فیلوجامعه‌شناسی

دگرگونی اجتماعی در دوران رشد سریع اقتصادی کره جنوبی (۱۹۹۰ - ۱۹۴۵)

فرستادن به ایمیل چاپ

سید ادامه مطلب...یاسین اسدی؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ دوران رشد در کره جنوبی، دوران تغییرات و تحولات عظیم در این کشور محسوب می‌شود. در این دوران، جامعه کره جنوبی از لحاظ سیاسی و اقتصادی تحولات عظیمی را تجربه کرده است.

▬ در چند دهه این دوران، دگرگونی‌هایی در کره رخ داده که در تاریخ این سرزمین بی‌سابقه بوده است. تحولات مزبور از ۱۹۴۵ میلادی آغاز می‌گردد. در این تاریخ، با پایان جنگ جهانی دوم و قبل از ورود به دهه ۱۹۵۰، سرزمین کره از یوغ استعمار ژاپن خارج می‌شود، دو کره از هم جدا می‌شوند، جنگ دو کره از اوایل دهه ۱۹۵۰ در این سرزمین آغاز می‌شود که تا ۱۹۵۳ ادامه می‌یابد و میلیون‌ها کشته و زخمی به جا می‌گذارد، کشور در وضع ناگوار اقتصادی و فقر فرومی‌رود. در پایان دهه ۱۹۵۰ در چهارم آوریل ۱۹۶۰ قیام دانشجویی سرتاسر کره را فرا می‌گیرد. در شانزدهم ماه مه ۱۹۶۱ کودتای نظامیان با موفقیت به پایان می‌رسد و کشور رسماً در کنترل نظامیان قرار می‌گیرد. در ۱۹۸۰ دومین کودتای نظامیان را چون دو هوان انجام می‌دهد. در ۱۹۸۶ تظاهرات مردم جهت دستیابی به دموکراسی، کشور را در آشوبی بزرگ فرو می‌برد. در ۱۹۸۸ جمهوری ششم کره جنوبی متولد و ششمین رییس جمهور این کشور برگزیده می‌شود. تمامی این حوادث در مدت کمتر از پنجاه سال در کره جنوبی حادث شد و هر یک نقطه عطفی در تاریخ سیاسی معاصر این کشور محسوب می‌شود که توانست به نوعی تغییرات اساسی را در کره جنوبی رقم بزند.

░▒▓ ▌ ویژگی تحولات کره جنوبی در دوران رشد سریع

░▒▓ ۱. تغییر بافت جامعه از روستایی به شهری
▬ اولین دگرگونی کره در پنجاه سال اخیر، تغییر آن از یک جامعه سنتی و روستایی به یک جامعه شهرنشین و صنعتی بود. جامعه کره جنوبی تا ۱۹۱۰ خصوصیات کاملاً سنتی داشت که منبعث از سنت‌های ژاپنی بود. با تجاوز ژاپن در ۱۹۱۰ تا ۱۹۴۵، سیستم پادشاهی در این کشور لغو گردید؛ ولی، ویژگی سرمایه‌داری سنتی کشاورزی با استعمار ژاپن وارد این سرزمین شد که تا ۱۹۴۵ ویژگی یک جامعه فئودالی را کاملاً به همراه داشت. این خصوصیات به دلیل کشاورز بودن بافت اجتماعی غالب کره کاملاً مشهود و قابل لمس بود، اما، در طول ۵۰ سال اخیر جامعه به دلیل رشد صنعتی، از حالت سنتی و روستایی به یک جامعه سرمایه داری صنعتی تغییر یافته است.

░▒▓ ۲. تغییر بافت اقتصادی از کشاورزی به صنعتی
▬ از لحاظ اقتصادی، جامعه کره جنوبی از یک اقتصاد کشاورزی به یک اقتصاد صنعتی تغییر هویت داده است. در سال ۱۹۴۵ بیش از ۸۰ درصد بافت اقتصادی کره جنوبی کشاورزی و ماهیگیری بود و ۴ درصد آن بافت صنعتی بود. در حالی که در ۱۹۹۰ سهم کشاورزی در اقتصاد کره به کمتر از ۱۸ درصد رسید و سهم صنایع به ۲۷ درصد افزایش یافت.

░▒▓ ۳. تبدیل درآمدهای پایین و متوسط جامعه به درآمد بالا
▬ بر اساس آمارهای منتشر شده در ۱۹۶۳، درآمد سرانه کره جنوبی ۱۰۰ دلار برآورد شده بود که در آن زمان امریکا با ۳. ۰۷۰ دلار بالاترین درآمد سرانه را داشت. درآمد سرانه ژاپن و ایران در آن زمان به ترتیب ۶۸۴ و ۲۰۳ دلار بود. این روند در ۵۰ سال اخیر تغییرات عمده‌ای کرده است؛ به طوری که بر اساس آمار بانک جهانی در ۱۹۹۰ درآمد سرانه کره به ۵. ۶۵۹ دلار افزایش یافت. درآمد سرانه ژاپن و ایران در ۱۹۹۰ به ترتیب ۲۵. ۴۳۰ و ۲. ۴۹۰ دلار بود.

░▒▓ ۴. تغییر سنت‌های اجتماعی از فرهنگ شرقی به فرهنگ غربی
▬ جامعه کره جنوبی از لحاظ فرهنگی یک جامعه شرقی-آسیایی و خصوصاً شمال شرقی آسیاست. دلیل تأکید بر تفکیک دقیق وضعیت فرهنگی کره، بافت سنتی و بسته این جامعه است که از سنت‌های کنفوسیوسی نشأت گرفته است. به دلیل وضعیت جغرافیایی این کشور، فرهنگ معنوی- مذهبی و آرمان‌گرایی در آن کاملاً مشاهده می‌شده است؛ فرهنگی که در آن مردسالاری نقش برجسته‌ای را در روابط اجتماعی بازی کرده است. این ارزش‌های شرقی در طول قرن‌ها با دیگر تمدن‌ها برخورد داشته و به صورت کاملاً بسته به حیات خود ادامه می‌داده است. گرچه از اواخر قرن نوزدهم، اروپاییان برای اولین بار قدم بر این سرزمین نهادند، تأثیر بسیار کمی از فرهنگ غربی در این جامعه مشاهده شد. بعد از این‌که ژاپنی‌ها در یک دوره ۵۰ ساله این سرزمین را تصرف کردند، جامعه و فرهنگ کره جنوبی به سرعت فرهنگ غربی را در لایه‌های مختلف اجتماعی خود لمس کرد. به دلیل این‌که ژاپنی‌ها زودتر با فرهنگ اروپایی آشنا شده بودند، می‌توان گفت که فرهنگ غربی از ژاپنی‌ها به کره نفوذ کرد. به این ترتیب، فرهنگ مادی‌گرایی و واقع‌گرایی اساس حرکت قرار گرفت و عقل‌گرایی به سرعت به عنوان ارزش‌های جدید در جامعه کره جنوبی جای خود را باز کرد و فرهنگ مصرف و تجملات بر جامعه تسلط یافت. فرهنگ سلوک‌گرایی که قرن‌ها در جامعه کره جنوبی جایگاه قدرتمندی داشت، به سرعت جایگاه خود را از دست داد.

░▒▓ ۵. حرکت نظام سیاسی جامعه به سمت دموکراسی
▬ در یک نگاه کلی می‌توان دریافت که تحولات و تغییرات سیاسی در جامعه کره جنوبی در طول ۵۰ سال اخیر نشان‌دهنده سیر تحولات به سمت دموکراسی بوده است؛ در حال حاضر سیستم سیاسی حاکم بر کره جنوبی از یک روند دموکراتیک ناشی شده است. تا قبل از قرن بیستم، نظام سیاسی کره جنوبی پادشاهی بود. در اوایل قرن بیستم و در مدت ۳۵ سال هیچ دولتی در کره جنوبی حاکمیت نداشت و کشور تحت استعمار ژاپن بود. بعد از آزادی کره از استعمار ژاپن در ۱۹۴۸ اولین دولت رسمی در کره جنوبی را سینگمان ری تشکیل داد. بعد از چند دهه حاکمیت نظامیان، بالاخره در آستانه ورود به قرن بیست و یکم کره جنوبی شاهد چندین انتخابات ریاست جمهوری بود که رییس‌جمهور را مردم انتخاب می‌کردند.
برداشت آزاد از دنیای اقتصاد
هو العلیم

برآمدن فکر علم اقتصاد

فرستادن به ایمیل چاپ

فاستینو ادامه مطلب...بالوه؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ دوره اوج مکتب کلاسیک، هم‌زمان شد با رشد افسانه‌ای تولید و مبادله بین‌المللی ناشی از رواج ماشین‌ها (انقلاب صنعتی) و پیشرفت ارتباطات، اما، سه واقعیت، مکتب کلاسیک را بدنام کرد:

▬ اولی این کشف بود که آن‌چه قوانینی گرفته می‌شدند که از قرار معلوم از مشاهده پدیده‌های اقتصادی در یک منطقه جغرافیایی محدود (به ویژه انگلیس و فرانسه) قابل استنتاج بودند و هواخواهان مکتب کلاسیک اختلاف‌های فراوانی درباره آن‌ها داشتند، در حقیقت، اصلاًقانون نیستند، بلکه صرفاً نظم‌هایی هستند که وقتی هم‌چون قوانینی لغزش‌ناپذیر با آن‌ها رفتار می‌کنیم، غالباً کاربست‌شان با مشکل روبه‌رو می‌شود.

▬ دومی جایگاه رقابتی نازلی در بازار جهانی بود که کشورهای نوپاتر، مخصوصا آلمان و امریکا حس می‌کردند که در آن قرار دارند. سومی این باور عمومی بود که طبقات پایین‌تر و خاصه کارگران از پیشرفت مادی ناشی از کاروکسب خصوصی صرفه‌ای نمی‌برند؛ باوری که کمابیش موجه بود، اما، در اثر تبلیغات گسترش یافته بود و روشنفکران و طبقه متوسط، نیندیشیده آن را پذیرفته بودند.
▬ به این خاطر سه نهضت مخالف سر برآورد: حمایت‌گرایی ناسیونالیستی که فردریک لیست آن را در آلمان به راه انداخت و آخرین و برجسته‌ترین نماینده‌اش، آدولف واگنر بود (سیاستی که در امریکا، هنری کری و در انگلیس، چمبرلین و طرفداران نهضت اصلاح تعرفه از آن حمایت می‌کردند)؛ سوسیالیسم در اشکال گونه‌گونش که مشهورترینشان «سوسیالیسم علمی» کارل مارکس و فردریک انگلس بود و مکتب به اصطلاح تاریخی (برونو هیلدبراند، کنیس، روشر و شمولر) که خود بازتابی از رومانتیسم و پوزیتیویسم آگوست کنت بود و براساس آن، یک‌یک کشورها، اقتصاد خاص خود را دارند که با شرایط و سنت‌هایشان می‌خواند و نه منافع فرد، بلکه منافع ملی را برمی‌آورد. این سه گرایش فکری، از جمله گرایش سوسیالیستی که در اصل سرشتی جهان‌وطنی داشت، افسانه ثروت ملی را که ثروت فرد را فرع بر آن می‌دانستند و در دفاع از آن تصدیق می‌کردند که هر کاری به خاطر «خودخواهی مقدس» مجاز است، پذیرفتند.
▬ شگفت این‌که این مکاتب که خود را «مدرن» می‌خواندند و بعداً به تفصیل آن‌ها را واخواهیم کاوید، با وجود مخالفت ظاهریشان با لیبرالیسم کلاسیک، همگی (از جمله سوسیالیسم مارکسی) پا جا پای آن گذاشتند و آن قدر که ثمره آن هستند، هماوردش نیستند. اولاً، این‌ها درون‌مایه اقتصاد را نه تلاش جمعی انسان برای رفاه، بلکه اقتصاد سیاسی ملی می‌دانند. به همین خاطر تازگی‌ها پروفسور فوکس آلمانی، اقتصاد سیاسی را «مطالعه اقتصاد یک ملت» تعریف کرده و کارکردهایش را «افزایش روزافزون حمایت از نیازهای یک جمعیت رو به رشد در سرزمینی معین و برآوردن هرچه کامل‌تر آن‌ها» دانسته است. ثانیاً، این مکاتب اقتصاد را در وحدت و کلیتش در نظر نمی‌گیرند، بلکه توزیع و مصرف را جدا و بی‌هیچ پیوندی می‌انگارند، چنان‌که گویی این‌ها نه صرفاً بخش‌هایی از یک فرآیند عمومی، بلکه ذواتی مستقل‌اند. ثالثاً، بر باور به وجود قوانینی که فرآیند اقتصادی را مستقل از اراده انسان کنترل می‌کنند، پا می‌فشارند. به این خاطر بود که خود مارکس - برخلاف همه تجربه‌های پیشین و نیز پسین - گمان می‌کرد که روند تاریخی تحول اقتصادی زیر سایه قانون بزرگ تمرکز سرمایه قرار دارد که در اثر آن، ثروت هر روز در دست افراد کمتری تمرکز می‌یابد و در همین حال «ارتش پرولتاریا» بزرگ‌تر می‌شود، تا این‌که لحظه موعود درمی‌رسد و «استثمارگران استثمار می‌شوند».
▬ از خاطر شارحان و نمایندگان این مکاتب نگذشت که رخدادهای اقتصادی نه گریزناپذیر، بلکه محصول اراده آزاد انسان هستند؛ که تولید، توزیع و مصرف صرفاً وجوهی متفاوت از یک فرآیند اقتصادی واحدند؛ که با وجود تجربیات ملی‌گرایانه و انزواطلبانه، اقتصاد کل دنیا کلیتی واحد دارد یا دست‌آخر از خاطرشان نگذشت که هیچ قانون یا دولتی نتوانسته یا در حقیقت، نمی‌تواند همه انسان‌ها را از تلاش در راه رفاه این‌جهانی خود و آن‌ها که دوستشان دارند، به شیوه‌ای که خود مناسب‌تر از هر روش دیگری می‌پندارند و با استفاده از قوه انتخاب آزاد خود بازدارد (این، چنان‌که در فعالیت‌های قاچاقچی‌ها در نقض قوانین محدودکننده تجارت بین‌المللی و در به اصطلاح «بازار سیاه» در زیر پا گذاشتن محدودیت‌های حقوقی بارشده بر تجارت داخلی می‌بینیم، پیامد طبیعی آزادی انسان است).
▬ این سه گرایش «مدرن» - بدگمانی به قوه ابتکار فردی، ناسیونالیسم افراطی (که از روی نام شوون (Chauvin)، بناپارتیست شدیدا ناسیونالیست فرانسوی، شوونیسم خوانده می‌شود) و سوسیالیسم - در حقیقت، در پایان قرن نوزده و آغاز قرن بیست، در نومرکانتیلیسم گرد هم آمدند. نومرکانتیلیسم در آلمان دوره بیسمارک و در امریکا سر برآورد، به شکلی واکنشی به انگلیس، فرانسه و کشورهای دیگر گسترش یافت، دو جنگ جهانی پدید آورد و تقسیم بین‌المللی کار را نابود کرد.
▬ نومرکانتیلیسم که در سال ۱۹۲۰ در آلمان، «اقتصاد برنامه‌ریزی‌شده» (Planwirtschaft) خوانده شد و پس از آن همه جا «اقتصاد کنترل‌شده» نام گرفت، با دستاویز دفاع از منافع ملی در برابر رقابت خارجی و حمایت از طبقات فرودست در برابر سرکوب داخلی، هر جا که جای پایی باز کرده است، دولت قدرقدرت بر تخت نشانده و دموکراسی و آزادی را که زمانی تصور می‌شد پیروزی جهانیشان بالاخره تضمین شده، از صحنه به در کرده است.
▬ اما عشق به آزادی کمتر از عشق به دانش یا به سخن دیگر، طلب بی‌طرفانه و بی‌هراس حقیقت، جاودانی نیست. این روحیه سراسر علمی بود که تقریباً، در سال ۱۸۷۰ کارل منگر را برانگیخت که با هدف نشاندن عمارت اقتصاد بر شالوده‌ای واقعاً علمی، در مکاتب اقتصادی رایج بازاندیشی کند.
▬ منگر، استاد وینی اقتصاد، نظریه مطلوبیت نهایی (Grenznutztheorie) را تقریباً، هم‌زمان با استنلی جِوونز در انگلیس و لئون والراس در فرانسه پی ریخت. از این نظریه، دو جریان اندیشه‌ای متمایز بیرون آمد: مکتب ریاضی و مکتب موسوم به «اتریشی» که خود منگر، بوم‌باورک، وایزر و دیگران نمایندگی‌اش می‌کردند و این روزها ۴ لودویگ فون میزس، نویسنده کنش انسانی و شاگردش، فردریش فون هایک، نویسنده کتاب مشهور راه بردگی سخنگویانش هستند. هر دوی آن‌ها امروز در امریکا استادند و تعداد روزافزونی شاگرد دارند و هنری هازلیت، اقتصاددان امریکایی و نویسنده کتاب مشهور اقتصاد در یک درس از عقایدشان جانبداری می‌کند.
▬ مکتب ریاضی که در آثار کورنو، اقتصاددان فرانسوی به اوج خود رسید، دو جریان اندیشه‌ای متفاوت در پی آورده: یک شاخه که با والراس، پارتو و پانتالئونی آغاز می‌شود، آن‌چه را که به «اقتصادسنجی» موسوم است، شکل داده که وانمود می‌کند می‌تواند به دقتی کامل در محاسبه اقتصادی دست یابد و خاکریز اصلی ایدئولوژی برنامه‌ریزی متمرکز اقتصادی در روزگار ما است، حال آن‌که شاخه دیگر که با مارشال، اقتصاددان انگلیسی آغاز می‌شود، ریاضی را تنها در مقام ابزاری ترسیمی برای بیان اندیشه‌های اقتصادی به کار می‌گیرد، بی‌آنکه به هر طریقی ادعا کند که از اقتصاد، یک «علم دقیق» درآورده. در میان این اهالی کوچه اقتصاد ریاضی، باید از جان بیتس کلارک و ایروینگ فیشر هم نام برد.
▬ والتر اویکن و ویلهلم روپکه که هر دو آلمانی بودند (هرچند دومی بیشتر کارهایش را در مصر و سوئیس انجام داده)، نماینده گرایشی لیبرال و ناریاضی‌اند. در فرانسه که جایگاهی والا در علم اقتصاد داشته، نهضت لیبرال را چهره‌های برجسته‌ای چون شارل ژید، ریس و اخیراً ژاک روف، لویی بدن، پیر لوست‌لشوم و خیلی‌های دیگر نمایندگی می‌کنند.
▬ در اندیشه اقتصادی، می‌توان از چند مکتب معاصر دیگر هم نام برد؛ مثل مکتب اقتصاد «پویا» که در کشورهای حوزه اسکاندیناوی شکل گرفت و شومپیتر (اتریشی‌ای که به تازگی در امریکا درگذشت) از نمایندگانش است؛ اما، این مکاتب، صورتی معین یا نفوذی قابل ملاحظه ندارند. از سوی دیگر، باید اشاره کرد که لودویگ فون میزس و شاگردانش، پیشرفتی چشمگیر را نسبت به اسلاف خود در مکتب موسوم به «اتریشی» بازتاب می‌دهند؛ در حقیقت، آن‌ها را می‌توان بنیان‌گذاران مکتبی کاملاً نو خواند که به خوبی می‌تواند مکتب «انتقادی» نامیده شود.
▬ بر اساس این مکتب فکری کاملاً علمی و نو، قلمرو علم اقتصاد، کنش انسانی معطوف به ارضای خواسته‌ها از راه اعمال قدرت انتخاب است. از این رو، علم اقتصاد، مطالعه این فعالیت اقتصادی انسان است. علم اقتصاد دلمشغول مسائل فلسفی یا اخلاقی نیست، چون علمی است توصیف‌کننده، نه داوری‌کننده. بر همین اساس، اقتصاد به مسائل سیاسی هم نمی‌پردازد، چون اقتصاددان توصیه نمی‌کند، او خود را تنها به شرح سرشت فعالیت‌های اقتصادی محدود می‌کند و این را به شعور دولتمردان و به طور کلی، شهروندان وامی‌گذارد که هر نتیجه‌ای را که خود صلاح می‌دانند، از این دانش استخراج کنند. دست‌آخر، این‌که اقتصاد هیچ توجهی به مسائل تاریخی نمی‌کند، چون تاریخ تنها به ما می‌گوید که چه بوده - و به این طریق می‌تواند علم سیاست را یاری کند -، اما، نمی‌گوید که چه هست، چه رسد به این‌که بگوید چه خواهد بود. آمار هم که تنها به رخدادهای گذشته ربط دارد، نمی‌تواند چیزی فراتر از کمک‌کاری برای تاریخ باشد.
▬ به این طریق است که به یگانه قلمرویی که موضوع علم اقتصاد را می‌سازد، می‌رسیم. فعالیت اقتصادی، چون در زمان و مکان رخ می‌دهد، تقارن‌ها، تضادها و تسلسل‌هایی از رخدادها را در خود دارد. این دگرگونی‌های بیرونی موضوع مناسب تاریخ و جغرافیای اقتصادی هستند، اما، تفکر و تامل (هرچند نه با فرآیندی از مشاهده و مقایسه صرف)، وجوه یکپارچه و نامتغیری از فعالیت اقتصادی انسان را در پس، این گونه‌گونی‌ها کشف می‌کند که چند نمونه از آن‌ها را در آغاز این فصل بیان کرده‌ایم. این اشکال عمومی و ثابت فعالیت اقتصادی انسان، موضوع علم اقتصاد هستند، حال آن‌که دگرگونی‌هایشان در زمان و مکان، ساحت خاص جغرافیا و تاریخ را می‌سازد.
برداشت آزاد از دنیای اقتصاد
هو العلیم

مرور چهارده رویکرد در الهیات جدید؛ ۶. بازگشت نیرومند کاتولیسیسم رومی

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشتادامه مطلب... از tahoor؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ به اعتقاد بسیاری، ریشه‌های مهم‌ترین تحولات در الهیات امروزی کلیسای کاتولیک روم در دوره‌ای است که بلافاصله پیش از شورای دوم واتیکان (۱۹۶۲-۱۹۶۵) واقع است. دور از انصاف است که کلمات «چندان اتفاقی نیفتاد» را علیه تاریخ الهیات کلیسای کاتولیک روم طی قرن هیجدهم و نوزدهم به کار بریم. با این حال، شرایطی که کلیسای کاتولیک روم در اروپا در این دوره با آن مواجه شد، برای تأملات الهیاتی بخصوص مناسب نبود. در شمال اروپا که بیشتر پروتستان بود، کلیسا معمولاً، خود را در حالت دفاعی می‌دید. به گونه‌ای که الهیات جدلی بیشترین اهمیت را داشت نه الهیات سازنده. حتی، در قرن نوزدهم نیز قضیه از همین قرار بود و این همان زمانی بود که بیسمارک جنگ فرهنگی خود علیه کلیسای کاتولیک روم در آلمان را آغاز کرد. با این حال، نیروهای سکولار نیز اهمیت بسیاری داشتند. انقلاب فرانسه و پیامدهای آن مانعی نیرومند بر سر راه کلیسا قرار داد و بار دیگر آن را در موضع دفاعی قرار داد. با این حال، فقدان خلاقیت، دلایل الهیاتی نیز داشت. آیین کاتولیک روم عمیقاً تحت تأثیر اندیشه‌های بوسوئه بویژه تأکید او بر یکپارچگی سنت کاتولیک بود. الهیات اغلب بر حسب تکرار مؤمنانه میراث گذشته فهم می‌شد و این روندی بود که شورای اول واتیکان (۱۸۶۹-۱۸۷۰)آن را ترغیب کرده بود. یکی از این تحولات که در این زمینه بخصوص دارای اهمیت است، تصمیم پاپ لئوی سیزدهم برای اعطای موقعیتی ممتاز به آثار توماس آکویناس بود که در عمل (اگر نگوییم به عمد) توماس آکویناس را در موضوعات الهیاتی به مثابه معیار تثبیت کرد.

░▒▓ گرایش به سوی احیای الهیات

▬ با این حال، در قرن نوزدهم می‌توان مقدمات آشکار گرایش به سوی احیای الهیات را ملاحظه کرد. آیین کاتولیک روم در آلمان عمیقاً با ظهور ایده‌آلیسم جنبش رمانتیک تماس داشت که موجب توجه به بسیاری از جنبه‌های ایمان و عمل کاتولیکی، از جمله جنبه‌های تجربی آن، شد. این توجه جدید به تجربه را می‌توان در ظهور مکتب کاتولیکی توبینگن در دهه ۱۸۳۰ ملاحظه کرد و این به هنگامی بود که نویسندگانی مانند یوهان سباستین فون دری (۱۷۷۷-۱۸۵۳) و یوهان ادام مولر (۱۷۹۶-۱۸۳۸) به تدریج بر اندیشه سنت به مثابه صدای زنده کلیسا تأکید کردند. جان هنری نیومن (۱۸۰۱ـ۱۸۹۰)، که در ابتدا انگلیکن بود، به الهیات کلیسای کاتولیک در اواخر قرن نوزدهم اعتماد و شم الهیاتی بخشید؛ گرچه نفوذ او مسلماً در قرن بیستم بیش از عصر خودش بود. شاید مهم‌ترین سهم او در تحولات الهیات کاتولیک روم مربوط به حوزه‌های تحول اعتقادی و نقش غیرروحانیون در کلیسا است.

