فیلوجامعه‌شناسی

جنگ جهانی دوم در ایران؛ سیاست غذا در سرزمین تحت اشغال

فرستادن به ایمیل چاپ

گروه ادامه مطلب...تاریخ اقتصاد؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ فشار و تحمیلات اقتصادی شوروی بر ایران در دوران جنگ جهانی دوم، بیشتر از دیگر دولت‌های اشغالگر بود. پس از تجاوز نیروهای متفقین به ایران، روس‌ها مقداری از مهمات و سلاح‌های ارتش ایران را به خاک خود منتقل کردند؛ علاوه بر آن قصد داشتند تا ماشین‌آلات و تجهیزات کارخانه‌های اسلحه و مهمات‌سازی را پیاده کرده و به شوروی انتقال دهند؛

▬ اما از انجام‌ این کار صرف نظر کرده در عوض، دولت ایران را وادار به عقد قراردادی کردند که به موجب آن‌ کارخانه‌های مزبور با نظارت و مشاورت متخصصان فنی روس به تولید سفارش‌های ارتش سرخ‌ بپردازد. تمام هزینه‌های این کارخانه بر عهده ایران بود و تعیین و پرداخت بهای محصولات‌ تولیدی به آینده موکول شد. مضاف بر این شوروی، دولت ایران را ملزم کرد ۸۰ درصد تولید کارخانه کنسروسازی قائم‌شهر را به آن کشور بفروشد. ایران برای تجهیز کارخانه‌های یاد شده و اجابت خواسته‌های روس‌ها، از ایالات متحده تقاضای وام کرد. همسایه شمالی به این‌ها هم قناعت نکرد و برای تأمین هزینه‌های ریالی نیروهای خود در ایران این‌ بار، استقراض کرد. البته، طرف مقابل هم پذیرفت تا معادل ارزش وام دریافتی، کالا در اختیار ایران قرار دهد.

▬ سرزمین‌های تحت اشغال نیروهای شوروی، شامل استان‌های آذربایجان، گیلان، مازندران، کردستان، زنجان و شمال خراسان به مراتب آبادتر و غنی‌تر از سایر مناطق ایران بود. ارتش سرخ‌ از طریق محدودیت‌های گسترده، نظارت و کنترل بیشتری بر حوزه اشغالی خود اعمال می‌کرد.
▬ روس‌ها موانع عدیده‌ای به وجود آوردند تا جریان ارتباط و مبادلات بین شمال و جنوب ایران‌ سخت و مشکل شود. به همین سبب برخی اطلاق عبارت «پشت پرده آهنین»را برای قلمرو اشغالی شوروی مناسب دیده‌اند. این مناطق از نظر تولید محصولات کشاورزی بخصوص‌ غله نسبت به بخش‌های دیگر ایران، وضع بسیار خوبی داشت؛ شاید به همین خاطر است که‌ بولارد، غبطه می‌خورد که چرا چنین قسمت‌هایی نصیب متحد و رقیب آن‌ها، یعنی، شوروی شده‌ بود. همیشه استان‌های آذربایجان، گیلان، مازندران و خراسان، بخشی از مایحتاج غذایی‌ (گندم، جو و برنج) نواحی مرکزی و جنوبی ایران را تأمین می‌کردند؛ بنا بر این، هرگونه‌ محدودیتی بر سر تبادل کالا میان مناطق فوق، تأثیر بسزایی بر کمبود یا قحطی نان می‌گذارد. قراین و مدارک بسیاری در تأیید برقراری چنین محدودیت‌هایی توسط نیروهای ارتش سرخ وجود دارد. نیروهای روس، حتی، با کارشکنی مانع از فعالیت کامل و درست مأموران حکومت ایران‌ می‌شدند.
▬ روس‌ها که از استخدام مستشاران امریکایی به وسیله دولت ایران رضایت چندانی‌ نداشتند، در مقابل، آن‌ها بر شدت کارشکنی و مانع تراشی‌ها می‌افزودند؛ به تعدادی از این‌ کارشناسان جواز ورود به قلمرو اشغالی خود ندادند، برخی دیگر مجبور شدند در اثر فشار مضاعف روس‌ها، مشاغل خود را ترک کنند و در مواردی هم مستشاران امریکایی از محدوده‌ اشغالی شوروی اخراج شدند.
▬ از محتوای اسناد و گزارش‌ها چنین بر می‌آید که نیروهای‌ ارتش سرخ نسبت به نیروهای دیگر دولت‌های اشغالگر، در خرید و مصرف مواد غذایی ایران‌ بویژه غله، بی‌پروایی بیشتری نشان می‌دادند. دولت شوروی مازاد برنج شمال ایران را طبق‌ مبادله پایاپای، به کشور خود می‌برد؛ هر چند در مواردی کالا یا پولی هم به کشور ما نمی‌پرداخت. طی دوران جنگ جهانی دوم، روس‌ها چندین بار دولت ایران را وادار کردند تا غله(گندم و جو)مورد نظر آن‌ها را تأمین کند و ایران از لحاظ کمبود غله به شدت در تنگنا قرار داشت، دولت شوروی با اعمال فشار، دولت‌ ایران را ملزم به عقد قراردادی ساخت که بر اساس آن پنج هزار تن گندم، ۲۴ هزار تن جو و سی‌ هزار تن برنج به شوروی تحویل دهد. اندکی بعد، در هنگامه شورش و بلوای نان در تهران‌ (آذر ۱۳۲۱)، روس‌ها بار دیگر از احمد قوام، نخست‌وزیر ایران خواستند به فوریت ۲۳ هزار تن گندم برای قشون آن‌ها، فراهم آورد. به ناچار وزیر خواربار راهی آذربایجان شد و به لطایف الحیلی، این خواسته را بر آورده ساخت. البته، در چند مورد نیز شوروی به ایران غله وارد کرد. از جمله در آوریل ۱۹۴۳/فروردین ۱۳۲۳، به دنبال پیروزی‌های چشمگیر ارتش‌ سرخ بر نیروهای آلمانی، اسمیرنوف، سفیر شوروی در تهران به ملاقات علی سهیلی، نخست‌وزیر رفت تا اعلام کند دولت متبوعش حاضر است ۲۵ هزار تن گندم برای مصرف شهر تهران به ایران بفروشد. بر اساس موافقت نامه‌ای بین دو دولت، این گندم‌ها به تدریج به تهران‌ رسید. روس‌ها به منظور بهره‌برداری تبلیغاتی، گندم‌های ارسالی را در کامیون‌هایی با پلاکاردهای‌ مخصوص و مزین به پرچم شوروی در خیابان‌های تهران به گردش در آوردند.
▬ انگلستان در برابر این کار شوروی عکس‌العمل نشان داد و سفارت آن کشور در تهران با انتشار بیانیه‌ای ضمن‌ ابراز خوشحالی از اقدام روس‌ها در ارسال گندم به ایران، متذکر کمک‌های فراوان دولت‌های انگلیس و امریکا در رساندن مواد غذایی به شوروی شد تا وانمود سازد گندم‌های وارده از شوروی، در اصل متعلق به انگلستان و امریکا است. در همین بیانیه انگلیسی‌ها نیش گزنده خود را متوجه روس‌ها کردند که «البته، بهترین راه کمک به تهران آن بود که گندم از مناطق آذربایجان که‌ سه سال متوالی حاصل در آن‌جا خوب بود و مقدار کافی انبار شده است به تهران آورده شود. ولی، مالکان آذربایجان از تأمین شهر تبریز هم دریغ دارند تا چه رسد به آن‌که به فکر مردم بیچاره تهران‌ باشند». تذکر این مطلب، یادآور اتهام تلویحی انگلیسی‌ها به روس‌ها در ممانعت از رسیدن گندم‌ آذربایجان به تهران بود، اگر چه بظاهر کسان دیگری را متهم می‌کردند. در واقع، غرض سفارت‌ انگلستان از گنجاندن چنین مطلبی در بیانیه این بود که بگوید شوروی به جای حمل گندم از خاکش به ایران، بهتر و مناسب‌تر بود اجازه می‌داد گندم مناطق تحت اشغالش به تهران برسد.
برداشت آزاد از دنیای اقتصاد
هو العلیم

کوشش برای شناخت بافت اجتماعی بازار در ایران

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت ادامه مطلب...آزاد از مایکل ای. بونین؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ بازار ایران، مجموعه‌ای پیچیده از پیشه‌وران، خرده‌فروشان و عمده‌فروشان است که به طور سنتی محل تمرکز دادوستد شهر و نواحی اطراف آن بوده است‌.

▬ این بازار مرکزی، از گذرگاه‌های مستقیم طاقدار تشکیل شده و حجره‌های پیشه‌وران و خرده‌فروشان در دو سمت آن‌ امتداد یافته است. اگر این گذرگاه‌ها عریض باشند فاصله‌ بین آن‌ها و راسته‌هایشان با کاروانسراهای باز برای عمده‌فروشان پر می‌شود. بر حسب نوع فعالیت، کسبه معمولاً، در یکجا دور هم جمع می‌شوند، بویژه پیشه‌ورانی هم‌چون مسگران، آهنگران و زرگران. بیشتر این‌ حرفه‌ها و خرده‌فروشی‌ها به صورت«صنوف»مختلف سازماندهی شده‌اند.

▬ در اواخر عصر قاجار، ریاست هر صنف را دو یا سه«استاد»به عهده داشتند که به نام هیأت‌ اصناف، نماینده‌ این گروه در سازمان صنوف تمام شهر به شمار می‌رفتند، هرچند که‌ نمایندگان مختلف دولت مانند «داروغه» (مباشر یا رییس بازار)، «محتسب» (ناظر فروش)و «کلانتر» (شهردار) به درجات و ظرفیت‌های مختلف بر امور بازار نظارت داشتند. مالیات‌ها باید توسط هر صنف به عنوان یک مجموعه واحد پرداخت می‌شد و یکی از وظایف اصلی‌ روسای اصناف اخذ مالیات مساوی از اعضا بر اساس درآمد آن‌ها بود.
▬ در عمل، «استادها» در مقابل، حکومت و مأموران و خواست‌های بی‌شمار آن در حکم سپر بلای اعضای‌شان بودند. اختلافات و مشکلات در درجه‌ اول در داخل هر «صنف» بخصوص یا «هیأت اصناف» حل می‌شد، زیرا، تصمیمات مأموران حکومت اغلب تنبیهات مالی و بدنی را در بر می‌گرفت. وظایفی هم‌چون تثبیت قیمت‌ها، تضمین کیفیت کالاها، اعطای مجوز باز کردن دکان و اطمینان از درستی اوزان و میزان‌ها به عهده‌ اصناف یا مأموران حکومت بود. نسبت دقیق این وظایف بسته به زمان و شهرهای مختلف فرق داشت. به طور کلی دولت‌ مرکزی ضعیف قاجار امکان خود تنظیمی بازار را فراهم کرده بود. مأموران دولتی ناظر بر مراکز فروش اشخاص محلی بودند و دولت در اصل فقط به اخذ مالیات توجه داشت.
▬ بازار، ایران تنها محل دادوستد و فعالیت‌های تجاری نبود، بلکه محل تجمع برتری‌های‌ اقتصادی بر نواحی اطراف نیز به شمار می‌رفت. مالکان زمین اغلب مازاد محصولات کشاورزی‌ خود را بدون حضور مستقیم در نظام بازار می‌فروختند.
▬ روستاییان هم محصولات خود را به شهر می‌آوردند، اگر چه بسیاری از آنان محصول مازاد ناچیزی برای فروش داشتند یا آن قدر زیر بار قرض بودند که در نتیجه، آن پیش فروش‌ محصولات کشاورزی به صورت امری رایج درآمده بود. این قرض به آسانی توسط خیل‌ وام‌دهندگان بازار فراهم می‌شد؛ از همین رو بازار به طور سنتی محل انجام کارهای اعتباری و بانکی بود. هرچند بدهی آن‌ها به عمده‌فروشان بازار برای انجام و اتمام معامله و کوتاه‌مدت‌ بود، اما، بهره‌ گزاف وام‌دهندگان باعث می‌شد تا بسیاری از روستاییان و شهرنشینان برای ابد مقروض باشند.
▬ بازاریان، یکی از اجزای اصلی طبقه‌ بورژوا در جامعه‌ سنتی ایران را تشکیل می‌دادند. این‌ گروه در کنار دیوان سالاران و علما طبقه‌ متوسط جامعه-پس از طبقه‌ حاکم و برتر و قوی‌تر از جماعت روستاییان، عشایر و کارگران شهری- را تشکیل می‌دادند. اغلب اوقات تجار بازار با سایر خرده بورژواها و علما بر ضد سیاست‌های دولت که با معاش و عقاید آنان مخالف بود، متحد می‌شدند. بازاری‌ها اغلب در نظام آموزش سنتی که بر ارزش‌های دینی تکیه داشت، پرورش یافته بودند.
▬ هم‌چون هر طبقه‌ اجتماعی دیگر، وضع بازاری‌ها نیز باهم تفاوت داشت. تجار عمده‌ فروش معمولاً، در رأس بودند و برخی از تجار و کسبه‌ ثروتمندتر نیز نفوذ بالایی داشتند. بسته به اوضاع کاری خاص بازار هر شهر، این افراد ممکن بود پارچه فروش، فرش فروش، قناد، مسگر، رنگرز، زرگر، سبزی فروش و غیره باشند. روسای هر صنف از پولدارترین اعضای آن‌ کسب و کار بودند. در برخی حرفه‌ها بعضی از بازارهای موفق دیگران را در ازای دستمزدی برای‌ تولید به کار می‌گرفتند.
▬ اقلیت‌های دینی در ایران، در داخل یا خارج بازار اغلب به بعضی مشاغل خاص‌ می‌پرداختند (یا محدود می‌شدند). یهودیان، اغلب پارچه‌فروش و خرده‌فروش دوره‌گرد بودند. ارمنی‌ها نقره فروش و زرگر بودند؛ و حداقل در اواخر دوره‌ قاجار، زرتشتیان در بعضی از شهرها تجار عمده‌فروش شدند. هرچند بعضی از اقلیت‌ها نسبتاً متمول‌ بودند، اما، غیرمسلمان بودن آن‌ها اغلب باعث می‌شد که از جریانات مهم اجتماعی- سیاسی و نقش دینی این مرکز تجاری دور باشند.
▬ تحصیلات دینی بازاریان ارزش‌های سنتی و محافظه‌کارانه را ارتقا داده بود، و بازار حفاظ دفاعی بزرگی برای مسلمانان به شمار می‌رفت. خود نهاد بازار با مساجد و مدارس دینی عجین شده بود و معمولاً، بیشتر ساختمان‌های بازار در جهت حمایت از فعالیت‌های خاص‌ دینی، طلبه‌های مدارس یا علما به صورت وقف درآمده بود. بازاری‌ها کارهای تجاری خود را وسیعاً در چارچوب اخلاقی، اقتصاد اسلامی انجام می‌دادند و تجار غنی‌تر اغلب به سفر صعب‌ زیارت مکه می‌رفتند. حضور این حاجی‌ها یکی دیگر از اجزای دینی این حوزه‌ اقتصادی را بیان می‌کرد. گاهی اوقات مخارج گردهمایی‌های دینی را اصناف خاص تأمین می‌کردند، گرچه فعالیت‌هایی نظیر مراسم سوگواری یا برپایی دسته‌های خیابانی مکرراً توسط همسایگان یا ساکنان محل سامان داده می‌شد.
▬ هر چند حمایت بازاری‌ها از ساختارهای دینی فراتر از نمادها و پشتیبانی مالی بود، بازار عرصه‌ سیاسی‌ای هم بود که در آن بازاریان و علما از شکایات یکدیگر علیه حکومت حمایت‌ می‌کردند. بازار تهران مرکز مخالفت ویژه‌ای بود که به طور مثال نقش خود را در انقلاب‌ مشروطه در ابتدای قرن بیستم(و به همان نسبت در انقلاب ۷۹-۱۹۷۸/۱۳۵۷) نشان داد. بازارها اغلب در مخالفت با سیاست‌های حکومت تعطیل می‌شدند و این مخالفتی کاملاً موثر بود، زیرا، چرخه‌ فعالیت‌های اقتصادی را متوقف می‌کرد. وقتی رضا شاه قدرت را در ایران در دست گرفت، یکی از سیاست‌هایش تضعیف پایه‌ قدرت‌ و توان علما، قبایل، یا هر گروه دیگری بود که احتمال می‌داد نسبت به حکومت او وفاداری‌ نداشته باشد. این امر اصناف و بازاری‌ها را نیز در بر می‌گرفت و از این‌رو سلسله‌ پهلوی‌ تاجران را تحت نظارت دقیق درآورد. جلسات صنفی یا هیأت اصناف، یا ممنوع شد یا تحت‌ نظارت شدید درآمد و ترکیب اصناف و ارتباط آن‌ها با حکومت طی نیم قرن حکومت پهلوی‌ دست‌خوش تغییراتی شد. در اصل، حکومت مرکزی زمام بازارها را به دست گرفت و ابتکار و تصمیم‌گیری محلی به حداقل رسید.
▬ تأثیر عمده بر موقعیت اقتصادی بازار در نتیجه، برنامه‌های توسعه و تجددگرایی پهلوی‌ها پدید آمد. رضا شاه دستور داد در میان شهرهای متراکم و درهم فشرده‌ ایران خیابان‌های پهن‌ و مستقیم بسازند تا راه‌های جدیدی برای توسعه‌ تجاری به وجود آید. در برخی جاها قسمت‌هایی از بازار اصلی به واسطه‌ احداث یک خیابان تازه خراب شد و در تمام موارد در خیابان‌ها محل‌هایی برای ایجاد فروشگاه‌های جدید در نظر گرفته شد و این نقاط با گسترش‌ وسایل نقلیه‌ موتوری اهمیت روزافزونی به دست آوردند.
▬ از این زمان، بازار شروع به از دست دادن جایگاه غالب خود در اقتصاد شهری ایران کرد. فروشگاه‌ها در کنار خیابان‌ها گسترش یافتند و توسعه‌ صنعتی و اقتصادی نیروهای تازه‌ای را در مقیاس بین‌المللی با خود آورد که از حیطه‌ بازار سنتی خارج بودند. با رشد اقتصادی شهرها نیز گسترش یافتند. با دو سه برابر شدن شهرها، بازار کمتر و کمتر از قبل قابل دسترس می‌شد و ساختار اقتصادی به تدریج در خیابان‌ها تمرکز می‌یافت. با وجود آن‌که اقتصاد بازار مرکز صنایع دستی بود، اما، اقتصاد آن از صنعت تولید انبوه در حال بنا شدن در ایران سهمی نداشت.
▬ همچنین، در دوره‌ پهلوی از اهمیت بازاریان به عنوان یک نیروی اقتصادی-اجتماعی‌ کاسته شد، زیرا، قشر متوسط حرفه‌ای دیگری زمام اقتصاد در حال تحول ایران را به دست گرفت‌ و از منافع آن بهره‌مند شد. این افراد محصول نظام آموزشی نوین در دانشگاه‌های داخل و خارج‌ ایران و شامل مهندس، پزشک، کارمند دولت و شاغلین بسیاری از حرف دیگر بودند که انجام‌ آن کارها نیاز قابل ملاحظه‌ای به مهارت و استعداد آنان داشت. سرمایه‌گذاری روی کارگاه‌های‌ بزرگ و کارخانه‌ها که اغلب از سرمایه‌ خارجی استفاده می‌کرد، گروهی نوپا از صنعتگران و بانک‌داران را در خارج از نظام سنتی بازار پدید آورد و آن‌ها به زودی از بازاریان قدرتمندتر و تأثیرگذارتر شدند. مهم‌ترین تجار عمده‌فروش به حمل‌ونقل نوین با کشتی و کامیون روی‌ آوردند که با کارخانه‌های جدید و انبارهای بزرگ ارتباط داشت و بیشتر آن‌ها بازار را دور می‌زدند.
▬ اما بازار مرکزی از بین نرفت. دکان‌داران، بازار را در ازای فروشگاه‌های خیابانی ترک‌ نکردند و بازار به عنوان یک مرکز بازرگانی زنده باقی ماند. بازار دیگر کانون تمرکز و غلبه‌ اقتصادی شهر به شمار نمی‌رفت، اما، در عین حال، اجازه نداد که کارخانه‌ها و خیابان‌های نوین‌ تمام کارکردها و نقش اقتصادی آن را تصاحب کنند. هرچند تعداد زیادی از مغازه‌های خرده‌ فروشی جدید مانند کالاهای خانگی نوین، لوازم یدکی اتومبیل و بانک‌های بزرگ در طول‌ خیابان‌ها پدید آمدند، ولی، بازار هم‌چنان مرکز تجمع بسیاری از صنایع سنتی و مغازه‌های خرده‌‌فروشی است. بازار بویژه از نظر تهیه‌ منسوجات (قالی و پارچه) و کارهای فلزی (ظروف‌ مسی و طلاجات) و اجناس مورد توجه جهانگردان از اهمیت خاصی برخوردار است.
▬ همچنین، بازار، جهت‌گیری سیاسی-دینی خود را به رغم سیاست‌های خصمانه‌ حکومت‌ پهلوی حفظ کرد، بخصوص از سال ۱۹۶۳/۱۳۴۲ که محمد رضا پهلوی از برخی‌ صنعتگران و بازرگانان عمده به خرج بازاری‌ها حمایت نمود. ساختار مالیاتی، نظام بانکی و تنظیمات بی‌شمار دولتی همه به نفع بخش‌های اقتصادی نوین انجام گرفت. نظارت بر قیمت‌ها، جریمه‌ها و بازداشت‌ها به دلیل احتکار و گران‌فروشی متوجه خرده فروشان بازاری بود تا صنعتگران بزرگ.
▬ بی‌توجهی حکومت- و خصومت-نسبت به اقتصاد بازار باعث شد که‌ [محمد رضا]شاه در خلال حوادث سال‌های ۷۹-۱۹۷۸/۱۳۵۷-۱۳۵۶ از حمایت بازار برخوردار نباشد. حمایت سنتی‌ بازار از علما شدت یافت و بازار از انقلاب ‌[اسلامی‌] سال ۷۹-۱۹۷۸/۱۳۵۷ پشتیبانی مالی کرد. بازار برای مدتی طولانی بسته شد و این امر در گسترش نارضایتی عمومی و به تعطیلی کشاندن‌ فعالیت‌های اقتصادی تأثیر چشمگیری داشت.
▬ بازار در دوران جمهوری اسلامی، چه از نظر اقتصادی و چه از نظر سیاسی، قدرت بیشتری‌ یافت. اتحاد با علما، نه فقط به واسطه‌ حمایت‌های دوران انقلاب، بلکه هم‌چنین، به خاطر ارزش‌ها و جهت‌گیری‌های اسلامی آن‌ها، برای بازاریان راهی در حکومت باز کرد. درهم‌ ریختگی نظام بانکی عملکردهای وام‌دهی و صرافی را به بازار بازگرداند، اما، در ۱۹۸۱/۱۳۶۰ بازار به خاطر کاهش بازرگانی و ایجاد مقررات تازه‌ بسیار رودرروی حکومت جدید قرار گرفت. با این حال، بازار که همیشه خود را با شرایط مختلف تطبیق داده است، به حیات خویش‌ ادامه داد. این قدرت تطابق یکی از موضوعات عمده در ادامه‌ بحث است.
▬ هنوز الگوی قابل توجه این است که کسبه‌ بازار در حال ترک بازار نیستند و این یعنی، این‌که بازار به عنوان مکانی‌ مولد و سودآور برای سوداگران ایرانی باقی مانده است.
▬ این مقاله، نشان داده است که ساختار سنتی بازار قابلیت ادامه‌ حیات را داراست. دکان‌های‌ کوچک، تخصصی بودن زیاد محصولات، راسته‌های پر از دکان‌های مشابه، پیشه‌ورانی که‌ خودشان تولیداتشان را عرضه می‌کنند و خصوصیات متعدد دیگر، نظام سنتی بازار را مشخص‌ می‌کند. با وجود این، بعضی از کسب‌وکارها و پیشه‌های مجزا ممکن است افول کنند یا، حتی، از بین بروند و مغازه‌هایی از نوع دیگر جایگزین آن‌ها شوند. تغییرات زیاد در نوع مغازه‌ها که در بازار یزد از سال ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۷/۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ اتفاق افتاد، مشخص می‌کند که بازار دائماً در حال تغییر است و این که این محل فروش، حتی، تحت تأثیر شرایطی که برخی آن را تجددگرایی یا مدرن‌سازی می‌نامند، پویا و قابل انطباق با شرایط جامعه و تجدد است.
▬ مغازه‌های خیابان‌ها در امتداد نظام بازار هستند. هرچند تخصصی شدن کمتری دارند و، حتی، دکان‌های آن‌ها به شکل مغازه‌های غربی است، اما، ترتیب طولی مغازه‌ها که مشابه حجره‌های‌ کوچک بازار است و خصوصیات کسبه و بسیاری از رویه‌های سنتی دیگر، مناطق تجاری‌ خیابان‌ها را به بازار شبیه می‌سازد. از جهات بسیار، به همان اندازه که بازار مدرن است، سنتی هستند.
برداشت آزاد از دنیای اقتصاد
هو العلیم

بنیادهای علوم انسانی از دیدگاه ویلهلم دیلتای و صدرالمتألهین

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت ادامه مطلب...از رضا محمدزاده؛ ایده‌ای برای تأمل بیشتر


░▒▓ مقدمه

▬ ویلهلم دیلتای، فیلسوفی آلمانی است (۱۸۳۳-۱۹۱۱) که با مبنای هرمنوتیکی و گشودن مباحث تاریخی، نظریه‌ی مهمی در خصوص علوم انسانی و ایجاد معرفت‌شناسی مستقل در این علوم مطرح نموده است. البته اکثر آثار او در زمینه معرفت‌شناسی بالاخص اثر او به نام «مقدمه بر مطالعه علوم انسانی» ناتمام مانده‌اند. او معتقد است تمام رشته‌ها یا نظام‌های علمی، که واقعیت اجتماعی تاریخی یا به عبارتی جامعه را موضوع تحقیق خود قرار داده‌اند، ذیل عنوان «علوم انسانی» قرار گرفته‌اند. از نگاه وی، جریان حوادث در جامعه رابطه‌ای دو طرفه و متقابل با افراد جامعه دارد. به همین دلیل در بررسی هر یک از اجزای تشکیل دهنده جامعه، باید تاریخ آن را نیز مورد مطالعه قرار داد. به هر حال، او فصل مستقلی را به بیان ادله خویش در خصوص استقلال علوم انسانی اختصاص داده و در عین حال، به ارتباط و نسبت این علوم با علوم طبیعی نیز معتقد است.

