برداشت از عباس مخلصی؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ نسبت بین عقل و دین از کهنترین گزارههای گفت وگو در حوزه دینداریها و دینهاست که به گونهها و با عنوانهای گوناگون مطرح بوده است. در دین یهود کسانی مانند «فیلون» و در دین مسیح «سن توماس» و در میان مسلمانان نحلههایی چند همانند «معتزلیان»، «اشعریان» و «اخباریان»، این بحث را به میان آوردهاند. امروز نیز این مسأله نه چندان جدا و گسسته از پیشینه خود، به جدّ مطرح و در کانون گفت و گوهاست. البته، با رویها، چهرهها و راه و روشهای معرفت شناختی جدید و در گسترهای فراتر از مفهوم دریافتی و فلسفیِ عقل، بلکه در تمامی عرصههای عقلی، خواه دریافتها و دیدگاههای عقلی باشد و خواه دستاوردها و رهیافتهای عینی و ابزاری آن، مانند پدیده صنعت و تکنولوژی.
▬ در جریان نوگرایی دینی چه در غرب و چه در شرق، نخستین پرسش فکری که نوگرایان با آن درگیرند، شفاف نمودن پیوند و پیوستگی میان عقل و دین است. این مقوله در بین نوگرایان و جامعههای نوگرا، سازوار با فضای فکریِ حاکم بر زمان و مکان، عنوانها و چشم اندازهای مناسب یافته است، مانند: «عقل و وحی»، «عقل و نقل»، «اجتهاد و دین»، «فلسفه و دین» «علم و دین»، «علم و ایمان»، «دین و تکنولوژی»، «دین و تجدّد»، «دین و توسعه» و تازگیها، با عنوان «سنّت و مدرنیسم» یاد میشود. هر کدام از این عنوانها، در حقیقت، چشم اندازی ویژه بر مقوله «عقل و دین» است؛ چرا که، واژههای: فلسفه، اجتهاد، علم، تکنولوژی، تجدّد، توسعه و مدرنیسم، زوایای کنش و کارکرد عقل بشری را آشکار میکنند و واژههای: ایمان، وحی، دین و نقل نیز مجموعهای واحد و یگانه از مفاهیم قدسی و آسمانی را در ذهن مینشانند. البته، پرداختن هر یک از این عنوانها و چشم اندازها، فرصت ویژهای میخواهد، اما، در یگانه بودنِ بن مایه اصلیِ آنها و بازگشتِ تمامی این مباحث به مبحث عقل و دین، نباید تردید روا داشت. بدین معنی که اگر نسبت عقل و دین از نگاه اندیشه ورز دینی به دست آید، موضع فکری او درباره تمامیِ مقولهها و عرصههای یاد شده، دانسته خواهد شد؛ زیرا، فرق این وجوه، مصداقی و لفظی است، نه ماهوی و محتوایی. همه آنها به گونهای متفکرانِ دین را درباره این مسأله به درنگ و دقت و ژرف اندیشی میخوانند که با عقل و برآیندهای عقلی چگونه باید پیوند برقرار کرد. آیا از اساس به جدایی و بیگانگی دین با عقل و هر نوع نمود و مظهر عقلی باید حکم شود یا میان آنها سازگاری و سازواری وجود دارد.
░▒▓ مسأله رویارویی عقل و دین
▬ در باور شهید مطهری مسأله رویارویی عقل و دین، مسألهای نیست که با ذات و هویّت خالصِ عقل و واقعیت و حقیقتِ دین، پیوند داشته باشد. هیچ یک از مظاهر و نمودهای عقل آدمی به خودی خود، با دین و دینداری ناسازواری و ناسازگاری ندارند. علم و فلسفه و ره آوردهای آن اگر بر طبیعت نخستین و آغازین خود باشند، یعنی، در چهره کشف حقایق و راستینگان هستی و طبیعت پدیدار شوند و در جهت درست و انسانی به کار گرفته شوند، نه تنها با دین ناسازگاری ندارند که سعادت مادی و معنوی بشر را بر میآورند. همای سعادت آن روز بر سر بشر سایه خواهد گسترد که وی عمیقاً پی ببرد… که به دو بال نیاز دارد، بالی از دانش و بالی از ایمان. پس، عقل و دین سازواری و سازگاری ذاتی با یکدیگر دارند. به راستی نه عقل در برابر دین میایستد و نه دین رویاروی عقل و دانش جبهه میگشاید، بلکه این روحانیان و کیشمندان و کارگزاران عرصه علم و فلسفهاند که دو چهره ناسازوار از علم و دین نشان دادهاند و چنین وانمودهاند که میان آن دو، پیوندی وجود ندارد: ما میبینیم که اگر هم خود ادیان و صاحبان اصلی ادیان این جور نباشند، ولی، غالباً در میان پیروان و روحانیون ادیان، این مطلب بوده است که همیشه دین را به عنوان حقیقتی بر ضد عقل و نقطه مقابل عقل عرضه میداشتهاند و عقل را به عنوان یک وجود مزاحم و یک مانع دین و چیزی که یک انسان متدیّن باید آن را کنار بگذارد والاّ نمیتواند دیندار باشد [معرفی میکردهاند]. در مسیحیت بالخصوص این مطلب را به وضوح میبینیم.
▬ استاد مطهری، در جای جای آثار خود، با الهام از آیات، روایات و نهجالبلاغه، تأکید میورزد که آمدن انبیای الهی برای به کار انداختن و آزاد ساختن عقلها و خردهاست.