░▒▓ نشانه‌های تجدید حیات در الهیات کلیسای کاتولیک

▬ نشانه‌های از تجدید حیاتی بزرگ در الهیات کلیسای کاتولیک را می‌توان در دوره پس از جنگ جهانی دوم (۱۹۳۹ـ۱۹۴۵) دید. یکی از مهم‌ترین محورهای اساسی، عبارت است از احیای میراث آبایی و قرون وسطایی آیین کاتولیک روم، که در آثار آنری دو لوباک و ایو کونگار مشاهده می‌شود. در شورای دوم واتیکان، بحث از ماهیت و نقش کلیسا و آیین‌های مقدس و نیز ایجاد محیطی مطمئن‌تر برای فعالیت الهی‌دانان کاتولیک بسیار مورد توجه قرار گرفت. آثار هانس کونگ و پیت شوننبرگ و ادوارد شیلبکس حاکی از شور و هیجان تازه‌ای در الهیات کاتولیک از هنگام برگزاری این شوراست.

░▒▓ الهی‌دانان برجسته قرن بیستم در کلیسای کاتولیک روم
▬ اجماع بر این است که دو الهی‌دان بسیار برجسته‌ای که در قرن بیستم در کلیسای کاتولیک روم پا به عرصه گذاردند، یکی هانس ارس فون بالتازار (۱۹۰۵-۱۹۸۸) و دیگری کارل رانر (۱۹۰۴-۱۹۸۴) بودند. عنوان اثر عمده بالتازار که در سال‌های ۱۹۶۱تا ۱۹۶۹ منتشر شد، Herrlichkeit( شکوه خداوند) است. این کتاب، اندیشه مسیحیت به عنوان پاسخی به مکاشفه شخصی خداوند را مطرح می‌کند و تأکید خاصی بر مفهوم ایمان به مثابه پاسخی به مشاهده زیبایی خداوند دارد.

░▒▓ دستاوردهای کارل رانر در عرصه الهیات
▬ یکی از تحسین‌برانگیزترین دستاوردهای کارل رانر، احیای مقاله نویسی به عنوان ابزاری برای سازندگی در عرصه الهیات است. مهم‌ترین منبع در تفکر رانر کتابی بزرگ در باب الهیات جزمی نیست، بلکه مجموعه مقالاتی نسبتاً پراکنده و فاقد انسجام است که در سال‌های ۱۹۵۴ تا ۱۹۸۴ منتشر شد و در زبان انگلیسی به جستارهایی در زمینه الهیات معروف است. مقالات یاد شده به زبان اصلی آلمانی در شانزده مجلد و نسخه انگلیسی آن‌ها، که هم اکنون، ناتمام است، در بیست مجلد فراهم آمده است، شیوه‌ای را عرضه می‌کنند که در آن رویکرد نسبتاً غیر نظام‌مند در الهیات در عین حال، می‌تواند موجب پدید آمدن برنامه منسجم الهیاتی شود. شاید مهم‌ترین جنبه برنامه الهیاتی رانر «روش استعلایی» باشد که وی آن را واکنش مسیحیت به فقدان دنیوی تعالی خدا می‌داند. در شرایطی که نسل‌های متقدم‌تر می‌کوشیدند تا با این مانع در ضمن استراتژی‌های سازش‌کارانه لیبرالی یا مدرنیستی مواجه شوند، رانر معتقد بود که بازیافت احساس تعالی تنها در ضمن تصاحب دوباره منابع کلاسیک الهیات مسیحی، بویژه آگوستین و توماس آکویناس، امکان‌پذیر است. رویکرد خاص رانر مستلزم آمیختن تومیسم با جنبه‌های اصلی ایده‌آلیسم و اگزیستانسیالیسم آلمان است.

░▒▓ کتاب کاتشیسم کلیسای کاتولیک
▬ در سال ۱۹۹۴ سندی منتشر شد که اهمیت بسیاری داشت. کتاب کاتشیسم کلیسای کاتولیک فشرده روشنی از بعضی از موضوعات اساسی در تفکر مدرن کلیسای کاتولیک روم عرضه می‌کند که در پرتو شورای دوم واتیکان روزآمد گشته است. این کتاب فشرده سهل‌الوصولی از تفکر معاصر در کلیسای کاتولیک روم را ارائه می‌دهد و ما در این کتاب به مناسبت، نقل قول‌هایی از آن خواهیم داشت.
مآخذ:...
هو العلیم

آخرین بروز رسانی در دوشنبه, 15 آبان 1391 ساعت 09:02

وضع حساس فعلی برای اصول‌گرایان

فرستادن به ایمیل چاپ

حامد ادامه مطلب...دهخدا؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


░▒▓ ”یت/یون“ به مثابه هیأت‌های سیاسی طبیعی

▬ جامعه روحانیت مبارز تهران و مجمع روحانیون مبارز تهران، پس از حزب جمهوری اسلامی، هیأت‌های سیاسی اصلی این کشور بودند.

▬ این دو گروه سیاسی، «طبیعی» و در شرایط انقلابی، شکل گرفتند.
▬ جامعه روحانیت مبارز تهران و مجمع روحانیون مبارز تهران، «طبیعی» بودند؛ یعنی، افرادی که بر سر برخی اصول به توافق رسیده بودند مجتمع شدند، و برای تحقق آن اصول، با هم همکاری می‌کردند. احزاب، تشکل‌ها، و هیأت‌های سیاسی، محل تشریک مساعی طبیعی هم‌فکران سیاسی، برای رسیدن به اهدافی است که تنها نمی‌شود به آن‌ها رسید. به این معنا، جامعه روحانیت مبارز تهران و مجمع روحانیون مبارز تهران، هیأت‌های سیاسی «طبیعی» بودند.

░▒▓ نابودی هیأت‌های سیاسی الیگارشیک
▬ ولی، وقتی هیأت‌های سیاسی، قدری از عمرشان می‌گذرد، اغلب از وضع طبیعی خارج می‌شوند، و «قانون آهنین الیگارشی» بر آن‌ها حاکم می‌شود.
▬ این، در شرایطی است که حفظ «پایه‌گذاران»، یا «بزرگان» هیأت سیاسی، به یک منظور فی‌نفسه تبدیل می‌شود و حتی از اهدافی که هیأت سیاسی از ابتدا برای آن تشکیل شده بود مهم‌تر می‌شود. البته، اغلب هم این توجیه را می‌آورند که حفظ «بزرگان»، برای همان هدف بزرگ است که اهمیت دارد. مراقب باشید گول این جور توجیهات را نخورید.
▬ این پایبندی غیرمنطقی به «بزرگان»، هیأت سیاسی را از پویایی می‌اندازد. در عمل، پایبندی اعضای هیأت‌های سیاسی به منابع همکاری خارج از هیأت، یا ادعای حفظ حرمت بزرگ‌ترها، موجب شد که جامعه روحانیت مبارز تهران و مجمع روحانیون مبارز تهران، پویایی خود را از دست بدهند.
▬ و انتخابات مجلس پنجم، نشان داد که تشکل‌های سیاسی جامعه روحانیت مبارز تهران و مجمع روحانیون مبارز تهران، نتوانسته‌اند خود را با شرایط جدید تطبیق دهند، و عملاً نیروهای جدید از گردونه خارج شدند.
▬ در انتخابات هشتاد و هشت، مجمع روحانیون مبارز، عملاً نابود شد، و هزینه عملکرد خام جوان‌ترهای کارگزار و مشارکت را پرداخت، و در انتخابات پیش رو، می‌رود تا جامعه روحانیت مبارز محو و بی‌اثر شود.

░▒▓ دقیقاً با نابودی هیأت‌های سیاسی چه از دست می‌رود؟
▬ وقتی چنین اتفاقی می‌افتد، بخشی از سرمایه اجتماعی که هزینه داد و ستد سیاسی را کاهش می‌دهد، نابود می‌شود.
▬ ذخایر ارزشمندی از ظرفیت‌های تعامل از دست می‌رود، و جوان‌ترها می‌روند سراغ شکل دادن به تشکل‌های جدید.
▬ رهبران حزبی، می‌توانند از طریق سعه صدر، و گشایش مسیر چرخش افکار و امر به معروف و نهی از منکر آزاد در درون هیأت‌های سیاسی، جلوی این از دست رفتن انرژی‌ها و سرمایه‌ها را بگیرند.
▬ به این معنا، باید اعتراف کنم که در ذهن جوانانی که هنوز هم در خط فکری کلی جامعه روحانیت مبارز و اقمار تابعه قرار می‌گیرند، سؤالات بزرگی در مورد رفتار بزرگان این هیأت‌های سیاسی وجود دارد. آن‌ها، گرفتار وضع خاصی از آمبیوالانس و تحیر میان گسیختن و پیوستن هستند.
▬ این رفت و آمد میان گسیختن و پیوستن، در سال ۱۳۸۴، موجب یک مهاجرت بزرگ شد، و کاندیدای خارج از حزب، اما در خط اصولی حزب، رأی آورد. جوانان، خوشحال بودند، و قدیمی‌ترها بیمناک. رهبران هیأت سیاسی روحانیت مبارز، باید این پیام را دریافت می‌کردند و باب تعامل را با جوانان جدا شده می‌گشودند؛ آن طور که بایسته بود، چنین نشد، و حتی روندهای ناامید کننده را ادامه دادند.
▬ البته، نمی‌توان انکار کرد که هم در فروپاشی مجمع روحانیون مبارز، و هم در گسیختن جامعه روحانیت مبارز، حرکات شطرنجی جناب اکبر هاشمی بهرمانی رفسنجانی بسیار مؤثر بود. سران هر دو جناح در مقاطعی تصمیم گرفتند که از هم‌خطی خود که گاهی در آن جناح بود و گاهی در این جناح، دفاع کنند، در حالی که در دو مقطع متفاوت، جوانان هر دو جناح، نمی‌توانستند این دفاع خطی را با مواضع اصولی حزب و جناح خود آشتی دهند.
▬ قانون آهنین الیگارشی در مجمع روحانیون مبارز و جامعه روحانیت مبارز، موجب شد که اعضای قدیمی‌تر، به جای پی‌گیری، اهداف اصولی هیأت سیاسی، سعی کنند، «ایشان» را اصطلاحاً «نگه دارند»، ولی جوانانی که بنا به مطالعه مواضع اصولی این جناح‌ها جذب شده بودند، نمی‌توانستند حرکات شطرنجی و زیگزاگی «ایشان» را که در بسیاری موارد از خطوط قرمز دو جناح نیز عبور می‌کرد، درک کنند.
▬ فی‌المثل، نامه مشهور «ایشان»، در بحبوحۀ بحران عظیم سال هشتاد و هشت، که بی‌پرده، ملت و رهبر کشور را به «آتشفشان» تهدید می‌کرد، برای جوانان اصول‌گرا این سؤال را ایجاد کرد که چرا هنوز «ایشان» در درون نظام اسلامی و در جامعه روحانیت مبارز تحمل می‌شوند و حتی این سؤال هنوز هم آزار می‌دهد که چرا «ایشان» به دلیل انتشار این نامه، با عنوان «تهدید آشکار امنیت ملی»، مورد تعقیب قضایی قرار نگرفتند، با اینکه معلوم بود که افراد وابسته به ایشان هم، در روند براندازی سال هشتاد و هشت، مداخله آشکاری داشتند.
▬ کمتر از شش ماه مانده به انتخابات اخیر مجلس شورای اسلامی، حزب مؤتلفه اسلامی با «ایشان» ملاقات کرد، و عملاً با این اقدام خود، سعی نمود تا «ایشان» را «نگه دارد»، در حالی که همین حزب و همین طور، جامعه روحانیت مبارز، چنین تعامل «نگه دارنده‌ای» را از منتخب برگزیده جوانان سوم تیر دریغ می‌داشتند و می‌دارند. کلاً، دوگانگی مواجهه جامعه روحانیت مبارز، با «ایشان» از یک سوی، و «منتخب سه تیر» از سوی دیگر، یکی از پرسش‌های اصلی ذهن جوانان سوم تیری است.
▬ این‌ها، شبیه همان عواملی است که موجب تضعیف مفرط مجمع روحانیون مبارز و جایگزینی هیأت‌های جوان‌تر در موضع رقیب شد و نتایجش همان شد که دیدیم. شاید سرمایه اجتماعی از دست رفته مجمع روحانیون مبارز، می‌توانست از جدایی و ریزش «جوان‌ترهای چپ» جلوگیری کند، ولی ناکارآیی آن‌ها در مواجهه با مسائل جدید، خصوصاً به دلیل پایبندی به «ایشان»، عملاً اعتماد جوان‌ترها را سلب کرد. در این نوع مواقع، نوعی انقطاع تجربه تاریخی اتفاق می‌افتد، و جوان‌ترها دیگر نمی‌توانند از ذخیره دانش کنش‌گران ماهر پیشین، استفاده کنند، و نتیجه، سر زدن رفتارهایی از جوان‌ترهاست که از یک ملت تاریخ‌دار بعید است. این روزها، «جوان‌ترهای چپ»، پای بی بی سی می‌نشینند و فراموش کرده‌اند که همین بی بی سی، رمز سقوط دولت منتخب آن‌ها را در سال ۱۳۳۲ اعلام کرد، و اصلاً بعید نیست که مجدداً چنین کند. این ساده‌لوحی خام، ناشی از انقطاع تاریخی آنان است. آن‌ها به جوانان بی‌تاریخ بدل شده‌اند.

░▒▓ چهار گام برای رویارویی با قانون آهنین الیگارشی
▬ دو دغدغه هست:
▬ یکی این که، از دست رفتن جامعه روحانیت مبارز و مجمع روحانیون مبارز، عملاً مساوی با از دست رفتن میزان قابل ملاحظه‌ای از سرمایه سیاسی و تجربیات مشترک سیاسی این ملت است.
▬ می‌بینم که در هر یک از دو جناح، چه تجربیات گران قدری هست که یک به یک از دست می‌روند، و از آن تجربه‌ها، چیزی برای جوان‌ترها نمی‌ماند. این در حالیست که جوان‌ترها، در این «پیچ بزرگ تاریخی»، به این تجربیات احتیاج دارند.
▬ و دغدغه دوم، این است که ما از این آمد و شد درس نگیریم، و باز، همان روند گذشته را در تاریخ‌سوزی تکرار کنیم.
▬ از این روی، پیشنهاد می‌کنم که هیأت‌های سیاسی قدیم و جدید، چهار گام را طی کنند تا مطمئن شوند که چرخش نیروها در درون هیأت‌ها به درستی صورت می‌گیرد، و هیچ کس، آن بالا، جا خوش نمی‌کند.
▬ صبر کنید ببینم. فکر می‌کنم هنوز هم بتوانیم میراث جامعه روحانیت مبارز و مؤتلفه و... را نجات دهیم. کافی است که تا سه ماه پیش از انتخابات، رهبران و مدیران این جناح، خود را جمع و جور کنند، و ضمن پایبندی به مواضع اصولی، افکار جدیدی وارد کنند. برای این منظور، چهار گام باید طی شود:

░▒ گام اول
▬ مهم‌ترین تکلیف رهبران احزاب و تشکل‌ها و هیأت‌های سیاسی، جذب و پرورش نیروهای جدید است.
▬ به عنوان یک نسخه عملیاتی، توصیه می‌کنم که رهبران هیأت‌های سیاسی، در هر موقعیت و مقیاس منطقه‌ای که صدارت دارند، شکاف‌های اجتماعی و موضوعات اصلی مورد مناقشه را پیدا کنند، و مرتباً با خبرگانی از هر دو سوی موضوع در تماس باشند.
▬ رهبران، باید با دید باز، و با درک شرایط، مواضع اصولی حزب را با جهات مختلف مسائل مورد مناقشه تطبیق دهند. آن‌ها باید با سعه صدر و اتخاذ مواضع اصولی، نیروهای باانگیزه و فعال را جذب فعالیت مشترک حزبی برای تحقق اهداف مورد توافق نمایند.
▬ پس، رهبران، باید، با توجه به شکاف‌های اجتماعی مختلف و باب روز، شمع‌ها و استوانه‌های مواضع رقیب در مسائل اجتماعی و سیاسی را به مشورت فرابخوانند، و سعی کنند از طریق جذب مواضع اصولی، نیروهای اصولی را وارد فعالیت حزبی نمایند.

░▒ گام دوم
▬ در شرایط یک نظام انتخاباتی چهار ساله مانند کشور ما، بسیار حایز اهمیت است که نیروهای خوش‌فکر جدید، لااقل، هر دو سال یک بار، جایگزین شوند، و به بدنه حزب، فکر جدید تزریق نمایند.
▬ و قبلی‌ها که جایگزین می‌شوند، باید مراقب اهداف اصلی تشکل سیاسی باشند، و بیش از هر چیز، در فراموش کردن و دور انداختن فروع و حشو و زواید و علایق به ماندن خود و «بزرگ‌ترها»، مهارت پیدا کنند.
▬ آن‌ها باید دور جدیدی از مرور انتقادی سیاست‌های حزب را آغاز کنند، تا، دو سال دیگر مبنای تازه‌ای برای پویایی تشکل سیاسی گردد.

░▒ گام سوم
▬ صرف‌نظر از چرخش افراد، چرخش ایده‌ها هم از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است، و باید با سهولت بهتری انجام پذیرد.
▬ مدیران احزاب و تشکل‌ها و هیأت‌ها، باید مراقب باشند که فکر و امر به معروف و نهی از منکری، به هر دلیل، ناگفته نماند.

░▒ گام چهارم
▬ امکانات نرم‌افزاری جدید، و خصوصاً شبکه‌های اجتماعی ملی تحت پروتکل‌های امن، امکانات گسترده‌ای برای رهبران سازمان‌های حزبی فراهم کرده است، تا چرخش ایده‌ها را به سطح بی‌سابقه‌ای ارتقاء دهند.
▬ هدف از ایجاد این لایه‌های نرم‌افزاری، تسهیل گردش ایده‌هاست، که مآلاً گردش افراد را هم به همراه خواهد داشت.
▬ ایجاد یک لایه نرم‌افزاری مجزا در سازمان‌های حزبی، مستلزم راه‌اندازی بخش‌های مرتبط جدیدی در سازمان‌های حزبی است که به طور متمرکز، مراقب جمع‌آوری ایده‌ها، از قلم نیفتادن هیچ یک از آن‌ها، و پاسخ مناسب گرفتن همه آن‌ها باشند.
مآخذ:...
هو العلیم

 

آخرین بروز رسانی در شنبه, 13 آبان 1391 ساعت 10:47

تقریر خاص مولانا از حدیث اَبَرمتواتر غدیر

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت ادامه مطلب...آزاد از مرحوم علامه محمد تقی جعفری در «شرح نهج‌البلاغه»؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ مولانا جلال الدین محمد بلخی، داستان غدير خم را كه اسناد نقل آن از حد تواتر گذشته است، در مثنوى و اين چنين توضيح مى‏دهد:

☼ زين سبب پيغمبر با اجتهاد  .........  نام خود و آن على مولا نهاد

☼ گفت هر كاو را منم مولا و دوست‏  .........  ابن عم من على مولاى اوست‏

☼ كيست مولى آنكه آزادت كند  .........  بند رقيت ز پايت بركند
☼ چون به آزادى نبوت هادى است‏  .........  مؤمنان را ز انبيا آزادى است‏
☼ اى گروه مؤمنان شادى كنيد  .........  همچون سرو و سوسن آزادى كنيد
☼ ليك مى‏گوييد هر دم شكر آب‏  .........  بى زبان چون گلستان خوش‏خضاب‏
☼ بى‏زبان گويند سرو و سبزه زار  .........  شكر آب و شكر عدل نوبهار
☼ حله‏ها پوشيده و دامن كشان‏  .........  مست و رقاص و خوش و عنبر فشان‏
☼ جزو جزو آبستن از شاه بهار  .........  جسمشان چون درج پر در ثمار
☼ مريمان بى شوى آبست از مسيح‏  .........  خامشان بى لاف و گفتارى فصيح‏

▬ تفسيرى كه مولوى در باره کلمه «مولا» گفته است، يكى از مناسبترين معانى است كه در داستان غدير مى‏توان مطرح نمود. در بيت سوم از ابيات مورد بحث چنين آمده است كه:

☼ كيست مولا آنكه آزادت كند  .........  بند رقيت ز پايت بر كند

▬ آزاد شدن بوسيله مولا يعنى چه؟
▬ باز كردن چشم و گوش انسان‏ها، و بينا و شنوا ساختن آنان در عرصه زندگى و گستردن شخصيت تكاپوگر انسان‏ها در عرصه زندگى براى تأثير و تأثر تكاملى.
▬ آشنا نمودن آدميان با جان و روان خود و بيرون كردن آنان از لجنزار حيطه خود محورى. منتقل ساختن مرده‏هاى متحرك از محيط و اجتماع مرگبار به قلمرو حيات معقول و زنده كردن آنان.
▬ پيوستن زندگانى طبيعى به حيات طيبه الهى، سپس آزاد كردن آنان در حوزه جاذبيت ربوبى.
▬ اين است موضوع رسالت انبياء عليهم السلام و معناى مولا بودن آنان.
▬ اين آزاد شدن بوسيله پيامبران در آيه صد و پنجاه و هفت از سوره الاعراف چنين آمده است: الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ... (آن مردم با ايمان كسانى هستند كه از رسول و پيامبر امى پيروى مى‏كنند كه او را در نزد خود در تورات و انجيل مى‏يابند آنان را به معروف (نيكى) امر، و از منكر (زشتى) نهى مى‏نمايد و طيبات (پاكيزه‏ها) را براى آنان حلال و پليديها را حرام و بار سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنان بود بر مى‏دارد...)
▬ على مولاى انسان‏ها است، و تفسيرى مشروح در باره مولا.
▬ هر موجودى كه خود بسته زنجير بردگى است، نمى‏تواند موجود ديگرى را آزاد كند.
▬ مولاى حقيقى خداست كه توانسته است پيامبران را از زنجير گرانبار «خود  طبيعى» رها كند و آنان را به منصب مولايى برساند.
▬ بايستى مقام والاى پيشوايى آزادى‌بخش از پيامبر به وصى او عطا شود.
مآخذ:...
هو العلیم

آغاز مناسک اجتماعی عید غدیر خم

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت ادامه مطلب...از علی اصغر فقیهی؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ از شعارهای شیعه که در قرن چهارم هجری (دهم میلادی) آشکار و معمول گردید، جشن و سرور در روز هیجدهم ذیحجّه به مناسبت تقارن این روز با روز غدیر خم بود.

▬ مسلماً پیش از قرن چهارم نیز، شیعه روز عید غدیر را گرامی می‌داشته‌اند، ولی، ظاهراً، مراسمی به طور آشکار انجام نمی‌یافته است.

▬ در اواسط قرن چهارم، در همان سالی که انجام مراسمی به عنوان عزاداری برای شهیدان کربلا، علنی و معمول گردید، یعنی سال سیصد و پنجاه و دو، بر پا داشتن جشن و چراغانی در شب و روز هیجدهم ذی الحجّه به مناسبت مقارن بودن با قضیه غدیر خم، آغاز شد و سال‌ها ادامه یافت.
▬ همدانی، در ضمن وقایع سال سیصد و پنجاه و دو، گفته است در شب پنجشنبه هیجدهم ذیحجّه که شیعه آن را غدیر خم می‌نامد، در بازار آتش افروختند (آتش بازی کردند) در آن شب، به همان گونه که در شب‌های عید مرسوم است، دکان‌ها تا صبح باز بود، نوبت چیان طبل و شیپور می‌نواختند، بامدادان، شیعه به مقابر قریش رفتند و نماز عید به جا آوردند.
▬ ابن الجوزی گفته است، معز الدوله دستور داد، مردم روز غدیر، بر خلاف روز عاشورا که در اندوه ماتم به سر می‌بردند، سرور شادمانی ابراز دارند، خیمه‌ها به پا کنند و آن‌ها را بیارایند. در شب این روز، در محل شرطه آتش افروختند و طبل و شیپور نواختند، بامدادان شتری قربانی کردند و به زیارت مقابر قریش رفتند.
▬ ابن الجوزی در ضمن وقایع سال سیصد و هشتاد و نه گفته است که شیعه در محله کرخ و باب الطاق (دو محله مرکز شیعه در بغداد)، به عادت جاری خود در روز عید غدیر، خیمه‌های بزرگ بر پا داشتند و جامه‌ها و پارچه‌های زیبا بر آن آویختند و اظهار سرور کردند، در شب عید آتش افروختند و بامداد، شتر نحر کردند.
مآخذ:...
هو العلیم

مرور فلسفه تحلیلی: اصول فلسفه رئالیسم در نظریه تفسیر ریشه‌ای دانلد دیویدسن

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت ادامه مطلب...آزاد از دکتر محمود خاتمی؛ ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ مشابه نظریه‌ی ترجمه‌ی ریشه‌ای (radical translation) کواین، دانلد دیویدسن، نظریۀ تفسیر ریشه‌ای (radical interpretation) را مطرح می‌کند.