▬ از نظر وی، مقصود از «علم» مجموعه‌ای از قضایا (نوعی ترکیب از امور واقع ذهنی) است که سه ویژگی داشته باشند: اولاً، مفاهیم آن به نحو کامل تعریف شده، ثانیاً ارتباط این مفاهیم با یکدیگر به درستی تدارک شده و ثالثاً این مفاهیم یک کل به هم پیوسته را تشکیل می‌دهند. از نظر وی آنچه در مفهوم علم مندرج است، عموماً به دو بخش فرعی تقسیم می‌شود که یکی از آن دو، در زمان دیلتای «علوم طبیعی» نام داشته و دیگری، نام مشخصی نداشته است. به همین دلیل، دیلتای از آن تعبیر به (Geisteswissenschaften) نموده است. در این تعبیر، (Geist) به معنای «روح» و واژه (wissen) به معنای «علم» و واژه (schaft) ، به معنای «کاربرد» و معنای این عبارت، چیزی شبیه به «علوم روحی» به زبان فارسی و «human science» به زبان انگلیسی است. وی البته در این تعبیر، قائل به نوعی کاستی است که به خاطر آن دارای دلالت تام و کاملی نیست. این کاستی از نظر او، ناشی از آن است که هیچ نظریه‌ای نمی‌تواند خود را صرفاً به روح انسان محدود کند، بلکه باید طبیعت بشری را نیز ملاحظه نماید. اما اصطلاح مورد نظر وی این امتیاز را دارد که نشان می‌دهد علوم انسانی ریشه در عمق و کلیت خودآگاهی انسان دارد؛ چرا که انسان در اموری چون خودآگاهی، حاکمیت اراده، مسئولیت در قبال افعال، اندیشه، مقاومت ارادی و اختیاری در مقابل هر نوع تعدی، از سایر واقعیات موجود در طبیعت متمایز است. وی اصرار دارد که خواننده از این تعبیر، علوم اجتماعی، جامعه‌شناسی، علوم اخلاقی، علوم تاریخی و علوم فرهنگی را برداشت نماید.
▬ به نظر می‌رسد، موضوع اصالت طبیعت و تلاش پیروان آن برای احاطه‌ی پیامدهای این نظریه بر علوم انسانی، توسط هواداران تحصلی مذهب، مهم‌ترین انگیزه را در دیلتای برای مخالفت با نظر ایشان فراهم کرده است. علوم طبیعی از دیدگاه فیلسوفان تحصلی، از الگویی خاص برخوردار است که تسری آن به علوم انسانی و اجتماعی، موجب می‌شود جامعه‌شناسی و دانش‌های انسانی را تحت عنوان «فیزیک اجتماعی» بدانیم که قواعد و اصول دانش‌های طبیعی مانند فیزیک را در پدیده‌های اجتماعی جاری بداند. بدین ترتیب، قوانین جامعه‌شناسی و قوانین علوم طبیعی از نوعی واحد می‌باشند. از این‌رو، باید روش علوم طبیعی و اجتماعی و انسانی را نیز واحد دانست. دیلتای به صراحت با چنین دیدگاهی مخالف است. این مخالفت در حالی است که برخی، مبانی قائلان به این نظریه را پذیرفته‌اند. اینکه چگونه ممکن است آن مبانی را پذیرفت و در عین حال، وحدت علوم انسانی و طبیعی به لحاظ موضوع، غایت و روش را منتفی دانست، امری است که بر مبنای تفصیل دیدگاه دیلتای امکان‌پذیر خواهد بود. به هر حال وی معتقد است که باید برای تاریخ، سیاست، حقوق، اقتصاد، الهیات (کلام) ، ادبیات و هنر همان کاری را انجام داد که کسانی چون بیکن و هرشل، برای علوم طبیعی انجام داده‌اند: بنیاد و روش.
▬ دیلتای، تاریخ‌گرا است و دستیابی به ارکان فلسفی علوم انسانی را بر رویکرد تاریخی مبتنی می‌داند. به همین دلیل، نظام علوم انسانی را از رشدی متفاوت نسبت به علوم طبیعی برخوردار می‌داند. او معتقد است که هر اندیشه و پدیده‌ای را، اعم از یک نظریه علمی، یا یک جریان و نظام اجتماعی و یا یک اثر هنری و یا متن ادبی و یا اثر معماری، باید در موقعیت زمانی و تاریخی خاص آن مورد فهم قرار داد. این فهم با نوعی روش تأویلی امکان پذیر است که متن آن را همان شرایط و موقعیت زمانی و مکانی آن حادثه تشکیل می‌دهد. از نظر دیلتای، هر علمی با چنین بُعد تاریخی مربوط به مسائل و نظریات آن، امری است تاریخی که «علم تاریخ» را تشکیل می‌دهد. روشن است که چنین دیدگاهی، هیچ گاه نمی‌تواند باب فهم را به روی اندیشه‌ها و پدیده‌ها ببندد، بلکه به عکس بر مبنای عقل تاریخی و تجربه زیسته، شکست سد زمان میان مؤلف و مفسر، قائل به انفتاح فهم می‌باشد. آنچه در این خصوص لازم است نوعی همدلی و درک از نیّت صاحب اندیشه و راه‌یابی به درون حیات و زندگی او است. به عبارت دیگر، در علوم انسانی، تفسیر یک اندیشه به معنای نوعی هم زمانی مفسر و صاحب متن است؛ به این معنا که مفسر خود را با مؤلف هم عصر می‌سازد. در نتیجه، این نوع نگاه تاریخی با نگاه تاریخی هگل متفاوت است. دیلتای معتقد بود اگر در علوم طبیعی، «موضوع» ، اشیای خارجی و مستقل از فاعل شناسا هستند، که ساخته و پرداخته انسان نیستند، اما در علوم انسانی، «موضوع» عبارت است از: آنچه ساخته و پرداخته انسان بوده و از آثار او به شمار می‌رود. غایت علوم انسانی، تبیین علی و معلولی پدیده‌های عینی نیست، بلکه صرفاً فهم آثار انسانی است. البته از دیدگاه وی میان دو روش «فهم و تفسیر» و «تبیین» مرز دقیقی وجود ندارد «فهم» بازسازی و تفسیر حالت و تجربه پدید آورنده اثر است که به عنوان یک «متن» ملاحظه می‌شود و تجربه کننده به عنوان «مفسر» و مدرک هنگام انجام آن فعل در درون خویش این تفسیر را به انجام می‌رساند. در این تفسیر، مفسر حیات متجلی در متن را می‌شناسد، نه معنای متن را. علوم انسانی در روش نیز مبتنی بر روش تجربی و استقرایی بر اساس آزمون و خطا نیز نیست. اگرچه تجربه می‌تواند از معنایی عام برخوردار باشد که استقرای مبتنی بر آزمون و خطا یکی از انواع آن است. با توجه به این معنای عام است که دیلتای، اصولاً هر علمی را اعم از طبیعی و یا انسانی، تجربی می‌داند و معتقد است: هر تجربه‌ای باید به شرایط و زمینه آگاهی، که خاستگاه آن بوده باز گردد و اعتبار خود را از آن به دست آورد. بدین ترتیب، اگر مفهوم تجربه را گسترش داده و آن را شامل درک بی‌واسطه امور درونی بدانیم، در این درک واسطه‌ای میان تجربه کننده و تجربه شونده وجود ندارد و به تعبیری با یکدیگر متحدند، روش علوم انسانی را باید تجربه بی‌واسطه دانست؛ اصطلاحی که دیلتای در مورد چنین تجربه‌ای به کار می‌برد، عبارت است از «Erlebnis» که آن را به «تجربه زیسته» یا «به جان دریافته» ترجمه کرده‌اند. این نوع تجربه، با تجربه با واسطه یا به تعبیر دیگر، «نمود» متفاوت است. «نمود» تجربه‌ای است از نوع تجربه با واسطه به تعبیر دیگر، تجربه حصولی. دیلتای معتقد است که زندگی و حیات، خود را به اَشکال مختلفی متجلی می‌سازد و فاهمه انسان می‌تواند از آن تجربه‌ای درونی و بی‌واسطه داشته باشد. این نوع تجربه است که مبنای استقلال علوم انسانی در مقابل علوم طبیعی است. از نظر دیلتای، تجربه زیسته قابل قیاس با هیچ نوع تجربه حسی از طبیعت نیست. از نظر وی مراد از این حیات، معنای زیست‌شناختی آن، که مشترک میان انسان و حیوان است نمی‌باشد، بلکه امری است فراگیر که البته خودش قابل درک نیست، اما مظاهر آن از قبیل اندیشه‌ها، مذاهب، آثار هنری و ادبی، تفکرات فلسفی، نهادهای بشری و... . قابل درک و تجربه است. چنین تجربه‌ای، با تحقق در یک فرد انسانی، برای سایر انسان‌ها نیز قابل فهم است؛ چرا که برخلاف پدیده‌های فیزیکی، با برخورداری از طبیعت بشری می‌توان باطن این آثار و افعال را شناخت. از این‌رو، «فهم» عبارت است از فهم انسانی در درون انسانی دیگر بر پایه ماهیت مشترک انسانی. البته انسان‌ها همه در یک زمان واحد زندگی نمی‌کنند. به همین دلیل، فهم افعال و آثار بشری انسان‌هایی که در غیر زمان ما زندگی می‌کنند، تنها مبتنی بر ماهیت انسانی مشترک ما با آن‌ها نیست، بلکه برای تحقق چنین فهمی باید حالات آن انسان‌ها را، با توجه به شرایط تاریخی صاحبان آن، از طریق بازسازی تاریخی آن پدیده‌ها و متن‌ها شناخت. به این ترتیب، می‌توان گفت از نظر دیلتای، علوم انسانی عبارت است از: کشف اصول فهم حیات تاریخی انسان. این مطلب نشان می‌دهد که او برای روان‌شناسی در علوم انسانی به نقشی بنیادی معتقد است. از دیدگاه وی، روان‌شناسی اساس علوم اجتماعی و اساساً شرط هر گونه معرفت است. چنان که معرفت نیز نوعی روان‌شناسی پویا و در حرکت است.
▬ دیلتای، برای فهم حیات انسان‌ها، به قواعد و اصولی معتقد است که آن‌ها را «مقولات حیات» می‌نامد. وی تفسیر وقایع و پدیده‌ها را از مسیر این مقولات امکان‌پذیر می‌داند. بیان این نکته ضروری است که هر پدیده تاریخی امری فردی و خاص است که فهم آن را نمی‌توان کلی و عام دانست. اما دیلتای معتقد است که فردیت این پدیده‌ها، مانع از درک کلی و نوعی آن‌ها نیست. این کلیت و عمومیت، ناشی از آن است که مفسر بتواند درک شخصی از واقعیت مورد نظر را با مجموع نمودهای حیات انسان و آثار آن در ارتباط با اشیا و حوادث پیوند بزند. این مجموع نمودهای عینی از حیات انسان، از زبان گرفته تا دین و از جمله آثار سیاسی، هنری، اقتصادی در دیلتای «روح عینی» نام گرفته است. روح عینی، یک کل است که هر اندیشه علمی انتزاعی معاصر را باید به آن نسبت داد. این کل، دارای اراده، احساس و تصور است. از نظر دیلتای، رابطه میان این روح کلی و افراد در جامعه یا یک قوم، رابطه‌ای یک طرفه نیست، بلکه هم افراد در این کل تأثیر دارند و هم این کل در افراد موثر است. به همین دلیل، هر فردی محل تلاقی انبوهی از نظام‌های فرهنگی در جامعه است. در عین حال، اراده او تابع مجموعه‌ای از قید و بندهای او نسبت به کل جامعه یا اجتماعات کوچک‌تری همچون خانواده، شرکت، دولت، تشکل دینی یا سیاسی (حزب) و... می‌باشد. از این‌رو، مکتب قانون طبیعی باستان، که افراد را از هم جدا می‌کرد و سپس آن‌ها را به نحو مکانیکی به عنوان روش تشکیل جامعه به هم می‌پیوست، دچار خطایی فاحش است. وی معتقد است که معرفت در علوم انسانی عبارت است از: حس زنده و توصیف پیوسته همین مجموعه نفسانی، که البته به دلیل عدم ثبات، باید آن را نوعی روان‌شناسی پویا و در حال حرکت دانست. از نظر دیلتای، پدیده‌های انسانی، که موضوع علوم انسانی را تشکیل می‌دهد، همواره در حال تحول و شدن هستند. به همین دلیل علوم انسانی خود نیز تاریخی‌اند و پیوسته با رشد روح و عمل انسانی گسترش می‌یابند، همچنان که تاریخ نیز نوعی روان‌شناسی در حال شدن است. البته او این نوع روان‌شناسی را توصیفی و تحلیلی می‌داند. روان‌شناسی تجربی، بر اساس روابط علّی معلولی، پدیده‌ها را مورد مطالعه قرار می‌دهد. ولی از احوال شخص و تجارب گذشته او و معنای آن‌ها در مجموع پدیده‌های حیات غافل است. به همین دلیل، نمی‌تواند موجب بهتر شناختن عالم روح باشد. بنابراین، معرفت شناس در علوم انسانی، سازنده و معمار این علوم نیست، بلکه مورخ آن‌ها است. این علوم، البته قبل از معرفت نسبت به طبیعت پدید آمده است. این نکته بسیار مهم است که دیلتای واقعیت روح و ماده را متحد می‌داند و برخلاف فلسفه کلاسیک، قائل به ثنویت نیست. اما معتقد است همین واقعیت واحد، به یک شیوه قابل فهم و درک نیست. هم با تجربه بیرونی قابل درک است و هم با تجربه درونی. پس شبیه آنچه کانت در مورد امکان فهم مقوله‌ای در علوم طبیعی تبیین نمود، توسط دیلتای در علوم انسانی، یعنی فهم و تفسیر اندیشه و فرایندهای ذهنی یا تجلی حیات، مطرح شده است. البته طبیعی است که مقولات مطروحه در علوم انسانی، امری متفاوت از مقولات کانت باشد. البته نه به طریق استعلایی، بلکه نوعی روش و تعمیم تجربی مبتنی بر چند اصل: اول آشنایی با زمینه‌ها و شرایط اجتماعی ظهور یک اندیشه؛ دوم آشنایی با نحوه بروز آن اندیشه؛ سوم آشنایی با حالات روان‌شناختی، که موجب ارتباط با این تجلیات می‌شود؛ چهارم آشنایی با نظام‌های اجتماعی. با این اصول می‌توان به شناخت قصد و نیت صاحب اندیشه، که مؤلف متن خوانده می‌شود و قصد و التفات او از متنی که تجلی روح و روان فردی مؤلف است آگاه شد.
▬ با توجه به آنچه گذشت، از نظر دیلتای علوم انسانی حاوی سه گروه متمایز از تصدیقات است: گروه اول، واقعیت وارد شده در ادراکات را توصیف می‌کنند. همین گروه متضمن جزء تاریخی معرفت است. گروه دوم، جزء نظری علوم انسانی است که بیانگر کلیت رفتارهای همسان بر اساس رفتارهای جزیی است و گروه سوم، تصدیقاتی است که احکام ارزشی را بیان نموده و موجب تجویز قواعد و قوانین می‌شود. دیلتای در انتزاع و تحلیل مباحث علوم انسانی، برای عقل جایگاهی بسیار مهم قائل است و شناخت تاریخی را برای رسیدن به شناخت انتزاعی کافی نمی‌داند.
▬ دیلتای، در صدد بود علوم انسانی را طبقه بندی نماید. ولی بر این کار توفیق کامل نیافت. بر اساس آنچه از وی به دست آمده است، طبقه بندی مورد نظر وی بر تجانس و قرابت امور روحی مبتنی است. به این ترتیب، طبیعی است که اولین دسته از علوم انسانی، روان‌شناسی و انسان‌شناسی تلقی گردد. این علوم، دسته اول پایه‌های دو رده از علوم دیگر را تشکیل می‌دهند. دیلتای رده اول را «علوم اجتماعی» و رده دیگر را «علوم فرهنگی» می‌نامد. موضوع علوم رده اول، تتبع سازمان بیرونی جامعه و نهادها و صور آن‌ها از گذراترین تا پایاترین آن‌ها مانند دولت و کلیسا و اصناف یا خانواده است. علوم رده دوم، با فهم عالم ارزش‌ها و غایات، اعم از ارزش‌ها و غایات هنری، علمی، دینی، سیاسی یا اخلاقی سروکار دارند که اساس جهان‌بینی را تشکیل می‌دهند. به عبارت دیگر، علوم رده اول تعینات مختلفی را که شرط وجود انسان و محیط او هستند و علوم رده دوم آفرینش‌هایی را که بر اثر آن‌ها انسان در عمل و در نظر برای خود مفهوم می‌شود، تجزیه و تحلیل می‌کنند.

░▒▓ مبانی مابعدالطبیعی علوم انسانی از دیدگاه دیلتای
▬ دیلتای، می‌پذیرد اثبات یک علم بنیادی برای علوم انسانی، که رابطه علوم خاص را با پیشرفت معرفت نشان دهد، ضروری است. این علم کلی، برای تأسیس علوم انسانی لازم است. اما از نظر وی این علم بنیادی، چیزی جز تاریخ و روان‌شناسی، آن هم بر مبنای خود اندیشی نیست. وی برای تبیین نظر خویش، بر مبنای رویکرد تاریخی، که در علوم انسانی پیش گرفته، مجبور می‌شود به تاریخ نظریات مربوط به بنیادهای معرفتی بشر پرداخته و سخن از گزینه دیگری، که در این بحث از دیرباز مطرح شده، به میان آورد. این گزینه عبارت است از: مابعدالطبیعه. اگرچه در مدت بیش از دو هزار سال، بنیاد علوم انسانی در مابعدالطبیعه بوده و مابعدالطبیعه به عنوان ملکه علوم، بر علوم خاص حاکمیت داشته، اما دیلتای معتقد است: نمی‌توان این افکار فلسفی را مبنای مابعدالطبیعی مناسبی برای علوم انسانی دانست. وی ضمن تأکید بر اینکه دیدگاه مابعد طبیعی را نمی‌توان صرفاً با استدلال، بر مبنای دیدگاه علمی جدید به سادگی کنار گذاشت برای تبیین این نقطه نظر مهم، ابتداً مابعدالطبیعه را توضیح می‌دهد و سپس، دلایل خویش را بر آن مدعا شرح می‌دهد.
▬ مابعدالطبیعه در میان ملت‌های اروپایی، در نقطه معینی از قرن پنجم پیش از میلاد ظهور کرد و در دو دوره گسترده، بر روح علمی اروپا سایه افکند، سپس چند قرن پیش، در جریان انحلال و زوال تدریجی قرار گرفت. تعبیر «مابعدالطبیعه» اساساً و انحصاراً برای دلالت بر فلسفه اولی ارسطو به کار رفت و بر آن بخش از مطالب ارسطو دلالت می‌کرد که در آثار ارسطو، پس از مباحث علوم طبیعی مطرح گردید. اما بعدها به عنوان علمی تفسیر شد که به امور فراتر از طبیعت تعلق می‌گرفت. در نظر ارسطو، حکمت اولی، چیزی متفاوت از تجربه است؛ زیرا در آن شناخت علل اولیه‌ای مطرح است که بنیاد کل واقعیت به نحو عام است. از این‌رو، علل حوزه‌های خاص تجربه را می‌شناسد و توسط این علل، بر هر عملی نظارت دارد. فلسفه اولی عبارت است از: صورت کامل این حکمت اولی. فلسفه اولی بر خلاف سایر علوم، کل هستی یا هستی را از آن جهت که هستی است؛ یعنی تعینات هستی را موضوع تحقیق خود قرار می‌دهد. متفکران مابعدالطبیعی قرون وسطی همین دیدگاه را پذیرفته و مابعدالطبیعه را به عنوان علم اصول اولیه معرفت تعریف کرده‌اند. حتی کانت، آنجا که مفهوم علمی را تعریف و آن را «مابعدالطبیعه جزمی» می‌نامد، کاملاً با ارسطو موافق است. از جمله ویژگی‌های مابعدالطبیعه، به معنای ارسطویی آن، این است که از تجربه فراتر می‌رود. در واقع، مابعدالطبیعه آنچه را در تجربه به دست آمده با نظام درونی کلی و نیز عینی تکمیل می‌کند و می‌پرورد. به عنوان مثال، نظریه تک جوهری علوم طبیعی، رابطه‌ای بین فرایندهای مادی و روانی به آنچه تجربه می‌شود می‌افزاید که خود، مندرج تحت هیچ تجربه‌ای نیست. تمایل اغلب صورت تاریخی مابعدالطبیعی، متوجه تفکر نظری جامعی است که نه فقط فراتر از تجربه می‌رود، بلکه همچنین منطقه‌ای از موجودات روحانی نامحسوس را هم می‌پذیرد. این تفکرات نظری، جهان دیگری را به نام «جهان ذوات» پنهانِ در آن سوی عالم محسوس ترسیم می‌کند. این دیدگاه نسبت به مابعدالطبیعه به قوت تمام نظر کسانی چون افلاطون، ارسطو، توماس آکوییناس و لایبنیتس را به خود جلب کرده است. حتی کانت نیز این مابعدالطبیعه را تأیید کرد، زیرا او از چیزهایی سخن می‌گفت که در آن سوی طبیعت قرار دارند؛ و نیز پذیرفت که در تاریخ عقل، نظامی ضروری حاکم است که بر ماهیت خود قوه‌ی شناسایی انسان بنا شده است. از نظر کانت، روح انسان از سه مرحله عبور کرده است: مرحله جزمیت. یا به زبان متعارف: مابعدالطبیعه، مرحله شکاکیت، و مرحله نقادی عقل محض. بعضی از عمیق‌ترین ریشه‌های این نوع نظام مابعدالطبیعی، به عالم ایمان می‌رسد. قرن هیجدهم قطعاً مابعدالطبیعه را ردّ کرد. اما دیلتای به جای ردّ آن، در نظر داشت تا تعقل انتزاعی قرن هجدهم را با شناخت تاریخی این پدیده بزرگ و اساسی یعنی مابعدالطبیعه تکمیل نماید. نتایج تفکر مابعدالطبیعی، در همه طیف مفاهیم جدید جاری است. آثار مربوط به دین، دولت، حقوق و تاریخ عمدتاً زیر سلطه مابعدالطبیعه پدید آمده است. البته زمانی می‌توان آثار مابعدالطبیعه را در آثار موجود در زمینه علوم انسانی حذف نمود که بر شناخت آن فائق آمد.

░▒▓ پیامدها و دلایل نفی مابعدالطبیعه به عنوان مبنای علوم انسانی
▬ دیلتای، ضمن توضیح ادله نفی مابعدالطبیعه، لوازم و پیامدهای این نفی را خاطر نشان می‌سازد. برای بیان عواقب نفی مابعدالطبیعه، ابتدا این پیامدهای را از دید دیلتای مورد اشاره قرار داده و سپس، به بیان ادله وی در خصوص نفی مابعدالطبیعه می‌پردازیم:

░▒▓ پیامدهای نفی مابعدالطبیعه
▬ دیلتای، ضمن اشاره به چگونگی فروپاشی مابعدالطبیعه ارسطو در رنسانس، چند نکته مهم را مورد اشاره قرار داده است:

▬ ۱. انفصال علم از مابعدالطبیعه به معنای قرون وسطایی واژ، موجب شد تا تفکر دینی مورد انکار قرار گرفته و پیوستگی میان واقعیت و اندیشه‌های دینی از میان برود. علم پس از آزادی از بند دین، بی‌آنکه تلاش کند خود را جایگزین دین کند، به نیازهای زندگی نزدیک‌تر شد. این استقلال فقط مخصوص علم نبود، بلکه دین و هنر نیز به نوعی استقلال رو به رشد دست یافتند. البته با وجود این استقلال‌ها و نیز تغییر ذهنیت فرهنگی، که ریشه در ساختار روانی انسان جدید داشت، تلاش برای دست یافتن به حقیقت نهفته در پَسِ نمودها و ظواهر زندگی متوقف نشد. این تلاش‌ها بیش از آنکه توسط روحانیون انجام شود، توسط طبقه تازه‌ای پی‌گیری شد که همانا اهل ادب، نویسندگان و استادانی بودند که در دانشگاه‌های تازه تأسیس فعالیت می‌کردند. در این دوران، با تحولات فکری ایجاد شده، دیگر طبیعت محصولی الهی تلقی نمی‌شد. انسان به نیروهای پنهان در پشت صور آن دست یافت. این جنبش مشخصه‌ی علم جدید را پدید آورد: مطالعه واقعیت، چنان که در تجربه به دست می‌آید، از طریق یافتن روابط علت و معلولی آن. اتفاق مهمی که در این دوران، پس از تحلیل واقعیت‌ها بر اساس رابطه علّی و معلولی و کشف شرایط عام در نظام عناصر و قوانین طبیعت توسط علوم تحصلی روی داد، ساماندهی نوعی جهان‌بینی بود که از درجه اعتبار مابعدالطبیعه معهود یعنی مابعدالطبیعه صور جوهری به شدت کاست و آن مابعدالطبیعه جایگاه خود را به عنوان اساس تبیین واقعیت در علوم خاص از دست داد. وقتی نظریه مکانیک کانت و لاپلاس، برای تبیین منشأ نظام سیارات به کار رفت، در فرضیه جدید نگرش مکانیکی نیز جای الوهیت را گرفت. از جمله بدترین پیامدهای تغییرات ایجاد شده در مفاهیم پایه فیزیک و نجوم بر اساس نفی آن مابعدالطبیعه نیز آن بود که این تغییرات، تأملات نظری مابعدالطبیعه تک خدایی بر انداخت. بدین ترتیب، اقسام فراوانی از نظام‌های مابعدالطبیعی سر بر آورد که هیچ یک از آن‌ها قابل اثبات نبود. این هرج و مرج ما بعد طبیعی تا حد زیادی به نسبیت تمام نظام‌های مابعدالطبیعی جدید منجر شد. در این میان، به تدریج مابعدالطبیعه جدیدی جایگزین مابعدالطبیعه صور جوهری و موجودات روحانی، مبتنی بر علت روحانی یگانه جهان گردید: اصالت ماده یا ماتریالیسم، که نظریه تک جوهری علمی مربوط به طبیعت که اکنون رایج است، وارث آن است. اما این مابعدالطبیعه نتوانست اعتبار لازم را برای خود کسب نماید. حتی از دید عالمان طبیعی معروفی چون نیوتن، مفاهیم چون نیروی جاذبه، نیرو، اتم، مولکول... و حتی شئ و علت از طریق حواس به دست نیامده است. از این‌رو، منشأ و مبنایی موجه ندارند. خود دیلتای بر آن است که این چنین مفاهیمی خود، محصولات تاریخی ذهن منطقی‌ای است که با اشیای خارجی در آویخته و دچار تجربه زیسته‌ای خاص شده است. نه موجوداتی در مرتبه‌ای بالاتر از اشیاء جزیی.

▬ با این حال، دیلتای معتقد است:

▬ اولاً: مابعدالطبیعه هنوز هم وسیله‌ای است که امور را در معرض دید قرار می‌دهد. افراد را به وسیله اندیشه تقویت می‌کند و نسبت آن‌ها را با چارچوبی نامریی حفظ می‌کند. وی معتقد است: پس از تمام این رویدادها، تنها چیزی که باقی ماند عبارت بود از: حال یا وضع روحی مابعدالطبیعی، یعنی احساس مابعدالطبیعی بنیادی‌ای در وجود انسان، که در دوره طولانی تاریخ انسان همراه او بود. فضای عقلانی، الوهیت پیرامون روح را تا لایتناهی در بر می‌گیرد. البته این احساس را نمی‌توان به یک دلیل برهانی تبدیل کرد. مابعدالطبیعه به سکوت وادار شده بود.
▬ ثانیاً: علوم طبیعی پس از تمایز؛ مابعدالطبیعه به عبارتی، تبیین مکانیکی از محدودیت‌هایی برخوردار است که از جمله آن‌ها می‌توان از موارد ذیل یاد کرد:

▬ الف. خود واقعیت، یعنی موضوع یا موضوعات تعینات آگاهی، در انطباعات حسی ما حضور ندارند. به این ترتیب، شاید بدانیم که «موضوع» وجود دارد اما مطمئن نیستیم که چیست.
▬ ب. تبیین مکانیکی طبیعت، صرفاً در جست‌وجوی شرایط منطقاً ضروری برای این پدیده و واقعیت خارجی است. اما مفاهیم گسترش یافته تحت این شرایط، فقط نشانه‌هایی هستند برای مطالعه جهان خارجی، که به عنوان وسایل دستیابی به وحدت در آگاهی وارد نظام ادراکات می‌شوند تا مسئله شناخت را حل کنند؛ زیرا شناخت نمی‌تواند واقعیتی را وضع کند که مستقل از تجربه زیسته باشد. شناخت تنها می‌تواند آنچه را در تجربه و در تجربه‌ی زیسته، به نظام شرایطی داده می‌شود که تجربه توسط آن قابل درک می‌شود، پی‌گیری کند. از این دیدگاه، اتم‌ها اگر ادعا شود که موجوداتی واقعی‌اند، بهتر از صور جوهری نیستند. این‌ها آفرینش‌ها و جعلیات فکر علمی هستند.
▬ ج. شرایطی که تبیین مکانیکی طبیعت جست‌وجو می‌کند، تنها بخشی از محتویات واقعیت خارجی را توضیح داده و تبیین می‌کنند. اینکه ورای چنین نظم مکانیکی، چه می‌تواند باشد؟ پرسشی است که دانشمند علوم طبیعی، اگر نخواهد علم دقیق را رها کند، نمی‌تواند به آن پاسخ دهد.
▬ د. علوم طبیعی هنوز نمی‌تواند صورت ارگانیک زندگی، قوانین تکوین آن، رشد و گسترش آن، و نیز نحوه‌ی تنوع یافتن آن را در قالب انواع گوناگون تبیین کند.
▬ ه. نمی‌توان مطمئن بود که شرایط دیگری نیز وجود نداشته باشد که در امور واقع پنهان شده باشد و شناخت آن‌ها نیازمند ساختاری کاملاً متفاوت باشد. در واقع، اگر از دامنه‌ی گسترده‌تری از تجربه‌ها برخوردار بودیم، این موجودات خیالی (از قبیل اتم، اثیر، ارتعاش) ، که خود آن‌ها را جعل کرده‌ایم، شاید جای خود را به موجودات بنیادی دیگری می‌دادند که به ساختاری بنیادی‌تر و اصیل‌تر داشتند.
▬ و. علوم طبیعی به آن نوع نظام واحد شرایط داده‌ها، که اصولاً در جست‌وجوی آن است، دست نیافته است. تحلیل در علوم طبیعی به دو حد رسیده است: اتم و قانون. در «اتم» چیزی وجود ندارد که به ما امکان دهد اتم و نظام همسانی‌های طبیعت را در یک چارچوب معرفت‌شناختی واحد مرتبط کنیم. دشوار به نظر می‌رسد که با توسل به این اصطلاحات، فهمی حاصل کنیم. عقل ما باید جهان را به اتم‌ها تجزیه کند و آن را مانند ماشینی، اوراق کند تا آن را بشناسد. اما این که جهان یک کل است، عقل هرگز نمی‌تواند از این اتم‌ها به دست آورد.