▬ و ایشان از جمله هدفهایی که تمامی پیامبران برای پیاده کردن آن مشترک و همسو بودهاند، بیدار کردن نیروی عقلانیِ بشر و برداشتن زنجیرهایی که عقل و خرد را در بند میکشد، میشمرد و اعتقاد دارد، حتی، پیشرفتهایی که بشر امروز در دستاوردهای عقلی و علمی پیدا کرده است، وامدار ظهور انبیاء، در سیر تاریخ زندگی بشر است: حرف ما این است که اگر پیغمبران نیامده بودند و رهبری نکرده بودند، اصلاً این عقل در همان حدّ کودکی مانده بود و بشر به این حدّ نرسیده بود. ما الآن بشرِ آزاد شده را داریم میبینیم، میگوییم میرود به کره ماه، خیال میکنیم اگر پیغمبران هم در چند هزار سال پیش نیامده بودند، بشر امروز میرفت به کره ماه، در صورتی که این پیغمبران بودند که آمدند و آمدند و زنجیرها را از عقل بشر پاره کردند و پاره کردند و به او شخصیت دادند. بشر در درازای تاریخ خود، بر مدار تقلید و پیروی از نیاکان زندگی میکرده و پایههای زندگیاش بر آن استوار بوده است. وقتی پیامبران، امتها را به اندیشه پدید آوردن دگرگونی در زندگی، ایمان به باورها و دستورالعملهای رهایی بخش فرا میخواندند، سخن آنان در برابر پیامبر جدید این بود: «بل قالوا إنّا وجدنا ابائنا علی أمّهی و إنّا علی اثارهم مهتدون» ترجمه: میگویند: ما پدرانمان را بر آیینی یافتیم و ما بر پی آنان روانیم.
▬ انسانی که در برابر ساخته و پرداخته خود به کرنش میایستاده، خاک و سنگ میپرستیده و بیهیچ اندیشهای پیرو راه و روش کهنه و خرافیِ پیشینیان بوده است و به آن خرسند، بشری که خورشید و ماه و ستارگان را پرستش میکرده و، حتی، انسانهایی همانند خود را خدایگان خویش میپنداشته و نه تنها فرمانبرِ بیچون و چرای ایشان بوده که آنان را مالک و اختیار دار هستی خود میدانسته است، به راستی اگر در چنین سطحی از تاریکیهای فکری و عقلیِ بشر، پیامبران نمیآمدند، تا چراغ عقل و اندیشه را روشن کنند، روشهای نوین زندگی و تفکر را به بشر بیاموزند، او را از قید و بندهای درونی و بیرونی برهانند، انسان و جهان را به گونهای خردمندانه و بخردانه، تفسیر و روشنگری کنند و افقی باز و نو از حیات و زندگی فرا روی او بگشایند، آیا هم اکنون، بشر در چنین مرحلهای از تکامل به سر میبرد؟
▬ استاد شهید در باب فلسفه آمدن پیامبران به این سخن علی(ع) اشاره میکند: «فبعث فیهم رُسله و واتر إلیهم أنبیاءهُ لیستادوهم میثاق فطرته. و یُذکِّروهم منسِیَّ نعمته. و یحتجّوا علیهم بالتّبلیغ. ویُثیروا لهم دفائنَ العقول». پیامبران فرستاده شدهاند تا نعمتهایی که خدا به بشر داده به یادشان بیاورند و با نمایان ساختن گنجینههای پنهانِ عقلها و شکوفا کردن نیروی خرد و خردورزی در انسانها، به آنان بفهمانند که نباید خود را در اختیار و فرودست پدیدهها بدانند، بلکه پدیدهها و نعمتهای طبیعی به تمام در خدمت و فروگرفته شده اندیشه و خرد انسانند. پس، در حقیقت، بشر در مکتب انبیاء و در روشنای آموزههای وحیانیِ ایشان، به رشد و تکامل فکری و عقلی رسید، تا آن که امروز توانست با تکیه بر بلوغ فکری و خردِ تکامل و رشد یافته خویش به تمدن برسد.
▬ شهید مطهری، از یک نگاه، دین را مجموعه قانونها و آیینهای تکامل اجتماعی انسان تفسیر میکند و بر آن است که بشر در سایه دین به سرنوشت راستین خود که تکامل همه سویه است: تکامل در پیوند با طبیعت، تکامل در آگاهی، تکامل در قدرت، تکامل در آزادی، تکامل در مهربانیها و مهرورزیها، تکامل در احساسها و هیجانهای انسان دوستانه و… خواهد رسید. بنا بر این، متن ناب و بیآمیغ ادیان الهی و راه وحی نه تنها ناسازواری با خردورزی و یافتههای علمی و تمدن خردگرایانه بشر ندارند که دستیابی انسان امروز به جنبههایی از تکامل و تمدن را نیز باز ده و سرانجام، کوشش تاریخی پیامآورانِ وحی و نتیجه طبیعی بیدارگریِ فکری آنان در درازای حیات انسان، میشمرد. به نظر استاد، عقل و دین در اصل و اساس و به خودی خود، ناسازگاری ندارند. نه دین عقل ستیز و علم گریز است و نه علم و عقل، دین و دینداری را از میدان به در شده میخواهند. پس، باید در پی شناسایی انگیزههایی برآمد که در ناسازگار و ناسازوار جلوه دادن این دو، نقش داشتهاند و نقش آفریدهاند.
▬ شهید مطهری دو گروه را عرصه دار این میدان دانسته است:
▬ ۱. دیندار نمایان، گندم نمایان جو فروش، نادانانی که نان دینداری مردم را میخوردهاند و از نادانی و ناآگاهی مردمان استفاده میکردهاند. این گروه برای آن که نادانی خود را بپوشانند مردم را از علم به عنوان رقیب دین، میترساندهاند.
▬ ۲. تحصیل کردگان و دانش آموختگان بیتعهّد که خواستهاند برای بیقیدیها و فساد و ناهنجاریهای اخلاقی خود، بهانهای داشته باشند. اینان، علم و عقل را برای سعادت و رونق و پیشرفت زندگی انسان کافی دانسته و چنین وانمودهاند که علم و عقل، از دینداری باز میدارند.