▬ دیویدسن، برای رسیدن به طرح کلی نظریۀ تفسیر ریشه‌ای، ابتدا این سؤال استعلایی را مطرح می‌کند که «تحت چه شرایطی ارتباط (communication) اعتبار دارد؟».

▬ دیویدسن، در آخر، می‌خواهد به این برسد که روابط انسانی و مسائل معنایی و مسائل معرفتی بر بستر ارتباطات انسان مبتنی است. به عبارت دیگر، بدون وجود بستر از پیش مفروض رابطه انسانی، مسائل معنایی و مسائل معرفتی قابل طرح نیست.
▬ در این ارتباطات انسان، نوع عرفی وجود دارد که مانع از بروز شکاکیت مطلق است، بنا بر این، ما در باورهای عمده خود، دچار خطا نیستیم و می‌توانیم با هم ارتباط داشته باشیم و به واسطه این ارتباط می‌توانیم معانی را به هم منتقل کنیم.
▬ دیویدسن، قائل است که ما یک سلسله باورها داریم. این باورهای ما چه پسینی باشد، چه پیشینی، نمی‌توانیم به قطع بگوییم که در همه این باورها دچار اشتباه شده‌ایم. بر عکس، می‌توان به قطع گفت که بخشی از این باورها که قدر مشترک ارتباط است، به طور قطع اشتباه نیست.
▬ لذا، می‌توان راجع به یک حداقل توافق کرد و با این توافق، از شک مطلق خارج می‌شود.
▬ دیویدسن می‌خواهد به این طریق، هم به شکاکیت روانی هیوم پاسخ دهد، و هم به شکاکیت دستوری دکارت.
▬ به نظر او، اصلاً لازم نیست که نظریه‌ی شناخت از بحث شک آغاز کند، چون حداقل یقین در این‌جا وجود دارد. ما مستقل از این که درون گرا باشیم یا بیرون گرا، می‌توانیم این حداقل یقین را توجیه کنیم.
▬ اساساً بهتر است نظریۀ شناخت، از کالبدشکافی این حداقل‌های ریشه‌ای آغاز گردد.
▬ پس، ریشه‌ی درختِ تفکرِ دیویدسنی سؤال استعلایی است که او مطرح می‌کند. تنه‌ی آن، بیرون گروی (این اعتقاد که شناختی که چیزی برای گفتن درباره جهان داشته باشد، باید پسینی باشد) اوست؛ در همین تنه، شیارهای زبان و بحث‌های مربوط به فلسفه‌ی ذهن وجود دارد، و میوه‌های آن، تفکر و صدق و رفع شکاکیت است. این میوه‌ها، چتر کلی ارتباط را شکل می‌دهند.
▬ یکی از اصطلاحاتی که دیویدسن در این بحث از آن استفاده می‌کند، اصطلاح «charity» است.
▬ «charity»، در مسیحیت، به معنای محبت‌های انسان دوستانه است، که در زبان روزمره به معنای صدقه هم به کار می‌رود، مقصود دیویدسن از استعمال واژۀ charity به عنوان یک اصل، «اصل حمل به صحت» (principle of charity) است. منظور از این اصل، در همه انسان‌ها نوعی عقلانیت  واحد هست که نوعی حقیقت‌یابی یکسان را میان آنها میسر می‌سازد؛ همه‌ی انسانها به یک نسبت از چنین عقلانیتی برخوردارند؛ عقلی که قابلیتِ کشف دارد، و توان کشفِ واقعیت و دسترسی به حقیقت و صدقِ اشیاء برخوردار است.
▬ این اصل، اصلِ موضوعه (postulate) است و نیازی اثبات ندارد و پیشینی است.
▬ اصل حمل به صحت (charity) حاکم بر کلیت تفکر دیویدسن است. روایت دیویدسن از این اصل اکثری است، لذا، از آن به اصلِ روایت قوی حمل به صحت (strong principle of charity) تعبیر کرده‌اند.
▬ از این قرار، دیویدسن خود را «رئالیست» می‌داند، و قائل است که هر کسی که رئالیست است باید آن را قبول کند، لذا، شباهتی می‌توان بین آراء او و دیگر رئالیست‌ها پیدا کرد.
مآخذ:...
هو العلیم

دمـ . . . ـوکراسی

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت ادامه مطلب...از آلن دو بنوا؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


░▒▓ گام اول بحث

▬ جرج ارول می‌گفت: «کسانی که از یک رژیم دفاع می‌کنند (فرقی نمی‌کند هر چه باشد)، آن را رژیم دموکراتیک می‌خوانند».

▬ و این نکته، مطلب تازه‌ای نیست.
▬ در ۱۸۴۹، «گیزو» مورخ و سیاستمدار فرانسوی نوشته است: «نفوذ و هیبت کلمه دموکراسی به حدی است که هیچ دولتی و هیچ حزبی جرأت و قدرت دم زدن ندارد مگر این که این لغت را روی پرچم خود حک کند». با این وصف آن چه امروز درست‌تر می‌نماید این است که همه دموکرات نیستند، اما، همه ادعا می‌کنند که دموکرات هستند و هیچ حاکم مستبدی را پیدا نمی‌کنید که نگوید تا بن دندان دموکرات است. کشورهای کمونیست شرقی نه تنها خود را دموکرات می‌خوانند، که البته، این نکته را قوانین اساسی آن کشورها نیز تکذیب نمی‌کند، بلکه می‌گویند دموکراسی حقیقی را فقط در ممالک کمونیستی می‌توان پیدا کرد و نه در این دموکراسی‌های «صوری» که کشورهای دموکرات لیبرال غرب باشند. به این ترتیب، حتی، اگر در خصوص معنا و مفهوم کلمه دموکراسی اتفاق نظر وجود نداشته باشد، صرف اتفاق نظر موجود درباره اهمیت این لفظ نوع مفهوم روحانی قریب به مقدس به آن می‌دهد که بحث درباره آن را مشکل می‌کند و این نکته را نویسندگان متعدد متذکر شده‌اند.
▬ در ۱۹۳۹، «تی. اس. الیوت» می‌گفت: «وقتی کلمه‌ای مثل دموکراسی، در چهار گوشه جهان، این‌طور معنای مقدس پیدا می‌کند و وقتی آدم‌ها تا این اندازه معنایی را که خود می‌خواهند به این لغت نسبت می‌دهند من از خود می‌پرسم آیا این کلمه هنوز معنا و مفهومی دارد؟»
▬  «برتران دوژوونل» در ۱۹۴۵، با صراحت بیشتری نوشته است: «این همه بحث درباره دموکراسی، و این همه دلیل و برهان له و علیه، مطلقاً فاقد اعتبار عقلی است، زیرا، جدل کنندگان درست نمی‌دانند از چه سخن می‌گویند».
▬  «جووانی سارتوری» می‌گوید: «اگر آدمی اهل خرق عادت باشد و بخواهد خلاف معتقدات متداول مردم حرف بزند می‌تواند دموکراسی را این طور تعریف کند که دموکراسی چیزی جز یک نام پر طنطنه نیست». و سرانجام، «ژولین فروند» با طنزی ظریف می‌گوید: «گفتن این که فلان کس دموکرات است دیگر اصلاً معنی ندارد، زیرا، آدم می‌تواند هم به سبک امریکائی‌ها و انگلیسی‌ها دموکرات باشد، و هم به سبک کمونیست‌های کشورهای شرقی و اهالی کنگو و حکومت کوبا. در چنین وضعی طبیعی است که من از صف» دموکرات بودن سر باز زنم، زیرا، همسایه من هم می‌تواند بگوید دموکرات است در حالی که هوادار دیکتاتوری است.

▬ پس، با این که لفظ دموکراسی عالم‌گیر شده معنای آن هنوز روشن نیست و به همین جهت باید زیادتر درباره آن تعمق کرد.

░▒▓ گام دوم بحث
▬ اولین نظریه‌ای که مورد قبول و تصدیق خیلی‌ها قرار گرفته این است که دموکراسی محصول ویژه عصر جدید است و منطبق است با متحول‌ترین مرحله سیر تاریخی رژیم‌های سیاسی. این عقیده غیر قابل دفاع است. دموکراسی، نه «متجدد» ‌تر و نه «متحول» ‌تر از سایر رژیم‌های سیاسی است. در تمام ادوار تاریخ، رژیم‌ها یا گرایش‌های معطوف به دموکراسی را ملاحظه می‌کنیم. این که تاریخ جهان تاریخ پیشرفت عالم است و سیر تاریخ سیر «خطی» است، حرف لغوی است که خصوصاً در حوزه تاریخ تحول رژیم‌های سیاسی، بی‌معنایی آن به ثبوت می‌رسد. به این دلیل می‌توان مثل بعضی لیبرال‌ها قبول کرد که فکر دموکراسی اندیشه‌ای است طبیعی و خودجوش و همان طور که مبادلات اقتصادی مستلزم وجود یک بازار است، سیاست هم مستلزم اداره امور به روش دمکراتیک است. در همین خط فکری است که «ژان باشلار» می‌نویسد: «اگر قبول کنیم که نوع بشر به حکومتی رغبت دارد که امنیت و نعمت و آزادی را برایش تأمین کند، نتیجه این می‌شود که هر وقت شرایط فراهم آید، دموکراسی به خودی خود ظاهر می‌گردد؛ نیازی نیست که انسان دست به دامن فکر و فلسفه دموکراسی شود».
▬ اما این شرایط کدامست که اگر فراهم آید، مثل آتش که گرما می‌آفریند موجب ظهور دموکراسی خواهد شد؟ تصریح این شرایط البته، کار آسانی نیست. حکومت استبداد مطلقه بر عکس، آن چه گاهی در مشرق زمین ملاحظه می‌شود در اروپا بسیار به ندرت پیدا شده است. از همان ابتدای تاریخ می‌بینیم که در روم باستان و در کتاب «ایلیاد» (هومر) و در کتاب «ودا»ی هندوان و بین اقوام هیتی مردم مجلس ترتیب داده‌اند و امور کشوری و لشگری خود را از طریق مشاوره حل‌وفصل کرده‌اند. علاوه بر این در جامعه هندو اروپایی شاه را انتخاب می‌کرده‌اند و تمام حکومت‌های سلطنتی قدیم در آغاز انتخابی بوده‌اند. «تاسیت» (مورخ لاتینی که در قرن اول مسیحی زندگی می‌کرده) نوشته است ژرمن‌ها، پیشوایان و سرکردگان خود را به اعتبار تقوای آن‌ها و پادشاهان خود را به جهت اصالت تبار ایشان برمی‌گزیند. حتی، در فرانسه نیز امر سلطنت، مدتی مدید، هم انتخابی، و هم موروثی باقی ماند.
▬ یعنی بعد از «پین لوبرف» (از ۷۵۱ تا ۷۶۸ پادشاه فرانسه) رسم بر این شد که پادشاه از میان اعضای یک خانواده معین برگزیده شود و بعد از «هوگ کاپه» (پادشاه فرانسه از ۹۸۷ تا ۹۹۶) بود که اصل انتقال سلطنت به اولاد ارشد به کرسی نشست. در اسکاندیناوی شاه را یک مجلس ولایتی به نام «تینگ» برمی‌گزیند و مجالس سایر ولایات مملکت، فرد منتخب مجلس اول را تأیید می‌کردند. سایر اقوام ژرمنی شهرها را آذین می‌بستند و با افراشتن بیرق تمایل خود را به انتخاب شخصیت مطلوب خود اظهار می‌کردند.
▬ در امپراتوری مقدس ژرمنی نیز امپراتور انتخابی بود. به این ترتیب که شاهزادگان آلمان (گراندالکتور) در مورد یک نفر اتفاق نظر پیدا می‌کردند و متفقاً او را برمی‌گزیدند. به طور کلی، در اروپا فقط از قرن دوازدهم به بعد بوده که سلطنت انتخابی کم‌وبیش در همه‌جا مبدل به سلطنت موروثی شده است. علاوه بر این، قبل از انقلاب فرانسه پادشاهان با همکاری پارلمان حکومت می‌کرده‌اند و اختیارات پارلمان چندان هم کم نبوده است. در تمام جوامع قدیم اروپائی، افراد «آزاد» از حقوق سیاسی برخوردار بوده‌اند. غرض از انسان «آزاد» شهروند است. شهروندها در روستاهای معاف از مالیات زندگی می‌کردند و مقررات مخصوص به خود را داشتند. پادشاهان پیش از اخذ تصمیم، با شوراهای خاصی مشورت و از اعضای این شوراها مصلحت‌جویی می‌کردند. این که حقوق عرفی در عمل قضایی تأثیر گذارده خود قرینه‌ای است بر این که مردم در انشای قانون «مشارکت» داشته‌اند. خلاصه کلام آن که نمی‌توان گفت که در قدیم، حکومت‌های سلطنتی فاقد مشروعیت مردمی بوده‌اند.
▬ قدیم‌ترین پارلمان دنیا در آیسلند، در سال ۹۳۰ مسیحی تأسیس شده و آن یک مجلس فدرال بوده به اسم آلتینگ که هر سال در منطقه مسکونی تینگس ولیرها تشکیل می‌یافته است. در حوالی سال ۱۰۷۶ «آدام دوبرم» نوشت «این‌ها شاه ندارند فقط قانون دارند». تینگ یا پارلمان محلی در عین حال، به معنای محل و مجمعی است که مردان «آزاد» یعنی مردان دارنده حقوق سیاسی برابر در موعد معینی در آن‌جا می‌شدند و به انشاء قانون می‌پرداختند و امور عدلیه را حل‌وفصل می‌کردند.
▬ در آیسلند، افراد «آزاد» از دو امتیاز برخوردار بوده‌اند که این امتیاز هیچ‌وقت مشمول مرور زمان نمی‌شده است. اول آن که حق داشتند اسلحه حمل کنند. دوم آن که حق داشتند به مجلس تینگ راه یابند. «فردریک دوران» می‌نویسد: آیسلندی‌ها توانسته‌اند سازمانی را اختراع کنند و به کار بیندازند که بی‌شباهت به اختراع یونانی‌ها نیست. یعنی، توانسته‌اند جماعتی متشکل از «شهروندان آزاد» تشکیل دهند. این شهروندان «آزاد» در راه بردن امور شهرشان مشارکت فعالانه می‌کردند و مردمی بودند بسیار بافرهنگ، با فکری بارور که روابطشان بر قدرشناسی و احترام متقابل مبتنی بود.
▬  «موریس گراویه» می‌گوید: «دموکراسی در ممالک اسکاندیناوی بسیار قدیم است و می‌توان منشاء و رگ و ریشه آن را، حتی، به تمدن دوره وایکینگ‌ها رسانید. در تمام اروپای شمالی، این سنت» دموکراتیک مبتنی بر یک حس بسیار نیرومند همبستگی بین افراد جامعه و معطوف به یک نوع رغبت به زندگی کردن با هم (همزیستی -همبودگی) بوده که غرض از آن در درجه اول تأمین منافع عامه بوده است، اما، در عین حال، در این‌گونه جوامع نوعی اعتقاد به سلسله مراتب هم وجود داشته و به همین جهت بوده که در بیان سازمان سیاسی آن‌ها لفظ «آریستو دموکراسی» یعنی، دموکراسی مبتنی بر حکومت برگزیدگان به کار می‌رفته است. این سنّت که بر پایه‌ی همکاری متقابل افراد و حس مسؤولیت مشترک قرار دارد هنوز هم در بسیاری از کشورها رایج است و سوئیس یکی از این کشورهاست.
▬ در کلیه ادوار تاریخ قرون وسطای اروپا، این فکر پیوسته مداومت داشته که مالک اصلی قدرت، مردم هستند، اما، در همین ادوار روحانیت مسیحی قائل به این بوده است که منشاء کلیه قدرت‌ها ذات خداوند است؛ و باز در همین ایام برخی از متفکرین گفته‌اند که قدرت ودیعه‌ای است الهی که از طرف مردم به پادشاه تفویض می‌شود.
▬ از این تاریخ به بعد، این مفهوم که قدرت منشاء الهی دارد، اما، توسط مردم به پادشاه سپرده شده است، به شکل غیر مستقیم و به صورتی مطرح می‌شود که مردم یکسره کنار گذاشته نشوند. «مارسیل دوپادو» مفهوم حاکمیت مردم را بیان می‌کند و نکته پرمعنا آن که این کار را به این منظور انجام می‌دهد که تفوق امپراتور بر کلیسا را به کرسی بنشاند. (امپراتور مورد نظر او «لویی دوباویر» بوده است). در آن روزگار مردم با فرمانروایان تفاوت اصولی نداشته‌اند و به همین جهت است که در متون قدیمی، مدام لفظ «مردم و بزرگان» را به کار می‌برده‌اند. در این جا باید تمایلات دموکراتیک در روم باستان، در جمهوری‌های محلی قدیم ایتالیا و قصبات فرانسه و فلاندر و مناطق شمال آلمان و

░▒▓ گام سوم بحث
▬ این همه بحث درباره‌ی دموکراسی، و این همه دلیل و برهان له و علیه، مطلقاً فاقد اعتبار عقلی است، زیرا، جدل کنندگان درست نمی‌دانند از چه سخن می‌گویند.
▬ بسیاری از مردم با وجود پذیرش انتقادهایی که به دموکراسی وارد است، بر این نکته انگشت می‌گذارند که دموکراسی در مقایسه با دیگر رژیم‌ها دست‌کم این امتیاز را دارد که استبداد را به خود راه نمی‌دهد و به این اعتبار رژیم‌های دموکراتیک به عنوان رژیم‌هایی تعریف می‌شوند که در آن‌ها قدرت محدود است.
▬ معنای حقیقی و نه مجازی دموکراسی «قدرت مردم» است، اما، مفهوم «قدرت مردم» را می‌توان به شیوه‌های بسیار متفاوت تعبیر کرد.
▬ دموکراسی یونان و روم، به «عموم» توجه داشت و بنیان آن بر همزیستی اندام‌وار انسان‌ها بود؛ اما، دموکراسی جدید که وارث دین مسیح و فلسفه‌ی روشنگری قرن هیجدهم است، شهروندان را افرادی «خودبنیاد» تلقی می‌کند و پیش از هر چیز آنان را از زاویه‌ی باربری که مفهومی مجرد است می‌بیند. به این ترتیب، در محدوده‌ی این دو نوع دموکراسی، واژه‌هایی چون «دولت- شهر»، «مردم»، «ملت» و «آزادی» معانی متفاوتی می‌یابد.
▬ قانون اساسی ولایات سوئیس و قاعده بسیار قدیمی «آزادی روستا» که در بسیاری از نقاط اروپای غربی حاکمیت داشته یاد کرد. علاوه بر همه این‌ها باید خاطر نشان کرد که در قرون وسطی دهات و بلوکات بر مبنای همکاری صنفی و معافیت‌های گمرکی بین مناطق خود اتحاد می‌کردند و در عین معاضدت و کمک متقابل و همیاری، هدف‌های اقتصادی و سیاسی داشتند و گاهی با پادشاه یا کلیسا درمی‌افتادند. طبقه بورژوازی شهرنشین که در شرف تکوین بود تکیه‌گاه آنان به شمار می‌رفت. گاه نیز پیش می‌آمد که دستگاه سلطنت برای مبارزه با فئودال‌ها از اتحاد بلوک‌ها و دهات استفاده می‌کرد و موجب تسریع رشد طبقه بورژوازی سوداگر می‌شد.
▬ واقع امر این است که اکثریت عظیم رژیم‌های سیاسی که در تاریخ به ثبت رسیده‌اند از نوع رژیم‌های مختلط هستند. «فرانسوا پرو» می‌نویسد: «تمام دموکراسی‌های قدیم را نوعی حکومت اشرافی یا بهتر بگوییم اصل سلطنت، حقا یا عملاً تعدیل می‌کرده است. از دیدگاه ارسطو قانون اساسی که» سولون تدوین کرده بود به این اعتبار که حکومت ر به مجمع معدودی از فرزانگان می‌سپرد «الیگارشیک» است و به این اعتبار که بلندپایگان به صورت انتخابی نصب می‌شوند «اشرافی آریستو کراتیک» است و به این اعتبار که تشکیل محکمه می‌دهد دموکراتیک است به طوری که به نظر ارسطو قانون اساسی تألیف سولون متضمن مزایای کلیه انواع رژیم‌های سیاسی است.
▬ در همین زمینه پولیب، مورخ رومی هم مطالبی دارد. او می‌گوید در حکومت روم باستان به اعتبار قدتی که «کنسول» ‌ها داشتند، سلطنت انتخابی بود، به اعتبار اختیاراتی که مجلس سنا داشت، حکومت اشراف (آریستوکراسی) بود، و به اعتبار حقوقی که مردم داشتند دموکراسی.
▬ سیسرو هم در کتاب «جمهور» همین مطالب را می‌گوید. حکومت سلطنتی منافی دموکراسی نیست و رژیم‌های پادشاهی مشروطه و پارلمانی روزگار ما حقیقت این نکته را به اثبات می‌رساند. در ۱۷۸۹ فرانسه حکومت سلطنتی داشت و همین حکومت بود که از همه طبقات جامعه دعوت کرد تا دور هم جمع شوند و مجلس کنند. پاپ پی دوازدهم می‌گفت: «اگر دموکراسی را به معنای وسیعش ملاحظه کنیم می‌بینیم که به صورت‌های گوناگون متجلی شده است، و هم در حکومت‌های سلطنتی، و هم در حکومت‌های جمهوری متحقق می‌گردد. دسامبر ۱۹۴۴».
▬ این را هم اضافه کنیم که تجربه‌ی روزگار جدید نشان می‌دهد که هم رژیم‌های متشابه می‌توانند در انواع بسیار متفاوت جوامع جا بیفتند، و هم رژیم‌های متفاوت می‌توانند در جوامع متشابه عمل کنند. جوامع غربی روزگار ما، ساختمان بسیار متجانس و متشابهی دارند، اما، نهادها و قوانین اساسی آن‌ها گاهی با هم بسیار متفاوت است.
▬ حال، اگر بخواهیم دموکراسی را معنی کنیم با کار دشواری مواجه خواهیم شد. تأمل در اشتقاق کلمه بی‌فایده است. معنای حقیقی و نه مجازی دموکراسی «قدرت مردم» است، اما، این مفهوم «قدرت مردم» را می‌توان به شیوه‌های بسیار متفاوت معنی کرد. معقول‌ترین طریقه این است که دموکراسی را از لحاظ تاریخ مطالعه کنیم. این روش متوقف بر این است که بگوییم دموکراسی حقیقی قبل از هر چیز یک نظام سیاسی بوده است که در یونان و روم باستان و جود داشته و همین‌ها بوده‌اند که هم لفظ دموکراسی، و هم معنای آن را، یعنی، اسم و مسمّی را اختراع نموده‌اند.