▬ نتیجه‌ای که دیلتای از گزارش تاریخی خود می‌گیرد این است که، محصولات نهایی تحلیل طبیعت در علوم طبیعی جدید، نظایر محصولات مابعدالطبیعه یونانی طبیعت است: صور جوهری و ماده. قانون طبیعت منطبق با صورت جوهری است و ذره مادی منطبق با ماده. در تحلیل نهایی، تمام آنچه این محصولات تجزیه شده نشان می‌دهند عبارت است از: ماهیت حکم و فکر ما، نه واقعیت متحقق در خارج.
▬ دیلتای معتقد است نظریه تک جوهری صرفاً نوعی تنظیم است که چیزهایی را که تعلق درونی به یکدیگر ندارند (جرم اتمی خاص و نظام معقول دارای وحدت صوری) را با هم ترکیب می‌کند. اما وقتی این نظریه از مرزهای جهان خارجی فراتر می‌رود و امور روحانی را به درون حوزه تبیین‌های خود می‌کشاند، تحقیق علمی طبیعی شرایط و پیش فرض‌های خود را نقض می‌کند. در این میان، نسبت جامع ما با طبیعت، که خود قائم به تمامیت حیات ذهنی ماست، از چنگ تبیین علمی می‌گریزد. وقتی تبیین مکانیکی طبیعت از شبکه حیاتی، که در آن طبیعت به ما داده می‌شود، منتزع شد، مفهوم «غایت» را از علوم طبیعی طرد کرد. با این حال، این مفهوم همچنان در متن زندگی، که طبیعت در آن داده می‌شود، مقاومت می‌کند و پابرجاست. صور، اجناس و انواع طبیعت هنوز گوشه‌ای از این غایتمندی درونی را بیان می‌کنند. آگاهی متضمن احساس قدرت زندگی در اشعار شاعرانی چون گوته نمایان شد. گوته با شور و شدت و تأثر تمام مبارزه می‌کرد. اما فاقد ابزارهای مبارزه با نتایج مسلم تبیین مکانیکی طبیعت نیوتن بود. در فرایند تمایز و تنوع یافتن حیات روانی و جامعه، امر مقدس، امر منزه و امر دارای قدرت مطلق، که عملاً به عنوان ماهیت حیات ما مفروض است، موضوع عشق قرار می‌گیرد و شاعران و هنرمندان آن را تصویر می‌کنند در حالی که، از دسترسی تلقی و بررسی علمی دور است. ما در اینجا باید نه شاعر را تحقیر کنیم، که وجود او سرشار از چیزی است که مطلقاً برای علم وجود ندارد و نه دانشمند را که از آنچه برای شاعر سرور آمیزترین حقیقت است، چیزی در نمی‌یابد.
▬ نکته حائز اهمیت در این بخش از نوشتار این حقیقت است که دیلتای معتقد است: جدایی از مابعدالطبیعه منحصر به علوم طبیعی نیست، بلکه نظام دیگری از علوم یعنی علوم انسانی نیز مشمول همین امر شد. این نظام هم واقعیتی را که در تجربه ما داده می‌شود، به عنوان موضوع خود برگرفت و آن را صرفاً بر حسب آن تجربه و بر مبنای روش زبان‌شناسی تاریخی و با بازسازی موارد تاریخی کافی، نقادی منابع توضیح داد و مفاهیمی را که عصر مابعدالطبیعه توسط آن‌ها به تفسیر امور واقع می‌پرداخت برانداخت.

░▒▓ دلایل به نفی مابعدالطبیعه
▬ ۱. صورت‌بندی مابعدالطبیعه باستان و قرون وسطی، بر تمایز میان ماهیت و وجود در غیر خدا و قائل شدن به سه نوع جوهر روحانی مبتنی است که یکی بی‌نیاز از «جسم» است (فرشتگان) ، دیگری برای تکمیل نوع خود نیازمند «جسم» است (انسان) و سومی مرکب از صورت و ماده است. همین مبنا موجب شد که این فیلسوفان، انسان را مرکب از نفس و بدن بدانند، اما نتوانند تصوری قابل دفاع از رابطه نفس و بدن ارائه نمایند. دکارت نیز از آنجایی که معتقد بود نفس واحد می‌تواند خارج از این نظام مادی، در آن ایجاد حرکت نماید، دچار تناقض شد. وی تأثیر جواهر روحانی خارج از مکان بر این نظام ممتد، یعنی طبیعت را حتی با قائل شدن به غده صنوبری، به عنوان مرکز ارتباط را غیرقابل درک باقی می‌داند و معتقد است که همین امر سرانجام به زوال دیدگاه مابعدالطبیعی انجامید. از نظر دیلتای، مفهوم جوهر از تجربه زیسته‌ی خود (self) و انطباق آن بر تجربه خارجی، بر اساس اصل جهت کافی استنتاج شده است. نظریه جوهر روحانی نیز به همین مفهوم باز می‌گردد.
▬ دیلتای اظهار می‌کند که پس از زوال دیدگاه مابعدالطبیعی سنتی، تقابل عالم درون و عالم خارج، جای تقابل جواهر روحانی و مادی را گرفت. عالم خارج چنان که توسط حواس در ادراک خارجی ما - یعنی احساس- وارد می‌شود، عالم درون، چنان که اصولاً توسط ادراک درونیِ رویدادها و فعالیت‌های روانی در وجود ما حضور می‌یابد، به طور مستقیم مورد تجربه قرار می‌گیرد. بدین ترتیب، وی علی‌رغم اعتقاد به تمایز فرایندهای طبیعی خارجی و فرایندهای درونی و قیاس ناپذیری آن‌ها، که موجب شده حیطه معرفت انسان نسبت به هر یک متفاوت باشد، منکر تأثیر اولی بر دومی نیست. نحوه‌ی تأثیر این دو فرایند بر یکدیگر را دیلتای ناشی از اثر بخشی وجود طبیعی و اندام وارگی انسان نسبت به حیات ذهنی و روانی او می‌داند. به همین دلیل، دیلتای شناخت در علوم انسانی را تا حدود زیادی در برگیرنده امور واقع طبیعی و مبتنی بر شناخت طبیعت دانسته است. از نظر وی علوم طبیعی، از دو جهت پایه و اساس علوم انسانی به شمار می‌رود: اول آنکه که طبیعت هر فرد انسانی یا به تعبیر او «واحد روان تنی» را تنها از طریق زیست‌شناسی می‌توان مورد مطالعه قرار داد، دوم اینکه فعالیت‌ها و رفتارهای انسان به واسطه طبیعت مادی او و تحت تأثیر قوانین طبیعت صورت می‌گیرد. دیلتای به دلیل برخورداری انسان از دو بعد طبیعی و روحی برای هر یک از آن‌ها سپهری را تصویر می‌کند که انسان در رفتارهای متنوع خویش متناسب با هر یک از دو سپهر زندگی می‌کند. تداخل شناخت در علوم طبیعی، با شناخت در علوم انسانی و اینکه طبیعت ما را به مواد لازم برای عمل مجهز می‌کند، بر همین اصل استوار است.
▬ ۲. مابعدالطبیعه خود پدیده‌ای محدود به شرایط تاریخی است. پدیده‌های دیگری از حیات ذهنی بر این پدیده، در نظام غایتمند رشد عقلانی انسان، مقدم یا حداقل همراه‌اند. این پدیده‌های دیگر مشتمل هستند بر: دین، اسطوره، الهیات (کلام) ، علوم طبیعی خاص، علوم خاص مربوط به واقعیت اجتماعی ـ تاریخی و سرانجام، خود اندیشی و معرفت‌شناسی.
▬ ۳. مابعدالطبیعه تک خدایی قدیم و قرون وسطا «منطق گرایی» در باب طبیعت، فرض مسلم اول تلقی می‌شد و منطق انسانی فرض مسلم دوم. انطباق این دو فرض، فرض مسلم سومی را به وجود می‌آورد. این وضع باید توسط حلقه پیوندی تبیین می‌شد. ارسطو ویژگی‌های بنیادی این تبیین را با این نظریه‌ی خود فراهم می‌آورد که عقل الهی حلقه‌ی اتصال بین منطق گرایی در باب طبیعت را، که متکی بر این عقل است و منطق انسانی برآمده از همین عقل را تشکیل می‌دهد.
▬ ۴. متناسب با پیشرفت شناخت انسان از طبیعت، قدرت یک بنیاد خدایی (توحیدگرایی) ، به تدریج کم‌تر و کم‌تر الزام آور شد. اسپینوزا فرمول ساده‌تری طرح کرد که به موجب آن، «عقل الهی» به عنوان واسطه حذف شد. بنیاد مابعدالطبیعه اسپینوزا عبارت بود از: خودیقینی ناب ذهن منطقی که آگاهی روشمند آن، واقعیت را به سوی شناخته شدن نزد این ذهن، سوق می‌داد. این، همان خودیقینی است که دکارت آن را به عنوان اولین مرحله از یک جهت‌گیری جدید فاعل شناخت (سوژه) به سوی واقعیت، مشخص کرده بود. از لحاظ محتوا، اسپینوزا تصور دکارتی نظام مکانیکی کل طبیعت را به یک جهان‌بینی همه خدایی بدل کرد. بدین ترتیب، اندیشه نفس کلی طبیعت به اندیشه وحدت (این‌همانی) حرکات مکانی و فرایندهای نفسانی تغییر شکل یافت... بدین ترتیب، خدا به عنوان موجودی متمایز از جهان حذف شد.
▬ ۵. از نظر دیلتای، مابعدالطبیعه می‌تواند تجربه‌های برونی و درونی را فقط به واسطه تصورات به هم پیوسته از محتویات این تجربه‌ها مانند تصور از جوهر و علیت به یکدیگر پیوند دهد. اما از آنجا که نمی‌توان این تصورات را به روشنی و به یک معنای واحد تعریف کرد، مابعدالطبیعه ممتنع است. ... حتی مفهومی که از «شئ» در ذهن ماست نمی‌تواند روشن گردد. چگونه واحدی که عمل می‌کند و متحمل می‌شود و کیفیت‌ها و احوال گوناگون، ذاتیِ آن است، می‌تواند از این جنبه‌های خود متمایز گردد؟ چگونه آنچه دوام و استمرار دارد می‌تواند از حالات عارض بر آن متمایز باشد؟ و بالأخره چگونه می‌توان این واحد مستمر را به عنوان چیزی که در گوشه‌ای از فضای ممتد تقرر دارد، تصور کرد؟ هر شئ متحیزی تقسیم‌پذیر است. بنابراین، من هرگز نمی‌توانم در آن شئ، واحدی تقسیم ناپذیر یعنی جزء لایتجزا پیدا کنم که اجزا و اشیا را پیوسته به هم نگه می‌دارد. با این حال، وقتی شئ را از مکان انتزاع کنیم، تمام کیفیات حسی آن معدوم می‌گردد. وحدت شئ نمی‌تواند به عنوان صرف تجمع انطباعات گوناگون در ادراک و تداعی تبیین گردد؛ زیرا درست برعکس، این وحدت مبیّن انسجامی درونی است. به موجب این مشکلات بود که مفهوم جوهر شکل گرفت و بسط یافت. مفهوم «جوهر» از نیاز به معقول کردن ثباتی که در هر شئ به عنوان واحدی ماندگار می‌یابیم، برخاست؛ و از نیاز به استفاده از این ثبات در حل مسئله انتساب انطباعات متغیر، به چیزی همیشگی که در آن این تغییرات، به وحدت می‌رسند. اما چون مفهوم «جوهر» چیزی نیست جز تفصیل و بسط علمی مفهوم «شئ» ، به شکلی هر چه روشن‌تر تمام مشکلاتی را که در این مفهوم وجود دارد، نشان می‌دهد.
▬ ۶. مشکلات مشابهی در مورد مفهوم «علیت» نیز وجود دارد. در اینجا نیز صرف تداعی نمی‌تواند فرمولی تدوین کند که منظور ما را از علت در مفهومی که از عناصر آشکارا مشخص، اعم از حسی یا عقلی تشکیل شده است، بیان کند. پس معلوم می‌شود که مفهوم مابعدالطبیعی علیت نیز صرفاً ابزاری اکتشافی برای مهار کردن تجربه‌های خارجی است؛ زیرا علم طبیعی فقط می‌تواند آنچه را از عناصر تجربه خارجی و إعمال فکری‌ای که این عناصر را به کار می‌برند، به دست آمدنی است به عنوان مقومات نظام شناختی‌اش تصدیق کند.
▬ ۷. نظریه شناخت کانت، که انتزاعات مابعدالطبیعه را برای اهداف مربوط به معرفت‌شناسی به کار گرفت، مدعی شد که در اینجا می‌تواند توقف کند. این مفاهیم آنگاه نظامی استوار، اگرچه درون ذهنی، از نمودها را ممکن می‌ساختند.
▬ ۸. اگر مفاهیم «جوهر» و «علیت» صورت‌های خود عقل بودند، به این عنوان می‌بایست برای عقل کاملاً روشن می‌بودند. مصادیق این روشنی عبارت است از: رابطه‌ی کل با اجزای خود و مفاهیم وحدت (این همانی) و مغایرت. در تفسیر این مفاهیم، هیچ نزاع و اختلافی وجود ندارد. در مورد مفهوم وحدت شخص (ب) فقط می‌تواند همان گونه بیندیشد که شخص (الف) می‌اندیشد. روشن است که مفاهیم «جوهر» و «علیت» از این نوع نیستند. در آن‌ها هسته تاریکی از واقع شدگی هست که قابل تحلیل به عناصر حسی یا عقلی نیست. این مفاهیم را نمی‌توان مثل مفاهیم عددی به وضوح به عناصر اولیه‌شان تجزیه کرد. در واقع، تحلیل آن‌ها به منازعات بی‌پایان انجامیده است. چگونه موضوعی ماندگار، که کیفیات و فعالیت‌هایش تغییر می‌کند، می‌تواند به عنوان فاعل یا عاملی تصور گردد که خود متحمل این تغییرات نمی‌شود؟ عقل چگونه می‌تواند این ادعا را درک کند؟
▬ ۹. اگر جوهر و علیت این گونه صور پیشینی عقل بودند، چنان که کانت ادعا کرده است، در این صورت فرآورده‌ی خود عقل بودند. در این صورت هیچ جزیی از این صور فکر نمی‌توانست از دست برود یا جای خود را به جزیی دیگر بدهد. اما فکر اسطوره‌ای در علت‌ها، نوعی پویایی خودانگیخته و قدرت روحی فرض می‌کرد که دیگر جزیی از مفهوم ما از علت در طبیعت نیست. عناصری که در آغاز ذاتی علل تصور می‌شود، تدریجاً حذف شده و با عناصر دیگری جایگزین شده است. چنان که فرایند انطباق مفهوم اولیه با جهان خارج استمرار یافته است. این مفاهیم، دارای تاریخ رشد و تکامل هستند.
▬ ۱۰. دلیل واقعی اینکه چرا مفاهیم «جوهر» و «علیت» نمی‌توانند از تعریف صریح و متمایز برخوردار باشند، آن است که از منظر پدیدارشناسی، اشیاء فقط قابل اشاره‌اند. معرفت‌شناسی وظیفه اثبات این اشیاء را بر عهده دارد. اما منشأ واقعی این دو مفهوم، در کلیت قوای ذهنی ما قرار دارد. در خودآگاهی زنده‌ی تام و تمامی که تأثیر غیرتجربه می‌کند، نیازی نیست که انتقال متعاقبی از خودآگهی به عالم خارج را فرض کنیم که چیزی است فی نفسه فاقد حیات و فقط در تفکر اسطوره‌ای حیات پیدا می‌کند. اما آنچه در کلیت قوای ذهنی داده شده است، هرگز به نحو تمام و کامل توسط عقل قابل توضیح نیست. به این طریق می‌توان تمام خواصی را توجیه کرد که این دو مفهوم جوهر و علیت در گذر تاریخ مابعدالطبیعه از خود نشان داده‌اند. همچنین، می‌توان این نکته را دریافت که هر حرکتی که در آینده از عقل سر زند، در مقابل این خواص به همان اندازه ناتوان خواهد بود. پس علم طبیعی اصیل این مفاهیم را به عنوان صِرف نشانه‌هایی برای X ای که عنصری ضروری در محاسبات آن است، تلقی خواهد کرد. آن‌گاه تکمیل این رویه در تحلیلی از آگاهی خواهد بود که نشان دهنده‌ی ارزش اصیل این نشانه‌ها باشد و دلایل اینکه چرا این نشانه‌ها برای محاسبات علوم طبیعی ضروری‌اند.
▬ ۱۱. نزد دیلتای وضعیت علوم انسانی در قبال این مفاهیم کاملاً متفاوت است. این علوم به درستی فقط آن چیزی را در مفاهیم جوهر و علیت حفظ می‌کنند که در خودآگاهی و تجربه‌ی درونی داده شده است. هر چیزی را که از انطباق این مفاهیم با جهان خارج ناشی شده باشد، حذف می‌کنند. پس علوم انسانی ممکن است هنگام توصیف متعلقات خود از این مفاهیم استفاده مستقیم نکنند. این نوع استفاده، غالباً برای این علوم زیان آور بوده است. محققاً این علوم هرگز از این نوع استفاده سود نبرده‌اند؛ زیرا این مفاهیم انتزاعی، هرگز نتوانسته‌اند در باره طبیعت انسان چیزی بیش از آنچه قبلاً در خودآگاهی ما، به ما بیاموزند. حتی اگر مفهوم جوهر مثلاً بر نفس قابل اطلاق بود، باز هم نمی‌توانست خلود نفس را به عنوان بخشی از نظام مفاهیم دینی به اثبات برساند. کسانی که بازگشت نفس به سوی خدا را دنبال می‌کنند، باید قبول کنند که آنچه کائن شده است، می‌تواند فاسد نیز گردد یا آنچه در جریان صدور از اصل خود جدا افتاده است، می‌تواند به وحدت اولیه بازگردد. با این حال، اگر فرضیه خلقت یا صدور جواهر نفس از خدا نفی گردد، آن‌گاه جوهر نفس مستلزم نظم جهانیِ بدون خدا خواهد بود. پس نفوس، خواه به تنهایی بدون خدا، یا به طور مستقل در کنار او، خودشان خدایانی ناقص خواهند بود.
▬ ۱۲. دلیل دیگری بر اینکه مابعدالطبیعه به عنوان یک علم ممکن نیست، آن است که یک نظام جامع معین و عینی واقعیت، که طارد نظام‌های ممکن دیگری از این نوع باشد، قابل اثبات نیست. این نظام جامع یا باید از حقایق پیشینی استنتاج شده باشد، یا در داده‌ها باشد. استنتاج پیشینی غیر ممکن است. کانت عملاً آن نوع نظام مفاهیم و حقایق پیشینی را، که قبلاً ارسطو و دکارت در سر پخته بودند، پروراند. بنابراین، وی آخرین نتیجه‌ی مابعدالطبیعه را که تمایل فزاینده به انتزاع است، اخذ کرد. کانت با شیوه‌ای غیرقابل ابطال اثبات کرد که حتی تحت این شرط انتزاع، کاربرد عقل ما فقط تا متعلقات تجربه‌ی ممکن پیش می‌رود. اما موقعیت مابعدالطبیعه، شاید حتی تا آن حدی هم که کانت فرض می‌کرد، مساعد نباشد. اگر جوهر و علیت مفاهیمی قابل تعریف به معنای واحد نباشند، بلکه تعبیرات غیرقابل تحویل امور واقع آگاهی باشند، در این صورت، کلاً به کار استنتاج منطقاً ضروری یک نظام جهانی نمی‌آیند.

░▒▓ آراء ملاصدرا
▬ برای بیان دیدگاه محمد بن ابراهیم قوامی شیرازی ملقب به صدرالمتألهین یا ملاصدرا (۱۵۷۱ – ۱۶۴۱)، در خصوص محورهایی که به تبیین هر چه بهتر علوم انسانی می‌انجامد، نمی‌توان تنها به موضوعاتی اشاره نمود که مستقیماً می‌تواند رافع مشکلات و دشواری‌هایی باشد که افرادی چون دیلتای را وادار نمود تا از مابعدالطبیعه به معنای ارسطویی آن، به عنوان گزینه‌ای مناسب برای بنیاد علوم طبیعی دست بشویند، بلکه آنچه در این میان بسیار مهم است، نوعی حیات و زیست در عمق معانی و مفاهیمی است که به طور کلی گستره فکر و اندیشه ملاصدرا را تشکیل می‌دهد. پیش از هر چیز، باید به این نکته توجه نمود که در نظام فلسفی صدرایی، بسیاری از اندیشه‌های ارسطویی و یا سینوی نقد می‌شود. البته انتقادات ملاصدرا بر ارسطو و ابن‌سینا، اگرچه تا حد تشکیل یک نظام فلسفی متفاوت پیش می‌رود، اما منجر به تغییر کامل ادبیات و ایجاد یک زبان فلسفی کاملاً متفاوت نمی‌گردد، اینکه دلیل این امر چیست و آیا چنین خصوصیتی خود اشاره به ماندگاری ظواهر، علی‌رغم تغییر گوهر و نهاد اشیاء هست، یا نه؟ خود بحثی مستقل را می‌طلبد. اما ملاصدرا از جمله فیلسوفانی است که علی‌رغم پذیرش عالم واقع و کثرات آن، نوعی وحدت و پیوستگی را میان واقعیت‌های عالم قائل است. وی نه وحدت را انتزاعی‌تر از کثرت می‌بیند و نه کثرت را انتزاعی‌تر از وحدت. از نظر وی، هر دوی این امور به جنس و سنخ واقعیت باز می‌گردد، واقعیتی که دارای مراتب متعددی است که در عین تعدد، از یک وحدت واقعی ذو اثر برخوردار است. این واقعیت واحد، از کرانه‌ای وسیع برخوردار است که یک سوی آن را واقعیتی به غایت ضعیف تشکیل می‌دهد، به گونه‌ای که خود به تنهایی از هیچ فعلیتی برخوردار نیست و همواره در ضمن واقعیت‌های دیگر فعلیت می‌یابد. در از سوی دیگر، واقعیتی قرار گرفته که از هر جهت مستقل و بالفعل است و موجب قوام سایر مراتب واقعیت می‌باشد. از جمله واقعیت‌هایی که مورد توجه ملاصدرا در مراتب واقع می‌باشد، عبارت است از: واقعیت انسان. انسان اگرچه در بستر زمان، مکان، ماده و استعداد تحقق می‌یابد، اما به دلیل اصل مهم تحول و ناآرامی نهاد طبیعت خویش، می‌تواند مدارج کمال و تحول را در حدی طی کند تا مراتب مافوق وجود مادی خویش را در نوردد. مهم‌ترین عنصر در این تحول عبارت است از: حقیقت نفسانی یا روح انسانی که بر پایه‌ی معرفت به رشدی قابل توجه دست می‌یابد. تحقق معرفت از هر سنخی که باشد، مهم‌ترین عاملی است که انسان را با مراتب مافوق وجود مادی او پیوند می‌زند.
▬ از نظر صدرا، اگرچه معرفت از اقسام متعددی چون معرفت حسی، خیالی، عقلی، حضوری برخوردار است، اما ریشه‌ی همه این معرفت‌ها یکی است؛ چرا که همه این موارد، مراتب گوناگون یک حقیقت واحدند. وی برای تجربه و حس، به تنهایی ارزش معرفتی قائل نیست. از دیدگاه وی تجربه اصالت ندارد. به همین دلیل، آنجا که تفاوت میان «علم» و سایر اصطلاحاتی که برخی با «علم» مترادف گمان نموده‌اند سخن می‌گوید، از «خُبر» یاد می‌کند که مراد از آن، معرفتی است که در اثر تجربه حاصل می‌گردد. وی اکتفاء به معرفت تجربی نسبت به اشیاء مادی را تنها منحصر به کسانی می‌داند که از ضعف ادراک برخوردارند و از حقیقت، تنها به مراتبی، که مشحون از محدودیت‌ها و حدود عدمی هستند، اکتفا کرده‌اند. وی معرفت تجربی را مقدمه و وسیله برای دستیابی انسان به مدارج بالاتری از معرفت می‌داند که روشنی و انوار تابناکی برای طی طریق انسان در مسیر استکمالی خود به حساب می‌آید و اصطلاح «علم» را فقط در مورد آن می‌توان به کار برد. انسان در این مسیر، با کسب هر نوع معرفت حقیقی، از فیوضات و ارتباط و اتصال با امر ماورایی برخوردار است که منشأ همه کمالات و واقعیت تمامی امور است. به این ترتیب، کاملاً طبیعی است که کسانی چون ملاصدرا، برای علوم طبیعی و تجربی اصالتی قائل نباشند و همت اصلی خویش را مصروف تمرکز بر این علوم قرار ندهند. به عبارت دیگر اگر، توجه به عالم مادون برای انسان اهمیت داشته باشد، تنها از این جهت است که مبنایی برای وصول به عوالم مافوق باشد و نگاه به عالم ماده و حس، نگاهی نفسی و اصالی نیست، بلکه نگاهی ابزاری و طریق است برای دستیابی به اصل «حکمت» و «سعادت» که دائر مدار فهم مبدأ و معاد است. ملاصدرا در جایی، فهم عالم ملکوت را ناشی از خروج روح انسان از بطن عالم ملک و نیز تولد روحانی انسان بعد از موت از عالم سفلی دانسته است. بر این اساس، می‌توان دریافت چرا اکتفا نمودن به ادراکات غیرعقلی از نظر صدرا، باقی ماندن بر قصور نفس و عجز و ضعف در ادراک به شمار می‌آید.