▬ در این میان، کسانی بوده و هستند که نه با دسته نخست دمسازند و نه با دسته دوم دمخور، راه مستقیم را میپویند، و هم از علم بهره میبرند، و هم از دین و هیچ ناسازگاری و ناسزواری بین این دو، باور و احساس نکردهاند. این دسته هماره تلاش ورزیدهاند، تا تیرگیها و دوگانگیهایی که آن دو گروه میان این دو ناموس مقدس بر افروختهاند، فرو بنشانند. شهید مطهری، از پیشاهنگان و جلوداران قوی اندیشه گروه سوم است. ایشان بیشترین همّت و تلاش خود را در جهت نشان دادنِ وفاق میان دینداری و خردورزی و سازواری عقل و دین در زندگی و بهروزی انسان، به کار گرفتند. استاد فرزانه هم به ریشه یابی پیدایش این مسأله در مغرب زمین میپردازد، و هم آن را در حوزه تفکر اسلامی باز میشناسند. در این نوشتار، رویارویی عقل و دین در مسیحیت غرب، که به واقع، اساس این گزاره به فرهنگ آن دیار باز میگردد، بررسی میشود.
░▒▓ عقل و دین در مسیحیت غرب
▬ رویارویی و ناسازگاری عقل و دین در جهان کنونی و در ساحت زندگی عینی و اعتقادی انسان، مولود طبیعی فرهنگ دینی در اروپا است. فرهنگ برآمده از دینِ واژگونه و تحریف شده مسیح به گونهای نبود که در سیر رشد عقلی و علمی بشر و کنجکاویهای خردگرایانه او، بویژه از دوره رنسانس به بعد، بتواند سازگاری میان دین و خرد را نشان دهد. دینی که هم عصرش گذشته بود، و هم انگیزههای نفسانی روحانیان و کیشمندان در آن راه پیدا کرده بود، نمیتوانست خردورزی دیندارانه را کشف و روشن کند. از این روی رنسانس علمی غرب به ناروا، برتریِ عقل بر وحی و سرانجام، عصیان علیه دین و مذهب را پدید آورد و با پیدایی دگرگونیهای فکری و گسترش علوم و تکیه بیش از حدّ بر حس و عقل، این مسأله روز به روز شدّت و گسترش یافت. از نظر استاد، ریشههای رویارویی عقل و دین در مغرب زمین، با همه گستره و دامنهای که کم کم پیدا کرد، در دو محور درخور تفسیر و روشنگری است.
░▒▓ الهیات بحران زده کلیسا
▬ نهاد کلیسا در دوره رنسانس، با آن که از پشتوانه دست کم، ده قرن حاکمیت سیاسی و فرهنگی «قرون وسطی» برخوردار بود و در همه آن مدت، تمامی تواناییها مادی و معنویِ قاره اروپا را در اختیار داشت، ولی، نتوانسته بود فرهنگ و تفکری سامانمند، انسانی و خردپذیر از دین مورد قبول خود را ارائه کند و معرفتی بیآمیغ و تکامل یافته از دین بر ذهن و دل مردمان بنشاند، بلکه در حقیقت، آموزههای نارسا و خودساخته کلیسا انگیزانندهترین عامل برای دین گریزی و دین ستیزی بود؛ چرا که، صاحبان خرد و اندیشه باکمترین درنگ، ساخته و پرداخته آیین داران، روحانیان و سرپرستان کلیسا را با علم و عقل ناسازگار یافتند و بیدرنگ دین و دینداریِ بشر ساخته و بشر پرداخته را به میدان کشاندند و رویاروی عقل و خرد قرار دادند، طبیعی بود که دین مسخ شده و یال و پشم ریخته در برابر عقل و خرد قوی و تازه نفس از پای درآید. دین کلیسایی به دریافت آنان نه تنها بخردانه و خردپذیر نبود که مهمترین بازدارنده رشد و حرکتِ فکری به شمار آمد و کم کم این اَنگار و اَنگاشت را پدید آورد که از دو عنصر ناسازگار: دین و عقل، یکی را باید برگزید.
▬ البته، دین و الهیاتی که رنسانس علیه آن شورید، دین و الهیات حق و نابی نبود که بر پاسخ گویی به انتظارهای دینیِ انسان توانا باشد; از این روی، رنسانس به حکم این که باز زایشی در خردگرایی همه جانبه بود، در حقیقت، علیه چنین چهرهای از دین بر شورید؛ چرا که، مسیحیت از همه سوی به تیرگیهای رفتاری و نادرستیهای تئوریک و معرفتی گرفتار شده بود و انسانِ خردباورِ آن عصر، آن را در خور پذیرش و پیروی نمیدانست. روشن است که این امر، مشکلِ غرب و ویژه فرهنگ دینی آن دیار بود. از همین روی شهید مطهری همواره میکوشید حسابِ مسیحیت را از اسلام جدا کند. اصرار میورزید که دیدگاه بدبینانه فیلسوفان و دانشمندان غرب درباره دین را به دین تحریف و مسخ شده مسیح بازگرداند و داوری ناخوشایند آنان نسبت به تفکر دینی را به تفکر مسیحی محدود کند و شکست دینداری را در برابر علم و عقل، سرانجامی نه چندان ناگهانی و پیش بینی نشده از تاریخِ تاریک دین و تفکر دینی در آن سامان بشناساند. تا روشن شود بسیاری از سخنانِ فیلسوفان دین در مسأله رویارویی عقل و دین، که در غرب به عنوان مشکل دینداری و درنگ و نگرش دینی طرح و جست و جو میشود در فرهنگ دینی اسلام، از اساس، بدون جایگاه و حل شده است. از نگاه استاد، الهیات مسیحی، کاستیهایی دارد که دوگانگیهای جدّی در ساحت عقل و دین پدید میآورد.