░▒▓ گام چهارم پحث
▬ اما مفهوم دموکراسی، در فکر سیاسی جدید، تا قبل از پایان قرن هفدهم ظاهر نمی‌شود. تازه این فکر در قرن هفدهم هم به صورت کمرنگ و محو و در یک متن معمولاً، تحقیرآمیز به کار می‌رفته است. تا قبل از انقلاب کبیر فرانسه، مترقی‌ترین فلاسفه در عالم رویا خواب رژیم مختلطی را می‌دیدند که مزایای یک حکومت سلطنتی «روشن‌بین» را با مزایای یک رژیم پارلمانی یک جا داشته باشد. «منتسکیو» برای مردم حق نظارت قائل می‌شد، اما، راه بردن امور جامعه را مربوط به آن‌ها نمی‌دانست. «روبسپیر» یکی از نوادر اشخاص زمان انقلاب فرانسه است که در اواخر حکومت خود علناً طرفدار دموکراسی شده بود و این کار او البته، سبب نشد که در سال‌های بعد بین مردم محبوبیت چندانی کسب کنند. روبسپیر دموکراسی را به صورت رژیمی تعریف می‌کرد که در آن مردم نمایندگان خود را برمی‌گزینند و می‌گفت دموکراسی «وضعی است که در آن مردم بر مبنای قوانینی که خود تدوین کرده‌اند، آن چه را که قادر به تحقق آن هستند انجام می‌دهند و آن چه را نمی‌توانند خود انجام دهند به وسیله منتخبین خود واقعیت می‌بخشند» (خطابه پنجم فوریه ۱۷۹۴).
▬ در امریکا، در آغاز قرن اخیر، با پیدایش دموکراسی جکسون و تأسیس حزب دموکرات کلمه دموکراسی متداول شد، در صورتی که در ابتدا این کلمه را به عنوان مفهوم مخالف «جمهوری» به کار می‌بردند. در اثنای مباحثاتی که در سراسر نیمه اول قرن نوزدهم در اروپا درباره قانون اساسی جریان داشت، لفظ دموکراسی از اقیانوس اطلس عبور کرد و دوباره به اروپا وارد شد و کتابی که «توکویل» تحت عنوان «دموکراسی در امریکا» نوشت موفقیت بزرگی پیدا کرد و این کلمه را در عداد کلمات متداول در زبان مردم درآورد. با این که فلاسفه و رجال سیاسی قرن هیجدهم در گفته‌ها و نوشته‌های خود به آثار فیلسوفان یونان زیاد استناد می‌کنند، تأثیر یونان و روم به عنوان یک سرمشق حقیقتاً سیاسی بسیار ضعیف بوده است. حکمای این دوره بیشتر به اسپارت توجه داشتند تا به آتن و در مذاکرات سیاسی که زیر عنوان «اسپارت یا آتن» صورت می‌گرفت پیش داوری و نادانی نقش مهمی داشت و اغلب سبب می‌شد که طرفداران «اعمال قدرت برای برقراری مساوات» با هواداران «لیبرالیسم میانه رو» در بیفتند.
▬ برای مثال، روسو از آتن نفرت داشت و احساسات محبت‌آمیز خود را نسبت به اسپارت قویاً اظهار می‌کرد. به نظر او اسپارت در درجه اول مملکت مردان برابر بود. برخلاف او «کامیل دمولن» می‌خروشید و مساوات طلبی افراطی رایج در اسپارت را آشکار می‌کرد و مسؤولیت شیوع این نوع افکار را به گردن «بریسو» رهبر حزب «ژیروندن» می‌انداخت. مرام این حزب، جمهوری‌خواهی و طرفداری از مراجعه به آرای عمومی و رعایت قانون و آزادی اقتصادی و در واقع، ترجمان افکار بورژوازی روشن‌بین فرانسه در دوره انقلاب کبیر فرانسه بود.
▬  «کامیل دمولن» می‌گفت: این مرد (یعنی بریسو) «همشهری‌های خود را با هم برابر کرده است همان طور که یک طوفان مهیب کشتی شکستگان را با هم برابر می‌کند». بازگشت به دموکراسی یونانی و برقرار شدن آن در جهان امروز، نه تنها انسان‌ها را به هم نزدیک می‌کند، بلکه در واقع، بازگشت به نوعی تلقی می‌کند، بلکه برداشت از مردم و جامعه است که دو هزار سال مساوات‌طلبی و عقل‌گرایی و ستودن آدم‌های بی‌ریشه، آن را تیره و تار کرده است.
▬ اگر دموکراسی به معنای غربی آن ریشه در تاریخ تشکیلات و نهادهای سیاسی اروپا دارد، و اگر دموکراسی لیبرال با اخلاق دینی یهودی و مسیحی و نیز با فلسفه‌ی روشنگری قرن هجدهم اروپا عمیقاً مربوط است، پیاده کردن چنین نظامی را در کشورهای جهان سوم چگونه باید توجیه کرد؟
▬ در قرن هیجدهم، در همان زمانی که مقدمات دموکراسی از نوع لیبرال فراهم می‌شد، جریان فکری دیگری هم در حال شکل گرفتن بود که می‌توان آن را توتالی‌تری نامید. این دو شکل دموکراسی زمانی از بدنه‌ی مشترک خود جدا شدند که مبانی مشترکشان به محک انقلاب کبیر فرانسه آزموده شد.
▬ جریانی که در کشورهای دموکراتیک لیبرال به تدریج همه‌چیز را همسان و هم‌طراز می‌کند، خود نوعی استبداد است که ویژگی‌ها و جنبه‌های توتالی‌تری آن دست‌کمی از سرکوبی مردم و اردوگاه‌های کار اجباری و رژیم‌های توتالیتر ندارد.
▬ به هر تقدیر مجادله این دو گروه کم‌وبیش سطحی باقی ماند و تذکر ضرورت رجوع به یونان باستان و احترام به آن بیشتر لفظی بود تا واقعی، به طوری که «سن ژوست» از مشاهیر انقلاب کبیر فرانسه وقتی که در مقابل، کنوانسیون (مجلس مؤسسان انقلاب) صحبت می‌کرد از دموکراسی یونان و روم باستان به عنوان استعاره‌ای برای تجدد قوای دموکراسی در بعد جهان خالی است. افکار اینان جهان را پر می‌کند و برقراری مجدد آزادی را مژده می‌دهد.
▬ پس، اگر بخواهیم دموکراسی حقیقی را مطالعه کنیم باید به سوی دموکراسی یونان روی آوریم، نه این که رژیم‌های امروز جهان را که به این صفت موصوف هستند در نظر بگیریم. مقایسه کردن دموکراسی‌های جهان باستان با دموکراسی‌های جدید در حکم یک نوع «مشق خطّ» آسان و متداول شده است نکات کلی در مقایسه این است که دموکراسی‌های عهد باستان دموکراسی مستقیم و بی‌واسطه بوده است درحالی‌که دموکراسی‌های از نوع دوم (به علت وسعت سرزمین و حجم جمعیت) دموکراسی‌های مبتنی بر انتخاب وکیل است و نیز این‌که بردگان در دموکراسی آتن محلی از اعراب نداشتند و روی این اصل ادعا می‌کنند که دموکراسی آتن آن قدرها هم دموکراسی نبوده است.
▬ حقیقت این است که این دو اظهار نظر، اندکی «سرهم بندی» شده است. تحولات سیاسی و اجتماعی قرن ششم قبل از مسیح و اصلاحات ناشی از قوانین «سولون» زمینه را برای دموکراسی آتن فراهم کرد تا «آلکمئونید کلیستن» که در سال ۵۰۸ از تبعید برگشت اصلاحات اساسی خود را انجام دهد. دموکراسی اصلاح شده بعد از سال ۴۶۰ به طرزی استوار برقرار شد و یک قرن و نیم ادامه یافت. «پریکلس» که در ۴۶۱ به جای «افیالتس» نشست باعث شهرت فوق‌العاده یونان شد. ولی، تحصیل شهرت برای دموکراسی مانع از آن نشد که پریکلس بیش از سی سال، کم و بیش مثل یک پادشاه، قدرت خود را در مملکت تنفیذ کند.
▬ از دیدگاه یونانی‌ها، دموکراسی را نخست در چهارچوب مناسباتش با دو نظام دیگر یعنی، حکومت استبدادی و حکومت اشراف باید تعریف کرد. دموکراسی سه شرط دارد: برابری در مقابل، قانون (ایزونومی)، حق برابر در رسیدن به کلیه مناصب (ایزوتیمی)، و آزادی بیان (ایزوگوری). دموکراسی آتن، دموکراسی مستقیم یا دموکراسی بی‌واسطه بود. یعنی، کلیه شهروندان می‌توانستند در مباحثات انجمن نمایندگی یا «اکلزیا» شرکت کنند. شور و کنکاش در مجلسی به نام «بوله» یا شورا انجام می‌گرفت، ولی، مقام تصمیم‌گیرنده واقعی یک مجلس متشکل از مردم بود. این مجلس سفیر می‌فرستاد، در باب جنگ و صلح تصمیم می‌گرفت، لشکرکشی می‌کرد یا سپاه را فرامی‌خواند، طرز عمل کارگزاران را بررسی می‌کرد، فرمان صادر می‌کرد و قوانین را به تصویب می‌رساند، شهروند جدید می‌پذیرفت و در خصوص مسائل و مرافعاتی که مربوط به امنیت عمومی می‌شد داوری می‌کرد. خلاصه «مردم به جای این که فقط فرمانروایان خود را انتخاب کنند، خود حکومت می‌کردند». «ژاکلین دورومی یی» متن سوگندنامه آتنی‌ها را به این شرح نقل می‌کند: «من با زبان خود، با عمل خود و با اظهار رأی خود و اگر بتوانم با دست خود کسی را که بخواهد دموکراسی را واژگون کند، خواهم کشت. و اگر کس دیگری واژگون کننده دموکراسی را از میان ببرد من در مقابل، خدایان از او به عنوان مردی درستکار و پاک‌دامن که دشمن مردم را کشته است تقدیر خواهم کرد» !
▬ به این ترتیب، دموکراسی آتن در درجه اول، متعلق به جماعت شهروندان یعنی، جماعت مردم آتن بود که در انجمن نمایندگی یا «اکلزیا» گرد هم می‌آمدند. شهروندان به اعتبار تعلقشان به یک «دموس»، که مفهومی است هم ارضی، و هم اداری و اجتماعی، طبقه‌بندی می‌شدند. کلمه دموس از لغات لهجه یونانی رایج در «دورید» ایالت مرکزی یونان باستان است. این کلمه هم به معنی مردم ساکن یک سرزمین است، و هم به معنی خود آن سرزمین و این دو مفهوم با یکدیگر رابطه ناگسستنی دارد. این، کیفیت سرزمین است که شرایط خاص مردم ساکن در منطقه را تعیین می‌کند.
▬ تا حدودی، معنای «دموس» و «اتنوس» (یعنی مردم از یک نژاد) با یکدیگر مطابقت دارد. دموکراسی به اعتبار وجود فرد تأسیس نشده، دموکراسی به اعتبار وجود «پولیس» یعنی، شهری که جماعت به هم پیوسته و سازمان‌یافته‌ای در آن زندگی می‌کند وضع گردیده است. اگر بردگان از رأی دادن ممنوع هستند به این جهت نیست که برده هستند، بلکه به این علت است که اینان شهروند نیستند. کدام دموکراسی را سراغ دارید که به غیر شهروندان اجازه رأی دادن داده باشد؟
▬ مفاهیم شهروندی و آزادی و برابری حقوق سیاسی و حاکمیت مردم مفاهیمی است که با هم پیوستگی تام دارد. در امر شهروندی عامل اساسی محل زادگاه و اصل و نسب است. یعنی، از کجا می‌آئید و به چه کسی نسب می‌رسانید؟ پریکلس پسر «اگزانتیپ» بود و از ناحیه کولارگوس می‌آمد. از ۴۵۱ به بعد یکی از شرایط شهروند شدن آن بود که پدر و مادر شخص یونانی باشند. مفهوم شهروند (پولیتس) چون به اعتبار اصل و نسب تعریف می‌شود در مقابل، مفهوم غیر شهروند (ایدیوتس) قرار می‌گیرد؛ و این مفهوم اخیر خیلی زودرنگ تحقیرآمیز می‌پذیرد (به طوری که ایدیوتس که در ابتدا به معنی آدم بی‌اصل‌ونسب بوده، بعداً مفهوم خرفت و ابله پیدا می‌کند). به این ترتیب می‌بینیم که نقش شهروند از منزلت شهروند ریشه می‌گیرد که آن خود کاملاً فرع بر زادگاه شهروند است. به عبارت دیگر شهروند بودن به معنای تعلق به وطنی است که هم یک سرزمین است، و هم یک تاریخ دارد. آدم‌ها آتنی‌زاده می‌شوند، اما، آتنی نمی‌شوند(مگر در موارد استثنایی و کمیاب). این را هم بگوییم که در سنت آتن ازدواج با بیگانه کار پسندیده‌ای نیست. این برابری سیاسی که قانون وضع کرده ناشی از یک زادگاه مشترک است. زادگاه مشترک برابری سیاسی به متولدین آن محل می‌دهد و این محیط زادگاه است که حق شهروندی انفرادی را به افراد می‌بخشد. ریشه‌ی دموکراسی آتن در مفهوم زادبوم شهروند قرار درد. عملکرد دموکراسی با اصل و نسب کارگزاران دموکراسی پیوسته است. اهالی آتن در قرن پنجم قبل از مسیح در ستایش از خود پیوسته می‌گفتند که «مردم بومی آتن بلندآوازه هستند». یونانی‌ها دموکراسی خود را روی همین اسطوره زادبوم بنا کرده بودند. در زبان‌های یونانی و لاتین، کلمه آزادی هم از واژه منشاء و زادگاه مشتق می‌شود. انسان آزاده در درجه اول کسی است که «رگ و ریشه» دارد(در لاتین کلمه لیبری-که لیبرته آزادی به فرانسه، از آن آمده-به معنای فرزندان است).
▬  «امیل بنونیست» می‌نویسد: از «تبار نیکوزاده شدن و آزاد بودن در واقع، یک چیز است». به همین ترتیب، در زبان آلمانی باستان خویشاوندی واژه «فرای» (آزاد) و «فرویند» (دوست)حاکی از این است که در اصل، مفهوم آزادی متضمن پیوستگی متقابل آزادی و دوستی است. ریشه هند و اروپایی «لود» که لغات لاتینی «لیبر» و یونانی «لوتروس» از آن مشتق شده، سرانجام، معنای «اشخاصی» را پیدا کرده که به مردم خاصی تعلق دارند(مقایسه کنید با «لویته» به معنای آدم‌ها). در مجموع، این کلمات از ریشه‌ای مشتق می‌شود که به معنای «رشد و گسترش» است. به این ترتیب، معنای اصلی «آزادی» به هیچ وجه به معنای «آزاد کردن»، یعنی، رهایی از قیود تعلق به یک جماعت خاص نیست. بر عکس، آزادی بر تعلق فرد به جماعت تأکید دارد، و خود این تعلق آدم را به صفت آزاد موصوف می‌کند. این است که وقتی یونانی‌ها از آزادی صحبت می‌کنند غرضشان به هیچ وجه رهایی از قیمومت «سیته» یا «دولت شهر» و گریختن از قیودی نیست که هر شهروند به آن مقید است. غرض یونانیان از آزادی، حق و توانایی سیاسی تضمین شده به وسیله قانون است که شهروند در امور شهر دخالت کند، در مجالس رأی بدهد و کاگزاران را انتخاب کند. آزادی، تفرقه و نفاق را مشروع نمی‌کند، بلکه خلاف آن را موجه می‌سازد. یعنی، پیوندی که شخص را به «دولت شهر» وصل می‌کند مایه آزادی شهروند می‌شود. آزادی از دیدگاه یونان باستان به معنای خودمختاری نیست. آزادی یونانی مبتنی بر مشارکت است. این آزادی از محدوده جماعت فراتر نمی‌رود و در چهارچوبه «دولت شهر سیته» تنفیذ می‌شود. آزادی ناشی از تعلق است. آزادی فردی که تعلقی نداشته باشد و در متن جماعت جایگیر نباشد کاملاً بی‌معناست.
▬ یعنی گر چه درست است که آزادی رابطه مستقیم با مفهوم دموکراسی دارد، اما، این نکته را هم باید اضافه کرد که آزادی قبل از هر چیز آزادی مردم یعنی، آزادی جمعی است و آزادی شهروندان از آن ناشی می‌شود. آزادی مردم یا به عبارت دیگر آزادی دولت شهر (سیته) مبنای برابری حقوق سیاسی افراد است یعنی، حقوقی که به افراد به عنوان شهروند تعلق می‌گیرد. لازمه آزادی و شرط اول آن استقلال یا عدم وابستگی است، اما، انسان در جامعه زندگی ممکن نیست. در یونان باستان افراد تا همان حدی آزادند که دولت شهر آن‌ها آزاد است.
▬ وقتی که ارسطو، انسان را به عنوان «حیوان سیاسی» و موجود اجتماعی تعریف می‌کند و موقعی که دولت شهر را مقدم بر فرد می‌خواند و می‌گوید که فرد استعدادهای بالقوه‌ی خود را در جامعه مبدل به فعل می‌کند، غرضش از این‌گونه سخنان آن است که انسان را از شهروند نمی‌توان جدا کرد و انسان را از چهارچوبه یک جماعت متشکل (به قول یونانی‌ها پولیس و به قول رومی‌ها سیویتاس) نمی‌شود خارج کرد و به اعتبار است که می‌بینیم ارسطو پیش از ظهور فلسفه لیبرالیسم جدیدی که فرد را مقدم بر جامعه می‌داند و انسان را، به عنوان یک فرد، فی حد ذاته، چیزی بیش از یک شهروند تلقی می‌کند، با این فلسفه مخالفت کرده است. نتیجه این می‌شود که در یک «جماعت متشکل از مردان آزاد» منافع شخصی افراد نمی‌تواند منافع عامه را زیر پا بگذارد. باز هم ارسطو می‌گوید: اگر عدالت را ملاک قضاوت قرار دهیم تمام قوانین اساسی که نفع عامه را نظر دارد عملاً درست است. بر خلاف آن چه که در آثار «اوری پید» دیده می‌شود در نوشته‌های «اشیل» (اسخیلوس) «دولت شهر» مرتبابه صورت یک کلیت مطرح می‌گردد. «فینلی» می‌نویسد: «این همه بذل توجه به مفهوم جماعت، که دین مقبول دولت و اساطیر و سنن موجود هم به تقویت آن مشغولند، مبنای اساسی و عملی پیروزی دموکراسی در آتن بده است. فینلی در جای دیگری می‌نویسد: در یونان» آزادی به معنای حکومت قانون و مشارکت در تصمیم‌گیری بود و نه داشتن حقوق سلب نشدنی.
▬ مورخ دیگری به نام «پل ون» می‌نویسد: «اطاعت از قانون به معنای سرسپردگی و بذل همت در راه تحقق اراده مردم بود». این، آزادی است که قانونیت را می‌آورد. «سیسرو» می‌گفت: «ما برای این که آزاد باشیم خدمتگزاران قانون هستیم». ارسطو در عین حالی که می‌گوید آزادی اصل اساسی دموکراسی است روی این نکته تأکید می‌کند که برابری اصل اساسی دموکراسی نیست. نزد یونانی‌ها مساوات وسیله‌ای است در خدمت دموکراسی و نه علت به و جود آورنده آن.
▬ برابری سیاسی، ناشی از اصل شهروندی، یعنی، تعلق به یک جماعت است. برابری ناشی از این واقعیت است که افراد یک جماعت (یعنی افراد یک دولت شهر) هر قدر هم نسبت به یکدیگر متفاوت باشند لااقل این وجه اشتراک را دارند که همه شهروندند و همگی به یک طریق شهروند هستند. به این ترتیب برابری حقوق به هیچ وجه انعکاس اعتقاد به یک نوع برابری طبیعی و فطری نیست. این حقوق برابر که برای مردم منظور شده تا بتوانند در مجلس شرکت کنند به این معنا نیست که آدم‌ها همه با هم برابرند (و نه این که خوب است برابر باشند). مقصود این است که آدم‌ها به سیاق مشابهی به شهر خود تعلق دارند و به همین اعتبار امتیازات مشابهی دارند برای این که از حق انتخاب که خاص شهروندان است بهره بگیرند. سیاست یک فن یا یک هنر است و برابری افراد وسیله‌ای است که نسبت به انسان، خارجی است یعنی، ذاتی انسان نیست، بلکه وسیله‌ی اعمال حاکمیت شهروند است. برابری، نتیجه منطقی وابستگی مشترک مردم به یکدیگر است و در عین حال، شرط اول مشارکت همگانی به شمار می‌آید.
▬ به نظر یونانی‌ها، درست این است که همه‌ی شهروندان در کار سیاست شریک باشند، نه به این اعتبار که انسان فی حدّ ذاته در همه جای دنیا حقوق لایزالی دارد. افراد به اعتبار شهروند بود نشان در راندن سیاست سهیم هستند. خلاصه آن که جان کلام سیاست در یونان باستان اصل شهروندی است نه برابری افراد. دموکراسی یونان صورت یا شکل یک رژیم سیاسی است که در آن آزادی مبتنی بر اصل برابری همه‌ی شهروندان در استفاده از حقوق مدنی و سیاسی است.
▬ دانشمندانی که درباره‌ی دموکراسی‌های یونان و روم باستان تحقیق کرده‌اند اختلاف عقیده زیاد دارند. از دیدگاه بعضی از این متفکران، دموکراسی آتن یک سرمشق تحسین‌برانگیز وطن‌پرستی و فضایل مدنی لازم برای شهروندی و ایثار و مقدم داشتن منافع عام بر منافع شخصی است (فرانچسکو نیتی). از نظر برخی دیگر، یونان باستان مقرّ احزاب سیاسی قائل به مداخله مستقیم در امور است(پل وین) و به نظر گروهی دیگر، دموکراسی یونان عمیقاً «توتالیتر» (جیووانی ساتوری). به‌طورکلی همه محققان اتفاق نظر دارند که تفاوت میان دموکراسی‌های باستان و دموکراسی‌های جدید بسیار است، اما، عجیب این جاست که برای ارزیابی ثبات و قوام دموکراسی‌های قدیم، محققان دموکراسی‌های جدید را به عنوان ملاک و مناط می‌گیرند. این‌گونه استدلال کردن شگفت‌انگیز است. زیرا، همان طور که دیدیم دموکراسی به این صورت و مفهومی که در رژیم‌های سیاسی امروز به کار برده می‌شود، پدیده‌ای متأخر است.
▬ در مرحله‌ی دوم تحقیق، پژوهندگان در باب دموکراسی‌های قدیم تأمّل کرده‌اند و دیده‌اند که آن دموکراسی‌ها با دموکراسی‌های جدید فرق‌ها دارد و نتیجه گرفته‌اند که دموکراسی‌های قدیم از دموکراسی‌های روزگار ما کمتر «دموکراتیک» بوده است. حقیقت این است که باید یک استدلال معکوس کرد و گفت: دموکراسی زائیده یونان است، حالا قضاوت‌ها درباره‌ی آن هر چه می‌خواهد باشد. اگر رژیم‌های «دموکراتیک» روزگار ما با دموکراسی آتن متفاوت است معنی‌اش این می‌شود که دموکراسی امروز اصولاً با دموکراسی به معنای راستین آن اختلاف پیدا کرده است.
▬ اکنون، به درستی می‌توان دید که گرفتاری و نقطه‌ضعف معاصران ما در کجاست.
▬ امروزه، هر کسی معتقد است که دموکرات است و به کامل‌ترین صورت هم دموکرات است، و چون دموکراسی یونان را کاملاً منطبق با دموکراسی‌های یونانی نمی‌یابد، ناگزیر یونانی‌ها را کمتر از خود دموکرات می‌پندارد.
▬ به این ترتیب می‌رسیم به این حرف غیر منطقی که دموکراسی‌های قدیم را به علت عدم انطباق آن‌ها با دموکراسی‌های جدید، نمی‌توان دموکراسی به نظر بسیاری از اندیشمندان هیچ راه‌ورسم دموکراتیکی وجود ندارد که حکومت را کاملاً در برابر خودکامگی و استبداد صاحب اختیاران تضمین کند. دیکتاتوری نوعی فساد یا بیماری است که ظهور آن همیشه ممکن است و همه‌ی نظام‌های سیاسی را متساویا، اما، به اشکال گوناگون تهدید می‌کند.