░▒▓ مشابهت‌های دیدگاه ملاصدرا و دیلتای
▬ علاوه بر آنچه گفته شد، دیدگاه ملاصدرا در مواردی با دیدگاه دیلتای مشابهت‌های نزدیکی دارد. از جمله، ملاصدرا نیز همچون دیلتای، گاه تجربه را به معنایی عام به کار می‌برد تا هم شامل تجربه‌های حسی شود و هم شامل تجربه‌های درونی و روحی.
▬ ملاصدرا نیز ملاک وحدت علم به معنای سیستماتیک کلمه را برخورداری از موضوعی واحد با ملاحظه مبادی تصوری و تصدیقی خاص می‌داند. بر این اساس، می‌توان وحدت هر یک از علوم انسانی بر مبنای دیدگاه او را توجیه و تحلیل نمود.
▬ وی، همچون دیلتای، در هر یافته علمی، نوعی حیات و زیستن بودن توأم با درک و شعور و توانایی آن هم صرفاً برای نفس و عقل و نه حس یا تجربه یا هر امر دیگری معنای شهودی کلمه را قائل است.
▬ از دیدگاه صدرا، فهم امری است مساوق وجود؛ یعنی وجود در هر موجودی، عین علم و سایر صفات کمالیه است، نه چیزی متفاوت و هر موجودی به میزان برخورداری از وجود و واقعیت، از فهم و درک بهره و نصیب دارد. یکی از نتایج این نظریه مهم، قائل شدن به حیات و نفس و عقل برای همه موجودات عالم اجسام می‌باشد که مورد تصریح ملاصدرا قرار گرفته است. البته باید به این نکته توجه نمود که از دید وی، نفس و عقل بسیاری از موجودات جسمانی در دو عالم ماوراء عالم تغییر و ماده متحقق‌اند که همین نفس و عقل موجب قوام و حفظ اجسام‌اند. نفس، نقش حیاتی برای اتصال اجسامی که ذاتاً متغیرند بازی می‌کند. وی با استناد به سخن افلوطین، همین مطلب را ضمن اثبات، از معتقدات متقدمان از حکماء و فلاسفه نیز می‌داند.
▬ درست است که اصطلاح «تاریخ» در ادبیات فلسفی ملاصدرا بروز و ظهور ندارد، اما ارتباط علوم جزیی و علم کلی (فلسفه) ، آن هم با این مبنا، که تفاوت جدی میان تجربه و حس بر مبنای تاریخی شدن ادراکات حسی وجود دارد، از دید وی مغفول نمانده است. به عبارت دیگر، تعریف تجربه در نزد ملاصدرا نشان می‌دهد که تفاوت تجربه و حس در یک ویژگی مهم است: نوعی عقلانیت با امکان تکرار معرفت حسی در طول زمان، که در صرف احساس یا تخیل وجود ندارد و قطع بسیاری از علائق و پیوندهای جزیی میان مدرَک حسی برای تحقق مدرَک تجربی. البته در این تاریخی شدن، میزان و درازای زمان اهمیت زیادی ندارد. در عین حال، غایت حصول معرفت، دستیابی به ذوات کلی عالم است، نه صرف امور شخصی و جزیی یا دیدگاه‌های شخصی و جزئی. تفاوت مهم میان نظر ملاصدرا در خصوص ادراکات تجربی، با سایر فیلسوفان مسلمان پیش از او، این است که او فعلیت عنصر تکرار را در تحقق درک تجربی ضروری نمی‌داند. به این ترتیب، اگر افکار و اندیشه‌های اشخاص، که در طول زمان شکل گرفته است، توسط ذهن مدرِک ملاحظه شده و با یکدیگر مقایسه گردد، از طریق شکل‌گیری ادراک حسی و تجربی که به وجود می‌آید، زمینه وصول به حقایق مورد درک ایشان توسط ذهن مدرِک ایجاد می‌شود.
▬ وی صور محسوس را به تنهایی حاکی از حقیقت اشیاء نمی‌داند، بلکه معتقد است حقیقت اشیاء در زیر صور محسوس آن‌ها پنهان است. این نفس است که با زمینه سازی حس می‌تواند جهت کشف این حقیقت به مراتب کمالی خویش، که همانا اتصال با منبع و منشأ همه حقایق است، دست یابد. در این میان، آنچه بسیار مهم است نوعی موازنه میان محسوسات با معقولات است. جالب آنکه ملاصدرا فهم حقایق قرآنی را مبتنی بر درک چنین موازنه‌ای می‌داند. با چنین تحلیلی، درک حاصل به دلیل اتصال به حقیقتی فراتر از اندیشه‌های مذکور، اما مرتبط با آن‌ها، هیچ‌گاه خطر سقوط در گرداب نسبیت وجود نخواهد داشت.
▬ از سوی دیگر، در نزد ملاصدرا تمرکز و توجه انسان به حالت درونی خویش و سایر انسان‌ها از مهم‌ترین عواملی است که نتایج روشن‌تر و کامل‌تری را در حیطه تکامل معرفتی فراهم می‌آورد. از نگاه وی، انسان با شناخت خویش، آن هم نه به عنوان یک شخص منفرد و منفک از سایر انسان‌ها و جهان، بلکه به عنوان موجودی که در ارتباط مستمر و وثیقی با سایر حقایق وجودی طولی و نیز هم‌عرض خویش می‌تواند، عرصه معرفتی خویش را از خویشتن به حقیقت کل و اصول مربوط به آن پیوند دهد. او منشأ چنین خصوصیتی را قرب نفس انسان به حق تعالی می‌داند. نفس در مسیر کمال خویش می‌تواند به جایی برسد که همه موجودات عالم جزیی از آن شوند و قوه‌ی چنین نفسی ساری در همه آن‌ها و وجودش غایت همه مخلوقات گردد. بنابراین، کاملاً روشن است که پیوند معرفتی میان نفس انسان و حق، زمانی ممکن است که نفس مدارج کمال روحانی را طی کرده باشد. از این لحاظ، قرابت نزدیکی میان دیدگاه ملاصدرا و دیلتای وجود دارد که معتقد است، درک کلی و عمومی پدیده‌های تاریخی ناشی از توان مفسر است برای پیوند زدن درک شخصی از واقعیت مورد نظر با مجموع نمودهای حیات انسان و آثار آن، در ارتباط با اشیا و حوادث.
▬ شاید بتوان از این دریچه نیز روان‌شناسی را در نزد صدرا، از همان اهمیتی برخوردار دانست که دیلتای بدان معتقد است. نکته مهمی که در این میان وجود دارد، درک بی‌واسطه انسان از خویشتن و حالات روحی خویش است که از دیدگاه ملاصدرا در اصل با نوعی تجربه درونی یا شهودی امکان پذیر است. اگر حیات و وجود را دارای اصلی بدانیم که در هر لحظه، شأنی از شؤون آن تجلی می‌کند، می‌توان تبیینی مشابه در فلسفه صدرایی از تجربه بی‌واسطه دیلتای نیز ارائه نمود. البته این تجلی، توسط ملاصدرا در ابعاد گوناگون زندگی اجتماعی تعقیب و پی‌گیری نشده است، اما امکان این پی‌گیری و تعقیب به راحتی وجود دارد.
▬ نکته مهم دیگر، ارتباط میان روح یا نفس انسان با جنبه طبیعی و مادی وجود او است. ملاصدرا برخلاف ابن سینا و بسیاری از اندیشمندان پیش از خود، رابطه میان این دو جنبه را از نوع رابطه میان مراتب گوناگون یک حقیقت واحد می‌داند که در ابتدا کاملاً جسمانی و مادی است، اما با طی مدارج کمال، جنبه روحانی آن افزایش یافته تا جایی پیش می‌رود که می‌تواند از کلیه ابعاد و خصوصیات جسمانی مفارقت حاصل نماید. از این‌رو، نمی‌توان همچون برخی فیلسوفان، به تقدم نفس بر بدن قائل بود. این به برداشتی که دیلتای از اتحاد روح و ماده داشته است، مشابهت دارد. ولی معلوم نیست که دیلتای در این خصوص، توانسته به عمق دقتی که ملاصدرا از اتحاد بین روح و بدن داشته، دست یافته باشد.
▬ ملاصدرا در تفسیر خویش از حالات و خصوصیات انسانی، اصطلاح مقولات را به معنای کانتی آن به کار نبرده است. ولی از مجموع تعابیر و مباحث مطروح توسط وی می‌توان به موارد مشابهی دست یافت که کار را برای تبیین حالات گوناگون وجودی اشیاء، از جمله انسان تسهیل می‌نماید. ملاصدرا اگرچه به وحدت همه واقعیت در پرتو وجود معتقد است، ولی به دلیل شدت و ضعف مراتب طولی و عرضی وجود، امکان فهم این مراتب را از طریق مفاهیم معرفتی درجه دومی امکان پذیر می‌داند که خود ما به ازایی جدا و مستقل در عالم خارج ندارند، ولی تحقق آن‌ها در ضمن واقعیت اشیاء، به نحو وجود رابط (غیرمستقل) می‌باشد. این مفاهیم و معقولات، به دلیل اشتمال بر نحوه محدودیت یا لاحدی اشیاء و واقعیات عینی، دست‌مایه‌های معرفتی مهمی در درک اشیاء خارجی می‌باشد. جالب اینکه، این مفاهیم با سایر مفاهیم درجه اول متفاوت بوده و در سیر تکامل ادراکی نفس، با نوعی تجربه درونی مورد درک قرار می‌گیرند.

░▒▓ جواهر روحانی و جسمی و ارتباط میان آن‌ها
▬ ملاصدرا، همه واقعیات را از سنخ وجود و موجود می‌داند. چنان که تفاوت و تمایز آن‌ها را ناشی از همان وجود دانسته است. اینکه چگونه یک امر واحد، هم جهت اشتراک و هم جهت تمایز اشیاء را تشکیل می‌دهد، نزد وی با وحدت و کثرت تشکیکی مورد تبیین قرار گرفته است. به عبارت دیگر، اگرچه همه امور از سنخ وجودند، اما تفاوت میان آن‌ها به اموری چون شدت و ضعف و تقدم و تأخر و ... باز می‌گردد که خود به اصل وجود بازمی‌گردد. به این ترتیب، برای فهم حقایق وجودی باید یا به آن شدت نهایی واقف گردید، تا به دلیل اشتمال شدت بر مراتب کمالی مندرج در مراتب ضعیف‌تر بدان‌ها دست یافت، و یا باید به مراتب ضعیف‌تر پی برد، تا با نوعی تعالی معرفتی که خود بنیادهای وجودی خاصی را می‌طلبد تا حدی به درک مراتب شدیدتر توفیق یافت. بیان این نکته لازم است که معرفت کامل‌تر در جایی تحقق می‌یابد که از فهم علت به فهم معلول نائل شویم. از آن‌جا که طبق نظر صدرا، حصول فهم تنها از طریق تحقق نوعی ارتباط علّی و معلولی امکان پذیر است، پیوند میان مبحث علیت و مبحث ادراک از یک سو، و مباحث مراتب وجود، وضوح و تمایز می‌یابد. مراتب وجود از رابطه علّی و معلولی، به معنای حقیقی کلمه برخوردارند. همین رابطه مبنای مهمی است در درک اشیاء توسط ذهنی که با این رابطه آشنا می‌باشد. از نظر صدرا، حقیقت انسان را امر واحدی تشکیل می‌دهد که برخوردار از مراتبی تشکیکی است که تعبیر جسم و جسد یا نشأت مادی اشاره به پایین‌ترین این مراتب دارد و تعبیر نفس و روان، اشاره به مراتب متعالی آن. بنابراین، وی نفس و بدن را دو جوهر متباین و متمایز نمی‌داند. نکته جالب اینکه ملاصدرا، نفس را از بدو پیدایش مجرد نمی‌داند و آن را کاملاً مادی دانسته، چنان که بدن را هم در نهایت وجود خویش مادی صرف نمی‌داند. این نکته تأکیدی است جدی بر وحدت میان نفس و بدن. بر این اساس، اشکالی که بر نظریه کسانی چون دکارت در مورد نحوه تأثیر جوهر روحانی بر جوهر مادی و جسمانی وارد شده بر نظریه ملاصدرا وارد نیست؛ چرا که وی این دو را اساساً دو جوهر متمایز و متباین نمی‌داند. نکته مهمی اینکه کاربرد تعبیر جسمانی و روحانی در مورد بدن و نفس، تنها اشاره‌ای است به اختلاف مراتب و نه تبیین تباین جوهری میان آن‌ها. این انتخاب بر اساس پیوند میان ظرفیت‌های فهم و درک بر اساس پیشینه فلسفی این بحث با حقیقتی است که از درون و به نحوی شهودی یا به تعبیر دیلتای، تجربه زیسته قابل فهم است. جالب اینکه صدرایییان با کاربرد وجود ظلی (ذهنی) و وجود عینی، به تمایز میان مفاهیم حاکی از واقع با واقعیات عینی و در عین حال تأثیر و تأثر میان آن دو تفطن یافته‌اند. البته به دلیل نوع رابطه وجودی میان این دو (مراتب متعدد یک حقیقت واحد) ، شاید نتوان آن‌ها را از سپهری متفاوت نسبت به یکدیگر برخوردار دانست.

░▒▓ مابعدالطبیعه و مشمولیت قانون تغییر
▬ ملاصدرا اساساً معرفت را امری مجرد قلمداد کرده و در عین حال، میان معرفت حقیقی و جهل مرکب قائل به تفاوت و تمایز است. وی جوهره عالم مادون (پایین‌ترین مراتب وجود) را به دلیل ضعف حداکثری برخوردار از ثبات نمی‌داند و معتقد است: نهاد این مرتبه عین تحول است و تحول چیز جز تعلق به مرتبه سافل واقعیت نمی‌باشد. وی درک انسان را امری متکامل می‌داند که تغییر استکمالی آن ناشی از پیوند نفسی است که خاصیت درک را باید به آن با بدن و طبیعتی که با آن نفس رابطه اتحادی دارد، نسبت داد. حقیقتی که آن را «مابعدالطبیعه» نام دارد به نحو تام و تمام در وجود بسیط و غیر ناقصی متحقق است که انسان در مسیر استکمال خویش، در واقع رابطه وجودی خویش با آن را کامل می‌سازد. این حقیقت، نقش مستقیم در شکل‌گیری ادراکات عقلی و نقش غیرمستقیم در شکل‌گیری ادراکات غیرعقلی دارد. به این ترتیب تفکر، اندیشه و قواعد حاکم بر آن و نیز استفاده از اعضا و ابزارهای حسی در کنار رفتارها و اعمال دیگری که معرفت زا هستند، همگی اموری هستند جنبه مقدمی نسبت به حصول این ارتباط را تأمین می‌کنند. این درک، اگر به نحو صحیحی صورت گیرد، هرمی بودن هستی و منتهی شدن آن از یک سو، به یک رأس، که از وحدت مطلق فوق تصور برخوردار است، و از سوی دیگر، به قاعده‌ای که از کثرتی فوق تصور برخوردار است را در بر خواهد داشت. در عین حال، با توجه به مباحث پیشین نباید این دو رأس را متباین به معنای ارسطویی کلمه دانست، بلکه تباین آن‌ها از نوع تباین وجود رابط و مستقل است. قواعد اندیشه و قواعد آن در مورد امور طبیعی و امور الهی، با توجه به رابطه وجودی میان آن‌ها از نوعی همسانی و یکپارچگی برخوردار است.

░▒▓ تغییر در جهان
▬ ملاصدرا، تفسیر خاصی از تغییر و تحول و حرکت در جهان ارائه کرده است. بر اساس دیدگاه وی تغییر، ضعف وجودی پایین‌ترین مراتب واقعیت است که نمی‌توان آن را خصوصیتی عارضی مربوط به موجودات این رده دانست. اصل وجود موجودات در این مرتبه، توأم با تغییر است، نه اینکه تغییر و تحول را امری عارض و حاصل بر واقعیت آن‌ها بدانیم. این نوع تحول، که او از آن تعبیر به حرکت جوهری کرده است، در عین آنکه تغییر و تحول ذاتی و نهادی و جوهری است، از نوعی ثبات برخوردار است. که برای فهم آن می‌توان از دوام تحرک استفاده نمود. از آنجا که تغییر مستلزم ناپایداری و دوام نقطه مقابل آن است، با توجه به صحیح بودن تعبیر دوام حرکت، متحرک تا زمان وصول به غایت حرکت، می‌توان دریافت در هر حرکت امر ثابتی وجود دارد. که البته جهت ثبات آن با جهت تحول و تغییر متفاوت است. مهم‌ترین جنبه‌های ثبات این حرکت، یکی پیوستگی میان اجزای آن است و دیگری وحدت ناشی از وحدت فعلیت منتها. از نظر صدرا، حرکت جوهری و نهادین عالم یک حرکت واحد است که از مبدأی واحد آغاز گشته و تا مقصدی واحد استمرار خواهد یافت. تمامی تغییرات متنوع و متعددی که در عالم مشاهده می‌شود، تنها وجهی محدود از این حرکت بزرگ و همه جانبه است. انسان خود از این تحول برخوردار است و اثر معرفتی این تحول در او، استکمال نفس او در مراتب معرفت است. در نتیجه، هر چه انسان در ابعاد معرفتی به معنای مابعدالطبیعی کلمه رشد و تعالی یابد، بهتر می‌تواند عظمت آن امر عظیم و بزرگ را درک نماید. تحقق معرفت که خود حقیقتی غیرمادی دارد، ناشی از توجه به جنبه ثبات این حرکت بزرگ یا بخشی از آن می‌باشد. البته انسان‌ها به تجربه دریافته‌اند که لازم نیست هر حرکتی را مشاهده نمود؛ چرا که حرکت‌های متعددی وجود دارد که به دلایلی از جمله کندی حرکت قابل مشاهده نیستند. به این ترتیب، حرکت جوهری و نهادین در نزد صدرا، از طریق اعضا و قوای حسی قابل تشخیص نیست و تنها با اشاره عقلی می‌توان آن را دریافت. لازم به یادآوری است که مفاهیم چون جوهر در علوم برهانی از دیدگاه ملاصدرا حاکی از ثبات وجودی‌اند و مفاهیم عرضی از تغییر و تحول وجودی قابل برداشت‌اند.

░▒▓ علیت
▬ علیت نیز از جمله همان مفاهیم درجه دومی است که ناظر به خصوصیات وجود است، آنگاه که تکثر در آن را با وحدت مبدأی آن می‌سنجیم. از دیدگاه صدرا، به کار بردن این تعبیر در تبیین رابطه میان مراتب مادون وجود با مراتب مافوق آن، تعبیری حقیقی و صحیح است. علیت مشعر آن است که آنچه معلولش می‌خوانیم، ریشه وجودی و واقعی در امری دارد که علت نامیده می‌شود. علیت اولاً و بالذات مربوط به رابطه وجودی موجودات در مراتب طولی وجود می‌گردد. در این تعبیر، معلول حقیقت خویش را وامدار علت است و صرفاً جلوه و ظهور علت. اما اگر این مفهوم به اشیایی که چنین رابطه‌ای ندارند اطلاق می‌گردد. مقصود اشاره ضمنی به ارتباط اشیایی است که همگی معلول علتی واحدند. اما پیدایش آن‌ها از علت واحد مستلزم تحقق شرایط و مقتضیاتی است که آن‌ها و این شرایط با دید جامع وجودی یک واحد شخصی را به وجود می‌آورند. به این ترتیب، هنگام استفاده از مفهوم علیت، باید به این تفاوت مهم توجه نمود.

░▒▓ فرجام
▬ بسیاری از اشکال‌هایی که دیلتای بر مابعدالطبیعه ارسطویی به عنوان گزینه‌ای برای مبنا واقع شدن نسبت به علوم انسانی مطرح گردیده، مبتنی بر نارسایی نظام فلسفی ارسطو در تحلیل علیت، رابطه جوهر جسمانی و جوهر روحانی، ثبات و تغییر جواهر و تحلیل معرفت و انواع آن است. حکیم صدرالمتألهین شیرازی، اتفاقاً در مورد تمام این محورها، از دیدگاه‌های متفاوتی برخوردار است و در تمامی آن‌ها، آرای ارسطو را مورد نقد قرار داده، آن هم به نحوی که می‌توان پرسش‌های کسانی مانند دیلتای را به نحوی مناسب پاسخ داد. آراء ملاصدرا در هر یک از محورهای پیش گفته، با مشرب ارسطویی و سینوی، تنها در جزییات این محورها متفاوت نیست، بلکه تفاوت آن‌ها کاملاً مبنایی است. این تفاوت اصولی، مقتضی اصالت هستی و وجود در کلیه تحلیل‌ها و اجتناب از اولویت ماهیات در این تحلیل‌ها، ذو مراتب بودن نفس انسان و تابع بودن وجود جسمانی انسان برای وجود روحانی وی، و نیز شأنیت اعراض برای جواهر، ذاتی بودن تحول برای کل کائنات مادی و برخورداری از یک حرکت واحد برای کل موجودات مادی، ذو مراتب بودن معرفت انسان و برخورداری ادراک حسی و تجربی از پایین‌ترین مراتب ادراک، تمایز دقیق میان معرفت‌های درجه اول و درجه دوم به معنای فلسفی آن، تحلیل وجودی علیت و رابط بودن کل موجودات نسبت به وجود مبدأ و غایت این عالم، برخورداری کل عالم وجود از وحدت در عین کثرت و تکثر، و قواعد شخصیت و تشخص وجود می‌باشد. بر این اساس، می‌توان با ترکیب دیدگاه مورد نظر دیلتای و مبانی مابعدالطبیعه صدرایی، پرونده جدیدی برای علوم انسان باز نمود.
مأخذ: marefatefarhangi
هو العلیم

آخرین بروز رسانی در سه شنبه, 09 آبان 1391 ساعت 10:01

هنر در تفکر هگل

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت ادامه مطلب...از دکتر کریم مجتهدی؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (Georg Wilhelm Friedrich Hegel, 1770-1831)، در مقدمه نگارش درباره هنر، مسائلی درباره علم زیبایی‌شناسی طرح می‌کند و می‌خواهد بداند که آیا در زمینه هنر و آثار هنری می‌توان معرفت دقیق و معتبری به دست آورد یا نه؟ آیا امکان دارد درباره هنر به تجزیه و تحلیل پرداخت و به کسب حقیقی نائل آمد؟ یا این‌که چون اثر هنری از تخیل مایه می‌گیرد در نتیجه، غیرقابل تعریف است و موضوع هیچ علمی نمی‌تواند واقع شود؟

▬ به نظر هگل، شناخت دقیق هنر و آثار گوناگون آن امکان‌پذیر است. به طور کلی، هنر در قالب محسوس و انضمامی خود حاوی حقایقی است ذاتی که عقل به نحو دیالکتیکی بدان‌ها راه می‌یابد و شناسایی معتبر و صحیحی در مورد هنر به وجود می‌آورد.

▬ همین اعتقاد به امکان شناسایی هنر، ما را متوجه می‌سازد که نظر هگل درباره هنر و زیبایی‌شناسی در فلسفه او قسمت مجزا و مستقلی را تشکیل نمی‌دهد، بلکه برداشت او از فلسفه در واقع، آگاهی و وقوف به روش خاصی است که به نظر وی نه تنها در موضوع‌های مختلف قابل اعمال است، بلکه هر موضوعی به خودی خود صحت آن روش را ثابت می‌کند.

░▒▓ معنای هنر
▬ به نظر هگل، فلسفه هنر هم‌چون فلسفه تاریخ، فلسفه حقوق، فلسفه دین و غیره از حقیقت واحدی ناشی می‌شود که به معنایی بسط و گسترش روح است در جهان محسوس برای طی سلسله مراتب متضاد خود و سرانجام، برای رسیدن به مطلق محض خود. پس، روشی که هگل برای مطالعه و بررسی هنر انتخاب می‌کند جنبه تجربی ندارد و از نوعی نیست که مورد پسند فلاسفه تجربی مذهب یا پیروان علوم تحصلی معاصر باشد. او روش کلی خود را بر اساس اصول فلسفه خود بنیان‌گذاری کرده است و آن را در تمام موارد به کاربستنی می‌داند. با این حال، درباره هنر اعتقاد دارد که این روش را باید با در نظر داشتن اوصاف متمایز و خاص هنر به کار برد، زیرا، درست است که هنر از کلیت برخوردار است، ولی، این کلیت با کلیت علوم فرق دارد. هنر برخلاف علم قابل تدریس نیست و به سهولت به دیگری منتقل نمی‌گردد. هنر با فلسفه هم متفاوت است. هنر نموداری است از فعالیتی خاص در انسان. هنر فعالیتی است انسانی با غایت انسانی. زیرا، آثار هنری را طبیعت به وجود نمی‌آورد و انسان خالق آن‌هاست و به همین دلیل اثر هنری بیش از یک شیء طبیعی از آگاهی برخوردار است و غائیت آن را فقط بیننده‌ای که در خارج از آن قرار گرفته است در می‌یابد. اثر هنری مانند یک شیء طبیعی واقعیت مادی خارجی دارد، ولی، در آن نشانی از فعالیت انسانی نیز دیده می‌شود، به همین دلیل هنر نمی‌تواند فقط تقلید از طبیعت باشد و باید حتماً روح در آن منعکس گردد. بحث درباره هنر یعنی، بحث درباره نحوه بسط و گسترش روح در ماده‌ای که اثر هنری در آن تحقق یافته است.
▬ هگل تصور می‌کند، روشی که برای مطالعه هنر اتخاذ کرده است بنفسه با ذات هنر و بخصوص با تاریخ تحول آن مطابقت می‌کند، یعنی، تاریخ هنر خود در جهت تأیید فلسفه هنر تحول پیدا کرده است. منظور این است که روشی که هگل در مورد مطالعه و بررسی هنر به کار می‌برد روشی است استنتاجی و مطالبی که او در این موارد می‌گوید به نظر خود او نتایجی است که ضرورتاً از اصول متیقن منطق به دست آمده است، با این تفاوت اصلی که این نتایج با واقعیت مادی آثار هنری و با تحول تاریخ آن‌ها نیز مطابقت دارد، یعنی، به فرض اگر روشی استقرایی نیز اتخاذ می‌کردیم به همین نتایج می‌رسیدیم. آثار هنری از هر نوعی که باشد به درجات متفاوت از یک طرف حاکی از تجلی روح در ماده است و از طرف دیگر، به نسبت کمال خود رهایی روح را از ماده نمایان می‌سازد. یعنی، هنر از لحاظی حلول روح را در ماده جلوه گر می‌سازد و از طرف دیگر، در عالی‌ترین مرتبه خود پایگاهی برای آزادی آن است. هم چنان که دین رضایت روح در حیات درونی انسان است، هنر هم رضایت روح در قالب اثر هنری است. روح و قالب مادی هنر متقابلاً در جهت ایجاب و سلب یکدیگرند.

░▒▓ مراحل سه گانه هنر
▬ به نظر هگل در تاریخ هنر سه مرحله متمایز می‌توان تشخیص داد: هنر سمبولیک؛ هنر کلاسیک و هنر رمانتیک. هر یک از این مراحل سه گانه نموداری از درجه شدت یا ضعف حضور روح در ماده است و از طرف دیگر، به ترتیب با سه دوره متمایز واقعی هنر مطابقت می‌کند. هم‌چنین، هر یک به نوبه خود با یکی از هنرهای خاص شناخته می‌شود: معماری بیشتر با مرحله سمبولیک، مجسمه‌سازی بیشتر با مرحله کلاسیک، و شعر بیشتر با مرحله رمانتیک واقعیت می‌یابند. منظور این نیست که معماری فقط در مرحله سمبولیک و مجسمه‌سازی فقط در مرحله کلاسیک و شعر انحصاراً در مرحله رمانتیک وجود داشته است، بلکه منظور این است که اوصاف ذاتی هر کدام از این سه گروه هنری به ترتیب با سه مرحله خاص تاریخی هماهنگی دارد. زیرا، در معماری ماده بر روح تفوق بیشتری دارد و روح قادر نیست به صورت رضایت بخشی در قالب آثار معماری درآید و همین موجب پیدایش مرحله سمبولیک می‌شود. در مجسمه‌سازی میان روح و ماده تعادل و توازنی ایجاد می‌شود و هر دو به اندازه مساوی در به وجود آمدن هنر کلاسیک دخالت دارند، اما، در گروه هنرهای شعری روح بر ماده تفوق می‌یابد و هنر رمانتیک را به وجود می‌آورد. هم‌چنین، هگل عقیده دارد که هنر سمبولیک در جست و جوی کمال مطلوب است، هنر کلاسیک آن را یافته و هنر رمانیتک از آن تجاوز کرده است؛ و به همین دلیل هنر سمبولیک نامتناهی را مجسم می‌کند، هنر کلاسیک وحدت و هماهنگی را، و هنر رمانتیک صرف درون ذات را.

░▒▓ نظام صور جزئی و خاص هنر
▬ هگل، صور مختلف هنر را به نسبت سهمی که آن‌ها با روح و با درون ذات دارند به دو گروه تقسیم می‌کند: اول هنرهایی که صرفاً متکی به ماده است مثل معماری و مجسمه‌سازی، دوم هنرهای رمانتیکی که زیبایی را به نحوی دیگر به وجود می‌آورند مثل نقاشی و موسیقی و شعر.

░▒▓ وجه امتیاز فروع هنر بر یکدیگر
▬ هنرهای جزئی و خاص به نسبت بسط روح در ماده به مفهوم زیبایی تحقق می‌بخشد، در نتیجه، اوصاف و وجود امتیاز هر یک از هنرهای پنج‌گانه به ترتیب زیر است:

▬ هنر معماری: هنر معماری قادر نیست کاملاً عامل روحی را در ماده مجسم سازد و به همین دلیل از هنرهای دیگر ناقص‌تر و نارساتر است.

▬ هنر پیکرتراشی و مجسمه سازی: در پیکرتراشی و مجسمه‌سازی نیز بندرت می‌توان به معنویت محض رسید، زیرا، این هنر بیشتر تعادل و هماهنگی اجزاء مختلف را نمایان می‌سازد تا روح را، با این حال، هگل تصور می‌کند که مجسمه‌سازی می‌تواند مقدمه‌ای برای هنرهای رمانتیک باشد، خاصه برای هنر نقاشی.

▬ هنر نقاشی: وجه امتیاز هنر نقاشی مثل مجسمه‌سازی حضور جسمانی یک فرد است (نظر هگل بیشتر معطوف به صورت‌سازی است). البته، در نقاشی بر عکس، معماری و مجسمه‌سازی یکی از سه بعد حذف می‌شود و همین امتیازی است برای این هنر، ولی، در هر صورت این هنر هم مقید به دو بعد دیگر است.