▬ پارهای از آنها را از باب نمونه، میتوان چنین بر شمرد:
░▒▓ ۱. تحریف متون و مفاهیم دینی
▬ در الهیات مسیحی یکی از بنیادیترین اصول ایمانی، در باورمندی به تثلیث «پدر، پسر و روحالقدس»، مسأله تجسّد است، یعنی، اعتقاد به این که خداوند در شخص عیسی مسیح تبدیل به بشر شد و عیسی خدایی متجسّد است. بویژه اعتقاد بر این بوده است که عیسی هم به طور کامل بشر بود، و هم به طور کامل خدا. متألهان مسیحی، در طول تاریخ، تلاش برای روشنگری و دفاع کردن از آموزههای دینِ خاصی مانند تثلیث یا تجسّد را مهم میدانستند. در دوران جدید، تامس موریس (Thomas Morris) از کسانی است که در مباحث فلسفی مربوط به تجسّد و توجیههای عقلی درباره مفاد آن نقش مهمی داشته است. او، وقتی با این پرسش رو به رو میشود که: حال گیریم که اعتقاد به تجسّد برای خردمندان ممکن است، اما، چگونه؟ بنا بر کدام مبانی، شخص میتواند به خردمندانه باور داشته باشد که عیسی، به راستی خدایی در شکل انسان بود؟ موریس، پاسخ میدهد: هیچ برهان استقرایی یا قیاسی وجود ندارد که بتواند این امر را مبرهن کند.
▬ در دنیای مسیحیت، از دیر باز، برای آن که بر نابخردانه بودن این آموزهها سرپوش بگذارند، این جُستار را به میان کشیدهاند که: مسائل دینی ایمانی است، نه عقلانی. سخن مشهور قدیس آنسلم (۱۱۰۹ ـ ۱۰۳۳) این است: «من نمیفهمم تا ایمان بیاورم، بلکه ایمان میآورم تا بفهمم». بازآفرینیِ سخن آنسلم، در مسیحیت امروز و در مکتب ایمانگرایی جدید، «Fideism» از سوی کییرکگارد (۱۸۸۵ ـ ۱۸۱۳) چنین است: «ایمان بیارتباط با تعقل یا، حتی، در ضدّیت با تعقل هم ممکن است».
▬ شهید مطهری، بر این نظر است که تمام پیامبران الهی، در درجه نخست، میخواهند پیام خودشان را به خردها ابلاغ کنند: اگر میبینید مسیحیت بر ضد این سخن قیام کرده است و میگوید: کار ایمان با عقل ارتباط ندارد، این در اثر تحریف مسیحیت است. مسیحِ اصلی هرگز چنین سخن نمیگوید. مسیحِ اصلی نه تثلیث گفت و نه بعد از این که دید تثلیث با هیچ عقلی جور در نمیآید گفت: ایمان حسابش از عقل جداست، منطقه ایمان برای عقل منطقه ممنوعه است، عقل حق مداخله ندارد! این مربوط به تحریف مسیحیت است. هیچ پیغمبری چنین سخن نمیگوید. تحریف دیگری که در الهیات مسیحی وجود دارد و سبب ناسازگاری دین و خرد شد، ارائه تصویر نادرست و تحریف شده از داستان حضرت آدم و هبوط وی از بهشت است. در تورات آمده: آدم و همسرش در بهشت حق داشتند از نعمتها و روزیهای آن استفاده کنند، ولی، به یک درخت نباید نزدیک شوند و از میوه آن بخورند. آدم از میوه آن درخت خورد و به همین دلیل از بهشت رانده شد. تحریف گرانِ تورات، داستان را به این شکل جلوه دادهاند: آن درختی که خدا آدم را از نزدیک شدن به آن باز داشت، درخت معرفت بود خدا نمیخواست آدم از درخت معرفت و شناخت بهرهمند شود و به حقایق عالم آگاه گردد!، ولی، او از این دستور سرپیچی کرد و با گوش فراندادن به فرمان خدا، به علم و آگاهی دست یافت; از این روی، از بهشت رانده شد!
▬ به نظر استاد، این تحریف برای دین و مذهب بسیار گران تمام شد؛ زیرا، نتیجه طبیعی آن چنین شد: میان دین و معرفت ناسازگاری است. یا آدم باید دیندار بماند و امر خدا را بپذیرد یا دین را کنار گذارد و آن گاه در جایگاه والا و بالای دانش و خردورزی برآید: شما میبینید که در دنیای اروپا یک مسأله فوقالعاده مهم مسأله تضاد علم و دین است. خیال نکنید که این مسأله، مسألهای بوده که چهار تا دانشمند از خود درآوردهاند، ریشه آن در عقاید مذهبی مسیحیت و یهودیت، که هر دو تورات را به عنوان «عهد عتیق» کتاب آسمانی میدانند، وجود دارد. ولی، در فرهنگ و تفکر اسلامی هرگز چنین سخنی در داستان آدم مطرح نبوده و نیست. در متون اسلامی، آن درخت و میوه ممنوع، به جنبه حیوانی بودن انسان مربوط دانسته شده است. نه به جنبه انسان بودن انسان; یعنی، یک امر ناروایی بوده است، از مقوله شهوت، حرص، حسد و آنچه سبب میشده آدم از جایگاهی والایی که دارد، فرو افتد. در قرآن، با حضرت آدمی روبه رو هستیم که از دانش گستردهای برخوردار است و از حقایق هستی و جهان، آگاهی ژرف و همه سویه دارد: «وعلّم ادم الأسماء کلها» ( سوره بقره، آیه ۱۶۴)خداوند در فراز الهام میکند: خداوند ساحت فهم و دانش بشر را تا بیکران گسترده است و از او خواسته تا فهم خود را در تمامی امور به کار بندد.