░▒▓ گام پنجم بحث
▬ تضادی که محافل لیبرال بین دموکراسی و توتالیتریسم می‌بینند قابل‌تردید است، زیرا، تحقیقات اخیر نشان می‌دهد که حکومت‌های توتالیتر جدید از همان ایدئولوژی ریشه گرفته‌اند که دموکراسی‌های معاصر از آن زاده شده‌اند.
▬ توکویل: آزادی در زمان‌های گوناگون و به صورت‌های متفاوت بر مردم ظاهر شده است. آزادی هیچ‌گاه منحصراً به یک وضع اجتماعی خاص مربوط نبوده و در جاهای دیگری غیر از رژیم‌های دموکراتیک نیز دیده شده است. پس، آزادی خصوصیت ممیزه‌ی دوره‌های رواج دموکراسی نیست.
▬ جووانی سارتوری: در آغاز، آرمان آزادی‌خواهی یک اندیشه‌ی دموکراتیک نبوده است. آزادی از لوازم دموکراسی است، اما، میوه‌ی دموکراسی نیست و این دو مطلب بسیار با هم فرق دارد.
▬ درحالی‌که در دموکراسی‌های قدیم مردم مستقیماً در تنفیذ قدرت شرکت می‌کردند و در دموکراسی‌های جدید، در بهترین حالات، مردم به طرز بسیار غیر مستقیم در تمشیت امور نظارت می‌کنند.
▬ در این که دموکراسی‌های قدیم و دموکراسی‌های جدید نظام‌هایی کاملاً متفاوت هستند شکی نیست، حتی، تشبیه یکی از این دو به دیگری هم مغایر حقیقت است. دموکراسی‌های قدیم و دموکراسی‌های جدید فقط در اسم اشتراک دارند وگرنه تحولات تاریخی که منجر به ظهور آن‌ها شده کاملاً متفاوت است.
▬ اما ببینیم اختلاف در کجاست. اگر تصور کنیم که دموکراسی یونان، دموکراسی مستقیم است و در دموکراسی‌های امروز اخذ تصمیم به صورت غیر مستقیم صورت می‌بندد و اختلاف این دو نوع دموکراسی در همین است، اشتباه کرده‌ایم. فرق این دو نوع دموکراسی ناشی از اختلاف عقیده درباره‌ی انسان و روابط اجتماعی و یک تصور خاص از عالم یعنی، یک جهان‌بینی خاص است. دموکراسی یونان و روم به «عموم» توجه داشت و جماعت را در نظر می‌گرفت، دموکراسی جدید قبل از هر چیز ناظر به فرد است، منافع فرد را در نظر دارد، فردگراست، حال آن‌که دموکراسی باستان مفهوم شهروندی را بر مبنای زادگاه شهروند تعریف می‌کرد و بعد از آن شهروندان را به مشارکت در امور دولت شهر وا می‌داشت.
▬ دموکراسی جدید، شهروندان را به صورت افراد خودبنیاد تلقی می‌کند و قبل از هر چیز آنان را از زاویه مساوات که مفهومی مجرد است می‌بیند. بنیاد دموکراسی باستان بر همزیستی اندام‌وار است و همبودگی‌اندام‌وار یعنی، «بنی آدم اعضای یکدیگرند».
▬ اما دموکراسی جدید که وارث دین مسیح و فلسفه روشن گرانه قرن هجدهم است، صرفاً به فرد توجه دارد. به این ترتیب است که در محدوده‌ی این دو نوع دموکراسی، کلمات «دولت شهر» و «مردم» و «ملت» و «آزادی» معانی کاملاً متفاوتی پیدا می‌کند.
▬ در همین زمینه، با گفتن این که دموکراسی یونان به این علت دموکراسی مستقیم بود که تعداد محدودی از شهروندان در آن شرکت می‌کردند، حق مطلب ادا نشده است.
▬ چنین نیست که دموکراسی مستقیم، فقط به شمار معینی از مردم منحصر و محدود باشد. دموکراسی یونان خصوصاً با این امر ارتباط داشت که یونانی‌ها مردم نسبتاً همگن و متجانسی بودند و از این همگونی که بنیاد دموکراسی آن‌ها بود آگاهی داشتند. گردش درست چرخ دموکراسی یونان و دموکراسی آیسلند در درجه اول ناشی از این بوده است که مردم این نواحی فرهنگ هماهنگ و به هم پیوسته و یکدستی داشته‌اند و خیلی روشن حس می‌کردند که همه به هم تعلق دارند.
▬ اعضای یک جماعت هر چه به هم نزدیک‌تر باشند، بیشتر در احساسات یکدیگر شریک می‌شوند، بیشتر به یک «نظام ارزشی واحد» ایمان می‌آورند، بیشتر به طرز مشابهی جهان را نظاره می‌کنند و تلقی‌شان از روابط اجتماعی بیشتر یکسان می‌شود و از این رو، برای آنان آسان‌تر می‌شود که تصمیمات خود را در جهت تأمین خیر عمومی بگیرند بدون این که احتیاج به گذشتن از معبر یک میانجی مثل وکیل و نماینده و نهاد و غیر آن داشته باشند.
▬ بر عکس، یونان، در جوامع روزگار ما، میانجی‌ها متعددند، زیرا، دیگر در این جوامع «حس تعلق به جمع» و معاضدت وجود ندارد. آرزوهای مردم در این جوامع مشتق از نظام‌های ارزشی متناقض است که دیگر نمی‌توان بر مبنای آن‌ها تصمیم واحدی اتخاذ کرد. از زمانی که «بنژامن کنستان» کتابی درباره‌ی آزادی نوشت، به وضوح می‌توان ملاحظه کرد که خود مفهوم آزادی تا چه حد تحت تأثیر مکتب‌های فکری فردگرای مساوات طلبی دگرگونه شده است. بازگشت به دموکراسی یونانی فقط این خاصیت را ندارد که مردم را به هم نزدیک می‌کند، بازگشت به دموکراسی یونانی و برقراری آن در جهان امروز بازگشت به نوعی تلقی از مردم و جامعه است که دو هزار سال مساوات‌طلبی و عقل‌گرایی و ستودن آدم‌های بی‌ریشه آن را تیره و تار کرده است.

░▒▓ گام ششم بحث
▬ بهترین رژیم سیاسی کدام است؟ چنین سؤالی بی‌معنی است. هیچ رژیم سیاسی وجود ندارد که فی حدّ ذاته، یعنی، قطع نظر از زمان و مکان و مقتضیات خاص، برتر از سایر رژیم‌ها باشد. برای مسائل انسانی یک راه حل منحصربه‌فرد وجود ندارد. شکل همه جوامع و ملل ثابت و لایتغیر نیست. اگر گفته شود بهترین حکومت آنست که زیادتر منافع مردم را تأمین کند، این هم جواب نمی‌شود، زیرا، مسأله‌ی تازه‌ای را مطرح می‌کند. مسأله تازه این است که در تعریف «منافع عمومی» اتفاق رأی وجود ندارد. هر کس منافع عمومی را به گونه‌ای تعریف می‌کند. (رفاه-خوشبختی-قدرت -عاقبت به خیری...) و این تعاریف متناقض هستند. البته، می‌توان جواب داد بهترین رژیم آن است که به «ارزش‌ها» ی مورد احترام یک ملت بهتر شکل ببخشد، اما، این پاسخ هم تا اندازه‌ی زیادی مبهم است. بر حسب ادوار و عهود، مقتضیات می‌تواند دگرگونه شود. انتظارات در زمان صلح با انتظارات در زمان جنگ فرق دارد و همه میدانند که «حکومت قانونی» یک کشور هنگامی که «حالت اضطراری» پیش می‌آید اگر بخواهد به همان صورت حکومت قانونی معمولی باقی بماند چقدر دست و پایش بسته می‌شود.
▬ اگر مورد دموکراسی را در نظر بگیریم، بلافاصله این سؤال پیش می‌آید که آیا این رژیم در تمام دنیا قابل استفاده است؟ دلایلی برای شک کردن در دست است. از یک طرف ریشه‌های دموکراسی به معنای غربی آن در تاریخ تشکیلات و نهادهای سیاسی اروپا قرار دارد و از سوی دیگر، دموکراسی لیبرال با اخلاق دینی یهودی و مسیحی و نیز با فلسفه روشنایی قرن هجدهم اروپا عمیقاً مربوط است. در این صورت، پیاده کردن چنین نظامی در کشورهای جهان سوم چگونه قابل توجیه است؟ حقیقت این است که دموکراسی یک پدیده اجتماعی و فرهنگی غربی است که در واقع، نفس انتشار آن در اقطار عالم مجوزی شده است برای مقبولیت عام آن.
▬ به همین جهت است که اصولاً «کیفیت» یک نظام سیاسی را به خودی خود نمی‌توان اثبات کرد. دست بالا را که بگیریم می‌توانیم سعی کنیم نشان دهیم که در فلان شرایط خاص و برای رسیدن به فلان هدف خاص، فلان رژیم را به فلان رژیم دیگر می‌توان ترجیح داد. تمام متفکرانی که گفته‌اند دموکراسی بهترین رژیم است، از این که حقیقت مفهوم دموکراسی را فی حدّ ذاته اثبات کنند سر باز زده‌اند و معمولاً، به مقایسه متوسل شده‌اند و گفته‌اند که دموکراسی معایبی دارد، ولی، معایب آن کمتر (و یا کم ضررتر) از سایر رژیم‌هاست. با این وصف، حتی، این طرز برخورد با قضیه هم مسأله اعتبار اصول و ضوابط مورد قبول متفکّر را پیش می‌کشد. از این رو، ساده‌ترین راه این است که فکر کنیم «بهترین رژیم» اصلاً وجود خارجی ندارد و مزایا و معایب هر رژیمی را به اعتبار اصول اعتقادی خودمان باید ارزیابی کنیم.
▬ از دموکراسی، دو دسته ایراد گرفته‌اند. انتقادات دسته اول راجع به اصل و اساس دموکراسی است. خرده‌گیران از این دست، ضد دموکراسی هستند. دسته‌ی دیگر برخلاف گروه اول می‌گویند که به ندرت می‌توان رژیم دموکراتیکی پیدا کرد که منطبق با «ایده‌آل» و تئوری «دموکراسی» باشد. این‌ها پیشنهادهایی می‌کنند که متضمن راه حل‌های احتمالی نیز هست. مطالعه تاریخ نشان می‌دهد که محققان متوالیا و به تناوب، برخی موضع اول و بعضی رویه دوم را اختیار کرده‌اند. ما در این بخش خصوصاً به تأمل درباره استدلالات مربوط به دسته اول می‌پردازیم.
▬ در گذشته، هم متفکران چپ‌اندیش، و هم نویسندگان راست‌نگر از اصل دموکراسی انتقاد کرده‌اند. مثلاً، بر خلاف تصور مشهور سندیکالیست‌های انقلابی فرانسه (در فاصله زمانی ۱۹۱۴-۱۸۹۶) مثل «ژرژ سورل»، «ادوار برت»، «پاتو»، «پوژه»، «پلوتیه» و، حتی، «پرودن» و «بلانکی» از دیدگاه خرده‌گیری از دموکراسی، از مردانی مثل «بنالد» و «ژوزف دو مستر» و «مورا» و «کارلایل» و «اسپنسر» دست‌کمی نداشته‌اند.
▬  «فلوبر» می‌گوید که مراجعه به آرای عمومی «مایه‌ی سرافکندگی هوشمندان» است و «منتا لامبر» مراجعه به آرای مردم را مادّه‌ای زهرآگین تلقی می‌کند. «بالزاک» می‌گوید دموکراسی «یک اصل کاملاً غلط» است و «اگوست کنت» می‌نویسد «حاکمیت مردم یک دروغ ننگ آور» است. «ارنست رنان» می‌گوید: «انتخابات سبب می‌شود که تعدادی انسان با افکار متوسط دور هم جمع می‌شوند و این مجموعه افکار، پائین‌تر از حدّ ذهن متوسط‌ترین پادشاهان است». از این گونه قول‌ها زیاد می‌توان نقل کرد. نظرات نویسندگانی که نامشان ذکر شد پیروان و مدافعان بسیار پیدا کرده است.
▬ اغلب این منتقدین، انسان‌های سرشناسی هستند. به نظر آنان دموکراسی قلمرو تفرقه و تشتت و بی‌ثباتی و نیز عرصه دیکتاتوری اکثریت و باعث میان‌مایگی و کم‌استعدادی است. رژیم‌های مبتنی بر حزب بازی، وحدت ملی را ضایع می‌کند و یکنوع حالت جنگ داخلی به وجود می‌آورد که گاه این‌جا را به آتش می‌کشد و گاه آن‌جا را. انتخابات و پارلمان‌بازی باعث می‌شود که افراد کم‌هوش میان‌مایه به قدرت برسند چون تعداد کسانی که در فعالیت‌های سیاسی شرکت می‌کنند زیاد است، بازی سیاسی خلاصه می‌شود در کشمکش افراد برای تأمین منافع شخصی؛ و این امر خود سبب افزایش عوام فریبی می‌گردد که نتیجه‌اش فراموش شدن منافع عمومی است. در چنین صورتی، فرمانروایان و صاحب‌اختیاران و کارگزاران چون میل دارند انتخاب شوند قادر نخواهند بود طرح‌های درازمدت ارائه دهند یا تصمیماتی بگیرند که در عین ضرورت، مخالف میل مردم است. علاوه بر این مسؤولین منتخب مردم انواع و اقسام مطالبات منفی را تشویق می‌کنند درحالی‌که این‌گونه مطالبات با منافع عمومی تضاد دارد. کارگزاران منتخب مردم به زبان اکثریت توده صحبت می‌کنند و برای راضی نگاه داشتن سواد اعظم پست‌ترین غرایز آن‌ها را می‌ستایند. دموکراسی الزاماً به هرج‌ومرج و لذت‌جویی توده‌ها و یک مشت مردم مساوات‌جوی مادّی منجر می‌شود. مفهوم نفع عام به یک مفهوم مبتذل تبدیل می‌گردد و معلوم می‌شود که «قلمرو آزادی» چیزی جز قلمرو مادّه و مقدار و کمیّت نیست. «شارل مورا» می‌گوید: دموکراسی «آن چه را که مردم در ادوار پیش آفریده‌اند می‌بلعد». دیکتاتوری همه مردم و اختناق افکار جایگزین حکومت یک فرد می‌گردد و ارتقاء رتبه آدم‌های کم استعداد همه ملت را به حضیض میان‌مایگی می‌کشاند. «کریستین پرو» می‌نویسد: «دموکراسی همه آدم‌ها را با هم برابر می‌کند و سطح فکر آن‌ها را پایین می‌آورد، زیرا، برابری و تنزل فهم و شعور عمومی در ذات دموکراسی نهفته است. خلاصه این‌که اشخاص حقیر مجری قانون می‌شوند».
▬ افراد، اغلب این‌گونه اعتقادات را درست می‌دانند، ولی، به هر صورت دموکراسی را با سایر رژیم‌ها نیز مقایسه می‌کنند و نتیجه می‌گیرند که بسیاری از انتقادات وارد به دموکراسی به سایر رژیم‌ها نیز وارد است. زیرا، این‌گونه انتقادات مآلاً به خصوصیات ثابت طبیعت انسان مربوط می‌شود. به هر صورت، عقیده رایج این است که دموکراسی، لااقل این امتیاز را دارد که استبداد را به خود راه نمی‌دهد، و به این اعتبار، رژیم‌های دموکراتیک به مثابه رژیم‌هایی تعریف می‌شوند که در آن‌ها قدرت محدود است و رژیم‌های غیر دموکراتیک آن‌هایی هستند که در آن‌ها قدرت حد و حصر ندارد. به این ترتیب، خروج دموکراسی مترادف با سقوط در استبداد فردی است. چرچیل حرف مشهوری دارد: فقط وقتی می‌توان گفت دموکراسی بدترین رژیم‌هاست که هیچ رژیم دیگری جز دموکراسی وجود نداشته باشد. «ژان ماری لوین» رهبر جبهه ملی فرانسه (که یک حزب دست راستی افراطی است) از این حرف چرچیل اتخاذ سند کرده و گفته است: من «دموکرات چرچیل مآب» هستم. امتیازی که فرمول چرچیل درد این است که خیال آدم را راحت می‌کند تا درباره شکل‌های ممکن‌الحصول دموکراسی فکر نکند. (می‌گوییم شکل‌های ممکن، چون درباره رژیم‌های سیاسی که هنوز چشم بشر به آن نخورده) است نمی‌توان فکر کرد خلاصه این‌که اگر چه ممکن است دموکراسی یک نظام منفور باشد، اما، نظام‌های سیاسی دیگر بیش از دموکراسی کراهت دارند. نتیجه این می‌شود که دموکراسی دیگر «بهترین رژیم» به شمار نمی‌آید، بلکه به عنوان «رژیم کم‌عیب و نقص‌تر» از آن یاد می‌شود.
▬ این دو راهی «دموکراسی یا دیکتاتوری» ممکن است اسباب حیرت شود، اما، باید اذعان کرد که این حیرت اساسی ندارد و تحصیل آزادی همیشه الزاماً با گسترش دموکراسی توأم نبوده است. البته، اکثریت قریب به اتفاق رژیم‌هایی که در تاریخ اروپا سراغ داریم منافی آزادی نبوده‌اند. به طوری که «توکویل» نوشته است: «آزادی در زمان‌های گوناگون و به صورت‌های متفاوت بر مردم ظاهر شده است. آزادی هیچ‌وقت منحصراً به یک وضع اجتماعی خاص مربوط نبوده و در جاهای دیگری غیر از رژیم‌های دموکراتیک نیز دیده شده است. پس آزادی خصوصیت ممیزه دوره‌های رواج دموکراسی نیست».
▬ این عقیده «توکویل» را «جووانی سارتوری» تائید می‌کند و می‌گوید: «در آغاز، آرمان آزادی‌خواهی یک اندیشه دموکراتیک نبوده. آزادی از لوازم دموکراسی است، اما، میوه دموکراسی نیست و این دو مطلب خیلی با هم فرق دارد». از سوی دیگر، تجربه نشان می‌دهد که رژیم‌های دموکراتیک هم می‌توانند حکومت اختناق و استعمار و گاهی وحشت باشند. «آلن» می‌گفت: «دموکراسی که آن قدر به نظر(در تئوری)زیبا می‌آید در عمل می‌تواند به چیزی هراس‌انگیز بدل شود» و این نکته مصداقی از این تعبیر فرنگی است که «زمین دوزخ را با نیّات پاک فرش کرده‌اند». همه می‌دانند که «دموکراسی‌های توده‌ای» شرق به چه حال و روزی افتاده‌اند و همه به یاد می‌آورند که در انقلاب کبیر فرانسه بعد از این که اعلامیه حقوق بشر منتشر شد چگونه «دوره وحشت» پیش آمد و کشتار مردم ایالت «وانده» به وقوع پیوست(در ۱۷۹۳ روستائیان غرب فرانسه که سلطنت طلب بودند علیه انقلابیون شوریدند و تلفات بسیار دادند)، اما، این عقیده که مراجعه به آرای عمومی آدم‌های افراطی را خلع سلاح می‌کند به این علت که در هر جامعه‌ای میانه‌روها اکثریت را تشکیل می‌دهند درست نیست و وسعت دامنه‌ی انتشار یک فکر را در میان مردم به هیچ‌وجه نباید دست‌کم گرفت. پس از این لحاظ هم جای امید چندانی نیست.
▬ تضادی که محافل لیبرال بین دموکراسی و حکومت توتالیتر مشاهده می‌کنند به نظر مشکوک می‌آید. تحقیقات اخیر با این که از زاویه‌های گوناگون انجام شده است نشان می‌دهد که رگ و ریشه حکومت‌های توتالیتر جدید در همان ایدئولوژی قرار دارد که دموکراسی‌های معاصر از آن بیرون آمده‌اند. این ایدئولوژی‌ها فلسفه مساوات‌طلبی و عقل‌گرایی خاص فلسفه روشن‌فکرانه قرن هیجدهم است. «تالمون» می‌نویسد: «در قرن هیجدهم در همان زمان که مقدمات دموکراسی از نوع لیبرال فراهم می‌شد، مقدمات جریان فکری دیگری هم به وجود می‌آمد که می‌توان آن را توتالیتر نامید. این دو مشکل دموکراسی زمانی از بدنه مشترک خود جدا شدند که مبانی مشترکشان به محک انقلاب کبیر فرانسه آزموده شد». و سرانجام، این نکته را هم نباید فراموش کرد که حکومت‌های توتالیتر صورت‌های گوناگون به خود می‌گیرند، و هم شکلی و همسانی و شباهتی که به تدریج در ممالک دموکراتیک لیبرال همه چیز را هم‌طراز می‌کند خود یک نوع استبداد است که «توکویل» از آن وحشت داشت و خصوصیات و جنبه‌های توتالیتر آن دست‌کمی از سرکوبی مردم و اردوگاه‌های کار اجباری در رژیم‌های توتالیتر ندارد.
▬ پس، باید متوجه این حقیقت بود که هیچ راه و رسم دموکراتیکی وجود ندارد که حکومت را در مقابل، خودکامگی و استبداد صاحب اختیارات به طور قطع تضمین کند. همان طور که ارسطو می‌گفت، یک دولت مردم پناه می‌تواند به یک دولت ستمگر تبدیل شود. دیکتاتوری، خاص حکومت‌های سلطنتی یا حکومت چند نفر آدم (به فرنگی الیگارشی) نیست. دیکتاتوری نوعی بیماری یا فساد است که ظهور آن همیشه ممکن است و کلیه نظام‌های سیاسی را متساویا، ولی، به اشکال متنوع تهدید می‌کند.
مأخذ: اطلاعات سیاسی-اقتصادی
هو العلیم

آخرین بروز رسانی در جمعه, 12 آبان 1391 ساعت 14:15

رسول‌الله و سیاست/ کاوش دوم: حکمرانی الهی و آثار پاینده آن

فرستادن به ایمیل چاپ

دکتر ادامه مطلب...بهزاد حمیدیه از دانشکده الهیات دانشگاه تهران


▬ صبغه اجتماعی دین مبین اسلام، و نظر داشتن دین الهی به حکومت و سیاست، شواهد بسیاری دارد، و مهم‌ترین شاهد آن، سیره پیامبر اسلام، غزوات، فتوحات و پیمان‌نامه‌های آن حضرت و پرداختن ایشان به وجوه و شئون دیگر حکومتی است. برخی به اصطلاح، روشنفکران دینی، خواسته‌اند حکومت پیامبر را امری عرضی و ناشی از انتخاب مردم و بیعت ایشان با آن حضرت قلمداد کنند و از این طریق به سکولاریسمی رسیده‌اند که نظیر آن را در مسیحیت می‌توان مشاهده کرد. در مسیحیت، پاپ و پادشاه، دو عنوان کاملاً مجزا بوده است و هرچند در دوره‌ای تاریخی، پادشاه از دست پاپ، تاج و تخت می‌گرفت (مانند شارلمانی که از پاپ رم، تاج گرفت) ، اما، این باز به معنای اتحاد سیاست و دیانت نبوده است. پیامبر اعظم، اما، بنابر آیات قرآنی، ولایت عامه و امامت تامه داشته و این امر را در حکومت اسلامی خویش به منصه ظهور آورده‌اند.

▬ مرحوم علامه طباطبایی، با استدلالی ضمنی چنین بیان می‌کنند که پیامبر خدا، سمت تعلیم و تربیت داشتند: «یتلو علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه» (جمعه/ دو) بنابر این، تنها ایشان بودند که برای قیام به شأن امت و ولایت امورشان در دنیا و آخرت و امامت کردن بر ایشان متعین بوده‌اند. این نشان می‌دهد که مفسر بزرگ قرآن با نظر به آیات مختلف قرآنی چنین نتیجه گرفته است که شریعت (که در آیه فوق، تحت عنوان تعلیم کتاب و حکمت و آیات الهی بدان اشارت رفته است) و سیاست، متحدند و تنها یک فرد واحد، حق و، بلکه وظیفه بر عهده گرفتن هر دو را دارد. آیات فراوانی در قرآن، ولایت الهی پیامبر را ثابت می‌کنند و نشان می‌دهند که حاکم مطلق یعنی، خداوند، حکومت را به پیامبر اسلام تفویض کرده است:

• «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول» (تغابن/دوازده)

• «النبی اولی بالمومنین من انفسهم» (احزاب/شش) (پیامبر از خود مومنین بر آن‌ها سزاوارتر است) .
• «لتحکم بین الناس به ما اریک الله» (نساء/صد و پنج) (تا میان مردم بنا بر آن‌چه خدا به تو نشان داده است حکم برانی) .
• …

▬ از آیه اخیر الذکر، نکته دیگری نیز معلوم می‌شود که علامه طباطبایی نیز بدان اشاره دارند؛ حکومت الهی اسلامی که بزرگ یادگار پیامبر اکرم است، با نظام‌های دموکراسی امروزه، کاملاً متفاوت است، زیرا، این نظام‌ها بر تمتعات و بهره‌های مادی استوار شده‌اند و لذا، روح استخدام و استثمار و استکبار انسانی در آن‌ها دمیده شده و تربیت الهی و معنوی بشر در آن‌ها جایی ندارد. حکومت‌های مبتنی بر خواهش‌های مادی، در قدیم به صورت قیصرها، کسری‌ها، امپراطورها، خلیفه‌ها و سلطنت‌های موروثی خودنمایی می‌کردند و امروزه، همان‌ها از قالب یک فرد خارج شده و به شکل اجتماعی دموکراسی اجرا می‌شود، اما، این همان است چون مبنا در هر دو، تمتعات مادی صرف است، اما، حکومت پیامبر اعظم از این حال و هوا و رویه باطل کاملاً بری بود. اسلامی که پیامبر اکرم معرفی فرمودند تفاوت میان انسان‌ها را در طبقات و کاست‌های اجتماعی، امیر و مأمور، حاکم و محکوم، مولا و برده و زن و مرد نمی‌دانست، بلکه تنها تقوا را به عنوان تفاوت انسان‌ها مطرح می‌ساخت. سیره ارزشمند نبوی به صورت صحیفه‌ای همیشه تابناک و روشن به عالمیان نشان می‌دهد که حکومت اسلام بر مبنای تقوا و رعایت احکام الهی و در یک کلمه، «عبودیت» در برابر خداوند استوار شده است.
▬ نبی اکرم، به عنوان حاکمی الهی، به دوره پس از خود نیز نظر داشتند و برای آن تمهیداتی ایجاد کرده بودند (خصوصاً در واقعه غدیر) تا به نص الهی، علی علیه السلام و یازده فرزند مطهر ایشان را به حاکمیت مطلق اسلام معرفی فرمایند. در دوره غیبت نیز بنابر نص رسیده از امام عصر علیه السلام، فقیه جامع الشرایط، حق و، بلکه وظیفه شرعی اداره امور اسلام را بر عهده دارد. ولایت مطلقه فقیه که امام راحل، استادانه و به طور فنی به اثبات آن پرداختند، ادامه دادن سیره نبی اسلام است و کامل‌ترین و مهم‌ترین مصداق اتخاذ پیامبر اعظم به عنوان اسوه. به عبارت دیگر، امام راحل با طرح حکومت اسلامی مبتنی بر ولایت فقیه، اصلی‌ترین مصداق عملی «لکم فی رسول الله اسوه حسنه»  را عرضه کردند، مصداقی که نه تنها مربوط به عرصه سیاست است، بلکه تمام اصول اجتماعی (که تحت عنوان عدالت می‌گنجند) و تمام قواعد اخلاقی (که تحت عنوان تقوا می‌گنجند)  را نیز در برمی‌گیرد و ثمره‌اش جز حکومت عدل الهی و نابودی حتمی و «خود به خود» مستکبران نخواهد بود؛ این است ثمره عظیمه تاسی به رسول اعظم. امام راحل می‌فرمود:

▬ «اگر قشرهای جوان از هر طبقه که هستند ماهیت حکومت اسلام را که با کمال تاسف جز چند سالی در زمان پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و در حکومت بسیار کوتاه امیر المومنین، علی علیه السلام جریان نداشت بفهمند، اساس حکومت‌های ظالمانه استعماری و مکتب‌های منحرف کمونیستی و غیره، خود به خود، برچیده می‌شود» .
مآخذ:...
هو العلیم

آخرین بروز رسانی در پنجشنبه, 11 آبان 1391 ساعت 19:45

رویکرد آلتوسری در نظریه‌ی تحلیل گفتمان

فرستادن به ایمیل چاپ

سعید ادامه مطلب...نجیبا؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


░▒▓ لویی آلتوسر

▬ لویی آلتوسر، متأثر از رویدادهای ۱۹۶۸، با انتقال چشم‌اندازهای سوسوری به حوزه‌ی نقد ایدئولوژی، عملاً ورود گسترده‌ی موضوع تحلیل گفتمان را به جامعه‌شناسی موجب شد. لویی آلتوسر با رد دترمینیسم مارکسیستی به نقش عوامل دیگر و از جمله ایدئولوژی تأکید کرد. مقاله‌ی مشهور لویی آلتوسر در سال ۱۹۷۰ درباره‌ی «ایدئولوژی و دستگاه‌های ایدئولوژیک دولتی» موجب گسست‌های رادیکال در نظریه ایدئولوژی مارکسیستی بعد از ۱۹۶۸ گردید. این مقاله با معطوف ساختن توجه عمده‌ی خود به نهادهای ایدئولوژی، «دستگاه‌های آموزشی و تربیتی» (مدارس ابتدایی، مدارس راهنمایی، دبیرستان، کالج‌ها و دانشگاه‌ها) را به عنوان «دستگاه‌های غالب ایدئولوژی دولتی در صورت‌بندی اجتماعی سرمایه‌داری» تلقی نمود. آلتوسر در این مقاله بر این نکته تأکید داشت که چرا محتوای آموزشی و نهاد تعلیم و تربیت نمی‌تواند جریانی بی‌طرف و خنثی باشد.