▬ هنر موسیقی: موسیقی بیش از نقاشی امتیازاتی به دست می‌آورد چه در این هنر هر سه بعد حذف می‌شود و از این رو، به هیچ محلی در قضا تعلق ندارد. موسیقی با شکل بصری سر و کار ندارد و نسبت به مجسمه‌سازی و نقاشی هنری است انتزاعی. شنوایی به طور کلی، از لحاظی عامل شناسایی نظری است. در این هنر درون ذات حاکم است و به همین دلیل موسیقی بلافاصله با عمیق‌ترین جنبه حیات درونی و باطنی ما مرتبط می‌گردد، در صورتی که یک مجسمه یا یک تابلو نقاشی نسبت به ما شیئی است خارجی. به طور کلی، می‌توان گفت وابستگی به عالم درون صفت ممیزه هنر موسیقی واقعی است. مثلاً، تکرار انجام می‌گیرد، و از طرف دیگر، چنان که گفته شد موسیقی در قید مکان نیست و از آزادی بیشتری برخوردار است. این آزادی موجب می‌شود که موسیقی به عالی‌ترین رشته‌های هنری که شعر باشد نزدیک گردد. فلسفه زیبایی‌شناسی هگل به شعر ختم می‌گردد؛ و او با این که شخصاً ذوق خاص شعری نداشته و خود نیز بدین موضوع معترف بوده است در حدود 350 صفحه از کتاب خود را به بحث درباره شعر اختصاص داده است.

▬ هنر شعر: به نظر او شعر تقریباً، خود را از تمام شرایط مادی رها می‌سازد و بدین طریق بیشتر و بهتر از هنرهایی که بدان‌ها اشاره شد وسیله بیان روح می‌گردد. شعر نه به اشیاء انضمامی و عینی متوسل می‌شود و نه مستقیماً به تولیدات طبیعی یا به تصنعات بشری و به این ترتیب، در این هنر خبری از ماده، رنگ، حرکت و نور و غیره نیست. شعر برای نشان دادن عواطف، افکار، و وقایع درونی و معنوی فقط به کلمات و تأکیدات و الحان متوسل می‌شود و تنوع مواضیع شعری به بهترین نحوی بیان امر زیبا را ممکن می‌سازد.
▬ شعر به علت آزادی و کلیت خاصی که دارد از تمام هنرهای دیگر فراتر می‌رود و، حتی، از این لحاظ از نثر نیز بسی بالاتر است. شعر قدیم‌تر از نثر است و مدت‌های مدیدی تنها وسیله بیان مردم باستانی بوده است. شعر زبان خاصی دارد که با زبان عادی محاوره‌ای و زبان بحث متفاوت است. نثر متوجه امور انتزاعی و مفاهیم کلی است، در صورتی که شعر توجه به امور جزئی و انضمامی دارد و کوشش می‌کند این امور را به انقیاد روح در بیاورد. در شعر تمام اوصاف خاص فردی با یک وحدت کلی مرتبط می‌گردد، مثلاً، در ایلیاد هومر یا در کمدی الهی دانته به موضوع‌های جزئی خاص از قبیل خشم آخیلوس و غیره توجه شده است، ولی، وصف این جزئیات با وحدت کلی این آثار مرتبط است. در هر صورت شعر بر خلاف علم و فلسفه به امور فردی و جزئی توجه می‌کند، ولی، در یک اثر کامل شعری این جزئیات به صورت واحد کل یدر می‌آید.
مأخذ: tahoordanesh
هو العلیم

برای بهبود در اجرای استراتژی‌ها

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت ادامه مطلب...آزاد از پژمان رمضانی؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ کاستی‌های یک استراتژی بد معمولاً، به وضوح نمایان است یا حداقل در نگاهی به گذشته قابل شناسایی هستند. با این حال، گاهی استراتژی‌های خوب نیز با شکست مواجه می‌شوند و زمانی که این اتفاق می‌افتد شناسایی علل شکست بسیار مشکل است. با وجود اهمیت روشن برنامه‌ریزی و اجرای مناسب، هنوز تعداد نسبتاً کمی از اندیشمندان حوزه مدیریت بر روی فرآیندها و راهبردهای مناسب برای اثربخشی یک استراتژی تمرکز کرده‌اند.

▬ در این باره استاد مدیریت دانشگاه وارتن یعنی، پروفسور هربینیاک می‌گوید: مدیران اجرایی آموزش دیده در این زمینه، درباره این‌که چگونه برنامه‌ریزی کنند مطالب زیادی می‌دانند در حالی که اطلاعات زیادی در مورد نحوه اجرای این برنامه‌ها ندارند. اگر چه آن‌ها مدیران خوبی هستند، در گذر زمان آن‌ها باید از طریق برخورد با سختی‌ها و کسب تجارب آموزش ببینند، و این به این معنی است که آن‌ها اشتباهات زیادی را مرتکب می‌شوند.

▬ این فقدان تخصص در اجرا می‌تواند پیامدهای بسیار جدی به دنبال داشته باشد. در مطالعه اخیر روی مدیران ارشد اجرایی ۱۹۷ کمپانی که توسط یک شرکت مشاوره مدیریت به نام ماراکن انجام شد، گفته شده است که تنها ۶۳ درصد از نتایج مورد انتظار برنامه‌های استراتژیک، به درستی به دست آمده است. مایکل مانکین، یکی از شرکای مدیریتی ماراکن در سن‌فرانسیسکو می‌گوید که شکاف بین انتظارات و عملکرد، نتیجه عدم موفقیت در اجرای موثر استراتژی یک شرکت است.
▬ بنا بر این، آیا می‌توان راهکارهای اجرایی را بهتر آموزش داد؟ هربینیاک می‌گوید: «به نظر من شما حداقل می‌توانید افراد را از عوامل کلیدی آگاه سازید، اگر افراد بدانند عوامل کلیدی چه مواردی هستند، آن‌ها خواهند دانست تا به دنبال چه چیزی باشند و به چه سؤالاتی پاسخ دهند».

░▒▓ چشم‌انداز کلی به موضوع
▬ یکی از مهم‌ترین دلایل انحراف اجرای یک استراتژی، تغییر تمرکز آن طی زمان است. تلاش hp برای رقابت با کامپیوترهای شخصی Dell در فروش، یکی از مثال‌های کلاسیک تغییر آرمان است که عبارت است از: رقابت در قیمت در یک هفته، خدمات در هفته بعدی، و تلاش برای فروش از طریق کانال‌های پرهزینه و نامناسب. که نتیجه این رویکردهای اشتباه آن بود که کارلی فیورینا مدیرعامل hp شغلش را از دست داد و hp هنوز باید با برخی مشکلات استراتژیک کلیدی دست و پنجه‌نرم کند.

▬ اولین گام در اجرای صحیح یک استراتژی این است که مسأله به درستی تعریف شود.
▬ ریچارد استیل، یکی از شرکای ماراکن در نیویورک می‌گوید: چالش اجرا عمدتاً در مورد موضوع همگام‌سازی است. مانند تحویل محصول مناسب، به مشتری مناسب، و در زمان مناسب. همگام‌سازی به دلایل مختلفی دشوار است، از جمله این واقعیت که «امروزه، هر کمپانی بزرگی محصولات متنوعی را به مشتریان مختلفی در مناطق جغرافیایی مختلف عرضه می‌کند». برای مثال، یک تولیدکننده منطقه‌ای در اروپا را در نظر بگیرید که در پیکربندی ۱۵ زنجیره تأمین مختلف درگیر است و هم‌زمان باید بازارهای ۱۵ کشور مختلف را نیز شناسایی کند. از چنین منظری مشخصاً همگام‌سازی کاری بس دشوار است.
▬ مثال کلاسیک دیگری از عدم تطابق زمانی یا همگام‌سازی شرکت خطوط هوایی TED است، به طوری که این شرکت در تلاش بود تا یک شرکت فرعی برای رقابت در برابر شرکت‌های تازه وارد ایجاد کند. البته، این ایده مناسبی بود تا زمانی که TED درصدد برآمد تا از این استراتژی برای شرکت‌های کهنه‌کار استفاده کند که این دلیل عمده از دست دادن بازارشان در برابر خطوط هوایی با هزینه پایین بود.

▬ در برخی مواقع طرح‌ها به سادگی با شکست مواجه می‌شوند، زیرا، مسؤولان اجرای طرح با افراد درگیر در اجرای طرح تعاملی ندارند.
▬ پروفسور هربینیاک در این باره می‌گوید: «وقتی در شرکت یک طرح استراتژیک عمده توسعه داده می‌شود به همفکری و مشورت می‌پردازم و پس از گذشت یک یا دو ماه بعد به سطوح پایینی سازمان می‌روم و از افراد می‌پرسم که مشغول انجام چه کاری هستند، ولی، آن‌ها، حتی، یک کلمه در مورد طرح استراتژیک نشنیده‌اند».
▬ گاهی، شکست استراتژی‌ها به خاطر این است که افراد در مقابل، تغییرات مقاومت می‌کنند. برای مثال، ممکن است که شعب مرکزی استانداردهای بیشتری را در مورد محصول بخواهند، در حالی که یک مدیر اجرایی بازاریابی محلی با این ایده مخالف باشد.
▬ در برخی موارد، ممکن است که دلایل خوبی برای مقاومت وجود داشته باشد. یا ممکن است یک استراتژی در بالاترین سطح معقول به نظر برسد، ولی، تأثیر آن بر کل سازمان به طور کامل در نظر گرفته نشده باشد. برای مثال، فرض کنید که یک استراتژی برای رشد یک برند در سرتاسر سازمان ترتیب داده شود، در حالی که منابع را از برند دیگری در سازمان می‌گیرد. چنین چیزی ممکن است در یکی از بازارهای کمپانی معنی دار باشد و در دیگر جاها منجر به عدم رشد موثر شود. ریچارد استیل می‌گوید: «طبیعت انسان خواهد گفت من به دنبال هماهنگی با شما نیستم، من در جایی که شما می‌خواهید پولی خرج نمی‌کنم و می‌خواهم که مقابله کنم. این کاری است که طبیعت بشری انجام می‌دهد».

▬ عوامل فرهنگی نیز می‌توانند مانع اجرای موفق یک استراتژی شوند.
▬ در برخی موارد، کمپانی‌ها سعی می‌کنند تا از یک استراتژی آزمون و خطا استفاده کنند در حالی که آن‌ها این واقعیت را در نظر نگرفته‌اند که آن‌ها در بازارهایی فعالیت می‌کنند که به رویکرد متفاوتی نیاز دارد. برای مثال، در زمانی که کمپانی وال‌مارت برای اولین بار به برزیل وارد شد، سعی داشت تا ضوابطی را با تأمین‌کنندگان ایجاد کند که در امریکا وجود داشت. در چنین شرایطی تأمین‌کنندگان از قبول این شرایط خودداری کردند و بنا بر این، کمپانی مجبور شد استراتژی‌اش را مورد بازبینی قرار دهد.
▬ عوامل درون فرهنگی نیز ممکن است باعث وقوع برخی مشکلات شوند. ریچارد استیل به این نکته اشاره می‌کند که خریداران و تجار معمولاً، در یک چرخه دو ساله از برندی به برند دیگر می‌روند. در همین زمان، مدیران اجرایی عملیات با یک سرعت کمتر و استوارتر و در یک چرخه پنج ساله پیش می‌روند. چنین اختلافی به هر دوی آن‌ها چشم اندازه‌ای متفاوتی از گذشته و آینده سازمان می‌دهد.

▬ با این وجود، بزرگ‌ترین عامل شکست یک استراتژی می‌تواند بی‌توجهی مدیر اجرایی باشد.
▬ وقتی طرحی مورد تصمیم‌گیری قرار گرفته می‌شود، به شکل غافلگیر کننده‌ای سطح کمی از پیگیری برای تضمین این‌که طرح به اجرا می‌رسد وجود دارد.
▬ کمتر از ۱۵ درصد کمپانی‌ها به طور منظم پیگر این هستند که چگونه طرحشان را اجرا می‌کنند در حالی که بقیه تنها به این فکر کرده‌اند که طرح را چگونه می‌خواهند اجرا کنند. در این گونه کمپانی‌ها تنها اهداف در نظر گرفته شده برای سال اول ارزیابی می‌شوند و به همین منظور مسؤولان اجرایی اغلب اهداف سال اول را عمداً در سطح پایینی تعریف می‌کنند تا بتوانند به سطحی برسند که پاداش دریافت کنند. چنین فقدان خودبازبینی باعث می‌شود مدیران اجرایی طرح‌های ناموفق را نادیده بگیرند. نادیده گرفتن شکست‌های موجود در اجرا، کار را برای شناسایی گلوگاه‌های اجرایی و انجام عملیات اصلاحی دشوارتر می‌سازد.
▬ طبق گفته‌های مایک پریگو، یکی از شرکای ماراکن در سن‌فرانسیسکو، تعاملات مکرر برای اجرای موفق طرح‌ها ضروری است. وی می‌گوید: «ما پی برده‌ایم که در کمپانی‌های موفق مکالمات روزمره و منظمی بین تیم رهبری و واحد مدیران برقرار است».

░▒ به مجریان تمرکز کنیم، یا فرآیندها، یا هر دو؟
▬ چه باید کرد؟
▬ مانکینز می‌گوید که دو نوع مکتب فکری در مورد بهترین راه اجرای یک طرح وجود دارد: یکی از این دو نوع مکتب فکری بر افراد تأکید دارد. بر اساس این تفکر، اگر افراد را به درستی انتخاب کنید، کارها به درستی انجام می‌شود. با این حال، تقسیماتی نیز در این مکتب فکری در مورد افراد وجود دارد. برخی از متخصصان بر این باورند که افراد مناسب باید از ابتدا استخدام شوند نه آن‌که درون سازمان ایجاد شوند. طبق این ایده شما افرادی خبره را استخدام می‌کنید و به آن‌ها پول زیادی به خاطر عملکردی که ارائه می‌دهند می‌پردازید. برخی دیگر بر این باورند که عملکرد افراد اجرایی را باید از طریق آموزش‌های درون سازمانی بهبود داد.
▬ دیگر مکتب فکری، بیشتر به فرآیند تأکید دارد تا افراد درگیر در اجرا. در این باره هربینیاک می‌گوید: «اگر شما افراد نامناسبی را در اختیار داشته باشید، مطمئناً شما نمی‌توانید فرآیند مورد نظر خود را در کار به خوبی انجام دهید. مسلماً سازمان‌ها، افراد شایسته و مناسب را استخدام می‌کنند. بنا بر این، چیز دیگری هم مورد نیاز است تا در مسیر درست قرار گرفت. با این حال، من بر این باورم که این دو مکتب فکری رقیب همدیگر نیستند، بلکه آن‌ها مکمل یکدیگرند. وی بر این باور است که کمپانی‌ها برای رسیدن به بهترین نتایج باید هر دوی این بینش‌های فکری را به صورت ترکیبی استفاده کنند.

░▒▓ پنج کلید برای بهبود اجرای استراتژی‌ها
▬ برای افزایش شانس موفقیت در اجرای استراتژی‌ها، نکات ملموسی وجود دارد که باید در نظر گرفته شوند. متخصصان در این زمینه بر این باورند که مانند موضوعات دیگر در مدیریت کسب و کار، بهبود اجرا یک فرآیند مداوم است. به هر حال، آن‌ها می‌گویند که اقداماتی وجود دارد که هر کمپانی می‌تواند برای بهبود اجرای استراتژی‌های خود انجام دهد تا به بهبود مستمر دست یابد.

░▒▓ ۱. مدلی را برای اجرای استراتژی توسعه دهید
▬ شاخص‌های ارزیابی استراتژیک فراوانی وجود دارد. برای مثال، تئوری مزیت مقایسه‌ای مایکل پورتر به استراتژیست‌ها راهی را نشان می‌دهد تا اهداف راهبردی بازار را دریابند. در ارزیابی برنامه‌های جزئی‌تر، مدل قیمت‌گذاری دارایی‌های سرمایه‌ای شارپ، می‌تواند نقش مشابهی را بازی کند.

░▒▓ ۲. معیارهای صحیحی را انتخاب کنید
▬ در حالی که فروش و سهم بازار همیشه شاخص‌های اصلی کسب و کار هستند، مانکینز بر این باور است که بیشتر کمپانی‌های موفق شاخص‌هایی را انتخاب می‌کنند که آن‌ها را نه تنها در ارزیابی عملکرد مالی شان، بلکه در میزان موفقیت یک طرح کمک می‌کند. برای مثال، وقتی یک کمپانی بزرگ تولید کابل متوجه می‌شود که سرعتی که کمپانی به یک بازار جدید نفوذ پیدا می‌کند مستقیماً به تعداد نمایندگان خدماتی که در آن حوزه دارد وابسته است، مدیران اجرایی فرآیند افزایش تعداد این نمایندگان خدماتی در منطقه را پیگیری می‌کنند.
▬ با این حال، پروفسور هربینیاک هشدار می‌دهد که شاخص‌ها باید به شکل یک مجموعه انتخاب شوند تا آن‌ها بتوانند آن‌ها را با تغییر شرایط بازار تغییر دهند. برای مثال، فروش خودروها می‌تواند معیار مناسبی برای یک کمپانی سازنده خودرو باشد، ولی، اگر نرخ‌های سود افزایش یابد، فروش به دردسر خواهد افتاد. یک مجموعه خوب از شاخص‌ها چنین موردی را نیز در نظر می‌گیرد.

░▒▓ ۳. برنامه را فراموش نکنید
▬ همان طور که در بالا اشاره شد، اغلب طرح‌ها به سادگی پذیرفته می‌شوند، ولی، به زودی فراموش می‌شوند. برای حل این مشکل یک راه‌حلی که توسط مانکینز ارائه شده است این است که جلسات اجرایی عملیات را از جلسات کسانی که روی استراتژی تمرکز دارند جدا کرد.

░▒▓ ۴. عملکرد را به طور مستمر مورد ارزیابی قرار دهید
▬ در بیشتر کمپانی‌ها نظارت بر عملکرد هنوز یک فعالیت سالانه محسوب می‌شود. به هر حال، طبق نظر مانکینز، در مقایسه با گذشته، بررسی طرح‌ها در بسیاری از کمپانی‌های پیشرو به تعداد بیشتری در سال انجام می‌شود. دلیل این‌که وال-مارت در اجرای استراتژی‌ها بسیار موفق عمل می‌کند به این دلیل است که این عملیات روزانه انجام می‌گیرد و آن‌ها در هر روز چک می‌کنند که فروشگاه‌هایشان نتیجه گرفته‌اند یا نه.

░▒▓ ۵. تعامل داشته باشید
▬ پروفسور هربینیاک بر این باور است که کمپانی‌ها اغلب مسیر اشتباهی را انتخاب می‌کنند و این زمانی است که آن‌ها یک تمایز فرهنگی بین کسانی که یک استراتژی را طراحی می‌کنند و کسانی که در سطوح پایین سازمان آن را به اجرا در می‌آورند ایجاد می‌کنند.
برداشت آزاد از دنیای اقتصاد
هو العلیم

آخرین بروز رسانی در دوشنبه, 08 آبان 1391 ساعت 17:26

بازی در یک سرزمین وابسته

فرستادن به ایمیل چاپ

گروه ادامه مطلب...تاریخ اقتصاد؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ ایران و ایالات متحده تا پیش از ورود نظامیان امریکایی به خاک ایران (دسامبر ۱۹۴۲) روابط سیاسی محدود و نه چندان مهمی داشتند. اگر چه امریکا به تقاضای انگلستان و برای کمک به متفقین پا به ایران نهاد، اما، حضورش در ایران و منطقه غرب آسیا محدود و محصور به سیاست دفاع مشترک متفقین و تأمین منافع دولت‌های متفق در جنگ نماند و به تدوین و طراحی سیاست ایالات متحده در کشور و منطقه‌ای انجامید که از موقعیت حساس استراتژیک و منابع عظیم نفت و گاز برخوردار بود.

▬ از آن پس، کوشش‌ها و سیاست‌های امریکا در ایران از مسأله مشارکت در جنگ جهانی دوم فراتر رفت، و به اقتضای تأمین و حفظ منافع درازمدت آن کشور شکل گرفت. در ژانویه ۱۹۴۳ جان‌دی جرنگان از بخش خاور نزدیک وزارت امور خارجه امریکا به دولت متبوع خود پیشنهاد کرد از سیاستی مثبت و فعال بر مبنای منفعت خود در ایران پیروی کند. او اظهار کرد: هرچند این سیاست در روابط امریکا با غرب آسیا مسبوق به سابقه نیست و با سیاست انحصاری و حوزه نفوذ انگلستان و شوروی در تضاد است و هزینه‌های مالی هنگفتی ممکن است در بر داشته باشد، اما، برای منافع درازمدت ایالات‌متحده اهمیت حیاتی و اساسی دارد. وی بر آن باور بود که رقابت‌های دیرینه روسیه و انگلستان در ایران، زمینه حیاتی و اساسی دارد. وی بر آن باور بود که رقابت‌های دیرینه روسیه و انگلستان در ایران، زمینه مساعد و مطلوبی برای نفوذ و مداخله امریکا در ایران فراهم آورده است. جرنگان مخارج مادی این سیاست را در مقایسه با هزینه‌های مالی جنگ جهانی دوم ناچیز و بی‌اهمیت می‌شمرد. او دنباله‌روی کشورش از سیاست‌های انگلستان و شوروی در ایران را بی‌نتیجه می‌دانست و توصیه کرد ایالات متحده از طریق به کار گرفتن مستشاران کارآمد و روش‌های امریکایی برای چاره‌جویی مشکلات داخلی ایران، ابتکار عمل را به دست گیرد. در آوریل ۱۹۵۳/ اردیبهشت ۱۳۲۲، درایفوس، وزیر مختار امریکا در تهران، طی یادداشتی به وزارت امور خارجه آن کشور، تقاضا کرد دولت متبوعش با پشتیبانی کامل از مستشاران امریکایی در ایران، برای آنان اختیارات وسیعی تحصیل نماید. او نیز تصریح کرد: ما باید از سیاستی «قاطعانه لیکن شفقت‌آمیز، موثر، اما، دوستانه، مقاوم، ولی، محتاطانه» در ایران پیروی کنیم.

▬ در اوت ۱۹۴۳/مرداد ۱۳۲۲، کوردل هال وزیر امور خارجه وقت امریکا، در گزارشی به روزولت، رییس‌جمهور آن کشور، رئوس کلی سیاست امریکا نسبت به ایران را که موضع وزارت خارجه در طول هشت یا نه سال پیش از آن بود، این گونه بیان کرد: «کمک موثر به ایران از طریق تأمین مستشاران و حمایت مالی به منظور اعمال نفوذ بازدارنده در برابر شوروی و انگلستان، حضور مقتدرانه در ایران و خلیج فارس برای حفاظت از منافع نفتی ایالات متحده در عربستان سعودی، استفاده از ایران به عنوان پایگاهی برای انجام عملیات دفاعی و تهاجمی علیه دشمن در غرب آسیا».
▬ وزارت امور خارجه امریکا هم موافق اتخاذ سیاستی فعال و مثبت در ایران بود، نه تنها برای تسهیل عملیات نظامی متفقین، بلکه با هدف توسعه مناسبات پس از جنگ. کوردل هال خواستار حمایت تمام بخش‌های دولت امریکا از اجرای این سیاست شد.
▬ امریکا در دوران جنگ جهانی دوم در برابر ایران، سیاستی متفاوت نسبت به انگلستان و شوروی در پیش گرفت. این کشور نه‌تنها از سیاست و شیوه‌های سخت‌گیرانه انگلیسی‌ها و روس‌ها پیروی نکرد، بلکه در مواردی به تلویح یا تصریح سیاست‌های آن دو دولت را مورد نقد و اعتراض قرار داد. ایالات متحده که در حال پایه‌ریزی سیاست خارجی خود در ایران و منطقه غرب آسیا بود، زیرکانه می‌کوشید از احساسات ضد انگلیسی و روسی مردم ایران به نفع سیاست خود بهره‌برداری کامل کند. بر مبنای چنین رهیافتی است که دولت امریکا نسبت به کارشکنی و مخالفت‌های مکرر دولت انگلستان برای ارسال گندم به ایران، در اردیبهشت ۱۳۲۲ هنگام دیدار با محمد ساعد، وزیر امور خارجه، ضمن اظهار شرمساری از وضعیت غله ایران، گفت: «.... متأسف است که گذارده‌اند ایران به این وضع تاثرآمیز بیفتد و در اثر جنگ این طور عسرت و مضیقه برای ملت ایران پیش آید».
▬ وزیر مختار امریکا در تهران سماجت و سرسختی انگلستان در نرساندن گندم به ایران را «بازی تفرقه بینداز و حکومت کن» انگلیسی‌ها نامید که به قصد برکناری دولت قوام و بر سرکار آوردن مهره‌ای مناسب و دست نشانده، همانند سید محمد تدین، اعمال می‌شد. مطابق چنین استنباطی بود که امریکایی‌ها هرگونه اقدام احتمالی متفقین برای اشغال سراسری ایران و استقرار دولتی کاملاً وابسته را نادرست و مضر می‌دانستند و هشدار می‌دادند این اقدام موجب انتقال نیروهای نظامی از خط مقدم جبهه جنگ به داخل ایران شده پیامدهای ناخوشایندی بر دیگر ملت‌های مسلمان خواهد گذاشت. به دلایل پیش گفته، منافع درازمدت ایالات متحده ایجاب می‌کرد سیاستی ملایم و دوستانه در پیش گیرد. هرچند امریکایی‌ها همواره جانب احتیاط را نسبت به شوروی و انگلستان نگاه داشته و از انجام اقداماتی پرهیز داشتند که ناخشنودی و خشم آن دو دولت را برانگیزد.
▬ مستشاران، ابزار اصلی ایالات متحده برای شکل‌دهی و پیشبرد دیپلماسی آن کشور در ایران بودند. سردمداران سیاست خارجی ینگه دنیا با آگاهی از اهمیت این مسأله، مصمم بودند سنگ بنای دیپلماسی ایالات متحده را در زمینی قرص و محکم استوار سازند. اصرار آن‌ها بر استفاده از کارشناسان، مدیران و روش‌های امریکایی موثر به منظور رفع نابسامانی‌های داخلی ایران و پشتیبانی جدی از این مستشاران برای اجرای برنامه‌هایشان بیانگر اهمیت موضوع در نظر امریکاییان است.
▬ بولارد، سفیر کبیر انگلستان در تهران ادعا دارد، طرح استخدام مستشاران امریکایی با ابتکار و توصیه او صورت گرفت، چرا که، تشخیص داد برای برطرف کردن مشکلات اقتصادی و اداری ایران، چاره‌ای جز بهره‌گیری از کارشناسان خارجی باقی نمانده؛ از آن‌جا که انگلیسی‌ها و روس‌ها سخت مشغول تمشیت امور نظامی بودند و فرصتی برای انجام این مهم نداشتند، متخصصان امریکایی مورد توجه وی واقع شدند. درایفوس وزیر مختار امریکا در تهران با تأیید اصل ماجرا، عقیده دارد موافقت انگلستان با استخدام مستشاران امریکایی از سوی دولت ایران، کوشش زیرکانه‌ای برای بی‌اعتبار ساختن امریکایی‌ها و از سوی دیگر، قرار دادن امریکا به عنوان سپر بلا در مقابل، ه با خطر فزاینده تسلط شوروی و نفوذ کمونیسم در ایران بود.
▬ البته، استخدام کارشناسان امریکایی در ایران بدون پیشینه نبود. در ۱۳۲۸ ق مورگان شوستر و در ۱۳۰۰ ش، میلسپو برای سامان دادن به اوضاع اقتصادی به ایران آمدند، اما، شوستر خیلی زود در نتیجه، مخالفت و اولتیماتوم روسیه ناچار به ترک ایران شد.
▬ شریدن، از جمله کارشناسان امریکایی است که در دوران جنگ جهانی دوم به منظور سامان بخشیدن به وضع بسیار نابسامان خواربار توسط دولت ایران استخدام شد. او اوایل مهر ۱۳۲۱ به تهران رسید و بلافاصله کارش را در وزارتخانه تازه تاسیس خواربار آغاز کرد. پس از وی مستشاران دیگری از ایالات متحده برای سامان دادن به امور شهربانی، ژاندارمری، ارتش، سازمان آبیاری و وزارت بهداری به ایران رسیدند و سرانجام، میلسپو در رأس هیأتی از کارشناسان امریکایی به قصد اصلاح امور ساختار اقتصادی وارد کشور ما شد. وزارت امور خارجه امریکا طی شیوه‌نامه‌ای از مستشاران امریکایی خواست تمام توان خود را به کار برند تا با ایجاد استحکام در سازمان حکومت ایران، دولت‌های متفق را از تعهدات پر هزینه برهانند.
▬ قبل از ورود کارشناسان امریکایی، دولت ایران، اللهیار صالح را به امریکا فرستاد تا مقامات آن کشور را از وخامت اوضاع غله در ایران آگاه ساخته از آن دولت تقاضای کمک نماید.
▬ شریدن، مستشار وزارت خواربار، وظیفه داشت تشکیلات و سازمان آن وزارتخانه را انتظام بخشیده بر کار جمع‌آوری و توزیع گندم و تبدیل آن به نان نظارت کند. افزایش چندین برابری قیمت خرید گندم توسط دولت، جیره‌بندی نان و راه‌اندازی نانواخانه مرکزی در سیلو مهم‌ترین طرح‌های شریدن برای غله بر بحران غله و نان بود. سیاست افزایش قیمت خرید گندم که از طرف سفیر انگلستان در تهران نیز حمایت می‌شد، هرچند تأثیر بسزایی در عرضه و تحویل گندم به دولت نداشت، اما، بودجه هنگفتی را بر خزانه کشور تحمیل کرد، زیرا، به سبب ضعف قدرت خرید قاطبه مردم، دولت قادر نبود قیمت نان را نیز به همان نسبت افزایش دهد؛ اگر چه بعدها به اصرار مستشار خواربار، نرخ نان هم افزایش یافت. به توصیه شریدن برنامه جیره‌بندی نان در بسیاری از شهرهای ایران، از جمله تهران به اجرا درآمد. مطابق این برنامه سهمیه هر کارگر ۸۰۰ گرم، مردم عادی ۴۰۰ گرم و کودکان ۲۰۰ گرم تعیین شد. مصرف‌کنندگان نان این مقدار را بسیار کمتر از نیاز واقعی خود می‌دانستند. طرح جیره‌بندی مقداری از مصرف گندم کاست؛ زیرا، به روستاییان مهاجر به شهرها یا روستاییان ساکن حومه شهرها که پیش از آن نان خود را از شهر تهیه می‌کردند، هیچ سهمیه‌ای تعلق نگرفت. کوشش شریدن برای پخت و پز و تأمین نان تهران در نانواخانه مرکزی قرین توفیق نشد. این کار به قصد درهم شکستن قدرت نانوایان تهرانی و جلوگیری از سوءاستفاده‌های آنان شروع شد. مستشار وزارت خواربار انگلستان در تهران، شرارت و شیطنت نانوایان تهرانی را عامل شکست نانوایی مرکزی تلقی می‌کنند؛ اما، میلسپو، ضمن تأیید خرابکاری و تحریکات نانواها علیه نانواخانه سیلو، کیفیت نامناسب تولیدات این نانوایی را نیز در شکست طرح موثر می‌داند. وی می‌نویسد: «نان‌های محصول نانوایی مزبور شبیه به قرص‌های نان امریکایی بود، در حالی که ایرانیان عادت به نان‌های صاف و نازک دارند.... به ذائقه ایرانیان کیفیت نان سیلو در مقایسه با تولید نانوایی‌ها بسیار بد بود». به گفته میلسپو، نان نانوایی مرکزی سیلو «سنگین بود و درون آن از خمیری نامأکول پر شده بود و پوسته‌ای سخت داشت و آرد آن، مخلوطی بود از آرد جو به همراه تکه‌های نخ و شن».
▬ مستشاران امریکایی، به اتکا و حمایت دولتشان و ملاحظه ضعف و سستی حکومت ایران، فراتر از حیطه مستشاری رفتار می‌کردند. مستشار غله، برکناری سه استاندار و هفت فرماندار را نتیجه مستقیم و غیرمستقیم پاره‌ای از اقداماتش برشمرده. عملکرد و موضع شریدن در برابر دولت‌های اشغالگر کاملاً محتاطانه بود. او در اوایل ورودش به ایران برای مقابله با کمبود غله، از انگلستان و امریکا درخواست کمک کرد؛ انگلیسی‌ها از این تقاضا برآشفتند و مستشار امریکایی به سفیر دولت متبوع خود در ایران، تعهد سپرد تا بدون مشورت با او، از بیان اظهارات برخوردار از محتوای سیاسی اجتناب کند.
▬ شریدن همواره با بیانی ستایش‌آمیز از کمک‌ها و کالاهای ارسالی انگلستان و امریکا به ایران یاد می‌کرد و مدام ایرانیان را به رسیدن خواربار بیشتر از آن دو کشور وعده می‌داد. او نسبت به شوروی نیز جانب احتیاط را رها نکرد؛ هنگامی که شایع شد روس‌ها با مأموران و مستشاران غله همکاری نکرده و مانع از حمل خواربار می‌شوند؛ مستشار وزارت خواربار موضوع را تکذیب کرد.
▬ در مرداد ۱۳۲۲، پس از آن‌که میلسپو با اختیارات تام، تصدی امور اقتصادی و مالی ایران را به عهده گرفت، وزارت خواربار منحل و به جای آن اداره کل غله و نان تاسیس و ضمیمه وزارت دارایی شد. میلسپو، شریدن را به ریاست اداره کل غله و نان منصوب کرد. اندکی بعد در شهریور همان سال، وی از ایران رفت و هم‌وطنش، کرافورد جانشین او شد.
برداشت آزاد از دنیای اقتصاد
هو العلیم