░▒▓ ۲. نا روشمندی الهیات
▬ دیدگاه الهیات یهودی ـ مسیحی در خداشناسی بر پایهای بود که با چشم انداز خردگرایانه به جهان و کشف علتهای طبیعی پدیدهها، ناسازگاری داشت. اینان همواره بر آن بوده و هستند که از جنبه منفیِ داشتهها و دانشهای خود به خدا پی ببرند، نه از جنبه مثبت آنها، یعنی، آن جا که در شناخت ناشناختهای درماندند پای خدا را به میان میکشند، همیشه خدا را در میان ناشناختههای خود جست و جو میکنند، به دنبال چیزهایی میروند که علتهای طبیعی آنها را نمیدانند. لازمه این نگرش آن بود که وقتی علت بسیاری از پدیدهها کشف شد و آن پدیدههایی هم که علت آنها ناشناخته بود یقین شد که علتی از گونه علتهای شناخته شده دارد، دیگر جایی برای خدا و خداپرستی باقی نماند. برای نمونه، استاد، پیوند حیات و تکامل با خداشناسی و توحید را در نگاهی مقایسهای و مقارن میان قرآن و الهیات یهودی ـ مسیحی ارائه میکند و نتیجه میگیرد که آنان هر وقت میخواهند از خدا بحث کنند، دنبال لحظه اوّلی میروند که جهان خلق شد و از نیستی بیرون آمد.
▬ مثل این که اگر چنین فرضی نکنند، دیگر عالم آفریده خدا نیست و نیز وقتی میخواهند از آفریدگی حیات بحث کنند، دنبال آن لحظهای که حیات آغاز شده میروند؛ زیرا، آغاز جهان و آغاز حیات بیش از هر چیز دیگر در نظر آنان ناشناخته بوده است. ولی، از دیدگاه قرآن، مسأله آفرینندگی و حیات آفرینی خداوند یک امر لحظهای و آنی نیست. همیشه خداوند آفرینندگی و حیات آفرینی دارد؛ چرا که، جهان و انسان در سیر تکاملی که دارد، هماره در حال خلق شدن و حیات گرفتن است. با این منطق فرق نمیکند که حیات به گونه لحظهای و آنی در روی زمین موجود شود، یا به گونه تدریجی و تکاملی. فیض و نوری است عالی و فراتر از افق جسم، این فیض روی هر حساب و قانونی که برسد، از افقی عالیتر از جسم سرچشمه گرفته است. پس، قانونهای حیات، به هر شکل و هرگونهای که باشد، آنی یا تکاملی، همان قانونِ آفرینندگی خداوند است.
▬ در نظر استاد شهید، طبیعت و ماوراء طبیعت، در طول یکدیگر قرار گرفتهاند، نه در عرض هم; نه علت طبیعی میتواند جانشین علت ماوراء طبیعی گردد و نه علت ماوراء طبیعی میتواند در درجه علت طبیعی قرار گیرد. از این روی، قرآن هیچ گاه به مواردی که گمان میرود نظمی به هم خورده و حسابی به هم ریخته، برای ثابت کردن توحید گواه نمیآورد و از مواردی گواه میآورد که مردم مقدمات و علتهای طبیعی آنها را میدانند; یعنی، همین نظم طبیعی را به گواهی میخواند: از نظر فلسفی ما، نظام هستی نظام متقن و مترتبی است و سراسر این نظام مرتبط و پیوسته، قائم به ذات باری و اراده باری است; این نظام علی و معلولی، همان نفوذ تقدیر و اراده باری است که به صورت این نظام درآمده است. در مسأله حیات نیز، اگر از راه اختلاف درجه وجودی ماده و حیات، به منبع فراطبیعی آن پی ببریم، از زاویه مثبت دانستهها و دانشهای خود پی بردهایم، نه از زاویه منفی آنها. خدا را در میان دانستهها و آگاهیها و شناختههای خود جستهایم، نه در میان ناشناختههای خود. دیگر نیاز نداریم هر کجا در مقام توجیه یک علت طبیعی درماندیم ماوراءالطبیعه را از درجه خود فرود آوریم و جانشین طبیعت کنیم، بلکه باید گمانه بزنیم یک علت طبیعی در کار هست اگر چه علم هنوز به آن نرسیده است.
▬ در قرآن با آن که به روشنی گفته شده که: حیات به دست خداست و خدا آفریننده حیات است، ولی، در هیچ جای آن دیده نمیشود که برای ثبت کردن این منظور به سراغ آغاز حیات انسان یا آغاز حیات سایر جانداران رفته باشد، بلکه همین نظام موجود و مشهود را به شهادت میخواند و همین نظام جاری حیات و زندگی را نظام خلق و تکوین و ایجاد و تکمیل میداند. از دیدگاه قرآن، همین سیر دگرگونیها و از حالی به حالی شدن سامانمند جهان، آفرینشهای پیدرپی حیات و نتیجه مستقیم اراده خداوند است. قرآن از آفرینش انسانِ اوّل در روی زمین سخن میگوید، ولی، نه برای استوار ساختن توحید و استدلال بر این که در آن لحظه، نفخه الهی پدید آمده و اراده خداوند جلوه گر است و دیگر چنان نشده و نمیشود: یک نکته عجیب از قرآن این است که: در قصه آدم به تعلیمات اخلاقی و تربیتی زیادی اشاره میکند، از قبیل: شایستگی بشر برای رسیدن به مقام خلافةاللهی، استعداد فراوان بشر برای علم، خضوع فرشتگان در پیشگاه علم، استعداد بشر برای پیشی گرفتن بر فرشتگان، زیانهای طمع، زیانهای کبر، اثر گناه برای ساقط کردن انسان از عالیترین درجات، اثر توبه برای نجات دادن انسان و برگرداندن او به مقام قرب حق، تحذیر بشر از وساوس گمراهکننده شیطانی و امثال اینها. ولی، به هیچ وجه وضعِ خاص و استثنایی خلقت آدم به موضوع توحید و شناختن خالق ربط داده نشده است.