▬ قبل از ۱۹۶۸ در فرانسه به نظر می‌رسید که نقش روشنفکر مترقی نیز نقش مشابه دستگاه آموزشی و بی‌طرف و خنثی بود؛ یعنی، صحبت کردن «درباره حقیقت برای کسانی که هنوز آن را لمس نکرده و ندیده‌اند، به نام کسانی که حق صحبت کردن درباره حقیقت را نداشتند: وی [روشنفکر] آگاه، آگاهی، فصاحت و شیوایی بود». مقاله‌ی «ایدئولوژی و دستگاه‌های ایدئولوژیک دولتی» معطوف به کاربست‌های ایدئولوژیک (منافع سیاسی) دستگاه شناخت است. با بسط نظریه آلتوسر می‌توانیم پی ببریم که گفتمان‌ها چگونه به وجود می‌آیند و (شاید بتوان گفت) سیاست واژه‌ها و عبارات موجود در این گفتمان‌ها و معنای واژه‌ها و عبارات مذکور چگونه شکل می‌گیرند.
▬ از سال ۱۹۶۸ به این طرف کار درباره مفاهیم و کاربست‌های گفتمان در اشکال و شیوه‌های مختلفی خارج از منظر روشنفکری که برای دیگران و از جانب دیگران حرف می‌زند، بسط و گسترش یافت. در نتیجه‌ی رویدادهای مه ۱۹۶۸ بود که نوعی شکاف و تقسیم‌بندی بین حزب کمونیست و نوعی چپ جدید آنارشیست یا رفورمیست پیدا شد. در نتیجه، یک خط از کارهای تحقیقاتی و پژوهشی پیدا شد که با ایجاد حداکثر تغییرات ممکن در مواضع اتخاذی حزب کمونیست در آن ایام، خود را شناساند و این مسأله را پیش کشید که «تنها کسانی که مستقیماً و از نزدیک در جریان حوادث و وقایع دخیل هستند، می‌توانند به طور عملی از جانب خود حرف بزنند». در واقع، در این‌جا نیز از نظر آلتوسر و همفکران نوعی دستگاه ایدئولوژیک حامی منافع سیاسی است که نه تنها آموزش و پرورش، بلکه روشنفکری، و، حتی، روشنفکری کمونیست را به دستگاه‌های غالب خود بدل کرده است، اما، برای اثبات چنین دیدگاهی در مورد روشنفکری و آن هم جریان روشنفکری حزبی مارکسیستی در دیدگاه آلتوسر تحلیل نقش سوژه در پروژه‌ی اصلی «اومانیسم» نقش محوری دارد، چرا که، پروژه‌ی اومانیسم است که اجازه می‌دهد که روشنفکر فرهیخته برای خویش موضعی برتر قایل شود و برای دیدگاه خود اصالت قایل گردد. اومانیسمی که مارکسیسم نیز عملاً مفروضات آن را پذیرا گردیده است. آلتوسر در مقاله‌ی «پاسخ به ژان لویی» مدلل می‌سازد که مارکسیسم از نفی و انکار سوژه اومانیستی که از قرار، مسؤول تاریخ است، شروع نمی‌کند، زیرا، از نظر مارکسیسم: «این انسان است که تاریخ را می‌سازد». بلکه از جای دیگری آغاز می‌کند، از تقدم مبارزه طبقاتی بر طبقات اجتماعی و افراد: «مبارزه طبقاتی موتور محرکه تاریخ است» (ص. ۴۷. ). به همین صورت نظریه‌ی مارکسیستی نیز از انکار و نفی این تز شروع نمی‌شود که حقیقت (صدق) شناخت‌ها و رابطه آن‌ها با اشیاء را به طور عام می‌توان اثبات نمود. بلکه نظریه مارکسیستی نیز از جای دیگری آغاز می‌کند؛ یعنی، از وجود مادی و اجتماعی شناخت‌ها.
▬ اومانیسم، تجربه سوژه یا فاعل شناساگر را (که همواره مقدم بر مناسبات اجتماعی است) به مثابه‌ی منبع شناخت و مکانی که حقیقت (صدق) از آن برمی‌خیزد، عرضه می‌کند. افشای این سوژه به عنوان سازه‌ای ذهنی و تخیلی امری مهم و حیاتی است، ولی، چندان نمی‌تواند به عنوان نقطه‌ی شروع برای نظریه‌ای دیگر قرار بگیرد، و آلتوسر نیز از آن نظریه‌ای نمی‌سازد. نقد وی این نکته را قبول نداشته و با آن مخالفت می‌ورزد: نقد آلتوسر اصطلاحات، تعابیر و شرایط اومانیسم را به منظور چالش و معارضه با خود آن‌ها می‌پذیرد. اگر «سوژه‌سازی» مبنایی برای نظریه‌های جدید گردد، نقطه‌ی شروع این نظریه توسط اومانیسم تعیین می‌گردد، به عبارت دیگر، این اومانیسم خواهد بود که درباره نقطه‌ی شروع یا عزیمت نظریه جدید تصمیم خواهد گرفت. به همین نحو، اگر بخواهیم نفوذ و سلطه ایدئولوژی‌های غالب را از بین ببریم، در آن صورت عمل انتقاد کردن از معرفت‌شناسی امری ضروری و حیاتی خواهد بود، لیکن با این حال، از این عمل نمی‌توان برای شروع نظریه‌ای جدید، بدون تقویت سلطه‌ی مذکور، استفاده کرد. این نکته احتمالاً، اساسی‌ترین دشواری‌ای بود که عملاً نظریاتی که پس از ۱۹۶۸ مطرح گردیدند با آن مواجه بودند که عاقبت لاینحل ماند. در واقع، نظریات ضد مدرن نیاز به منابع و اصول تازه‌ای برای نقادی مدرن دارند که در موج تازه‌ی پسامدرن، با فقدان این اصول، عملاً نقادی آنان فاقد توان نظری کافی برای از میدان به در کردن پارادایم مدرنیت را داشت.

░▒▓ بری هیندس و پل هرست
▬ نظریه‌ی تحلیل گفتمان نزد بری هیندس و پل هرست، ابزاری برای حمله به اصل پروژه‌ی معرفت‌شناسی است؛ معرفت‌شناسی، بنا به عقیده آلتوسر «دام دام‌های ایدئولوژی بورژوایی است. زیرا، هنوز مسأله‌ی ساده‌ای که» نظریه شناخت به آن پاسخ می‌گوید مسأله‌ی قانون است. آلتوسر نیز همانند هیندس و هرست از معرفت‌شناسی انتقاد می‌کند، لیکن موضعی که وی از آن به انتقاد و مخالفت با معرفت‌شناسی پرداخته است با موضع هیندس و هرست تفاوت دارد؛ انتقادات وی در نهایت بیشتر ناظر به سیاست معرفت‌شناسی است تا به عدم انسجام منطقی آن.
▬ از زمان دکارت تا کانت، فلسفه غالب و مسلط هم اومانیسم (نظریه سوژه به عنوان اصل یا خاستگاه)، و هم تجربه‌گرایی (نظریه تجربه) را ذیل عنوان ایده‌آلیسم قرار داده است. آلتوسر معتقد است که «این سنت برای مقوله سوژه به عنوان اصل یا خاستگاه، جوهر و علت که با توجه به وجه درونی یا درونمندی ذاتی آن مسؤول تمام تعین‌های ابژه بیرونی به شمار می‌رود، اولویت و جایگاه ممتازی قایل است». به عبارت دیگر، این سنت موجب ارتقاء و پیشرفت آرا و عقاید، تفکرات و تجربیات انسان به عنوان منبع شناخت، اخلاقیات و تاریخ شده است. معرفت‌شناسی، در پویش خود برای یافتن تضمین‌ها، عمدتاً با این «معضل» سر و کار داشته است که چگونه سوژه (فاعل شناساگر) می‌تواند نسبت به ابژه (موضوع) شناخت داشته باشد. این یک معضل یا مسأله ایده‌آلیستی است، زیرا، سوژه یا خودآگاهی معنوی را خاستگاه و دلیل (توجیه) شناخت می‌داند. حتی، اگر فرض کنیم که ابژه یا موضوع، خاستگاه شناخت است (آن چنان که حس‌گرایان و تجربه‌گرایان معتقدند)، باز هم از ایده‌آلیسم فرار نکرده‌ایم، زیرا، ابژه تنها زمانی می‌تواند خاستگاه شناخت باشد که ایده پیشاپیش در آن به عنوان جوهره‌ی آن موجود باشد. و بالاخره هرگونه تلاش برای یافتن تضمین‌های کلی و عام فرض را بر آن می‌گذارد که شناخت واجد شکلی کلی (همگانی) و مطلوب (ایده‌آل) است؛ این پوشش فراموش می‌کند که فرایند شناخت دست‌خوش تحول گشته و تحت شرایط مادی و تاریخی خاص ایجاد می‌گردد (به همان سان که گوینده‌ی همین گزاره فراموش می‌کند که با طرح خود این گزاره، «با تلاش برای یافتن تضمین‌های کلی و عام فرض را بر آن می‌گذارد که شناخت واجد شکلی کلی (همگانی) و مطلوب (ایده‌آل) است »). خارج از ایده‌آلیسم، «هرگونه پرسشی در خصوص خاستگاه، سوژه و دلیل اثبات شناخت، که زیربنا و مبنای تمام نظریه‌های شناخت به شمار می‌روند، نفی می‌گردد».
▬ آگاهی از ایده‌آلیسم معرفت‌شناسی، مستلزم آن نیست که با مقولات آن به مثابه ایده‌های محض برخورد کنیم. آلتوسر آن‌ها را به مثابه‌ی استعاره‌های حقوقی عرضه می‌دارد و معتقد است که معضل شناخت در نتیجه‌ی «حضور قانون و ایدئولوژی حقوقی» در فلسفه بورژوایی پیدا شده است. مقوله‌ی «سوژه» مسؤول برای شناخت یک مقوله حقوقی است، و آنتی‌تز بین سوژه و ابژه (یا شخص و شئ) بخش اساسی حقوق سرمایه داری است. علاوه بر آن، کارکرد هر نوع معیار معرفت‌شناختی مربوط به حقیقت یا صدق، کارکردی حقوقی است: «زیرا تنها بیانگر شکلی از صلاحیت قضایی است، یعنی، یک قاضی برای رسمیت بخشیدن و تضمین اعتبار چیزی که حقیقی است». آلتوسر معتقد است که «فلسفه هیچ هدف یا موضوعی ندارد» و فلسفه دانش محسوب نمی‌شود، چه رسد به این‌که «دانش مطلق» به حساب آید. لیکن از نقطه نظر ماتریالیستی این نقیصه اختصاصاً به فلسفه مربوط می‌گردد، و ناظر به علوم نیست. این استدلال را می‌توانیم این‌گونه شرح و تبیین نماییم که فلسفه نظریه‌ی عام و کلی است (ایدئولوژی به طور عام، گفتمان به طور عام و غیره)، و لذا، نمی‌تواند دانشی درباره‌ی اشیاء و موضوعات باشد که وجود تاریخی و مادی دارند، لیکن این بدان معنا نیست که فلسفه عبارت است از «تأمل محض و تفکر بی‌طرفانه‌ی محض». بر عکس، هیچ فلسفه‌ای بی‌طرف نیست. حتی، فلسفه‌ای که در فکر نفی و کنار زدن تبعیض‌ها یا امتناع از اولویت‌هاست و در صدد از میان برداشتن تمایزات است، اگر واجد معنایی برای خود باشد، در آن صورت به هیچ وجه بی‌طرف یا خنثی نیست؛ دیدگاه‌ها و مواضع آن را هم می‌توان در مفروضات آن، و هم در موارد نفی و انکار آن دید، هم‌چنین، می‌توان در ابزار، روش‌ها و شیوه‌هایی که به خدمت می‌گیرد، دید.
▬ آلتوسر معتقد است که «گرایش‌های موجود در فلسفه در نهایت حول تضاد آشتی‌ناپذیر بین ایده‌آلیسم و ماتریالیسم گروه‌بندی می‌شوند». ما می‌توانیم فلسفه را به مثابه عرصه تضادی تلقی نماییم که در آن هر تز یا قضیه و گزاره از طریق تضاد آشتی‌ناپذیر خود با دیگر تزها، قضایا و گزاره‌ها تعریف می‌شوند. به زعم وی در این عرصه‌ی تضاد آمیز هیچ فلسفه ماتریالیستی محض یا ایده‌آلیستی محض به عنوان یک حضور ساده مسلم نمی‌تواند وجود داشته باشد، «زیرا هر فلسفه تنها مادامی وجود دارد که بتواند تفاوت خود با سایر فلسفه‌ها را به گونه‌ای دقیق تدوین و ترسیم نماید» (ص۱۳۳).
▬ لیکن، تمام مواضع در فلسفه دارای نتایج و تبعات سیاسی هستند. این بخشی از چیزی است که آلتوسر با گفتن این‌که «فلسفه در نهایت عبارت است از مبارزه طبقاتی در عرصه‌ی نظریه» به آن اشاره می‌کند. آلتوسر (به تبعیت از اسپینوزا در این خصوص) هرگونه تضمین معرفت‌شناختی یا معیار حقیقت را رد کرده، از پذیرش آن امتناع می‌ورزد، همان طور که هیندس و هرست چنین می‌کنند. لیکن شیوه امتناع وی کاملاً با روش هیندس و هرست تفاوت دارد. در علوم بی‌طرفی قطعی و غایی وجود ندارد. آلتوسر با این استدلال هنوز نمی‌تواند این نکته را مورد لحاظ قرار دهد که علوم عبارتند از دانش‌ها یا شناخت‌هایی درباره چیزهای موجود؛ کنار گذاشتن معرفت‌شناسی موجب نمی‌شود که وی منکر شناخت گردد یا مانع از صحبت کردن وی در این باره گردد. این، به خاطر آن است که نفی معرفت‌شناسی توسط وی از یک موضع ماتریالیستی صورت می‌گیرد، و زیربنای ماتریالیسم نیز تز «تقدم وجود بر اندیشه» است. این تز در یک آن چندین مطلب برای گفتن دارد؛ اجازه دهید فقط به یکی از آن‌ها اشاره کنم: شئ واقعی مستقل از نحوه شناخت آن، و به مثابه پیش‌شرطی برای هر نوع شاخت از آن وجود دارد «تنها آن‌چه را که وجود دارد، می‌توان شناخت». به عبارت دیگر، شناخت علمی تنها زمانی حاصل می‌شود که شئ (ابژه یا موضوع متعلق شناخت) واقعاً وجود داشته باشد. فلسفه‌ی بورژوایی بلافاصله پا پیش گذاشته و می‌پرسد «شما چگونه می‌شناسید؟ تضمین کجاست، مدرک یا دلیل اثبات فلسفی آن کجاست؟» تنها یک پاسخ وجود دارد: فلسفه نوعی شناخت نیست و هیچ‌گونه تضمینی وجود ندارد. از نظر کسی مانند آلتوسر فلسفه نه عینی است نه اثبات پذیر. تزهای فلسفه، نه می‌توانند تضمینی داشته باشند و نه می‌توانند به مثابه‌ی تضمین عمل نمایند. در نتیجه، فلسفه بطلان یا پوچی نیست. تزهای فلسفی، اعم از تزهای ماتریالیستی یا ایده‌آلیستی، دارای نتایج و تبعات سیاسی و همین‌طور نظری هستند؛ و همان طور که آلتوسر خاطر نشان می‌سازد این نتایج و تبعات تزهای فلسفی را می‌توان در علوم و در دیگر کاربست‌های اجتماعی دید.
▬ برای آلتوسر تز تقدم وجود بر اندیشه خط تمایزی ترسیم می‌کند. این موضعی است که به ما یادآور می‌شود که در مناقشه بر سر شناخت (برای مثال، شناخت تاریخ) پای چیزی واقعی در میان است. این نکته برای اجتناب از دو گرایش موجود در فلسفه ضروری است؛ هر یک از این دو گرایش فضایی برای داستان‌ها و جار و جنجال‌های تبلیغاتی باز می‌کنند و، حتی، نمی‌توانند با ظهور ناگهانی «وقایع» و «موضوعات» مقابله نمایند. یک گرایش (صرف‌نظر از سیاست) می‌تواند تحت عنوان «تفاوت مصداق‌های ارجاعی گفتمان» مناقشات را نادیده گرفته یا آن‌ها را فرو نشاند. گرایش دیگر، جریانی تقلیلی و فروکاستی است، و مدعی است که مناقشات بر سر شناخت، تضادهای میان گفتمان‌ها، صرفاً مناقشات سیاسی هستند.
▬ آلتوسر خاطر نشان می‌سازد که تز تقدیم وجود بر اندیشه برای آن‌که کاملاً تزی ماتریالیستی باشد، باید متضمن یا رساننده تمایزی بین موضوع واقعی و موضوع شناخت باشد. «اندیشه» در موضوع واقعی وجود ندارد و موضوع واقعی نیز در «اندیشه» وجود ندارد. در آن صورت، «اندیشه» چگونه به موضوع یا شئ واقعی ارجاع می‌کند؟ البته، باید بلافاصله به این نکته توجه داشته باشیم که آلتوسر این سؤال را طرح نمی‌کند. زیرا، وی معتقد است که «اندیشه… آگاهی مطلقی نیست که با دنیای واقعی به مثابه ماده مواجه باشد». «اندیشه» شکل اختصار فلسفی وی برای گفتمان‌های موجود، معانی و شناخت‌هایی است که تحت شرایط مادی و تاریخی معین شکل می‌گیرند. طرح پرسش در خصوص این‌که «اندیشه» چگونه به چیزهای واقعی ربط پیدا می‌کند یا چگونه به آن‌ها ارجاع و اشاره دارد، در واقع، به معنای طرح فرایند کلی و عامی از شناخت است که برای مثال، فیزیک و علم مارکسیستی تاریخ را با هم متحد می‌سازد. واکنش ماتریالیستی در پاسخ به این سؤال، اساساً آن را نامناسب و نابجا می‌داند، زیرا، علوم فرایندها و کاربست‌های ارجاعی متفاوتی دارند و موضوعاتی که به آن ارجاع می‌دهند نیز از شیوه‌های مادیت متفاوتی برخوردارند: طبیعت و تاریخ به هیچ وجه یکسان و همانند نیستند.
▬ بنا بر این، تز تقدم وجود بر اندیشه به معرفت‌شناسی منتهی نمی‌شود، بلکه به دور شدن از آن می‌انجامد. برای مشاهده تأثیرات مثبت آن در فلسفه و در شناخت‌ها، می‌توانیم برای مثال، نظریه‌ی مارکسیستی را در نظر بیاوریم که آلتوسر توجه خود را به آن معطوف می‌سازد. وی تأکید دارد که نظریه‌ی مارکسیستی هم واجد یک علم است یعنی، علم تاریخ یا ماتریالیسم تاریخی، و هم متضمن یک فلسفه یعنی، ماتریالیسم دیالکتیک. در چارچوب فلسفه، تز «تقدم وجود بر اندیشه» اقتصاد (زیر بنای مادی) را به عنوان عنصر نهایی تعیین‌کننده در تاریخ می‌داند. آلتوسر با استناد به انگلس اظهار می‌دارد: «مطابق با برداشت ماتریالیستی از تاریخ، عنصر تعیین‌کننده نهایی در تاریخ عبارت است از تولید و باز تولید زندگی واقعی». وی با دقت تمام به این نکته اشاره می‌کند که اقتصاد را نباید به مثابه‌ی مرکز یا خاستگاه واحد «کل اجتماعی» دانست (این روش نوعی فلسفه ایده‌آلیستی درباره‌ی منشأ یا اصل ارائه می‌کند). در نهایت این اقتصاد است که تعیین‌کننده‌ی کل اجتماعی به شمار می‌رود که پدیده‌ای پیچیده، ناهمگون و نابرابر است، زیرا، خود اقتصاد جریانی ناهمگون و نابرابر است، عرصه‌ی رقابت، تضاد، تناقض و مبارزه است. در نظام سرمایه‌داری تضاد اصلی اقتصادی بین کار و سرمایه است، تضادی که سبب پیدایش مبارزه طبقاتی بین پرولتاریا و بورژوازی می‌گردد. به این ترتیب، تقدم وجود، تقدم اقتصاد و تقدم مبارزه طبقاتی قضایای مرتبط به هم هستند. تزهای فلسفی واجد پیوندهایی هستند که آن‌ها را به هم مرتبط می‌سازد. وقتی پای فلسفه، به حوزه شناخت علمی کشیده می‌شود، تأثیرات و تبعاتی در پی دارد که هم‌زمان تأثیراتی سیاسی و نظری به شمار می‌روند. برای درک این تأثیرات یا نتایج، صرفاً نمی‌توانیم فرض کنیم که فلسفه در خصوص مسائل و معضلات موجود در علم به کار بسته می‌شود. آلتوسر معتقد است که «فلسفه را نمی‌توان به کار بست»؛ این نظر وی در جای خود قابل تأمل و معنادار است، زیرا، قضایای عام، همان طور که دیده‌ایم، هیچگونه‌شناختی به دست نمی‌دهند. در عوض، فلسفه «با اصلاح و تعدیل موضع مسائل و معضلات» به شیوه‌ای متفاوت و به گونه‌ای دیگر عمل می‌کند. به عبارت دیگر، تزهای فلسفی سمت و سوی شناخت و گفتمان آن، روش‌ها و تحقیقات را معین می‌سازند.
▬ از منظر آلتوسری اهمیت حیاتی تزهای ماتریالیستی در این است که این تزها محقق را به سمت عینیت و شیوه‌های حیات مادی موضوع مورد تحقیق هدایت می‌کنند. در مطالعه و بررسی تاریخ، ماتریالیسم ما را مجبور نمی‌سازد که فرض کنیم نظام سرمایه داری یا دارای وجودی ضروری است یا توسط گفتمان ایجاد می‌گردد (از گفتمان تشکیل شده است). بلکه، ماتریالیسم به ظهور تاریخی وجود مادی و اجتماعی سرمایه‌داری اشاره می‌کند. اگر بخواهیم مثال کاملاً متفاوتی بزنیم، باید به ادبیات اشاره کنیم: هنگامی که به مطالعه ادبیات می‌پردازیم، ماتریالیسم ما را مجبور نمی‌سازد که فرض کنیم ادبیات محصول روح خلاق انسان است. بلکه دستگاه‌ها، ابزارها، کاربست‌ها و گفتمان‌های آن‌ها را آشکار خواهد ساخت، یعنی، چیزهایی را که به کمک آن‌ها نوشته‌ها و آثار معینی به عنوان ادبیات معرفی شده و می‌شوند. هرگونه شناخت درباره‌ی آن‌چه که به گونه‌ای مادی و تاریخی وجود دارد،‌شناختی است درباره‌ی آن‌چه که می‌توان آن‌را تغییر داد. این یک شناخت خنثی و بی‌طرف نیست؛ از این منظر هیچ شناختی بی‌طرف نیست.
▬ حال، اگر این جهت‌گیری در تحقیق پیرامون شناخت و گفتمان‌ها را دنبال نماییم، سرانجام، راهی برای کنار گذاشتن معرفت‌شناسی خواهیم داشت. زیرا، این جهت‌گیری به مطالعه و بررسی «شرایط مادی، اجتماعی، سیاسی، ایدئولوژیک و فلسفی… شناخت از قبل موجود» منتهی می‌گردد. این تفصیل، چیزی است که در کار هیندس و هرست می‌بینیم؛ نظریه‌ی تحلیل گفتمان نزد بری هیندس و پل هرست، ابزاری برای حمله به اصل پروژه‌ی معرفت‌شناسی است؛ آنان با رد معرفت‌شناسی، نظریه گفتمان خود را بر پایه‌ی عدم امکان معرفت‌شناسی بنا می‌کنند؛ نکته‌ی هیندس و هرست این است که نقطه‌ی عزیمت معرفت‌شناسی‌ها دقیقاً توسط آن‌چه که رد کرده‌اند، تعیین می‌گردد. از معرفت‌شناسی انتظار می‌رود تا انواع مختلفی از شناخت‌ها را ارائه و «صدق» یا «حقیقت» آن‌ها را تضمین نماید. هدف معرفت‌شناسی آن است که، تحت شرایط خاص، وضعیتی فراهم سازد که گفتمان بتواند به شیوه‌هایی که بی‌طرف و طبیعی هستند با واقعیت ارتباط برقرار کند. نقد آنان تضمین‌های عامی را که به دلیل فقدان انسجام، بی‌پایه و اساس بودن، یا به دلیل دوری بودن قادر به عمل نیستند، کنار می‌گذارند.
▬ در نظر آن‌ها، از عصر رنسانس به این طرف بسیاری از نظریه‌پردازان سعی در اثبات این نکته داشته‌اند که قالب (صورت، فرم) عام و بی‌طرفی وجود دارد که بر اساس آن هرگونه شناخت (اعم از شناخت علمی یا دیگر انواع شناخت) می‌تواند با واقعیت، رابطه‌ی متقابل و همبسته‌ای داشته باشد. هیندس و هرست توجه خود را اساساً به دو نوع نظریه‌ی عمده درباره شناخت معطوف می‌دارند: تجربه‌گرایی (آمپریسم) و عقل‌گرایی (راسیونالیسم). معرفت‌شناسی‌های تجربه‌گرا برآنند که هر گونه شناخت معتبر در نهایت از تجربه برمی‌خیزد. «داده‌های حسی، سطوح مقطعی آگاهی، واقعیات مشاهداتی» جملگی به تجربیات سوژه‌های انسانی مربوط می‌گردند. شناخت حاصل کار سوژه‌ای است که بر اساس استقراء یا به گونه‌ای استقرایی عمل می‌کند، یعنی، بیرون کشیدن استنباط‌های کلی و استنتاج‌های عام از تجربیات خاص، به طوری که ماهیت اشیاء در فکر (اندیشه) باز تولید گردد. معرفت‌شناسی‌های عقل‌گرا برآنند که شناخت معتبر به شیوه‌ای متفاوت از طریق نظم منطقی تفکر مفهومی به وجود می‌آید. شناخت امری است امکان‌پذیر، به این دلیل که جهان از نظمی عقلانی برخوردار است: «معرفت‌شناسی عقل‌گرا جهان را به مثابه‌ی نظمی عقلانی می‌داند، به این معنا که اجرای آن و مناسبات میان این اجزا با مفاهیم و مناسبات میان آن‌ها هماهنگی و انطباق دارند، در این‌جا این مفهوم است که جوهر واقعی را ایجاد می‌کند». می‌توانیم این نکته را اضافه کنیم که عقل‌گرایی غالباً مدعی است که چیزی که غیرمنطقی است، باید غلط و کذب باشد و نمی‌تواند وجود داشته باشد.
▬ معرفت‌شناسی‌ها می‌توانند عناصر تجربه‌گرایی و عقل‌گرایی را با هم ترکیب کنند (هیندس و هرست به کانت به عنوان یک نمونه اشاره می‌کنند). لیکن تمام آن‌ها درصدد ایجاد اشکالی از تناظر یا ارتباط متقابل بین دو حوزه‌ی عمومی هستند: خواه واژه‌ها و اشیاء خواه شناخت و واقعیت. هیندس و هرست معرفت‌شناسی را به مثابه‌ی نظریه‌ای تعریف می‌کنند که «مناسبات بین گفتمان‌ها و اهداف یا موضوعات متعلق آن‌ها را بر حسب هم نوعی تمایز، و هم نوعی ربط متقابل بین عرصه‌ای از گفتمان از یک سو و عرصه‌ای از اهداف واقعی یا بالقوه‌ی گفتمان از سوی دیگر، درک و دریافت می‌کند».
▬ معضل منطقی‌ای که هیندس و هرست در تمام معرفت‌شناسی‌ها می‌بینند چیزی شبیه به این است؛ معرفت‌شناسی تعارضی بنیادین، برای مثال، بین نظریه و واقعیت یا بین انسان به عنوان سوژه شناساگر و موضوع مورد شناخت ایجاد می‌کند و شرایطی (احتمالاً استقراء یا تجربه) را به وجود می‌آورد که نظریه تحت آن می‌تواند با واقعیات ارتباط متقابل پیدا کند یا سوژه می‌تواند موضوع (ابژه) را بشناسد. این شرایط همان شرایط شناخت معتبر خواهند بود. لیکن کل این جریان، روند شناخت درباره این‌که سوژه، ابژه (موضوع)، نظریه یا واقعیت چیست را از پیش مفروض می‌گیرد. و هم‌چنین، شناخت درباره شرایطی را که به موجب آن سوژه، ابژه نظریه یا واقعیت می‌توانند ارتباط متقابل با یکدیگر داشته باشند، نیز از پیش مفروض می‌گیرد. آنان این سؤال را مطرح می‌سازند که ‌«چه چیزی این شناخت و این مقولات از پیش مفروض در معرفت‌شناسی را معتبر می‌سازد یا به آن‌ها اعتبار می‌بخشد؟». پاسخ آنان این است که به لحاظ منطقی هیچ چیزی قادر به این کار نیست. هیندس و هرست معتقدند که اثبات این نکته که برخی اشکال گفتمان (تجربه‌گرا یا عقل‌گرا) موجب فریب می‌گردند غیر ممکن و دشوار است، مگر به کمک شکلی از گفتمان که حقیقت یا صدق آن مسلم و قطعی پنداشته شود (این اساسی‌ترین تمایز آنان و آلتوسر است).
▬ آنان متوجه این نکته می‌شوند که تمام معرفت‌شناسی‌ها و روش‌های معتبر نیز در این دور بسته گرفتار می‌گردند. هیندس با ارجاع به نظام منطق اثر جان استوارت میل، که بر اساس استدلال‌های آن «قوانین طبیعت» را باید از طریق استقراء شناخت، این نکته را ثابت می‌کند. از نظر میل «استقراء و قواعد تحقیق، شناخت واقعی درباره جهان به دست می‌دهند، زیرا، ساختار جهان واقعاً بر اساس قوانین بنا شده است؛ و ما چگونه این را می‌دانیم؟ به کمک استقراء». از دیدگاه هیندس و هرست این دورها غیر قابل گریزند. از این‌رو ایشان معرفت‌شناسی را رد می‌کنند، زیرا، فاقد انسجام منطقی است؛ در عین حال، روشن است که ملاک انسجام منطقی مورد استفاده توسط هیندس و هرست، از بنیادی‌ترین ملاک‌های تعیین صدق و کذب در معرفت‌شناسی‌های مورد انتقاد ایشان است. روشن است که نقد جسورانه‌ی آلتوسر، هیندس، هرست و دیگر متفکران تحلیل گفتمان که عملاً بحث تحلیل گفتمان را به عنوان حربه‌ای برای منتفی اعلام کردن پروژه‌ی شناخت به کار می‌گیرند (که از این پس، دیدگاه‌های ایشان تفصیل داده خواهد شد)، خالی از دشواری‌های محرزی نیست که خود این نظریات برای خویش به بار می‌آورند. بدون مجموعه‌ای از حقایق کلی و جهان شمول یا دسترسی ویژه به واقعیت، چیزی فراتر از مناقشه نمی‌توان اثبات کرد. بسیار عجیب است که هیچ‌گاه نیز نمی‌شد چیزی را اثبات کرد (معرفت‌شناسی‌ها در تضاد با یکدیگر بودند)؛ لیکن این مسأله غالباً به بوته‌ی فراموشی سپرده می‌شد. نقد آنان شناخت‌هایی را ارائه می‌کند که رابطه آن‌ها با اشیاء را نمی‌توان در شکلی واحد و تضمین شده مشخص ساخت.
▬ هیندس و هرست این نکته را قبول دارند که رشته‌ها و علوم مختلف از معیارهای مختلفی برای تصمیم‌گیری در خصوص کفایت و کارآیی نتایج خود استفاده می‌کنند: آن‌ها از تکنیک‌ها و آزمون‌های خاص خود برخوردارند. لیکن این معیارها ویژه اهداف شناخت‌های خاص به شمار می‌روند، اما، این دعوی برای نظریه‌ی خود آنان که مدعی شناخت کیفیت‌هایی از گفتمان‌های مختلف و از جمله گفتمان‌های علمی و فلسفی است، خالی از دشواری نیست.
▬ در عین حال، از دید دیگری نیز می‌توان نظریات آلتوسر، هیندس، هرست و سایر همفکران را نگریست؛ و آن دیدی است که تا اندازه‌ای ملهم از دیدگاه ژان بودریار در تبیین وضعیت جاری در فلسفه بیان می‌شود. مفهوم «شفافیت شر مدرنیت» که از سوی ژان بودریار به عنوان توصیفی برای وضعیت پسامدرن وضع می‌گردد، می‌تواند این الهام را در بر داشته باشد که نظریات نسبیت‌گرا را که علی‌الظاهر مخالف کل پروژه‌ی عقلانیت هستند، واکنشی در مقابل، عقلانیت مدرن بدانیم. در واقع، با عنایت به این‌که پروژه‌ی معرفت‌شناسی مدرن با اعمال حصر بزرگی بر معرفت بر حوزه‌های غیر حسی مشخص می‌شود، معرفت‌شناسی‌های ضد مدرن را می‌توان تا اندازه‌ای عوارض پذیرش مفهوم محدود مدرن از معرفت تلقی کرد. به عنوان مثال، هیندس و هرست در جایی بر آن می‌شوند که نظریه‌های شناخت فرض را بر این می‌گذارند که اشیایی نظیر ماشین‌های بخار، اجسام شب تاب، یا مناسبات تولید سرمایه‌داری مستقل از گفتمان‌هایی که آن‌ها را توصیف می‌کنند، وجود دارند. آن‌ها این تمایز را قبول ندارند و معتقدند که اشیائی که گفتمان‌ها به آن‌ها اشاره دارند، «وقتی از آن‌ها صحبت نمی‌کنیم و حرفی درباره آن‌ها نمی‌زنیم»، نمی‌توانند وجود داشته باشند، گرچه دیگر اشیاء غیرقابل شناخت می‌توانند وجود داشته باشند. چنین بیانی مآلاً این دیدگاه را متبادر می‌کند که نوع خاص معرفت‌شناسی تجربه‌گرای مدرن (که برخی اشیاء را به عنوان «غیرقابل شناخت» بیان می‌کند)، بحران‌زا گردیده است و گرایش ایشان را به این واکنش مبهم موجب گردیده است. به عبارت دیگر، برخی واکنش‌های ضد مدرن در مقابل، عقل که به نحوی متناقض‌گون ردیه‌ی عقل را به عدم انسجام منطقی مستند می‌سازند، نشان می‌دهد که این انتقادات یا معنای کاملاً محدودی از عقلانیت (عقلانیت عینی و آن‌چه وبر آن را به عنوان «معطوف به هدف» مفهوم‌سازی کرده است) را مدنظر دارند یا تدقیقات کافی در مبنای معرفتی نظریه و نظام فکری خودشان مبذول نداشته‌اند.