تلقی دکتر محمد مصدق از کار درست: اولین امتیاز، آخرین امتیاز نخواهد بود

فرستادن به ایمیل چاپ

گروه ادامه مطلب...تاریخ اقتصاد؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ از اواسط اکتبر سال هزار و نهصد و چهل و چهار، بیش از همیشه، نغمه‌ی اعطای امتیاز نفت شمال به شوروی، به بهانه ایجاد موازنه میان این دولت و انگلستان به گوش می‌رسید که مصدق در نطق هفتم آبان خود در مجلس، مخالفتش را با دادن هر گونه امتیاز مخصوصاً امتیازهایی از آن دست به بیگانه ابراز کرد.

▬ مصدق که نماینده تهران در مجلس شورای ملی بود صریحاً گفته بود: «دادن هر امتیاز به بیگانه مشکلات کشور مخصوصاً در زمینه حاکمیت ملی را در سال‌های بعد از آن چندین برابر خواهد کرد و نسل آتی، آن را یک خیانت نسل حاضر به وطن تلقی خواهد کرد».

▬ وی اضافه کرده بود: «مقامات امروز، حق ندارند برای نسل آتی دشواری و مسأله به ارث بگذارند».
▬ همین مخالفت سرآغاز مبارزه‌ای طولانی برای ملی شدن نفت ایران شد که از آغاز کار در انحصار انگلیسی‌ها قرار گرفته بود.
برداشت آزاد از دنیای اقتصاد
هو العلیم

یک دیدگاه: رویارویی عقل و دین از نظر شهید مرتضی مطهری

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت ادامه مطلب...از عباس مخلصی؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ نسبت بین عقل و دین از کهن‌ترین گزاره‌های گفت وگو در حوزه دین‌داری‌ها و دین‌هاست که به گونه‌ها و با عنوان‌های گوناگون مطرح بوده است. در دین یهود کسانی مانند «فیلون» و در دین مسیح «سن توماس» و در میان مسلمانان نحله‌هایی چند همانند «معتزلیان»، «اشعریان» و «اخباریان»، این بحث را به میان آورده‌اند. امروز نیز این مسأله نه چندان جدا و گسسته از پیشینه خود، به جدّ مطرح و در کانون گفت و گوهاست. البته، با روی‌ها، چهره‌ها و راه و روش‌های معرفت شناختی جدید و در گستره‌ای فراتر از مفهوم دریافتی و فلسفیِ عقل، بلکه در تمامی عرصه‌های عقلی، خواه دریافت‌ها و دیدگاه‌های عقلی باشد و خواه دستاوردها و رهیافت‌های عینی و ابزاری آن، مانند پدیده صنعت و تکنولوژی.

▬ در جریان نوگرایی دینی چه در غرب و چه در شرق، نخستین پرسش فکری که نوگرایان با آن درگیرند، شفاف نمودن پیوند و پیوستگی میان عقل و دین است. این مقوله در بین نوگرایان و جامعه‌های نوگرا، سازوار با فضای فکریِ حاکم بر زمان و مکان، عنوان‌ها و چشم اندازه‌ای مناسب یافته است، مانند: «عقل و وحی»، «عقل و نقل»، «اجتهاد و دین»، «فلسفه و دین» «علم و دین»، «علم و ایمان»، «دین و تکنولوژی»، «دین و تجدّد»، «دین و توسعه» و تازگی‌ها، با عنوان «سنّت و مدرنیسم» یاد می‌شود. هر کدام از این عنوان‌ها، در حقیقت، چشم اندازی ویژه بر مقوله «عقل و دین» است؛ چرا که، واژه‌های: فلسفه، اجتهاد، علم، تکنولوژی، تجدّد، توسعه و مدرنیسم، زوایای کنش و کارکرد عقل بشری را آشکار می‌کنند و واژه‌های: ایمان، وحی، دین و نقل نیز مجموعه‌ای واحد و یگانه از مفاهیم قدسی و آسمانی را در ذهن می‌نشانند. البته، پرداختن هر یک از این عنوان‌ها و چشم اندازها، فرصت ویژه‌ای می‌خواهد، اما، در یگانه بودنِ بن مایه اصلیِ آن‌ها و بازگشتِ تمامی این مباحث به مبحث عقل و دین، نباید تردید روا داشت. بدین معنی که اگر نسبت عقل و دین از نگاه اندیشه ورز دینی به دست آید، موضع فکری او درباره تمامیِ مقوله‌ها و عرصه‌های یاد شده، دانسته خواهد شد؛ زیرا، فرق این وجوه، مصداقی و لفظی است، نه ماهوی و محتوایی. همه آن‌ها به گونه‌ای متفکرانِ دین را درباره این مسأله به درنگ و دقت و ژرف اندیشی می‌خوانند که با عقل و برآیندهای عقلی چگونه باید پیوند برقرار کرد. آیا از اساس به جدایی و بیگانگی دین با عقل و هر نوع نمود و مظهر عقلی باید حکم شود یا میان آن‌ها سازگاری و سازواری وجود دارد.

░▒▓ مسأله رویارویی عقل و دین

▬ در باور شهید مطهری مسأله رویارویی عقل و دین، مسأله‌ای نیست که با ذات و هویّت خالصِ عقل و واقعیت و حقیقتِ دین، پیوند داشته باشد. هیچ یک از مظاهر و نمودهای عقل آدمی به خودی خود، با دین و دین‌داری ناسازواری و ناسازگاری ندارند. علم و فلسفه و ره آورده‌ای آن اگر بر طبیعت نخستین و آغازین خود باشند، یعنی، در چهره کشف حقایق و راستینگان هستی و طبیعت پدیدار شوند و در جهت درست و انسانی به کار گرفته شوند، نه تنها با دین ناسازگاری ندارند که سعادت مادی و معنوی بشر را بر می‌آورند. همای سعادت آن روز بر سر بشر سایه خواهد گسترد که وی عمیقاً پی ببرد… که به دو بال نیاز دارد، بالی از دانش و بالی از ایمان. پس، عقل و دین سازواری و سازگاری ذاتی با یکدیگر دارند. به راستی نه عقل در برابر دین می‌ایستد و نه دین رویاروی عقل و دانش جبهه می‌گشاید، بلکه این روحانیان و کیشمندان و کارگزاران عرصه علم و فلسفه‌اند که دو چهره ناسازوار از علم و دین نشان داده‌اند و چنین وانموده‌اند که میان آن دو، پیوندی وجود ندارد: ما می‌بینیم که اگر هم خود ادیان و صاحبان اصلی ادیان این جور نباشند، ولی، غالباً در میان پیروان و روحانیون ادیان، این مطلب بوده است که همیشه دین را به عنوان حقیقتی بر ضد عقل و نقطه مقابل عقل عرضه می‌داشته‌اند و عقل را به عنوان یک وجود مزاحم و یک مانع دین و چیزی که یک انسان متدیّن باید آن را کنار بگذارد والاّ نمی‌تواند دین‌دار باشد [معرفی می‌کرده‌اند]. در مسیحیت بالخصوص این مطلب را به وضوح می‌بینیم.
▬ استاد مطهری، در جای جای آثار خود، با الهام از آیات، روایات و نهج‌البلاغه، تأکید می‌ورزد که آمدن انبیای الهی برای به کار انداختن و آزاد ساختن عقل‌ها و خردهاست.
▬ و ایشان از جمله هدف‌هایی که تمامی پیامبران برای پیاده کردن آن مشترک و همسو بوده‌اند، بیدار کردن نیروی عقلانیِ بشر و برداشتن زنجیرهایی که عقل و خرد را در بند می‌کشد، می‌شمرد و اعتقاد دارد، حتی، پیشرفت‌هایی که بشر امروز در دستاوردهای عقلی و علمی پیدا کرده است، وامدار ظهور انبیاء، در سیر تاریخ زندگی بشر است: حرف ما این است که اگر پیغمبران نیامده بودند و رهبری نکرده بودند، اصلاً این عقل در همان حدّ کودکی مانده بود و بشر به این حدّ نرسیده بود. ما الآن بشرِ آزاد شده را داریم می‌بینیم، می‌گوییم می‌رود به کره ماه، خیال می‌کنیم اگر پیغمبران هم در چند هزار سال پیش نیامده بودند، بشر امروز می‌رفت به کره ماه، در صورتی که این پیغمبران بودند که آمدند و آمدند و زنجیرها را از عقل بشر پاره کردند و پاره کردند و به او شخصیت دادند. بشر در درازای تاریخ خود، بر مدار تقلید و پیروی از نیاکان زندگی می‌کرده و پایه‌های زندگی‌اش بر آن استوار بوده است. وقتی پیامبران، امت‌ها را به اندیشه پدید آوردن دگرگونی در زندگی، ایمان به باورها و دستورالعمل‌های رهایی بخش فرا می‌خواندند، سخن آنان در برابر پیامبر جدید این بود: «بل قالوا إنّا وجدنا ابائنا علی أمّه‌ی و إنّا علی اثارهم مهتدون» ترجمه: می‌گویند: ما پدرانمان را بر آیینی یافتیم و ما بر پی آنان روانیم.
▬ انسانی که در برابر ساخته و پرداخته خود به کرنش می‌ایستاده، خاک و سنگ می‌پرستیده و بی‌هیچ اندیشه‌ای پیرو راه و روش کهنه و خرافیِ پیشینیان بوده است و به آن خرسند، بشری که خورشید و ماه و ستارگان را پرستش می‌کرده و، حتی، انسان‌هایی همانند خود را خدایگان خویش می‌پنداشته و نه تنها فرمانبرِ بی‌چون و چرای ایشان بوده که آنان را مالک و اختیار دار هستی خود می‌دانسته است، به راستی اگر در چنین سطحی از تاریکی‌های فکری و عقلیِ بشر، پیامبران نمی‌آمدند، تا چراغ عقل و اندیشه را روشن کنند، روش‌های نوین زندگی و تفکر را به بشر بیاموزند، او را از قید و بندهای درونی و بیرونی برهانند، انسان و جهان را به گونه‌ای خردمندانه و بخردانه، تفسیر و روشن‌گری کنند و افقی باز و نو از حیات و زندگی فرا روی او بگشایند، آیا هم اکنون، بشر در چنین مرحله‌ای از تکامل به سر می‌برد؟
▬ استاد شهید در باب فلسفه آمدن پیامبران به این سخن علی(ع) اشاره می‌کند: «فبعث فیهم رُسله و واتر إلیهم أنبیاءهُ لیستادوهم میثاق فطرته. و یُذکِّروهم منسِیَّ نعمته. و یحتجّوا علیهم بالتّبلیغ. ویُثیروا لهم دفائنَ العقول». پیامبران فرستاده شده‌اند تا نعمت‌هایی که خدا به بشر داده به یادشان بیاورند و با نمایان ساختن گنجینه‌های پنهانِ عقل‌ها و شکوفا کردن نیروی خرد و خردورزی در انسان‌ها، به آنان بفهمانند که نباید خود را در اختیار و فرودست پدیده‌ها بدانند، بلکه پدیده‌ها و نعمت‌های طبیعی به تمام در خدمت و فروگرفته شده اندیشه و خرد انسانند. پس، در حقیقت، بشر در مکتب انبیاء و در روشنای آموزه‌های وحیانیِ ایشان، به رشد و تکامل فکری و عقلی رسید، تا آن که امروز توانست با تکیه بر بلوغ فکری و خردِ تکامل و رشد یافته خویش به تمدن برسد.
▬ شهید مطهری، از یک نگاه، دین را مجموعه قانون‌ها و آیین‌های تکامل اجتماعی انسان تفسیر می‌کند و بر آن است که بشر در سایه دین به سرنوشت راستین خود که تکامل همه سویه است: تکامل در پیوند با طبیعت، تکامل در آگاهی، تکامل در قدرت، تکامل در آزادی، تکامل در مهربانی‌ها و مهرورزی‌ها، تکامل در احساس‌ها و هیجان‌های انسان دوستانه و… خواهد رسید. بنا بر این، متن ناب و بی‌آمیغ ادیان الهی و راه وحی نه تنها ناسازواری با خردورزی و یافته‌های علمی و تمدن خردگرایانه بشر ندارند که دستیابی انسان امروز به جنبه‌هایی از تکامل و تمدن را نیز باز ده و سرانجام، کوشش تاریخی پیام‌آورانِ وحی و نتیجه طبیعی بیدارگریِ فکری آنان در درازای حیات انسان، می‌شمرد. به نظر استاد، عقل و دین در اصل و اساس و به خودی خود، ناسازگاری ندارند. نه دین عقل ستیز و علم گریز است و نه علم و عقل، دین و دین‌داری را از میدان به در شده می‌خواهند. پس، باید در پی شناسایی انگیزه‌هایی برآمد که در ناسازگار و ناسازوار جلوه دادن این دو، نقش داشته‌اند و نقش آفریده‌اند.
▬ شهید مطهری دو گروه را عرصه دار این میدان دانسته است:

▬ ۱. دین‌دار نمایان، گندم نمایان جو فروش، نادانانی که نان دین‌داری مردم را می‌خورده‌اند و از نادانی و ناآگاهی مردمان استفاده می‌کرده‌اند. این گروه برای آن که نادانی خود را بپوشانند مردم را از علم به عنوان رقیب دین، می‌ترسانده‌اند.
▬ ۲. تحصیل کردگان و دانش آموختگان بی‌تعهّد که خواسته‌اند برای بی‌قیدی‌ها و فساد و ناهنجاری‌های اخلاقی خود، بهانه‌ای داشته باشند. اینان، علم و عقل را برای سعادت و رونق و پیشرفت زندگی انسان کافی دانسته و چنین وانموده‌اند که علم و عقل، از دین‌داری باز می‌دارند.

▬ در این میان، کسانی بوده و هستند که نه با دسته نخست دمسازند و نه با دسته دوم دمخور، راه مستقیم را می‌پویند، و هم از علم بهره می‌برند، و هم از دین و هیچ ناسازگاری و ناسزواری بین این دو، باور و احساس نکرده‌اند. این دسته هماره تلاش ورزیده‌اند، تا تیرگی‌ها و دوگانگی‌هایی که آن دو گروه میان این دو ناموس مقدس بر افروخته‌اند، فرو بنشانند. شهید مطهری، از پیشاهنگان و جلوداران قوی اندیشه گروه سوم است. ایشان بیش‌ترین همّت و تلاش خود را در جهت نشان دادنِ وفاق میان دین‌داری و خردورزی و سازواری عقل و دین در زندگی و بهروزی انسان، به کار گرفتند. استاد فرزانه هم به ریشه یابی پیدایش این مسأله در مغرب زمین می‌پردازد، و هم آن را در حوزه تفکر اسلامی باز می‌شناسند. در این نوشتار، رویارویی عقل و دین در مسیحیت غرب، که به واقع، اساس این گزاره به فرهنگ آن دیار باز می‌گردد، بررسی می‌شود.

░▒▓ عقل و دین در مسیحیت غرب
▬ رویارویی و ناسازگاری عقل و دین در جهان کنونی و در ساحت زندگی عینی و اعتقادی انسان، مولود طبیعی فرهنگ دینی در اروپا است. فرهنگ برآمده از دینِ واژگونه و تحریف شده مسیح به گونه‌ای نبود که در سیر رشد عقلی و علمی بشر و کنجکاوی‌های خردگرایانه او، بویژه از دوره رنسانس به بعد، بتواند سازگاری میان دین و خرد را نشان دهد. دینی که هم عصرش گذشته بود، و هم انگیزه‌های نفسانی روحانیان و کیشمندان در آن راه پیدا کرده بود، نمی‌توانست خردورزی دیندارانه را کشف و روشن کند. از این روی رنسانس علمی غرب به ناروا، برتریِ عقل بر وحی و سرانجام، عصیان علیه دین و مذهب را پدید آورد و با پیدایی دگرگونی‌های فکری و گسترش علوم و تکیه بیش از حدّ بر حس و عقل، این مسأله روز به روز شدّت و گسترش یافت. از نظر استاد، ریشه‌های رویارویی عقل و دین در مغرب زمین، با همه گستره و دامنه‌ای که کم کم پیدا کرد، در دو محور درخور تفسیر و روشن‌گری است.

░▒▓ الهیات بحران زده کلیسا
▬ نهاد کلیسا در دوره رنسانس، با آن که از پشتوانه دست کم، ده قرن حاکمیت سیاسی و فرهنگی «قرون وسطی» برخوردار بود و در همه آن مدت، تمامی توانایی‌ها مادی و معنویِ قاره اروپا را در اختیار داشت، ولی، نتوانسته بود فرهنگ و تفکری سامانمند، انسانی و خردپذیر از دین مورد قبول خود را ارائه کند و معرفتی بی‌آمیغ و تکامل یافته از دین بر ذهن و دل مردمان بنشاند، بلکه در حقیقت، آموزه‌های نارسا و خودساخته کلیسا انگیزاننده‌ترین عامل برای دین گریزی و دین ستیزی بود؛ چرا که، صاحبان خرد و اندیشه باکم‌ترین درنگ، ساخته و پرداخته آیین داران، روحانیان و سرپرستان کلیسا را با علم و عقل ناسازگار یافتند و بی‌درنگ دین و دین‌داریِ بشر ساخته و بشر پرداخته را به میدان کشاندند و رویاروی عقل و خرد قرار دادند، طبیعی بود که دین مسخ شده و یال و پشم ریخته در برابر عقل و خرد قوی و تازه نفس از پای درآید. دین کلیسایی به دریافت آنان نه تنها بخردانه و خردپذیر نبود که مهم‌ترین بازدارنده رشد و حرکتِ فکری به شمار آمد و کم کم این اَنگار و اَنگاشت را پدید آورد که از دو عنصر ناسازگار: دین و عقل، یکی را باید برگزید.
▬ البته، دین و الهیاتی که رنسانس علیه آن شورید، دین و الهیات حق و نابی نبود که بر پاسخ گویی به انتظارهای دینیِ انسان توانا باشد; از این روی، رنسانس به حکم این که باز زایشی در خردگرایی همه جانبه بود، در حقیقت، علیه چنین چهره‌ای از دین بر شورید؛ چرا که، مسیحیت از همه سوی به تیرگی‌های رفتاری و نادرستی‌های تئوریک و معرفتی گرفتار شده بود و انسانِ خردباورِ آن عصر، آن را در خور پذیرش و پیروی نمی‌دانست. روشن است که این امر، مشکلِ غرب و ویژه فرهنگ دینی آن دیار بود. از همین روی شهید مطهری همواره می‌کوشید حسابِ مسیحیت را از اسلام جدا کند. اصرار می‌ورزید که دیدگاه بدبینانه فیلسوفان و دانشمندان غرب درباره دین را به دین تحریف و مسخ شده مسیح بازگرداند و داوری ناخوشایند آنان نسبت به تفکر دینی را به تفکر مسیحی محدود کند و شکست دین‌داری را در برابر علم و عقل، سرانجامی نه چندان ناگهانی و پیش بینی نشده از تاریخِ تاریک دین و تفکر دینی در آن سامان بشناساند. تا روشن شود بسیاری از سخنانِ فیلسوفان دین در مسأله رویارویی عقل و دین، که در غرب به عنوان مشکل دین‌داری و درنگ و نگرش دینی طرح و جست و جو می‌شود در فرهنگ دینی اسلام، از اساس، بدون جایگاه و حل شده است. از نگاه استاد، الهیات مسیحی، کاستی‌هایی دارد که دوگانگی‌های جدّی در ساحت عقل و دین پدید می‌آورد.
▬ پاره‌ای از آن‌ها را از باب نمونه، می‌توان چنین بر شمرد:

░▒▓ ۱. تحریف متون و مفاهیم دینی
▬ در الهیات مسیحی یکی از بنیادی‌ترین اصول ایمانی، در باورمندی به تثلیث «پدر، پسر و روح‌القدس»، مسأله تجسّد است، یعنی، اعتقاد به این که خداوند در شخص عیسی مسیح تبدیل به بشر شد و عیسی خدایی متجسّد است. بویژه اعتقاد بر این بوده است که عیسی هم به طور کامل بشر بود، و هم به طور کامل خدا. متألهان مسیحی، در طول تاریخ، تلاش برای روشن‌گری و دفاع کردن از آموزه‌های دینِ خاصی مانند تثلیث یا تجسّد را مهم می‌دانستند. در دوران جدید، تامس موریس (Thomas Morris) از کسانی است که در مباحث فلسفی مربوط به تجسّد و توجیه‌های عقلی درباره مفاد آن نقش مهمی داشته است. او، وقتی با این پرسش رو به رو می‌شود که: حال گیریم که اعتقاد به تجسّد برای خردمندان ممکن است، اما، چگونه؟ بنا بر کدام مبانی، شخص می‌تواند به خردمندانه باور داشته باشد که عیسی، به راستی خدایی در شکل انسان بود؟ موریس، پاسخ می‌دهد: هیچ برهان استقرایی یا قیاسی وجود ندارد که بتواند این امر را مبرهن کند.
▬ در دنیای مسیحیت، از دیر باز، برای آن که بر نابخردانه بودن این آموزه‌ها سرپوش بگذارند، این جُستار را به میان کشیده‌اند که: مسائل دینی ایمانی است، نه عقلانی. سخن مشهور قدیس آنسلم (۱۱۰۹ ـ ۱۰۳۳) این است: «من نمی‌فهمم تا ایمان بیاورم، بلکه ایمان می‌آورم تا بفهمم». بازآفرینیِ سخن آنسلم، در مسیحیت امروز و در مکتب ایمان‌گرایی جدید، «Fideism» از سوی کییرکگارد (۱۸۸۵ ـ ۱۸۱۳) چنین است: «ایمان بی‌ارتباط با تعقل یا، حتی، در ضدّیت با تعقل هم ممکن است».
▬ شهید مطهری، بر این نظر است که تمام پیامبران الهی، در درجه نخست، می‌خواهند پیام خودشان را به خردها ابلاغ کنند: اگر می‌بینید مسیحیت بر ضد این سخن قیام کرده است و می‌گوید: کار ایمان با عقل ارتباط ندارد، این در اثر تحریف مسیحیت است. مسیحِ اصلی هرگز چنین سخن نمی‌گوید. مسیحِ اصلی نه تثلیث گفت و نه بعد از این که دید تثلیث با هیچ عقلی جور در نمی‌آید گفت: ایمان حسابش از عقل جداست، منطقه ایمان برای عقل منطقه ممنوعه است، عقل حق مداخله ندارد! این مربوط به تحریف مسیحیت است. هیچ پیغمبری چنین سخن نمی‌گوید. تحریف دیگری که در الهیات مسیحی وجود دارد و سبب ناسازگاری دین و خرد شد، ارائه تصویر نادرست و تحریف شده از داستان حضرت آدم و هبوط وی از بهشت است. در تورات آمده: آدم و همسرش در بهشت حق داشتند از نعمت‌ها و روزی‌های آن استفاده کنند، ولی، به یک درخت نباید نزدیک شوند و از میوه آن بخورند. آدم از میوه آن درخت خورد و به همین دلیل از بهشت رانده شد. تحریف گرانِ تورات، داستان را به این شکل جلوه داده‌اند: آن درختی که خدا آدم را از نزدیک شدن به آن باز داشت، درخت معرفت بود خدا نمی‌خواست آدم از درخت معرفت و شناخت بهره‌مند شود و به حقایق عالم آگاه گردد!، ولی، او از این دستور سرپیچی کرد و با گوش فراندادن به فرمان خدا، به علم و آگاهی دست یافت; از این روی، از بهشت رانده شد!
▬ به نظر استاد، این تحریف برای دین و مذهب بسیار گران تمام شد؛ زیرا، نتیجه طبیعی آن چنین شد: میان دین و معرفت ناسازگاری است. یا آدم باید دین‌دار بماند و امر خدا را بپذیرد یا دین را کنار گذارد و آن گاه در جایگاه والا و بالای دانش و خردورزی برآید: شما می‌بینید که در دنیای اروپا یک مسأله فوق‌العاده مهم مسأله تضاد علم و دین است. خیال نکنید که این مسأله، مسأله‌ای بوده که چهار تا دانشمند از خود درآورده‌اند، ریشه آن در عقاید مذهبی مسیحیت و یهودیت، که هر دو تورات را به عنوان «عهد عتیق» کتاب آسمانی می‌دانند، وجود دارد. ولی، در فرهنگ و تفکر اسلامی هرگز چنین سخنی در داستان آدم مطرح نبوده و نیست. در متون اسلامی، آن درخت و میوه ممنوع، به جنبه حیوانی بودن انسان مربوط دانسته شده است. نه به جنبه انسان بودن انسان; یعنی، یک امر ناروایی بوده است، از مقوله شهوت، حرص، حسد و آن‌چه سبب می‌شده آدم از جایگاهی والایی که دارد، فرو افتد. در قرآن، با حضرت آدمی روبه رو هستیم که از دانش گسترده‌ای برخوردار است و از حقایق هستی و جهان، آگاهی ژرف و همه سویه دارد: «وعلّم ادم الأسماء کل‌ها» ( سوره بقره، آیه ۱۶۴)خداوند در فراز الهام می‌کند: خداوند ساحت فهم و دانش بشر را تا بی‌کران گسترده است و از او خواسته تا فهم خود را در تمامی امور به کار بندد.