▬ به دید استاد، هدف از یادکرد این داستان، ارائه یک سلسله آموزشهای اخلاقی و تربیتی بوده است نه گواه آوردنِ آغاز حیات، برای حیات آفرین بودن خداوند. همان گونه که پیشتر گفته شد، شهید مطهری این گونه فکر را که برای الهی دانستنِ مسأله حیات به سراغ آفرینش انسان اوّل برویم و چون راهی برای توجیه طبیعیِ حیات او پیدا نکنیم، گفته شود: این دیگر با اراده خداوند موجود شده است، انحرافی در علم کلام یهودی ـ مسیحی میشمرد و آن را از ساحت آموزههای قرآن بیرون میداند. چه، در منطق قرآن همان گونه که حیات آدمِ نخست، نفخه الهی بیان شده، حیات سایر انسانها نیز، که روی نظام جاری آفرینش صورت میگیرد، نفحهای الهی دانسته میشود. این فکر یهودی که بر الهیات مسیحی سایه افکنده بود، کموبیش بر فکر گروهی متکلمان اسلامی نیز، اثر گذارد. صدرالمتألهین شیرازی به امام فخر رازی چون به گونه یهودیان مشی کرده خرده میگیرد و پس از آن که پارهای از استدلالهای فخر را در باب اثبات صانع در ترازوی نقد مینهد خطاب به وی مینویسد: شگفت است که این متکلم و همانندان او، وقتی میخواهند بر یکی از اصول اعتقادی، مانند اثبات قدرت صانع، استدلال کنند، گویا خود را ناگزیر میدانند نسبتِ علّی و معلولی میان پدیدههای طبیعی را که حکم صریح عقل و سنّت قطعی خدا بر آنها جاری است، نادیده بینگارند. شهید مطهری، جدایی و فرق اصلی این دو نگرش را در خداشناسی، در این میداند که: خداشناسی رایج در کلام یهودی ـ مسیحی با جست و جو در میان ناشناختهها و علتهای ناشناخته پدیدهها صورت میگرفته، ولی، قرآن خداشناسی را در نظام موجود و مشهود و در جریان علتها و معلولها و سنتهای جاری آفرینش به بشر آموخته است.
▬ خدا را نه در همان آغاز کار و از راه منفی و علتهای ناشناخته، که از راه مثبت و در پیوند و پیوستگی روشن پدیدهها به بشر شناسانده است. ایشان این روش و تفکر را یک نمونه از اعجاز قرآن میداند که در آن اثری از آن فکر یهودیِ رایج یافت نمیشود و بر این باور است: در تاریخ فکر دینی، جز شماری اندک که آنان هم از سرچشمه زلال قرآن سیراب شدهاند، کسی از آن فکر کژ و فلج یهودی در خداشناسی رهایی نیافته است. از نظر استاد، در تاریخ مسیحیت غرب، هم کسانی که اصلِ تکامل را به عنوان حربهای علیه خداپرستان به کار برده، به اشتباه رفتهاند، و هم متألهانی که به عنوان حمایت از حریم توحید، در مقام ردّ و انکار آن برآمده، به خطا افتادهاند، زیرا: اصل توحید و اصل تکامل طبیعت در همه اشکال خود، حتی، در تکامل نوعیِ جانداران، مؤید و مکمل یکدیگرند، نه منافی و مخالف.
▬ فرضِ منافاتِ این دو اصل، ناشی از جهالت و بیخبری است. ایشان نمونههایی شگفت و باور نکردنی را که در نتیجه، ناسازگار پنداشتن اصل توحید با اصل تکامل، در تاریخ علم و فلسفه اروپایی پدید آمده، میآورد و یادآور میشود: مطالعه تاریخ علم زیستشناسی و تاریخ عمومیِ علوم در دوره جدید، روشن میکند که این ناسازواری در فکر عموم و دست کم بیشترین دانشمندان اروپا وجود داشته است و سبب شد چنین دیدگاههایی در علم و فلسفه شکل بگیرد. استاد آن گاه مینویسد: البته، برای بسیاری از افراد که با حسن ظنِّ بیشتری به فلسفه اروپایی مینگرند، قطعاً قابل تحمل نیست که اعلامِ یک انحراف عظیم فکری را از زبان این مقاله و نویسنده این مقاله که طبعاً در مقابل، آن همه ابهتها و جلال و عظمتها صدای رسایی ندارد، بشنوند، «ولکن الحق أحقّ ان یتَّبع» حقیقت و أبّهت و شکوهِ حقیقت، بالاتر و عظیمتر از همه اینها است. همین منطق و روشِ فکری، که استاد در برابر آن ایستاد، در مباحث فلسفی و الهی دنبال میشد و این نگرش را پدید آورد: یا باید عقلی و علمی فکر کرد و خدا را از صحنه حضور و دخالت در طبیعت کنار نهاد یا پای بند فکر دینی بود و با کشفهای علمی و عقلی به ستیز برخاست.
░▒▓ ۳. نارسایی و ناتوانی فلسفی
▬ الهیات قرون وسطا در چالش با کنجکاویهای عقلی و علمی دوره رنسانس، نه تنها از پیوند دادن عقل و دین و روشنگری درست این گزاره ناتوان بود که از حل و گشودن پارهای مسائل ساده در خداشناسی نیز ناتوان بود. از این روی، فیلسوفانی که در عصر خرد در حوزه فلسفی اروپا ظاهر شدند، از آن جا که تاریخ فکر فلسفیِ قوی و توانمندی را پشت سر نداشتند، در برابر موج شک و تردید، بیپاسخ ماندند: حقیقت این است که اروپا، در آنچه حکمت الهی نامیده میشود، بسیار عقب است و شاید عدهای نتوانند بپذیرند که اروپا به فلسفه الهی مشرق و خصوصاً فلسفه اسلامی نرسیده است. بسیاری از مفاهیم فلسفی که در اروپا سر و صدای زیادی پیدا میکند، از جمله مسائل پیش پا افتاده فلسفه اسلامی است. در ترجمههای فلسفه اروپایی، به مطالب مضحکی بر میخوریم که به عنوان مطالب فلسفی از فیلسوفان بسیار بزرگ اروپا نقل شده است، و هم به مطالبی بر میخوریم که میبینیم فیلسوفان دچار برخی مشکلات در مسائل الهی بودهاند و نتوانستهاند آنها را حل کنند; یعنی، معیارهای فلسفیشان نارسا بوده است.