░▒▓ میشل پشو
▬ نظریه‌ی تحلیل گفتمان نزد پشو بویژه ابزاری برای نقد ایدئولوژی (معرفت معطوف به منافع سیاسی) است. از نظر او گفتمان از دل تضاد برمی‌خیزد، چرا که، دیدگاه‌های طرف‌های یک گفتمان همواره در مقابل، یکدیگر و در تضاد با یکدیگر معنادار می‌شوند. این یک معناشناسی تفاوتی سوسوری از ایدئولوژی است. در واقع، از نظر پشو هر گفتمان همواره از خلال نوعی جانب‌داری از یک موضع در اثر تضاد با دیگر گفتمان‌ها، شکل می‌یابد. گر چه او برای زبان به عنوان قدر مشترک گفتمان‌ها وجهی قایل است، اما، در ادامه کم‌کم حضور این وجه ثابت کم‌اهمیت و حذف می‌گردد. در واقع، آن‌چه در یک گفتمان اهمیت دارد و قابل تحلیل است، نه این وجه ثابت، بلکه رویه‌ای است که از تضاد به برون می‌تراود.
▬ گفتمان به مثابه‌ی حوزه‌ی خاص کاربرد زبانی، را می‌توان به کمک نهادها و تأسیساتی که گفتمان با آن‌ها مرتبط است و همین طور بر اساس موقعیت یا موضعی که گفتمان از آن بر می‌خیزد و نیز موضع یا جایگاهی که برای گوینده در نظر می‌گیرد، مشخص ساخت. لیکن این موضع یا جایگاه خود به خود و به طور مستقل وجود ندارد. در واقع، آن را می‌توان دیدگاه یا موضعی دانست که هر گفتمان با توجه به رابطه خود با گفتمان مخالف دیگر اتخاذ می‌کند. گفتمان مدیران در صحبت با کارگران ممکن است علیه خود آنان (مدیران) عمل نماید یا به کار گرفته شود. از سوی دیگر، صحبت با مدیران نیز در نهایت ممکن است علیه کارگران به کار رود.
▬ هر گفتمان به طور مستقیم یا غیرمستقیم از طریق رابطه‌ی آن با گفتمانی دیگر و مخاطب ساختن گفتمانی دیگر به مورد اجرا در می‌آید. وانگهی، هر گفتمان به مسائل، موضوعات و اهداف معینی می‌پردازد و مفاهیم و مضامین خاصی را وجهه نظر قرار می‌دهد، در حالی که مفاهیم دیگری را کنار می‌گذارد. به منظور تعیین حد و مرز حوزه‌ی مطالعه و در واقع، محدود ساختن آن، گفتمان مورد استفاده در دانشکده‌های ادبیات، ادبیات عامیانه و آثار نویسندگان زن را به حاشیه رانده‌اند. اساتید و دانشجویان این دانشکده‌ها که به دلایل طبقاتی یا جنسیتی یا دلایل دیگر، خود را از عرصه‌ی گفتمان‌های انتقادی ادبی دور یافتند، اکنون، به جایی رسیده‌اند که هم «هدف» مطالعات خود در رشته ادبیات، و هم مفهوم رایج و غالب «ادبیات» را به زیر سؤال برده‌اند. با این کار آنان سعی دارند تا گفتمان و دانش بدیلی ارائه نمایند: «گفتمان… در بستر انگیزه‌های تاریخی خود، به کمک برخوردها و تصادم‌ها به پیش می‌رود».
▬ قبل از هر چیزی نظریه وی با تجدید نظر در مواضع ماتریالیستی، خود را از نوعی معناشناسی که در جست و جوی معانی عام و کلی است رها می‌سازد. علاقه وافر و دغدغه‌ای جدی به معناشناسی همگانی خود را بر بسیاری از زبان‌شناسان تحمیل کرده است، از جمله زبان‌شناس لهستانی آدام شاف. پشو این جریان را مورد سؤال قرار می‌دهد. در دیکشنری‌هایی (فرهنگ لغات) که از نظریه‌ها و تعاریف شاف پیروی کرده‌اند، معناشناسی چنین تعریف شده است: «شاخه‌ای از زبان شناسی… که با معنی و تغییرات معنایی واژه‌ها و تعابیر سر و کار دارد». اگر از این زاویه و بر اساس این نوع تعریف به معناشناسی نگاه کنیم، این تعریف برای کسانی که درباره گفتمان کار می‌کنند، حائز اهمیت عمده‌ای خواهد بود. در غیر این صورت واژه‌ها فاقد معنای خاص خود خواهند بود، یعنی، معنایی کلی و همگانی که تنها به طور تناوب و هر از گاه تغییر خواهد کرد، و این همان حرفی است که پشو آن را طرح کرده و بسطش می‌دهد.
▬ معناشناسی معاصر به جای کمک به بررسی‌ها و تحقیقات جاری در خصوص این‌که چگونه معانی به طور اجتماعی ساخته شده‌اند، بیشتر مانع این قبیل تحقیقات می‌گردد، و در این میان استدلال‌های پشو ما را نسبت به قضیه آگاه ساخته و به ما هشدار می‌دهند. وی به کمک مطالعات و بررسی‌های تاریخی نشان می‌دهد که چگونه معناشناسی، برخلاف مطالعه اصوات یا آواهای معنادار یا مطالعات نحوی، نقطه ورودی را تشکیل داده است که از طریق آن فلسفه سنتی هم‌چنان زبان‌شناسی را در دام خود گرفتار دارد. این دام بر اساس این فرض بنا شده است که معانی هم واجد شأن یا جایگاه «آرمانی» و ایده‌آل (مثالی) هستند، و هم واجد جایگاه «ذهنی»: به طوری که از یک سوی چیزی بیشتر شبیه به یک منطق محض عقاید و ایده‌ها وجود دارد که از آن می‌توان برای شناخت چیزها استفاده کرد؛ و از سوی دیگر، نوعی ریطوریقای امر عینی، ملموس و روزمره وجود دارد که می‌تواند موقعیت یا وضعیت ذهنی گوینده را بیان کند. وی معتقد است که فرض مذکور علوم موجود را «نادیده می‌گیرد و آن‌ها را به فراموشی می‌سپرد»، یا «علم» را تا سطح «استدلال منطقی» تقلیل می‌دهد یا «علم» را به مثابه‌ی نوعی «بازی» در معرض داد و ستد و خرید و فروش قرار می‌دهد. ثانیاً، بررسی تغییرات واژه‌ها و معانی را خارج از اظهار نظرات کلی و مبهمی نظیر این‌که «عوامل اجتماعی و خلاقیت فردی» بر زبان تأثیر می‌گذارند، غیر ممکن می‌سازد. پشو به مرور و تجدیدنظر در مواضع ماتریالیستی و به تبع آن، دور شدن از دیدگاه‌های سنتی می‌تواند وجود علوم را یادآوری کند و می‌تواند به بعد سیاسی معنای کلمات در گفتمان‌ها توجه کند.
▬ در دیدگاه میشل پشو، برای بررسی «سیاست معنا» ابتدا باید از این نظریه شروع کنیم که هر واژه معنای خاصی برای خود دارد، معنایی که در نظام یک زبان به طور یکسان برای همه وجود دارد، اما، واژه‌ها معنای خود را از گفتمانی به گفتمان دیگر تغییر می‌دهند (به عبارت دیگر، معنای هر واژه در گفتمان‌های مختلف باهم فرق می‌کند)، و، حتی، در جایی که زبان به اصطلاح مشترک نیز وجود داشته باشد، گفتمان‌های متعارض و متضاد سر بر می‌آورند. پشو با بحث در این خصوص معتقد است که این زبان نیست که معانی واژه‌ها و عبارات موجود در گفتمان‌ها را تعیین می‌کند: «ظاهر» واقعی معانی مذکور «هیچ ربطی به خصوصیات زبانی محض نداشته و سر و کاری با آن‌ها ندارد». در واقع، معانی بخشی از «حوزه یا فضای ایدئولوژیک» هستند و گفتمان نیز یکی از اشکال و صورت‌های خاص ایدئولوژی است. در این‌جا استدلال‌ها و براهین پشو فی‌الواقع ادامه و دنباله‌ی بحث‌ها و احتجاج‌های مقاله‌ی «ایدئولوژی و دستگاه‌های ایدئولوژیک دولتی» آلتوسر بوده، از آن ناشی می‌شوند. چنان که گفته شد این خط را پی می‌گیرند که معانی در گفتمان‌ها در قالب روابط و مناسباتی شکل می‌گیرند که نهایتاً مناسباتی خصمانه و آشتی‌ناپذیر هستند، یعنی، در جریان مبارزاتی شکل می‌گیرند که دستگاه‌ها و ایدئولوژی را دور می‌زنند، و در نهایت به مبارزه طبقاتی در اشکال متنوع اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک آن پیوند می‌خورند. این مبارزات همان «ظاهرها»یی هستند که معانی گفتمان را شکل می‌دهند. پشو، همانند آلتوسر، بر مبارزات طبقاتی تأکید می‌ورزد، و روش وی در این‌جا، همانند آلتوسر، به هیچ وجه روشی تقلیلی و فرو کاهشی نیست. علاوه بر این رویکرد وی گام بسیار مهم و تعیین‌کننده‌ای فراتر از ساخت‌گرایی در سال‌های دهه ۱۹۶۰ به شمار می‌رفت. استدلال‌ها و براهین ساختارگرا نمی‌توانستند به شاخص‌های مادی واقعی معنا زیاد نزدیک شوند، مگر از طریق ایجاد یک کد یا رمز دلالت‌گر در زبان و آن‌گاه، اطلاق صفت «مادی» به آن در یک چرخش یا عقب‌گرد تند و سریع. گزینه «ساختار» نمایانگر رخدادها یعنی، همان عمل‌های گفتمانی بالفعلی است که به وسیله قراردادهای اجتماعی، هنجارها و تاریخ مقید می‌شوند. و عیب آن این است که با استناد به این پیش‌فرض که رخدادها صرفاً نمودهای عینی ساختارها هستند بر آن است تا از اهمیت رخدادها بکاهد، حال آن که به نظر می‌رسد رابطه رخدادها با ساختارها چندان سرراست و قطعی نباشد. این امر دیدگاه بازتولید را نسبت به دیدگاه تغییر و سنت‌گرایی ایدئولوژیک و تکرارپذیری رخدادها برتری می‌بخشد. شاهد مدعا در این خصوص پشو است، هر چند او با گشودن باب امکان مقاومت از رهگذر «ضد همانندسازی و ناهمانندسازی» نسبت به آلتوسر گامی پیش‌تر رفته است. هم‌چنین، گزینه ساختار گرایش بر آن دارد تا چیزهایی (رمزگان، صورت‌بندی‌ها و…) را مفروض گیرد که به نظر می‌رسد نسبت به چیزهای واقعی، به نحو آشکارتری، محدود و مقید هستند. و از این رو، لحظه هم‌زمان ثبات را نسبت به فرآیندهای و انحلال و فروپاشی برتر می‌دارد.
▬ زمانی که مبارزه در حوزه ایدئولوژیک صورت می‌گیرد، چگونه بر گفتمان تأثیر می‌گذارد یا به آن ربط پیدا می‌کند؟ پشو به منظور ارائه‌ی نظریه‌ای درباره‌ی نحوه و نحوه‌ی به وجود آمدن گفتمان‌ها معتقد است که مبارزه‌ی ایدئولوژیک باید «کل» گفتمان را فرا بگیرد. با این کار کل «اندیشه یا تفکر» را به حوزه‌های تخصصی و عرصه‌های متنوعی تجزیه کرده و سبب ایجاد صف‌بندی‌های جابجا شونده و متغیر میان آن‌ها می‌گردد. استدلال مذکور این امتیاز را دارد که نشان می‌دهد چگونه گفتمان‌های متضاد باهم در ارتباط هستند. زیرا، به این نکته اشاره می‌کند که آن‌چه که در یک گفتمان اندیشیده می‌شود، نتیجه یا تأثیری است مرتبط با آن‌چه که در گفتمان مزبور اندیشیده نمی‌شود، بلکه در جایی دیگر و در گفتمانی دیگر درباره آن اندیشه می‌شود. به این ترتیب، امر اثبات نشده مقدم و غالب بر خود اثبات است. گفتمان شیوه‌ی ماندگار ساختن زبان توسط افراد، یا نوعی حدیث نفس و ابراز خود نیست، زبان بار معنی را به دوش می‌گیرد و گفتمان‌ها نیز از طریق مبارزات شکل می‌گیرند و به وجود می‌آیند. استدلال‌های پشو، بر این نکته تأکید دارند که «ماهیت مادی» معنی در گرو تعیین آن توسط عناصر زبانی (دال‌ها) نیست؛ و همین‌طور معنی هر واژه نیز در «خود آن واژه» نهفته نیست، به عبارت دیگر، معنی هر واژه به تنهایی و فی‌نفسه وجود ندارد. بلکه بر عکس، معنی به گونه‌ای تعارض‌آمیز و در جریان مناسباتی مبتنی بر تضادهای آشتی‌ناپذیر وجود دارد: معنی از مواضع متضاد در جریان مبارزه بر می‌خیزد، به طوری که «واژه‌ها… معنی خود را بر حسب مواضعی که مورد استفاده قرار می‌گیرند تغییر می‌دهند». یا به تعبیر دیگر معنای هر واژه بر اساس موضع یا مواضعی که آن واژه در آن مورد استفاده قرار می‌گیرد، تغییر می‌کند. همان طور که از بسط و تکامل بیشتر این نکته پیداست، این قبیل تغییرات مجاز و معتبر نیستند، هیچ‌کس مسحور واژه‌ها نمی‌شود. پشو توضیح می‌دهد که مواضعی که واژه‌ها با ارجاع به آن مواضع معنا پیدا می‌کنند، مواضعی ایدئولوژیک هستند که در کاربست‌های مبارزات طبقاتی یا دیگر اشکال مبارزه بین دستگاه‌ها و درون آن‌ها جای می‌گیرند.
▬ توضیح پشو خطی را ترسیم می‌سازد که بررسی ماتریالیستی گفتمان‌ها را از کل مجموعه‌ی مضامین ایده‌آلیستی متمایز می‌سازد. خط مذکور بیانگر آن است که چگونه می‌توان ویژگی‌ها و خصوصیات یک گفتمان را تعیین نمود و آن را مشخص ساخت: نخست از طریق موضعی در یک اقتران یا وضعیت ترکیبی معین، و دوم از طریق حوزه‌های نهادینه‌ای (دینی، آموزشی و امثالهم) که گفتمان به آن‌ها تعلق دارد (حوزه‌های گفتمان). در واقع، توضیح مذکور از این حد فراتر رفته و اشاره می‌کند که مواضع و عرصه‌های نهادین در کنار هم، در هر مرحله معین از مبارزه، تعیین می‌کنند که «چه چیزی می‌توان و باید گفت» (که در شکل یک نطق، خطابه، جزوه، گزارش، برنامه و نظایر آن بیان می‌گردد).
▬ با وجود این، خط مشهود و مسلم اندیشه باید (یا ممکن است) فرض را بر این بگذارد که این قبیل شاخص‌ها تنها می‌توانند بر اساس دیدگاه‌های ذهنی گوینده و از طریق آن عمل نمایند. لیکن استدلال پشو با حفظ رویکرد ماتریالیستی گام دیگری به جلو برمی‌دارد: این استدلال بر آن است که شاخص‌های مذکور بر اساس و از طریق رده‌بندی و ترتیب واژه‌ها و تعابیر در گفتمان عمل می‌کنند. نحوه استفاده و نحوه کاربرد واژه‌ها تا حدود زیادی بیانگر آن است که واژه‌ها چگونه در کنار هم قرار می‌گیرند (نحوه ترکیب آن‌ها) به طوری که مترادف یکدیگر باشند، به شرح و تفسیر همدیگر بپردازند یا به گونه‌ای مجازی در یک گفتمان باهم ارتباط پیدا کنند. این مناسبات که واژه، تعبیر یا گزاره‌ی موجود در یک گفتمان همراه با دیگر واژه‌ها، تعابیر و گزاره‌های آن گفتمان وارد آن (مناسبات) می‌شوند، همان چیزی است که پشو از آن به عنوان «فرایند گفتمانی» یاد می‌کند، فرایندی که واژه‌ها طی آن بار معنایی پیدا می‌کنند، معنادار می‌شوند. کنش عملی، حتی، در گفتار یا نوشتار، به مراتب بسیار مهم‌تر از نیت (قصد) است. هیچ نویسنده و هیچ خوانده‌ای معانی واژه‌ها را تغییر نمی‌دهد. مبارزه گفتمان‌ها معانی آن‌ها را تغییر می‌دهد، و به همین نحو نوع ترکیبی که ما واژه‌ها را در قالب آن در کنار هم قرار می‌دهیم حائز اهمیت است، و ترتیب قضایا و گزاره‌ها واجد اهمیت است: بر اساس این شیوه‌هاست که واژه‌ها معنا می‌یابند و بار معنایی پیدا می‌کنند، حال قصد و نیت ما هرچه که می‌خواهد باشد. در مثالی که قبلاً زده شد، این نکته را می‌توان در میان گروه کوچکی از متون دید. اگر نمونه‌ی بزرگ‌تری را بخواهیم در نظر بگیریم، می‌توانیم به مطالعه و بررسی راه‌ها و شیوه‌هایی بپردازیم که طی آن واژه‌ها هنگام جابجایی و انتقال از حوزه دین ارتدکس به حوزه نقد ادبی در قرون نوزدهم معانی خود را تغییر دادند: سیاست معنی به گفتمان‌های آشکار سیاسی محدود نیست. لیکن ارزیابی من به طور اخص بر نحوه ترکیب و کنار هم قرار گرفتن معدودی کلمات و واژه‌ها در گفتمان‌های معارض و آشتی‌ناپذیر تمرکز کرده است. با این وجود، همانند هر ارزیابی دیگر، در مجموع، ارزیابی کاملی نیست؛ بویژه کاربست‌های ایدئولوژیکی را که گفتمان‌ها به مدد آن‌ها به یکدیگر ربط پیدا می‌کنند، یا نهادهایی را که گفتمان‌ها با آن‌ها پیوند دارند، آشکار و عرضه نمی‌سازد.