░▒▓ ۲. نا روش‌مندی الهیات
▬ دیدگاه الهیات یهودی ـ مسیحی در خداشناسی بر پایه‌ای بود که با چشم انداز خردگرایانه به جهان و کشف علت‌های طبیعی پدیده‌ها، ناسازگاری داشت. اینان همواره بر آن بوده و هستند که از جنبه منفیِ داشته‌ها و دانش‌های خود به خدا پی ببرند، نه از جنبه مثبت آن‌ها، یعنی، آن جا که در شناخت ناشناخته‌ای درماندند پای خدا را به میان می‌کشند، همیشه خدا را در میان ناشناخته‌های خود جست و جو می‌کنند، به دنبال چیزهایی می‌روند که علت‌های طبیعی آن‌ها را نمی‌دانند. لازمه این نگرش آن بود که وقتی علت بسیاری از پدیده‌ها کشف شد و آن پدیده‌هایی هم که علت آن‌ها ناشناخته بود یقین شد که علتی از گونه علت‌های شناخته شده دارد، دیگر جایی برای خدا و خداپرستی باقی نماند. برای نمونه، استاد، پیوند حیات و تکامل با خداشناسی و توحید را در نگاهی مقایسه‌ای و مقارن میان قرآن و الهیات یهودی ـ مسیحی ارائه می‌کند و نتیجه می‌گیرد که آنان هر وقت می‌خواهند از خدا بحث کنند، دنبال لحظه اوّلی می‌روند که جهان خلق شد و از نیستی بیرون آمد.
▬ مثل این که اگر چنین فرضی نکنند، دیگر عالم آفریده خدا نیست و نیز وقتی می‌خواهند از آفریدگی حیات بحث کنند، دنبال آن لحظه‌ای که حیات آغاز شده می‌روند؛ زیرا، آغاز جهان و آغاز حیات بیش از هر چیز دیگر در نظر آنان ناشناخته بوده است. ولی، از دیدگاه قرآن، مسأله آفرینندگی و حیات آفرینی خداوند یک امر لحظه‌ای و آنی نیست. همیشه خداوند آفرینندگی و حیات آفرینی دارد؛ چرا که، جهان و انسان در سیر تکاملی که دارد، هماره در حال خلق شدن و حیات گرفتن است. با این منطق فرق نمی‌کند که حیات به گونه لحظه‌ای و آنی در روی زمین موجود شود، یا به گونه تدریجی و تکاملی. فیض و نوری است عالی و فراتر از افق جسم، این فیض روی هر حساب و قانونی که برسد، از افقی عالی‌تر از جسم سرچشمه گرفته است. پس، قانون‌های حیات، به هر شکل و هرگونه‌ای که باشد، آنی یا تکاملی، همان قانونِ آفرینندگی خداوند است.
▬ در نظر استاد شهید، طبیعت و ماوراء طبیعت، در طول یکدیگر قرار گرفته‌اند، نه در عرض هم; نه علت طبیعی می‌تواند جانشین علت ماوراء طبیعی گردد و نه علت ماوراء طبیعی می‌تواند در درجه علت طبیعی قرار گیرد. از این روی، قرآن هیچ گاه به مواردی که گمان می‌رود نظمی به هم خورده و حسابی به هم ریخته، برای ثابت کردن توحید گواه نمی‌آورد و از مواردی گواه می‌آورد که مردم مقدمات و علت‌های طبیعی آن‌ها را می‌دانند; یعنی، همین نظم طبیعی را به گواهی می‌خواند: از نظر فلسفی ما، نظام هستی نظام متقن و مترتبی است و سراسر این نظام مرتبط و پیوسته، قائم به ذات باری و اراده باری است; این نظام علی و معلولی، همان نفوذ تقدیر و اراده باری است که به صورت این نظام درآمده است. در مسأله حیات نیز، اگر از راه اختلاف درجه وجودی ماده و حیات، به منبع فراطبیعی آن پی ببریم، از زاویه مثبت دانسته‌ها و دانش‌های خود پی برده‌ایم، نه از زاویه منفی آن‌ها. خدا را در میان دانسته‌ها و آگاهی‌ها و شناخته‌های خود جسته‌ایم، نه در میان ناشناخته‌های خود. دیگر نیاز نداریم هر کجا در مقام توجیه یک علت طبیعی درماندیم ماوراءالطبیعه را از درجه خود فرود آوریم و جانشین طبیعت کنیم، بلکه باید گمانه بزنیم یک علت طبیعی در کار هست اگر چه علم هنوز به آن نرسیده است.
▬ در قرآن با آن که به روشنی گفته شده که: حیات به دست خداست و خدا آفریننده حیات است، ولی، در هیچ جای آن دیده نمی‌شود که برای ثبت کردن این منظور به سراغ آغاز حیات انسان یا آغاز حیات سایر جانداران رفته باشد، بلکه همین نظام موجود و مشهود را به شهادت می‌خواند و همین نظام جاری حیات و زندگی را نظام خلق و تکوین و ایجاد و تکمیل می‌داند. از دیدگاه قرآن، همین سیر دگرگونی‌ها و از حالی به حالی شدن سامانمند جهان، آفرینش‌های پی‌درپی حیات و نتیجه مستقیم اراده خداوند است. قرآن از آفرینش انسانِ اوّل در روی زمین سخن می‌گوید، ولی، نه برای استوار ساختن توحید و استدلال بر این که در آن لحظه، نفخه الهی پدید آمده و اراده خداوند جلوه گر است و دیگر چنان نشده و نمی‌شود: یک نکته عجیب از قرآن این است که: در قصه آدم به تعلیمات اخلاقی و تربیتی زیادی اشاره می‌کند، از قبیل: شایستگی بشر برای رسیدن به مقام خلافةاللهی، استعداد فراوان بشر برای علم، خضوع فرشتگان در پیشگاه علم، استعداد بشر برای پیشی گرفتن بر فرشتگان، زیان‌های طمع، زیان‌های کبر، اثر گناه برای ساقط کردن انسان از عالی‌ترین درجات، اثر توبه برای نجات دادن انسان و برگرداندن او به مقام قرب حق، تحذیر بشر از وساوس گمراه‌کننده شیطانی و امثال این‌ها. ولی، به هیچ وجه وضعِ خاص و استثنایی خلقت آدم به موضوع توحید و شناختن خالق ربط داده نشده است.
▬ به دید استاد، هدف از یادکرد این داستان، ارائه یک سلسله آموزش‌های اخلاقی و تربیتی بوده است نه گواه آوردنِ آغاز حیات، برای حیات آفرین بودن خداوند. همان گونه که پیش‌تر گفته شد، شهید مطهری این گونه فکر را که برای الهی دانستنِ مسأله حیات به سراغ آفرینش انسان اوّل برویم و چون راهی برای توجیه طبیعیِ حیات او پیدا نکنیم، گفته شود: این دیگر با اراده خداوند موجود شده است، انحرافی در علم کلام یهودی ـ مسیحی می‌شمرد و آن را از ساحت آموزه‌های قرآن بیرون می‌داند. چه، در منطق قرآن همان گونه که حیات آدمِ نخست، نفخه الهی بیان شده، حیات سایر انسان‌ها نیز، که روی نظام جاری آفرینش صورت می‌گیرد، نفحه‌ای الهی دانسته می‌شود. این فکر یهودی که بر الهیات مسیحی سایه افکنده بود، کم‌وبیش بر فکر گروهی متکلمان اسلامی نیز، اثر گذارد. صدرالمتألهین شیرازی به امام فخر رازی چون به گونه یهودیان مشی کرده خرده می‌گیرد و پس از آن که پاره‌ای از استدلال‌های فخر را در باب اثبات صانع در ترازوی نقد می‌نهد خطاب به وی می‌نویسد: شگفت است که این متکلم و همانندان او، وقتی می‌خواهند بر یکی از اصول اعتقادی، مانند اثبات قدرت صانع، استدلال کنند، گویا خود را ناگزیر می‌دانند نسبتِ علّی و معلولی میان پدیده‌های طبیعی را که حکم صریح عقل و سنّت قطعی خدا بر آن‌ها جاری است، نادیده بینگارند. شهید مطهری، جدایی و فرق اصلی این دو نگرش را در خداشناسی، در این می‌داند که: خداشناسی رایج در کلام یهودی ـ مسیحی با جست و جو در میان ناشناخته‌ها و علت‌های ناشناخته پدیده‌ها صورت می‌گرفته، ولی، قرآن خداشناسی را در نظام موجود و مشهود و در جریان علت‌ها و معلول‌ها و سنت‌های جاری آفرینش به بشر آموخته است.
▬ خدا را نه در همان آغاز کار و از راه منفی و علت‌های ناشناخته، که از راه مثبت و در پیوند و پیوستگی روشن پدیده‌ها به بشر شناسانده است. ایشان این روش و تفکر را یک نمونه از اعجاز قرآن می‌داند که در آن اثری از آن فکر یهودیِ رایج یافت نمی‌شود و بر این باور است: در تاریخ فکر دینی، جز شماری اندک که آنان هم از سرچشمه زلال قرآن سیراب شده‌اند، کسی از آن فکر کژ و فلج یهودی در خداشناسی رهایی نیافته است. از نظر استاد، در تاریخ مسیحیت غرب، هم کسانی که اصلِ تکامل را به عنوان حربه‌ای علیه خداپرستان به کار برده، به اشتباه رفته‌اند، و هم متألهانی که به عنوان حمایت از حریم توحید، در مقام ردّ و انکار آن برآمده، به خطا افتاده‌اند، زیرا: اصل توحید و اصل تکامل طبیعت در همه اشکال خود، حتی، در تکامل نوعیِ جانداران، مؤید و مکمل یکدیگرند، نه منافی و مخالف.
▬ فرضِ منافاتِ این دو اصل، ناشی از جهالت و بی‌خبری است. ایشان نمونه‌هایی شگفت و باور نکردنی را که در نتیجه، ناسازگار پنداشتن اصل توحید با اصل تکامل، در تاریخ علم و فلسفه اروپایی پدید آمده، می‌آورد و یادآور می‌شود: مطالعه تاریخ علم زیست‌شناسی و تاریخ عمومیِ علوم در دوره جدید، روشن می‌کند که این ناسازواری در فکر عموم و دست کم بیش‌ترین دانشمندان اروپا وجود داشته است و سبب شد چنین دیدگاه‌هایی در علم و فلسفه شکل بگیرد. استاد آن گاه می‌نویسد: البته، برای بسیاری از افراد که با حسن ظنِّ بیش‌تری به فلسفه اروپایی می‌نگرند، قطعاً قابل تحمل نیست که اعلامِ یک انحراف عظیم فکری را از زبان این مقاله و نویسنده این مقاله که طبعاً در مقابل، آن همه ابهت‌ها و جلال و عظمت‌ها صدای رسایی ندارد، بشنوند، «ولکن الحق أحقّ ان یتَّبع» حقیقت و أبّهت و شکوهِ حقیقت، بالاتر و عظیم‌تر از همه این‌ها است. همین منطق و روشِ فکری، که استاد در برابر آن ایستاد، در مباحث فلسفی و الهی دنبال می‌شد و این نگرش را پدید آورد: یا باید عقلی و علمی فکر کرد و خدا را از صحنه حضور و دخالت در طبیعت کنار نهاد یا پای بند فکر دینی بود و با کشف‌های علمی و عقلی به ستیز برخاست.

░▒▓ ۳. نارسایی و ناتوانی فلسفی
▬ الهیات قرون وسطا در چالش با کنجکاوی‌های عقلی و علمی دوره رنسانس، نه تنها از پیوند دادن عقل و دین و روشن‌گری درست این گزاره ناتوان بود که از حل و گشودن پاره‌ای مسائل ساده در خداشناسی نیز ناتوان بود. از این روی، فیلسوفانی که در عصر خرد در حوزه فلسفی اروپا ظاهر شدند، از آن جا که تاریخ فکر فلسفیِ قوی و توانمندی را پشت سر نداشتند، در برابر موج شک و تردید، بی‌پاسخ ماندند: حقیقت این است که اروپا، در آن‌چه حکمت الهی نامیده می‌شود، بسیار عقب است و شاید عده‌ای نتوانند بپذیرند که اروپا به فلسفه الهی مشرق و خصوصاً فلسفه اسلامی نرسیده است. بسیاری از مفاهیم فلسفی که در اروپا سر و صدای زیادی پیدا می‌کند، از جمله مسائل پیش پا افتاده فلسفه اسلامی است. در ترجمه‌های فلسفه اروپایی، به مطالب مضحکی بر می‌خوریم که به عنوان مطالب فلسفی از فیلسوفان بسیار بزرگ اروپا نقل شده است، و هم به مطالبی بر می‌خوریم که می‌بینیم فیلسوفان دچار برخی مشکلات در مسائل الهی بوده‌اند و نتوانسته‌اند آن‌ها را حل کنند; یعنی، معیارهای فلسفی‌شان نارسا بوده است.
▬ استاد از باب نمونه، پاره‌ای از سخنان سست و ضعیف هگل، کانت، اسپنسر و سارتر را، درباره علت نخستین (خدا) یادآور می‌شود و نشان می‌دهد که چگونه این مسأله با آن که در فلسفه اسلامی روشن و گشوده بوده است، لیدر فلسفه غرب و متفکران مسیحی از حلّ آن ناتوان بوده‌اند. هگل می‌نویسد: برای حل معمای جهان آفرینش، به دنبال علت فاعلی نباید برویم؛ زیرا، از طرفی ذهن به تسلسل راضی نمی‌شود و ناچار علت نخستین را می‌جوید; از طرف دیگر، وقتی علت نخستین در نظر گرفته شود، معما حل نگشته و طبع قانع نمی‌گردد؛ زیرا، این مشکل باقی است که علت نخستین، چرا علت نخستین شده است. پس، برای آن که معما گشوده شود، باید غایت یا وجه و دلیلِ وجود را دریابیم، چه اگر دانستیم برای چه موجود شده است، طبع قانع می‌شود و علت دیگری نمی‌جوید. استاد، سخن هگل را این گونه شرح می‌دهد: مراد هگل آن است که اگر بخواهیم به دنبال علت نخستین برویم. ذهن به طور مستقیم علت نخستین را درک نمی‌کند، بلکه برای پرهیز از تسلسل آن را می‌پذیرد، ولی، نمی‌تواند بفهمد فرق علت نخستین با دیگر علت‌ها چیست که آن‌ها نیازمند به علت هستند و او بی‌نیاز از علت است.
▬ همانند سخن هگل، از کانت و اسپنسر نیز یاد شده است. سارتر درباره علت نخستین می‌نویسد: این که وجودی، خودش علت خودش باشد، تناقض است. این سخنان حکایت از آن دارد که مسأله علت نخستین برای آنان شگفت و پیچیده می‌نموده است، در حالی که حل آن، در فلسفه اسلامی و در مکتب فلاسفه اسلامی، امری روشن و از نظر عقلی و فلسفی هیچ جای مبهم و تاریک نداشته است. قرن‌ها پیش از ایشان، فلسفه سینایی و صدرایی بر پایه اصولی مانند: «ملاک نیاز به علت»، و «اصالت وجود» در این مسائل به بحث نشسته و از راه‌های گوناگونِ عقلی پاسخ‌های استوار ارائه کرده‌اند، ولی، هیچ کدام از آن‌ها در فلسفه اروپا شناخته نبوده است. نمونه دیگر از نارسایی و ناتوانی فلسفی غرب، مسأله‌ای است که شهید مطهری از آن با عنوان «خدا یا آزادی» نام برده است. این مسأله از دیر باز میان متألهان مطرح بوده که آیا قضا و قدر الهی حق انتخاب و اختیار را از انسان ستانده و او در منش و کنش خود، مجبور است، یا آزاد و مختار؟ این مسأله اکنون، نیز در گفتار گروه‌های فلسفه دین مطرح است.
▬ در این باره، استاد بحثی مستقل و جداگانه با عنوان: «انسان و سرنوشت» سامان داده و از دیدگاه قرآن، به استدلال می‌پردازد که هیچ گونه ناسازگاری میان قضاء عام الهی و اختیار و آزادی انسان نیست. البته، این دیدگاه، همواره در میان متفکران اسلامی، بویژه در مکتب فلسفی و کلامی شیعه، وجود داشته است. این مسأله در میان فلاسفه اروپا مبهم و ناگشوده بوده است. افرادی مانند ژان پل سارتر چون خواسته‌اند در فلسفه خود بر اختیار و آزادی انسان تکیه بزنند، ناگزیر، اعتقاد به خدا را از ذهن خود شسته‌اند: چون به آزادی ایمان و اعتقاد دارم، نمی‌توانم به خدا ایمان و اعتقاد داشته باشم؛ زیرا، اگر خدا را بپذیرم، ناچارم قضا و قدر را بپذیرم و اگر قضا و قدر را بپذیرم، آزادی فرد را نمی‌توانم بپذیرم و چون می‌خواهم آزادی را بپذیریم و به آزادی علاقه و ایمان دارم، پس، به خدا ایمان ندارم. سارتر پنداشته از خدا یا آزادی، باید یکی را برگزید و راه جمعی وجود ندارد؛ چرا که، اینان از دریافت و تفسیر درستِ اعتقاد به خدا و قضای الهی، به گونه‌ای که با آزادی انسان ناسازگاری نداشته باشد، ناتوان بوده‌اند.
▬ به اعتقاد شهید مطهری، تفکر فلسفی اروپا که میراث فلسفی قرون وسطا بود، بر افکار دانشمندانِ تاریخ جدید علم حکومت و نفوذ داشته و از آن جا که آن تفکر فلسفی، هم از نظر شیوه و متد تحقیق در مسائل الهی، روشی انحرافی داشته، و هم از نظر توانمندی تحلیل، تفسیر و دسته‌بندی و آراستن مفاهیم دینی، نارسا و ناتوان بوده است، سبب شده علوم و تئوری‌های علمی، ناسازگار با دین، جلوه کنند. استاد از دچار شدن علم به چنین سرنوشتی ابراز تأسف می‌کند: این جانب، حقیقتاً وقتی که جریان تاریخ علم را در قرون جدید، کم و بیش، مطالعه می‌کند و متوجه رنگ مخصوصی که فقط طرز تفکر فلسفی خاصِ دانشمندان به جریان پاک و پاکیزه علم داده است، می‌شود، سخت متأثر و افسرده می‌گردد و آرزو می‌کند که‌ای کاش دانشمندان به آن طرز تفکر فلسفیِ عالی، که در طول چهارده قرن در دامن قرآن کریم رشد یافته، آشنا می‌بودند.

░▒▓ ۴. نا بردباری و خشونت دین مدارانه
▬ در دوران چیرگی کلیسا بر مغرب زمین، صاحبان افکار بر سرنوشت خود اندیشناک بودند و از رژیم پلیسی خشن و محاکم تفتیش عقاید در هراس و نگرانی به سر می‌بردند. کلیسا، افزون بر عقاید ویژه مذهبی، یک سلسله اصول علمی مربوط به جهان و انسان را که بیش‌تر ریشه‌های فلسفیِ یونان و غیر یونانی داشت و کم کم مورد پذیرش علمای بزرگ مذهبی مسیح قرار گرفته بود، در ردیف اصول عقاید مذهبی قرار داد و ناسازگاری با آن‌ها را جایز نمی‌شمرد، بلکه به شدت با ناسازگاران و نافرمانان و دل نبستگان به آن عقاید و باورها، مبارزه می‌کرد. اندیشه‌های ارسطویی، در آمیخته با آموزه‌های کلامیِ آباء کلیسا، تقدیس یافته بود. برخی از مقوله‌های پذیرفته شده که قرن‌ها جزو زمینه فکری غرب درآمده بود، با بعضی آرا و اندیشه‌های درج شده در کتاب مقدس عجین شده بود و از حریم آن‌ها با توسل به کتاب مقدس و مقدسات دینی دفاع می‌شد. برای نمونه، الهیات مسیحی، آن چنان با کیهان‌شناسی ارسطو در هم آمیخته بود که هر ناسازگاری با آن ناسازگاری و ستیز با مسیحیت دانسته می‌شد. طرفداری از اخترشناسی کپرنیکی یا نظریه تکامل، در حد مبارزه با کتاب مقدس بود.
▬ کلیسا، تشکیل دادگاه‌هایی به نام: «انگیزاسیون» یا «تفتیش عقاید» در جست و جوی عقاید افراد بود، هنگامی که کوچک‌ترین نشانه‌ای از ناسازگاری با عقاید کلیسا در فرد یا جمعی می‌دید، آن را موجب ارتداد می‌دانست و حاضر نبود تنها به حکم ارتداد بسنده کند، بلکه با خشونت تمام، آن فرد یا جمع را آزار و شکنجه می‌داد. در برابر چنین فضای خشونت آمیز، با عنوان دفاع از دین، روشن است که دانش‌پژوهان، همه توان خود را برای مبارزه با دین به کار گیرند و راه چاره را جز در منزوی ساختن دین و جداسازی حساب ایمان از دانش و خرد ندانند. آن‌چه تا این جا گفته شد، تنها یک روی سکّه بود که به تعبیر شهید مطهری نارسایی‌ها وناهنجاریهای دینیِ کلیسا بود؛ اما، داستان رویارویی عقل و دین، روی دیگری نیز دارد که باید ناروایی‌ها و ناهنجاری‌های علمی و عقلی نامید؛ چرا که، زیاده‌روی‌های دانشمندان تجربی در تکیه بر علم و عقل، کم‌تر از زیاده‌روی‌های کلیسا در ناسازگاری با هر اندیشه نو و کشف جدیدی نبوده است. بی‌گمان، اگر در بررسی رویارویی عقل و دین، کوتاهی‌ها و تندروی‌های افسارگسیخته، در چهره عقلانیت و علم نادیده انگاشته شوند، پرونده این گفتگوی، بر بی‌انصافی شکل گرفته و به طبع داوری مخدوش خواهد بود. سوگمندانه کسانی که در این مقوله قلم زده یا سخن گفته‌اند، بیش‌تر به گونه‌ای مسائل را وانمود می‌کنند، که انگیزه و عامل اصلی در دین گریزی انسان غربی، کلیسا بوده و عملکرد ارباب کلیسا، در انسان غربی تنفر و رمیدگی به وجود آورده است. گویا علم جویان و عقل خواهان و ارباب دانش، مسیری صد در صد درست و سالم پیموده و هیچ اشتباهی انجام نداده و هیچ حرکت نادرستی از آنان سر نزده است، اما، در واقع، چنین نیست؛ زیرا، از مطالعه تاریخ علم، به دست می‌آید که در این جبهه‌گیری و رویارویی، ارباب علم و فیلسوفان نیز، به ناروا بر دین و جایگاه انسانیِ دین ستم روا داشته و به عمد یا به خطا، علیه آن شوریده‌اند.

░▒▓ عقلانیت و عصیان دینی
▬ بی گمان به همان نسبت که خارج شدن کلیسا و روحانیان سبب القای رویارویی میان عقل و دین شده، تندروی و مرزناشناسیِ نظریه‌پردازان علم در پیدایی این اندیشه آتش افروزی کرده است. در نظر شهید مطهری، عقل و علم ناسازگاری با دین ندارند، عقل برای انسان راهنمای خوبی است. نیروی خرد را خداوند به انسان داده تا راه کمال را از راه‌های انحراف، بازشناسد. وضع بشر نشان می‌دهد که گاه به حکم و دریافت عقل راه صحیح را می‌پیماید و گاه از روی نادانی یا هواپرستی به کژراهه می‌رود، علم نیز چراغی است فراروی بشر. چراغ هر جا و به هر راهی که برده شود، همان جا و همان راه را روشن می‌کند. مهم آن است کسی که چراغ را در دست دارد، به کجا و به چه راهی برود. به نظر شهید مطهری، عقلانیت غربی هم در بخش ابزاری و معاشی «علم و تکنیک» به انحراف کشانده شده است، و هم در بخش نظری و ارزشی، بی‌راهه رفته است.