▬ استاد از باب نمونه، پارهای از سخنان سست و ضعیف هگل، کانت، اسپنسر و سارتر را، درباره علت نخستین (خدا) یادآور میشود و نشان میدهد که چگونه این مسأله با آن که در فلسفه اسلامی روشن و گشوده بوده است، لیدر فلسفه غرب و متفکران مسیحی از حلّ آن ناتوان بودهاند. هگل مینویسد: برای حل معمای جهان آفرینش، به دنبال علت فاعلی نباید برویم؛ زیرا، از طرفی ذهن به تسلسل راضی نمیشود و ناچار علت نخستین را میجوید; از طرف دیگر، وقتی علت نخستین در نظر گرفته شود، معما حل نگشته و طبع قانع نمیگردد؛ زیرا، این مشکل باقی است که علت نخستین، چرا علت نخستین شده است. پس، برای آن که معما گشوده شود، باید غایت یا وجه و دلیلِ وجود را دریابیم، چه اگر دانستیم برای چه موجود شده است، طبع قانع میشود و علت دیگری نمیجوید. استاد، سخن هگل را این گونه شرح میدهد: مراد هگل آن است که اگر بخواهیم به دنبال علت نخستین برویم. ذهن به طور مستقیم علت نخستین را درک نمیکند، بلکه برای پرهیز از تسلسل آن را میپذیرد، ولی، نمیتواند بفهمد فرق علت نخستین با دیگر علتها چیست که آنها نیازمند به علت هستند و او بینیاز از علت است.
▬ همانند سخن هگل، از کانت و اسپنسر نیز یاد شده است. سارتر درباره علت نخستین مینویسد: این که وجودی، خودش علت خودش باشد، تناقض است. این سخنان حکایت از آن دارد که مسأله علت نخستین برای آنان شگفت و پیچیده مینموده است، در حالی که حل آن، در فلسفه اسلامی و در مکتب فلاسفه اسلامی، امری روشن و از نظر عقلی و فلسفی هیچ جای مبهم و تاریک نداشته است. قرنها پیش از ایشان، فلسفه سینایی و صدرایی بر پایه اصولی مانند: «ملاک نیاز به علت»، و «اصالت وجود» در این مسائل به بحث نشسته و از راههای گوناگونِ عقلی پاسخهای استوار ارائه کردهاند، ولی، هیچ کدام از آنها در فلسفه اروپا شناخته نبوده است. نمونه دیگر از نارسایی و ناتوانی فلسفی غرب، مسألهای است که شهید مطهری از آن با عنوان «خدا یا آزادی» نام برده است. این مسأله از دیر باز میان متألهان مطرح بوده که آیا قضا و قدر الهی حق انتخاب و اختیار را از انسان ستانده و او در منش و کنش خود، مجبور است، یا آزاد و مختار؟ این مسأله اکنون، نیز در گفتار گروههای فلسفه دین مطرح است.
▬ در این باره، استاد بحثی مستقل و جداگانه با عنوان: «انسان و سرنوشت» سامان داده و از دیدگاه قرآن، به استدلال میپردازد که هیچ گونه ناسازگاری میان قضاء عام الهی و اختیار و آزادی انسان نیست. البته، این دیدگاه، همواره در میان متفکران اسلامی، بویژه در مکتب فلسفی و کلامی شیعه، وجود داشته است. این مسأله در میان فلاسفه اروپا مبهم و ناگشوده بوده است. افرادی مانند ژان پل سارتر چون خواستهاند در فلسفه خود بر اختیار و آزادی انسان تکیه بزنند، ناگزیر، اعتقاد به خدا را از ذهن خود شستهاند: چون به آزادی ایمان و اعتقاد دارم، نمیتوانم به خدا ایمان و اعتقاد داشته باشم؛ زیرا، اگر خدا را بپذیرم، ناچارم قضا و قدر را بپذیرم و اگر قضا و قدر را بپذیرم، آزادی فرد را نمیتوانم بپذیرم و چون میخواهم آزادی را بپذیریم و به آزادی علاقه و ایمان دارم، پس، به خدا ایمان ندارم. سارتر پنداشته از خدا یا آزادی، باید یکی را برگزید و راه جمعی وجود ندارد؛ چرا که، اینان از دریافت و تفسیر درستِ اعتقاد به خدا و قضای الهی، به گونهای که با آزادی انسان ناسازگاری نداشته باشد، ناتوان بودهاند.
▬ به اعتقاد شهید مطهری، تفکر فلسفی اروپا که میراث فلسفی قرون وسطا بود، بر افکار دانشمندانِ تاریخ جدید علم حکومت و نفوذ داشته و از آن جا که آن تفکر فلسفی، هم از نظر شیوه و متد تحقیق در مسائل الهی، روشی انحرافی داشته، و هم از نظر توانمندی تحلیل، تفسیر و دستهبندی و آراستن مفاهیم دینی، نارسا و ناتوان بوده است، سبب شده علوم و تئوریهای علمی، ناسازگار با دین، جلوه کنند. استاد از دچار شدن علم به چنین سرنوشتی ابراز تأسف میکند: این جانب، حقیقتاً وقتی که جریان تاریخ علم را در قرون جدید، کم و بیش، مطالعه میکند و متوجه رنگ مخصوصی که فقط طرز تفکر فلسفی خاصِ دانشمندان به جریان پاک و پاکیزه علم داده است، میشود، سخت متأثر و افسرده میگردد و آرزو میکند کهای کاش دانشمندان به آن طرز تفکر فلسفیِ عالی، که در طول چهارده قرن در دامن قرآن کریم رشد یافته، آشنا میبودند.