░▒▓ ملاحظات انتقادی
▬ هم آلتوسر، هم هیندس و هرست، و هم میشل پشو، دوشادوش غالب رویکردهای مارکسیستی قبل از ۱۹۶۸ تلاش می‌کنند که البته، موضعی برتر برای گفتمان علمی خود بیابند و این کار درست از همان هنگام آغاز شد که مارکس تلاش کرد تا نظریات خود را به رغم دیگر نظریات بازتاب صحیحی از واقعیت و نه نمایشگر ناراستین منافع طبقاتی بینگارد. دشواری اساسی رویکردهای این‌چنین که نظریه‌ی تحلیل گفتمان را ابزاری برای اثبات نسبیت معنا در متن‌های گفتمانی گوناگون می‌پندارند این است که ناگهان در شناسایی موقعیت خود با چالش مواجه می‌شوند.
▬ کاری که توسط پشو، از یک موضع ماتریالیستی، صورت گرفت معضل خود «علم» و متن اساسی که موضع پشو در چهارچوب آن شکل می‌گیرد را پیش می‌کشد. پشو بر آن است که زبان، هم امکان ارتباط، و هم امکان عدم ارتباط را فراهم می‌سازد، وی در این خصوص از مطالعات گسترده رنه‌الیبار درباره ادبیات داستانی و ملی در زبان فرانسه (زبان ملی و زبان داستانی) الهام می‌گیرد. وی با خلاصه کردن این موارد سعی دارد جریان عمل یا کنش دو فرایند تاریخی را نشان دهد: فرایند نخست از دل مبارزات ضد فئودالی طبقه‌ی نوپای بورژوازی برمی‌خیزد، و فرآیند دوم از دل مبارزات طبقه بورژوازی (به قدرت رسیده و حاکم) علیه طبقه کارگر برمی‌خیزد. وی معتقد است که از زمان انقلاب فرانسه به این طرف به دو جریان یا حرکت برمی‌خوریم: اول حرکت به سمت وحدت، همسانی، و هم شکلی که «به لحاظ سیاسی و ایدئولوژیک هدف آن ایجاد یک زبان ملی در مقابل، لهجه‌های محلی و زبان لاتین» بود، به طوری که به راحتی بتوانند با استفاده از این زبان واحد ملی با یکدیگر ارتباط و مفاهمه‌ی آزاد داشته باشند (به عبارت دیگر، ترابط و مفاهمه‌ی آزاد در گرو ربان ملی واحد، همسان و متحدالشکل قرار دارد). دوم، در جریان آموزش (برای مثال، از طریق آموزش گرامر یا دستور زبان همان طور که در فصل دوم ذکر شد) به نوعی حرکت در جهت اعمال و تحمیل نوعی «تقسیم‌بندی نابرابر و تبعیض‌آمیز» برمی‌خوریم. هدف این حرکت نیز به لحاظ سیاسی و ایدئولوژیک «ایجاد موانع طبقاتی در درون زبان» بود، به طوری که همه به طور یکسان امکان دسترسی برابر به زبان را نداشته باشند. وی این مطلب را شاهد زنده‌ای بر این مدعا می‌داند که چگونه یک زبان به اصطلاح عام و مشترک را می‌توان به شکلی درآورد که به مثابه‌ی «ابزاری» عمل نماید که هم امکان ارتباط، و هم امکان عدم ارتباط را در آن واحد فراهم سازد. وی با تکیه بر این موارد استدلال می‌کند که عملاً تفاوت‌هایی در میزان و نحوه‌ی امکان دسترسی به زبان واحد و استفاده از آن توسط طبقات مختلف اجتماعی وجود دارد. طبقات اجتماعی مختلف امکان دسترسی و استفاده یکسان از یک زبان را ندارند. این تفاوت‌ها و نابرابری‌ها ممکن است از طریق کاربست‌های غالب اعمال گردند. لیکن در پی روند مذکور، این قبیل کاربردهای متفاوت از زبان را می‌توان مجدداً در درون تضادهای معنی جای داد، تضادهایی برخاسته از ایدئولوژی‌های حاکم و محکوم که به گونه‌ای خصمانه و آشتی‌ناپذیر شکل گرفته‌اند و در مقابل، هم صف‌بندی کرده‌اند. به این طریق، گفتمان‌ها می‌توانند تفاوت‌های تحمیلی در نحوه‌ی استفاده از زبان را با معانی‌ای که به گونه‌ای متعارض و آشتی‌ناپذیر ایجاد شده‌اند، ترکیب نمایند. و نتیجه این ترکیب آن است که «نحوهای واژگانی و استدلال‌های مغایری به وجود می‌آیند که بعضاً با واژه‌های مشابه به جهت‌گیری‌های متفاوتی، بسته به ماهیت منافع ایدئولوژیک مطرح، می‌انجامید».
▬ آنچه از استدلال پشو استنباط می‌شود این است که زمینه‌های فراوانی وجود دارند که به نحو روشنی باعث استفاده‌های متفاوت از زبان واحد از مواضع طبقاتی متفاوت می‌شود؛ نشان دادن چنین تفاوت‌هایی که آشکارا قابل کشف است ساده است، اما، در این مورد که این زبان می‌تواند ارتباط برقرار نماید دشواری‌های فراوانی بر سر راه پشو وجود دارد یا حداقل باید مسائل زیادی در مورد مبانی نظری او روشن شود. این موضوع مشکل تازه‌ای برای پشو فراهم می‌آورد که مآلاً مشکل آلتوسر، هیندس و هرست نیز هست؛ اگر زبانی که از مواضع طبقاتی گوناگون ابراز می‌شود (بویژه با توجه به این نکته که غالباً چنین چیزی در جامعه‌ی امروز رؤیت می‌شود)، به کژدیسگی ارتباط منجر می‌شود که می‌شود، آن‌گاه، زمینه‌های معرفت‌شناختی لازم برای روشن کردن همین کژدیسگی ارتباطی به چه سان فراهم می‌آید؟ در این صورت، چگونه می‌توان نظام زبان را درک نمود یا آن را به تصور درآورد؟
▬ تنقیح این پرسش، بویژه تا آن‌جا که به نظریه‌ی تحلیل گفتمان و رویکرد پشو مربوط می‌شود، منجر به این پرسش می‌شود که تکلیف گفتمان علمی به طور کلی، و گفتمان مورد استفاده‌ی نظریه‌ی موضوع تحلیل گفتمان در این میان چه می‌شود؟ آیا این گفتمان نیز قابلیت‌های لازم برای برقراری ارتباط با واقعیت را ندارد و اگر چنین است، چگونه می‌تواند از شناسایی قواعد حاکم بر گفتمان و طرح نظریه‌ی گفتمان سخن براند؟ اگر فرض را بر این بگذاریم که گفتمان‌ها معانی خود را بر اساس مواضع ایدئولوژیک می‌گیرند، در آن صورت باید زمینه یا دلیل خاصی برای رهایی گفتمان موجود در علوم و متمایز ساختن آن از ایدئولوژی فراهم ساخت؟ یا آیا باید هرگونه ذکری از گفتمان علمی را به عنوان امری پوچ و بی‌معنی کنار گذاشت، با این توجیه که «علم» دقیقاً «راحت‌ترین و مناسب‌ترین» ایدئولوژی روز (و یا ایدئولوژی غالب این عصر) به شمار می‌رود؟
▬ دغدغه‌ی پشو در تأکید بر این‌که زبان قابلیت ارتباط‌سازی را علاوه بر تحریف ارتباط دارد (هر چند که استدلال روشنی در دفاع از این دعوی از او مشهود نیست)، بابت علوم طبیعی و ماتریالیسم تاریخی (علم مارکسیستی تاریخ) و دفاع از واقع‌نمایی آن‌ها به عنوان مبنایی برای اصل نظریه‌ی تحلیل گفتمان است؛ وی با توجه به این گزاره که «امر واقعی، امری مادی است» و این گزاره که «تنها آن‌چه را که واقعاً وجود دارد می‌توان شناخت»، عینیت را امری «علمی» تلقی کرده و بر آن است تا «علم» را (شاید به گونه‌ای ساده‌انگارانه) به مثابه‌ی امر واقعی بنگرد به شیوه‌ای که درباره آن باید اندیشه شود. وی خارج از این نظریه نکته‌ای را طرح می‌کند که بسیار مهم است: دفاع از مقوله‌ی «علم» در ارتباط با علوم طبیعی و علم تاریخ، یا در ارتباط با تلاش آن‌ها برای کشف قلمروهای طبیعت مادی و تاریخ. آلتوسر نیز به خطرات دام مذکور اشاره کرده بود. یک راه ما را به درک غیرماتریالیستی از ایدئولوژی به مثابه‌ی نوعی توهم باز می‌گرداند، و علم را در نقطه مقابل و در مخالفت با ایدئولوژی قرار می‌دهد، همان گونه که حقیقت (صدق) به طور معجزه‌آسا از دورغ (کذب) می‌گریزد. راه دیگر فرض را بر این می‌گذارد که علم در راستای خطوط طبقاتی (بورژوازی و پرولتاریایی) تقسیم‌بندی شده است، به طوری که به دنبال یک انقلاب سوسیالیستی بازسازی آن ضروری احساس می‌شود. هیچ یک از این دو راه کاریی از پیش نخواهند برد.
▬ بخشی از راه‌حل پشو (گر چه اغواکننده) نامناسب است؛ وی سعی دارد استدلال کند که «مفاهیم موجود در علمی از این دست به معنای دقیق کلمه فاقد معنی هستند». لیکن این امر وی را وادار می‌سازد تا بیش از حد به فکر ایجاد تمایز عام بین ایدئولوژی‌ها (و مآلاً علوم ایدئولوژیک) و علوم بیفتد، گویی ایدئولوژی‌ها سبب ایجاد هویت‌های ذهنی می‌گردند، ولی، علوم نه. طرح مذکور بار دیگر حمایت از رویارویی و تعارض مطلوب بین ایدئولوژی و علم را، که در جریان بازی متقابل بین آن دو افراد به سوژه‌هایی آزاد تبدیل می‌شوند، با تمام مخاطرت آن مورد آزمون قرار می‌دهد. به این ترتیب، تاریخ را نادیده می‌گیرد. در این‌جا من کاری به این موضوع نخواهم داشت که آیا مفاهیم همان معانی یا همانند معانی هستند یا خیر، یا آیا چیزی در گفتمان علمی (به جای «بیرون» آن، در خود موضوع یا متعلق واقعی آن) وجود دارد که از سازه‌ی نهایتاً آشتی‌ناپذیر می‌گریزد. زیرا، نظریه پشو در جبهه‌ی دیگری پیشروی می‌کند، و این پیشروی را با اندیشیدن در قالب رابطه‌ی بین گفتمان علمی و موضع ماتریالیستی صورت می‌دهد.
▬ استدلال وی این است که هر علم، از نظر گفتمان و کاربست خود، در پیوند با یک موضع ماتریالیستی قرار دارد که در راستای امر واقعی و در جهت حمایت از آن حرکت می‌کند، اما، موضع ماتریالیستی به هیچ وجه تضمینی برای علم محسوب نمی‌شود؛ به جای وجود هرگونه تضمین، تنها بر وجود این ضرورت تأکید می‌گردد که شئ یا موضوع و متعلق واقعی وجود دارد، وجودی مستقل، بلاواسطه و پیش از آن‌که شناخته شود. بدون این، ضرورت هیچ «علمی» وجود ندارد. لذا، وی این استدلال را پیش می‌کشد که ظهور هر علم مبتنی بر پایه‌ی این ضرورت است که شئ یا موضوع واقعی (در قلمرو علوم طبیعی و همین‌طور در قلمرو تاریخ) مستقل از این واقعیت که شناخته شده هست یا نیست، وجود دارد. آن‌چه را که وی مطرح می‌کند نمی‌توان برای اثبات این نکته استفاده نمود که هر علم معین به امری واقعی اشاره دارد، گرچه می‌توان از آن برای نشان دادن این مطلب استفاده نمود که «علمی» درباره‌ی چیزهای انتزاعی یا ذهنی غیر ممکن است: تنها چیزهایی را می‌توان شناخت که وجود مادی دارند. پشو در کنار این مطلب اظهار می‌دارد که «عینیت علمی» در پیوند با دیدگاه ماتریالیستی قرار دارد. شیوه‌ی پیوند فرق می‌کند: در این‌جا تاریخ علوم اساساً یکدست و یکسان نیست. مع‌ذلک، هر علم معین در کاربست و گفتمان خود از طریق یک موضع ماتریالیستی صورت تحقق پیدا می‌کند و وارد عرصه‌ی مبارزات ایدئولوژیک، فلسفی و سیاسی می‌گردد.
▬ تمام این موارد به چیزی بیش از بیان این نکته می‌انجامد که علم ایده‌آلیستی و آرمان‌گرا نمی‌تواند وجود داشته باشد و نمی‌توانیم علمی راجع به چیزی که وجود ندارد داشته باشیم. به این ترتیب، بحث مذکور خود را از شر افسانه‌ی «بی‌طرفی علمی» خلاص می‌کند. استدلال پشو به این‌جا می‌انجامد که: کاربست و گفتمان علمی برای مشخص ساختن امر واقعی از یک موضع ایدئولوژیک (و فلسفی) عمل می‌کنند. هر علم در پیوند با یک موضع ماتریالیستی قرار دارد و گفتمان علمی (مادامی که معنادار باشد) معانی خود را با ارجاع به موضع مذکور پیدا می‌کند. از این رو، در این‌جا همانند هر جای دیگر در گفتمان، هیچ گونه «بی‌تفاوتی یا بی‌طرفی نسبت به واژه‌ها» یا «قابلیت بازگردانی متقابل مسائل فراتر از رویارویی‌ها» وجود ندارد. تولید شناخت علمی در جریان مبارزه صورت می‌گیرد. ویژگی این فرایند عبارت است از «اتخاذ مواضع به گونه‌ای گفتمانی به نفع واژه‌های معین»، به نفع معانی و به نفع چیزهایی که در نظر می‌گیرد، و «بر ضد (یا علیه) سایر واژه‌ها، فرمول‌بندی‌ها یا تعابیر» تحدیدکننده و بازدارنده علم در حال توسعه. بنا بر این، اگر از زاویه ماتریالیسم به قضیه نگاه کنیم، هیچ گونه گفتمان علمی در شکل «ناب» آن خارج از مناسبات و روابط آنتاگونیستی (آشتی‌ناپذیر) با مواضع آرمان‌گرایانه و ایده‌آلیستی که به طور مستمر در حال جدا شدن از آن است، وجود ندارد.
▬ با توجه به این نکته، وی می‌تواند این مسأله را روشن سازد که «تاریخ فرایند تولید شناخت، فرایندی فراتر یا جدای از تاریخ مبارزات طبقاتی نیست». تحت شرایط تاریخی، که در نهایت بر اساس وضعیت مبارزه‌ی طبقاتی تعیین می‌گردد، است که یک علم پیش‌بینی نشده (در حال برآمدن) به طور ناگهانی در میان ایدئولوژی‌ها سر برمی‌آورد و با غلبه ماتریالیستی بر ایده‌آلیسم در درون قلمرو واحد ارتباط پیدا می‌کند. هر علم معین با برخی از ایدئولوژی‌ها قطع رابطه می‌کند؛ لیکن، همان طور که آلتوسر احتمالاً، بیش از پشو تأکید کرده است، با ایدئولوژی «به طور عام» قطع رابطه نمی‌کند.
▬ لیکن همه‌ی علوم یکسان و مشابه نیستند، و هر چقدر که جلوتر برویم به تفاوت‌های بیشتری می‌رسیم. تأثیر ایدئولوژی بر اشکال علمی ایدئولوژی حاکم (ایدئولوژی بورژوازی) محدودتر است، و غالباً موجب واژگونی مستقیم نمی‌گردد
▬ قضیه در ارتباط با علم مارکسیستی تاریخ (ماتریالیسم تاریخی) فرق می‌کند. در ارتباط با این علم، موضع ماتریالیستی‌ای که علم مذکور در پیوند با آن قرار دارد، از «منافع علمی (سیاسی) جنبش کارگران جدایی‌ناپذیر است». این علم ربط و پیوند مستقیمی با سیاست دارد. در قلمرو تاریخ، موضع (ماتریالیستی) برای علم از اتخاذ یک موضع طبقاتی پرولتری جدایی‌ناپذیر است. این بدان معناست که برای تاریخ، ماتریالیسم در تضاد با منافع طبقه‌ی بورژوازی قرار دارد. پشو نتیجه می‌گیرد که «بنا بر این، چیزی به نام «علم بورژوایی» تاریخ وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته باشد».
▬ تا این‌جا تمامی استدلال‌های پشو به دور شدن از این فرض می‌انجامیده است که علم را می‌توان در راستای خطوط طبقاتی بورژوایی و پرولتری تقسیم‌بندی کرد. وی معتقد است که موضع علم همواره ماتریالیستی است، ولو آن‌که در ارتباط با قلمرو معینی از شناخت علمی این موضع مستقیماً با منافع یک طبقه مرتبط باشد یا نباشد. در عین حال، استدلال وی به دور شدن از تلاش برای در نظر گرفتن تفاوت‌هایی از نظر شیوه و شکل بین گفتمان‌های علمی و دیگر گفتمان‌ها می‌انجامد. تمام گفتمان‌ها دارای مواضع ایدئولوژیک هستند، هیچ گفتمانی بی‌طرف و خنثی نیست؛ تمام گفتمان‌ها واجد جهت‌گیری‌های ارزشی و بار هنجاری هستند. تفاوتی که وی قایل می‌شود هم ناظر به «موضع» است که در ارتباط با علم، «ماتریالیستی» است؛ و هم ناظر به وجود مستقل یا «پیشینی» موضوع، (شئ، متعلق شناخت) است، که در نبود آن چیزی به نام «عینیت علمی» وجود نخواهد داشت، اما، چنین تلقی‌ای تنها با ابهامی که در ایجاد تمایز میان گفتمان علمی و سایر گفتمان‌ها وجود دارد مجال بروز می‌یابد. چنین دفاعی به لحاظ مفهومی و هم‌چنین، به لحاظ تمایزهای لازم نظری میان شقوق گوناگون پاسخ ناقص به نظر می‌رسد.
مآخذ:...
هو العلیم

صفحه 291 از 425

a_a_