░▒▓ ۱. کژ روی عقلانیت ابزاری
▬ علم حقیقت خوب و مقدسی است، اما، در صورتی که سلامت خود را در سایه هدف‌های انسانی و الهی حفظ کند و با غرور و تکبر انسان آلوده نگردد، اما، علم، در تاریخ خود، مغرور کارکردهایش شد. همین که در ساحت زمینی و خاکیِ انسان، پیروزی‌هایی به دست آورد، ادعای خدایی کرد. منادیان علم، در این جا و آن جا در کوی و برزن اعلام کردند: عقل و علم، پاسخ گو و گره گشای همه دشواری‌ها و گره‌ها و نیازهاست. مدعی شدند: هر نوع خدمتی که دین برای بشر داشته است، اکنون، علم می‌تواند داشته باشد. فرانسیس بیکن و دکارت، دو پیشرو علم جدید در قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم، بویژه بیکن، جریان علم را از طبیعت و حقیقت خودش خارج ساخت. او، با آن که در پیشرفت علم، خدمت بسیار بزرگی به بشر کرد، ولی، خدمت‌گزاری علم برای حقیقت و انسان را نادیده گرفت، در نتیجه، علم از حقیقت قدسی‌اش خالی شد. پیش از بیکن، علم در خدمت حقیقت و وسیله‌ای برای رسیدن به حقیقت دانسته می‌شد؛ اما، وقتی او گفت: علم باید در خدمت زندگی باشد، آن علمی خوب است که در زندگی به کار انسان بیاید و انسان را بر طبیعت چیره سازد و به انسان توان بدهد، دیگر علم جنبه آسمانی خود را به جنبه زمینی و مادی داد. پس از بیکن نیز، عالمان تجربی پا به عرصه عقلانیت ابزاری نهادند و برای علمی شدن هر چیز و دگرگون کردن آن به ابزار کارآمد، کوشیدند. ابزاری که با زندگی روزمره هر انسانی سروکار داشته باشد. زیر فرمان در آوردن عقلانی آن‌چه که در خارج از ذهن وجود دارد (عینیات) سبب شد، انسان مدرن، جز آن‌چه خارج از ذهن وجود دارد و در زندگی با آن‌ها سروکار دارد، به چیز دیگری نیندیشد. بدین جهت نیمه معنوی زندگی خود را فراموش کرد.
▬ به تعبیر ماکس وبر: عقلانیت ابزاری، انسانِ عقلانی شده را به «قفس آهنین» وارد کرد. در ابتدا هدف علم تسخیر طبیعت و به خدمت گرفتن طبیعت برای رفاه و آسایش انسان بود؛ اما، به زودی این محاسبه به هم ریخت. اثر ویرانگر و زیان‌بار شعار بیکن: «دانایی برای توانایی»، وقتی آشکار شد که کم کم بشر از علم تنها توان می‌خواست. کار به جایی رسید که نه تنها همه چیز در خدمت قدرت و توان قرار گرفت، بلکه خود علم نیز، به خدمت قدرت‌ها درآمد و اسیر زورمندان شد. اینان، هر آن‌چه عقل فرا نمود و ساخت، در اختیار خود گرفتند و از عقل خواستند که در چه راهی به تلاش‌های عقلانی بپردازد و چه نتیجه‌ها و دستاوردهایی به دست آورد: این جمله را که می‌گوییم: «دنیای ما دنیای علم است» باید اندکی تصحیح کنیم; دنیای ما دنیای قدرت است، نه دنیای علم، به این معنی که علم هست، ولی، نه علم آزاد، بلکه علم در خدمت قدرت و زور. به غلط گفته می‌شود امروز عصر عقل است، برای این که در این عصر عقل آزادی ندارد، علم و فکر آزادی ندارد، هنوز دنیا دنیای شهوت است، هنوز دنیا دنیای جاه طلبی و قدرت خواهی است. البته، دین، انسان‌ها را به قدرت‌مندی و توان فراخوانده، ولی، نه قدرتی که امروز همه ویژگی‌ها و خصال عالی انسانی را زیر سایه شوم و مرگبار خود نابود می‌کند. دین قدرتی را می‌ستاید که خادم حقیقت و خصال عالی انسانی باشد و ارزش‌های انسانی را پاس بدارد.
▬ به باور شهید مطهری، کژ روی علم و دگر شدن آن به ابزار و سلاحی برای کسب قدرت و فزون خواهی، سبب شد اندیشه‌های ماکیاولی در غرب ظهور یابد و قرائت فاشیستی از قدرت در ذات انسان غربی لانه کند. از باب نمونه، ایشان مکتب اخلاقی نیچه را نماد فکری و روحی غربیان می‌داند؛ زیرا، نیچه می‌گفت: نفس کشتن چرا؟ باید نفس را پروراند. غیر پرستی چیست؟ خود را باید خواست و خود را باید پرستید. ضعیف و ناتوان را باید رها کرد تا از میان برود و رنج و درد در دنیا کاسته شود… مرد برتر [سوپر من] آن است که نیرومند باشد و به نیرومندی زندگی کند و هوا و تمایلات خود را برآورده نماید.
▬ به نظر استاد، انسان غربی به پیروی از علم غربی، از طبیعت نخستین خود خارج شده و ناخواسته در برابر دین و ارزش‌های آسمانی قرار گرفته است. می‌گویند: هم اکنون، تربیت و اخلاق اروپایی اخلاق ماکیاولی و نیچه‌ای است. کاری که امروز غرب استعمارگر در دنیا انجام می‌دهد، بر همین اساس و پایه استوار است. روح غربی، چه اروپایی و چه امریکایی، استعمارگری و پیاده کردن و به کار بردن اصول نیچه‌ای است. استاد می‌نویسد: وقتی، آنان برای ما از حقوق و آزادی سخن می‌گویند، اگر ما سخنان آنان را باور و بازگو کنیم، به اشتباه رفته‌ایم. آنان همین مفاهیم را هم برای قدرت خودشان می‌خواهند. کاری که امریکا می‌کند اجرای فلسفه نیچه است. آنان این همه سخن از انسانیت و انسان دوستی می‌زنند و ما سخنان راسل و سارتر را نقل می‌کنیم، ولی، این دو نیز، زیر ساخت فکریشان قدرت خواهی است. به هر روی، عقلانیت ابزاریِ انسان غربی به راهی رفته که روی هم رفته سرکشی و نافرمانی در برابر ارزش‌های انسانی، بیش‌تر از کارکرد و خدمت او به انسان بوده است. زیرا، با میدان دادن به هواها، انسان را تا مرز سرکشی در برابر تمامی مقدّسات و از میان بردن همه ارزش‌های دینی و انسانی، پیش برده است. ولی، هیچ کدام از این‌ها، اوصاف ذاتی و طبیعی عقلانیت نیست، بلکه به دست انسان شریر، بر عقلانیت ابزاری عارض و تحمیل شده است.

░▒▓ ۲. کژ روی عقلانیت فلسفی
▬ عقل در بخش معرفت‌شناسانه‌اش، سرنوشتی بهتر از بخش سخت افزاری آن نداشته است؛ چرا که، فضای قرون وسطایی، سبب شد نظریه پردازی‌های عقلی و فلسفی، در بستری شکوفا شود که با ایمان زدایی و دین ستیزی همراه گردد و به صورت رقیبی برای دین و ایمان دینی ظاهر شود. در دنیای غرب، وقتی عقل فلسفی بی‌اعتنا به دین و جهان بینی دینی، خواست بر‌ای انسان ایدئولوژی و فلسفه رفتار پدید آورد و در صدد مکتب‌سازی برآمد، در حقیقت، از قلمرو و جایگاه واقعی خود فراتر رفت. نمود فلسفی عقل، در چهره جهان بینی‌ها و ایدئولوژی‌های بشری را، باید نماد اصلی سرکشی عقلانیت نظری دانست؛ زیرا، نه علم و نه فلسفه، هیچ کدام، توان و شایستگی ندارند جهان بینی کامل و مورد انتظار بشر را کشف و ارائه کنند. در اساس چنین کاری از قلمرو عقل و علم بیرون است. به نظر استاد، اگر چه شناخت علمی دقیق است و چون قوانین حاکم بر یک موجود خاص را به دست می‌دهد، راه چیره شدن و دست یازی و تصرف را به بشر می‌نمایاند، ولی، شعاع و قلمرو آن محدود است. بدین جهت جهان‌شناسی علمی به سبب آن که جزء شناسی است، نه کل‌شناسی، از ارائه چهره و هندسه جهان ناتوان است. افزون بر این، انسان برای دریافت جهان بینی به شناخت‌هایی فراتر از شناخت‌های علوم نیاز دارد، مانند این که: جهان از کجا آمده و به کجا می‌رود؟ انسان در چه نقطه‌ای از جهان قرار دارد؟ آیا جهان هدایت شده است یا کور و بی‌هدف؟
▬ و… از این روی، شناخت‌های محدود علم، به زندگی انسان جهت نمی‌دهد. علم هرگز به انسان الهام نمی‌بخشد که چگونه بخواهد و چه هدفی داشته باشد، چه راه و روشی در زندگی برگزیند. علم نمی‌تواند تکیه گاه یک ایدئولوژی انسانی باشد. ارزش شناخت علمی بیش‌تر عملی است، تا نظری. آن‌چه می‌توان آرمان ساز و ایمان زا باشد و تکیه گاه ایدئولوژی قرار گیرد، ارزش نظری است، یعنی، توان در ارائه واقعیت هستی و جهان و انسان، آن چنان که هستند. از این روی، تمام کسانی که از جهان بینی علمی سخن گفته‌اند یا فلسفه و مکتب خود را علمی خوانده‌اند، دانسته یا نداشته، در حوزه‌ای وارد شده‌اند که پای علم به آن جا نمی‌رسد جهان بینی فلسفی و کاوش‌های عقلی محض نیز، نمی‌تواند تکیه گاه مذهب و ایدئولوژی باشد؛ زیرا، جهان بینی وقتی استوار و کامل خواهد بود که افزون بر شمول و جاودانگی، قداست بخش باشد، به اصول جهان بینی تقدّس ببخشد. و از آن جا که ایدئولوژی باید از گرمابخشی ایمان برخوردار باشد و گرایش ایمانی به یک مکتب، حرمتی در حدّ قداست لازم دارد، روشن می‌شود که جهان بینی باید رنگ دینی به خود بگیرد و بر وحی استوار باشد.
▬ نتیجه: این اَنگار و قرائت نادرست از علم و فلسفه که رهیافت‌های علم مانند: صنعت، تکنولوژی، روان‌شناسی و جامعه‌شناسی، نظریه‌های فلسفی در شکل ایدئولوژی‌ها و مکتب‌ها و خلاصه پیشرفت‌های علمی و عقلی می‌توانند جایگزین دین و آموزه‌های دینی شوند و نیازهای بشر را برآورند و به انتظارهای او پاسخ دهند، تصوری اشتباه بود که از غرور علمی و فلسفی و عقل گروی بیش از اندازه، برآمد. همین تصور خطا و غرور آمیز بسیاری دانشمندان علوم تجربی و فیلسوفان سده‌های اخیر را برانگیخت که به رقابت و رویارویی با فکر دینی برخیزند.
▬ دو نمونه برجسته از سرکشی فکری که کژی‌های دیگری را در تفکر فلسفی غرب پدید آورد عبارتند از:

░▒▓ ۱. نظریه پوزیتیویسم
▬ ظهور نظریه پوزیتیویسم در روش‌شناسی علم و معرفت، نخستین کژ روی بود که بستر تفکر و اندیشه را آلوده ساخت و جهان نگری الحادی را، در تاریخ جدید، پایه گذاری کرد. پوزیتیویسم، به عنوان صورتی از اندیشه غربی، ریشه در جریان فلسفه حسی و تجربی دارد که با فرانسیس بیکن آغاز شد. سپس، توسط ماتریالیستهای عصر روشنگری گسترش یافت و سایه سنگین خود را بر بخش عمده‌ای از قرن نوزدهم گستراند. با ظهور کانت (۱۸۰۴) و سپس‌ها با شکل‌گیری حلقه وین (Vienna Circle)، در اوایل قرن حاضر، این سرکشی و کژ روی فکری هم‌چنان پایید و با دیدگاه‌های کارل پوپر، در متدلوژی علم، چهره جدید یافت. پوزیتیویسم به معنای اصالت دادن به تجربه حسی و روش‌های پیوسته و بسته بر آن، مدعی شد معرفت حقیقی تنها معرفتی است که از راهِ روش‌های قابل تجربه و علمی به دست آمده باشد. این نظریه هرگونه رهیافت فراعلمی را بی‌حقیقت دانست و با گسترش دیدگاهِ حس‌گرایی به تمامی عرصه‌های حیات انسان، همه مفاهیم قدسی و حقایق دینی و ارزش‌های معنوی و اخلاقی را انکار کرد و مدعی شد، چون گزاره‌های دینی تجربه ناپذیرند، مهمل و بی‌معنایند. تکیه بیش از اندازه این نحله بر مادیت فکری، سبب شد از اساس با دین و مقدسات دینی رویارویی پدید آید.

░▒▓ ۲. اومانیسم
▬ فلسفه اومانیسم بر مبنای معرفت‌شناسی تجربی و سرکشی فکری پوزیتیویسم سامان یافت. این فلسفه، خودبنیادیِ بشر را اعلام کرد و همه چیز را در وجود انسان نگریست. تمامی راه‌های اسمان را به روی انسان بست و او را بر پُست خدایی نشاند. در بینش اومانیستی، انسان وجود مستقلی دانسته شد که با تکیه بر نیرو و استعداد خویش، می‌تواند به قانون گذاری بپردازد و بی‌نیاز از خدا و وحی، راه و هدف خودش را بیابد. ماکس شلر درباره پیامد این دیدگاه می‌نویسد: سقوط مفهوم انسانیت در غرب شاید به این علت بود که انسان می‌خواست انسانیت خویش را بر مبنای وجود خود بنیاد نهد. رنه گنون، منتقد فرهنگِ علمی و اومانیستی غرب، می‌نویسد: اومانیسم نخستین صورت امری بود که به شکل «نفی روح دینی / Laicisme» معاصر درآمده بود. و چون می‌خواستند همه چیز را به میزان بشری محدود سازند، بشری که خود غایت و نهایت خود قلمداد شده بود، سرانجام، مرحله به مرحله به پست‌ترین درجات وجود بشری سقوط کرد.
▬ انسان عصر جدید، اثر پذیرفته از نظریه پوزیتیویسم و اومانیسم، از یک سوی سر به گریبان حس و تجربه فرو برد و جز طبیعت و عالم ناسوت، آن هم در نگاهی عرضی و سطحی و ابزاری چیز دیگری را ندید یا نخواست ببیند و از سوی دیگر، در نگاهی فلسفی، انسان و آرزوها و خواسته‌های او را محور همه چیز دانست و به این اندیشه و مکتب فکری گرایید که خودیتِ انسان آخرین هدف است و باید به خود و برای خود فکر کرد. بالاخره آن که، در پی این انحراف‌های فلسفی، مکتب‌هایی چونان: کاپیتالیسم، سوسیالیسم و لیبرالیسم زاده شدند که اگر نخواهیم دست رد به این مکتب‌ها بزنیم، دست کم در نقد آن‌ها باید بگوییم: هر کدام نگاهی انحصارگرایانه به بخشی از ساحت وجود انسان دوخته‌اند و بسیار طبیعی خواهد بود که میان این نوع نگاه و نگاهی که دین و وحی به کلیت وجود آدمی و واقعیت هستی دارد، ناسازگاری و ناسازواری افتد. شهید مطهری ظهور این نظریه‌ها و مکتب‌ها را وبای علم و فکر می‌خواند و بروز چنین سرکشی‌ها و کژی‌هایی را به طبیعت سرکش بشر پیوند می‌دهد. بشری که بر مرکب راهوار علم و عقل سوار شده و قدرت کنترل و تعادل را نیز از کف داده است.
▬ در نتیجه، ناسازگاری دین و عقل در جایی و وقتی صورت می‌گیرد که یا دین تحریف شده باشد و مفاهیم دینی مخدوش و نارسا عرضه گردد یا عقل در راستای درست و سالم و کشف حقیقت به کار نرود. پس، رویارویی و ناسازواری میان عقل و دین، امری ذاتی که از درون عقل یا دین بجوشد، نیست، بلکه یک ناهنجاری بیرونی است. در تاریخ غرب، این ناهنجاری از آن جا ناشی شده که از یک سو، دینِ راستین و به دور از تحریف صحنه گردان نبوده، و از دیگر سوی علم و عقل از مرز خود فراتر رفته‌اند و به حوزه‌های دیگر دست برده‌اند. نتیجه و حاصل این ناهنجاری به کنار رفتن دین اصیل از صحنه زندگی و سرکشی علم و عقل و بی‌لجامی آن‌ها در عرصه زندگی بشر امروز بوده است.
مآخذ:...
هو العلیم

تجربه‌گرایی خاص آنگلوساکسون/لیبرالیسم خاص آنگلوساکسون

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشتادامه مطلب... آزاد از آنتونی آربلاستر؛ ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ فلاسفه انگلیسی، بیشتر، تجربه‌گرا بودند، تا عقل‌گرا.

▬ عملاً، تسلط نظریه‌ی‌حس‌گرا وتجربه‌گرای تامس هابز و جان لاک در مورد منشاء معرفت، بی‌قید و شرط، پذیرفته شد.

▬ و آیزاک نیوتن بود که علم تجربه‌گرا را به روح ناب دوران بدل کرد.
▬ در فلسفه طبیعی نیوتن، کار دانشمندان، گردآوری واقعیات بود، نه تدوین نظریه‌های عریض و طویل.
▬ اینچنین، وحدت معرفت، در برخورد با تجربه‌گرایی اتمیستی بر دوراهی تردید قرار گرفت. از این بیش، وحدت معرفت، مضمحل شد. واقعیت، به امری فردی و منوط به تجربه شخصی شد.
▬ تأکید بر محک تجربه، و بیان انضمامی علمی به عنوان تنها محک و بیان پذیرفته شده این دوران، نهایتاً به پرهیز از هر نوع کلان روایتی تعبیر شد. حالا، فردیت لیبرال متولد شد.
▬ بدین ترتیب، و نهایتاً، تجربه‌گرایی جان لاک با لیبرالیسم سیاسی یکی شد.
مآخذ:...
هو العلیم

ظهور «تشیع سلفی»؟ برداشت آخر

فرستادن به ایمیل چاپ

دکتر ادامه مطلب...حامد حاجی‌حیدری


░▒▓ مطلب اول

• وقتی «عقل» تحقیر می‌شود،...

• وقتی با یافتن یکی دو جمله منقطع، که فکر عامی را مسحور می‌کند، «عقل» مؤمنانی چون ملاصدرای شیرازی، شیخ شهاب الدین سهروردی، محمد حسین طباطبایی، مرتضی مطهری کم قدر شناخته می‌شود...
• بله... وقتی «عقل» تحقیر می‌شود، «عقال» از دست می‌رود. «عقال»، همان بندی که شتر چموش شهوت و غضب را مهار می‌کند از دست می‌رود؛ و وقتی «عقال» از دست رفت، می‌شود همین «القاعده»‌ای که جلوی چشم ماست، که دقیقاً «بی‌قاعده» است.
• می‌بینم روزی را که سلفیت شیعی که بموقع، و همین امروز، مهار نشده است، به ضد خود تبدیل می‌شود. وقتی رفته رفته، میراث حکمت را و حتی بخش‌های مهمی از شریعت را تعطیل کرد، نفسی بدون «عقال» سر بر خواهد آورد که شفافیت نهایی شر مدرنیت است: نفس بدون عقال و مهار.
• مباحثی که حول بازسازی علوم انسانی برخواست، می‌رود تا به ضد خود تبدیل شود. این احوال، نشان می‌دهد که جریان‌های فکری غیر اصولی می‌توانند کار دست یک ملت و شاید جهان بدهند.
• تشیع سلفی، مانند تسنن سلفی، مهم‌ترین ویژگی خود را در تحقیر «عقل» قرار خواهد داد، حتی تحقیر «عقل» مؤمن؛ تحقیر «عقل» ملاصدرای شیرازی، تحقیر «عقل» شیخ شهاب الدین سهروردی، تحقیر «عقل» علامه محمد حسین طباطبایی، تحقیر «عقل» شهید مرتضی مطهری.
• تشیع سلفی، خیال می‌کند که برای بر پا داشتن دین و علم دینی، باید «عقل» را ضایع کرد، و نمی‌داند که دین بر تارک «عقل» ایستاده است. دین غایت عقل است.
• می‌توان تصور کرد آتیه را...

░▒▓ مطلب دوم
• چهارشنبه شب گذشته، از شبکه تلویزیونی چهار سیمای جمهوری اسلامی ایران، آقای احمد رهدار و آقای مهدی نصیری به گفتگو پرداختند.
• و نتیجه نظرسنجی این برنامه که می‌پرسید، آیا فلسفه، در مجموع، مخل حال دین‌داری است، یا ممد آن، شصت و پنج درصد از مخاطبان فعال برنامه، رأی را به جانب آقای مهدی نصیری دادند.
• حدود یک سال پیش، دو شهریور نود، در گفتگوی دیگری، آقای مهدی نصیری با جناب دکتر حسین کچویان گفتگو کرد که هر چند آن برنامه نظرسنجی نداشت، ولی، به گمان من، در آن برنامه هم، این، آقای مهدی نصیری بود که مسلط‌تر نشان داد.

░▒▓ مطلب سوم
• پروژه آقای مهدی نصیری که در وب‌نوشت ایشان هم منعکس است، نقل قول مواردی از آراء عرفا، فلاسفه و متکلمان، اعم از شرقی و غربی است که رویاروی آموزه‌های اصلی و فرعی دین قرار می‌گیرد. خصوصاً برخی از این نقل قول‌ها، سران سلسله‌های سه‌گانه فوق را هدف می‌گیرند. افلاطون، ارسطو، ابن‌عربی، سهروردی، ملاصدرای شیرازی، ...
• حاصل این نقل قول‌ها، اعلام نامطمئن و آلوده بودن ادراک عرفا، فلاسفه و متکلمان، اعم از شرقی و غربی است. نتیجه، عطف توجه به سوی منابع اصلی دین و عزل نظر از عرفان و فلسفه و کلام خواهد بود.

░▒▓ مطلب چهارم
• آنچه پروژه آقای مهدی نصیری را در مقایسه با برنامه کسانی مانند دکتر رضا داوری و دکتر حسین کچویان، ممتاز می‌کند، انضمام مباحث و انفکاک از مفاهیم مبهم است.
• حاصل این انضمام، شگرف و خیره‌کننده است.
• استفاده از مفاهیم مبهم «شرق» و «غرب» و «مدرنیته» و «تجدد»، در نگره کسانی در سلک و سیره دکتر رضا داوری و دکتر حسین کچویان، موجب آن شده است که مخاطب آن‌ها، کم و بیش، «غرب» را ذاتاً «بیمار» و آلوده قلمداد کند، و «شرق» را ذاتاً پاک و قابل اعتماد. فرجام این فکر، لاجرم به نوعی نژادپرستی جغرافیایی شرق‌مدار منجر می‌شود. در نتیجه، فکر غربی چونان کلافی تلقی می‌گردد که برداشت یک نخ از آن، منجر به انتقال کل آن کلاف معیوب خواهد بود. پس، ترجیح می‌دهند که به اتکاء حکمای سوی شرقی کره زمین، فکر دینی پاک‌تری بازسازی کنند، و از تعلیم و تعلم علوم انسانی غربی، پرهیز داده می‌شود.
• ولی، انضمام پروژه آقای مهدی نصیری موجب می‌شود که دامنه طرد، تنها به فکر غربی محدود نگردد. انضمام پروژه آقای مهدی نصیری معلوم می‌کند که نقاط اشتراک گسترده‌ای میان فکر فیلسوفان و عرفا و متکلمان شرقی و فیلسوفان و عرفا و متکلمان غربی وجود دارد، و اِشکال، اساساً از هر نوع تلاش فلسفی و عرفانی و کلامی برای فهم دنیاست و باید به سمت دین خالص بازگشت.
• در واقع، پروژه آقای مهدی نصیری با انکار سراسری فلسفه و عرفان و کلام، شفافیت پایان طریقی است که کسانی مانند دکتر رضا داوری و دکتر حسین کچویان آغاز می‌کنند؛ دقیقاً به همان دلیلی که علوم انسانی غربی، «کلاً» بی‌اعتبار می‌شود، فحول علوم انسانی شرقی نیز «کلاً» محو و بی‌اعتبار می‌گردند.
• اگر تیغ بی‌رحمانه بی‌اعتبارسازی را به دست گیریم، و دست و دل بازانه، علوم انسانی غربی را بی‌اعتبار قلمداد کنیم، آن وقت، به سرعت معلوم خواهد شد که تقریباً، هیچ چیز معتبری باقی نخواهد ماند.
• البته، آن چه انضمام آقای مهدی نصیری هنوز به قدر کافی آن را شفاف نکرده است، این است که این تیغ بی‌رحمانه، به دین هم رحم نخواهد کرد. مرد شجاعی که چنین، عقلا و حکما را به استهزاء می‌گیرد، در مواجهه با صادرکننده شریف «اطلبوا العلم ولو بالصین» (وسائل الشیعه، ج. ۲۷: ۲۷، مصباح‌الشریعه: ۱۳، بحارالانوار، ج. ۱: ۱۷۷، عوالی اللآلی، ج. ۴: ۷۰، مشکاة الانوار: ۱۳۵) چه خواهد گفت؟ این پرده‌ای از نمایش است که هنوز اجرا نشده، و وقتی آشکار شد، خواهید دید که جنین سلفیت شیعی بالغ گردیده!

░▒▓ مطلب پنجم
• و آن‌چه در پروژه آقای مهدی نصیری مفقود است، بیان انبوه آموزه‌های گران‌بهای فلاسفه و عرفا و متکلمان است که انطباق حیرت‌آوری با منابع دینی دارند.
• ده قرن قبل از ظهور اسلام، انطباق آموزه‌های ارسطویی در مورد «سعادت» و «عدالت»، با منابع دینی اسلام، حیرت‌آور است، و آموزنده؛ برخی از جملات ارسطو، عین جملات مندرج در منابع دینی است.
• دغدغه علوم اسلامی، استمرار دینی است که به خاتمیت رسیده. چگونه «عقل» را می‌توان مسلح کرد، تا بتواند از منابع دینی اسلام برای مسائل تازه استخراج حکم و حکمت نماید؟ چگونه باید روایات و سنت‌ها را فهمید و به موارد تازه انطباق داد؟
• و اگر ارسطو، سیری از فکر را سازمان داده که به فرض داشتن وجوهی از افتراق، وجوه شگفت‌آوری از انطباق را با آموزه‌های دینی نشان می‌دهد، پرسش این است که این سیر فکری چگونه سازمان داده شد که این چنین به کسوت رسول باطنی درآمد و اخلاق ارسطویی را به اخلاق علوی چنین نزدیک ساخت؟

░▒▓ مطلب ششم
• و آن‌چه در پروژه آقای مهدی نصیری مفقود است، سیره و روش منابع دینی در مواجهه با منابع علمی یا منابع خارج از دین اسلام است.
• باید با «اطلبوا العلم ولو بالصین» چه کنیم؟
• سه سده قبل از ظهور اسلام در سده ششم میلادی، سده سوم میلادی، دوران طلایی سلسله هان در چین که اوج پیشرفت تکنولوژی و دانش در چین است، در عین حال، عمیقاً ملحدانه هم هست.
• پرسش این است که نگره صادرکننده پاک جمله «اطلبوا العلم ولو بالصین» چه بوده است؟
• مراد از آن جمله، ایمان به توانمندی «عقل» در انفکاک آلودگی‌ها از پاکی‌ها نیست؟
• ایمان به توانمندی «عقل» در انفکاک آلودگی‌ها از پاکی‌ها نیست؟
• ایمان به توانمندی «عقل» نیست؟
• توانمندی «عقل».

░▒▓ مطلب هفتم
• قدر مشترکی که بین انکارکنندگان یکسره علوم انسانی غربی از یک سوی، و انکارکننده علوم انسانی غربی و شرقی، وجود دارد، نحو معرفت‌شناسی آن‌هاست که عمیقاً و به نحو متناقض‌نمایی، متضمن تحقیر «عقل» است.
• معرفت‌شناسی آن‌ها، فرض یک «عقل» ناتوان را پیش چشم دارد که نمی‌تواند بین نقاط قوت و ضعف یک نظام فکری، تمایز روشنی بگذارد، و نقاط قوت را جذب، و نقاط ضعف را طرد کند. این «عقل»، در مواجهه با پیچیدگی‌های نظام‌های فکری، قدرت تمیز ندارد. پس، بهتر است، به سمت نظام‌های فکری برود که از ریشه به نحو مطمئن‌تری پایه‌گذاری شده‌اند. پس، بهتر است عطای نظام‌های فکری غرب را به لقایشان ببخشیم، و به یک پایه خالص‌تر شرقی برای معرفت رضایت دهیم. البته، وقتی همین طرز فکر را گسترش دهیم، درمی‌یابیم که علوم انسانی شرقی نیز ناپیراستگی‌هایی دارند که به آنان نیز نمی‌شود اعتماد کرد، لااقل به قدر خود دین آسمانی نمی‌توان به آن اعتماد کرد؛ پس، بهتر است «عقل صغیر» را به محیط پاک‌تری هدایت کرد تا گمراه نگردد؛ و سپس، در می‌یابیم که همین ذهن هم باید در مقابل، وساوس جملاتی مانند «اطلبوا العلم ولو بالصین» نیز حفظ شود! آن وقت است که رفته رفته به سلفیت و تحفظ در قبال بخش‌هایی از دین می‌رسیم که از نظر ما بالقوه آلوده هستند، مانند «اطلبوا العلم ولو بالصین»! البته، انضمام بیان آقای مهدی نصیری، هنوز به قدر کافی این فرجام را شفاف نکرده است. این پرده‌ای از نمایش است که هنوز اجرا نشده.

░▒▓ مطلب هشتم
• راه حل این معضل، این است که آقای مهدی نصیری را دعوت کنیم که از منابع دینی، شروع به استنباط فرماید.
• و وقتی شروع به استنباط فرمود، در می‌یابد که باید «عقل» خویش را برای این کار مسلح کند.
• نیاز به چیزی شبیه منطق و اصول خواهد داشت.
• و وقتی شروع به ساخت و ساز منطق و اصول خاص خود کرد، لاجرم، خواهد دید که بسیاری از آنچه به زحمت ساخته است، سلسله‌ای از منطق‌دانان و اصولیان و فیلسوفان پیش از او، مثل خود او ساخته‌اند.
• پس از مدتی، از دوباره‌کاری ملول خواهد شد. منابع منطقی و اصولی اسلامی را پیش روی خود خواهد گشود، و با اعتماد ویژه‌ای به توانمندی «عقل» خود در تشخیص سره از ناسره، شروع به انتخاب خواهد کرد و اصولی را در متن خود رونوشت خواهد کرد.
• و البته، پس از مدتی در می‌یابد که در برخی فروع مباحث، حکمای غیرمسلمان نیز تتبعات گران‌قدری دارند.
• و آن وقت، بر می‌گردد سر جای اول. سر جای آقای احمد رهدار!
مآخذ:...
هو العلیم

صفحه 294 از 425

a_a_