░▒▓ ۴. نا بردباری و خشونت دین مدارانه
▬ در دوران چیرگی کلیسا بر مغرب زمین، صاحبان افکار بر سرنوشت خود اندیشناک بودند و از رژیم پلیسی خشن و محاکم تفتیش عقاید در هراس و نگرانی به سر میبردند. کلیسا، افزون بر عقاید ویژه مذهبی، یک سلسله اصول علمی مربوط به جهان و انسان را که بیشتر ریشههای فلسفیِ یونان و غیر یونانی داشت و کم کم مورد پذیرش علمای بزرگ مذهبی مسیح قرار گرفته بود، در ردیف اصول عقاید مذهبی قرار داد و ناسازگاری با آنها را جایز نمیشمرد، بلکه به شدت با ناسازگاران و نافرمانان و دل نبستگان به آن عقاید و باورها، مبارزه میکرد. اندیشههای ارسطویی، در آمیخته با آموزههای کلامیِ آباء کلیسا، تقدیس یافته بود. برخی از مقولههای پذیرفته شده که قرنها جزو زمینه فکری غرب درآمده بود، با بعضی آرا و اندیشههای درج شده در کتاب مقدس عجین شده بود و از حریم آنها با توسل به کتاب مقدس و مقدسات دینی دفاع میشد. برای نمونه، الهیات مسیحی، آن چنان با کیهانشناسی ارسطو در هم آمیخته بود که هر ناسازگاری با آن ناسازگاری و ستیز با مسیحیت دانسته میشد. طرفداری از اخترشناسی کپرنیکی یا نظریه تکامل، در حد مبارزه با کتاب مقدس بود.
▬ کلیسا، تشکیل دادگاههایی به نام: «انگیزاسیون» یا «تفتیش عقاید» در جست و جوی عقاید افراد بود، هنگامی که کوچکترین نشانهای از ناسازگاری با عقاید کلیسا در فرد یا جمعی میدید، آن را موجب ارتداد میدانست و حاضر نبود تنها به حکم ارتداد بسنده کند، بلکه با خشونت تمام، آن فرد یا جمع را آزار و شکنجه میداد. در برابر چنین فضای خشونت آمیز، با عنوان دفاع از دین، روشن است که دانشپژوهان، همه توان خود را برای مبارزه با دین به کار گیرند و راه چاره را جز در منزوی ساختن دین و جداسازی حساب ایمان از دانش و خرد ندانند. آنچه تا این جا گفته شد، تنها یک روی سکّه بود که به تعبیر شهید مطهری نارساییها وناهنجاریهای دینیِ کلیسا بود؛ اما، داستان رویارویی عقل و دین، روی دیگری نیز دارد که باید نارواییها و ناهنجاریهای علمی و عقلی نامید؛ چرا که، زیادهرویهای دانشمندان تجربی در تکیه بر علم و عقل، کمتر از زیادهرویهای کلیسا در ناسازگاری با هر اندیشه نو و کشف جدیدی نبوده است. بیگمان، اگر در بررسی رویارویی عقل و دین، کوتاهیها و تندرویهای افسارگسیخته، در چهره عقلانیت و علم نادیده انگاشته شوند، پرونده این گفتگوی، بر بیانصافی شکل گرفته و به طبع داوری مخدوش خواهد بود. سوگمندانه کسانی که در این مقوله قلم زده یا سخن گفتهاند، بیشتر به گونهای مسائل را وانمود میکنند، که انگیزه و عامل اصلی در دین گریزی انسان غربی، کلیسا بوده و عملکرد ارباب کلیسا، در انسان غربی تنفر و رمیدگی به وجود آورده است. گویا علم جویان و عقل خواهان و ارباب دانش، مسیری صد در صد درست و سالم پیموده و هیچ اشتباهی انجام نداده و هیچ حرکت نادرستی از آنان سر نزده است، اما، در واقع، چنین نیست؛ زیرا، از مطالعه تاریخ علم، به دست میآید که در این جبههگیری و رویارویی، ارباب علم و فیلسوفان نیز، به ناروا بر دین و جایگاه انسانیِ دین ستم روا داشته و به عمد یا به خطا، علیه آن شوریدهاند.
░▒▓ عقلانیت و عصیان دینی
▬ بی گمان به همان نسبت که خارج شدن کلیسا و روحانیان سبب القای رویارویی میان عقل و دین شده، تندروی و مرزناشناسیِ نظریهپردازان علم در پیدایی این اندیشه آتش افروزی کرده است. در نظر شهید مطهری، عقل و علم ناسازگاری با دین ندارند، عقل برای انسان راهنمای خوبی است. نیروی خرد را خداوند به انسان داده تا راه کمال را از راههای انحراف، بازشناسد. وضع بشر نشان میدهد که گاه به حکم و دریافت عقل راه صحیح را میپیماید و گاه از روی نادانی یا هواپرستی به کژراهه میرود، علم نیز چراغی است فراروی بشر. چراغ هر جا و به هر راهی که برده شود، همان جا و همان راه را روشن میکند. مهم آن است کسی که چراغ را در دست دارد، به کجا و به چه راهی برود. به نظر شهید مطهری، عقلانیت غربی هم در بخش ابزاری و معاشی «علم و تکنیک» به انحراف کشانده شده است، و هم در بخش نظری و ارزشی، بیراهه رفته است.
░▒▓ ۱. کژ روی عقلانیت ابزاری
▬ علم حقیقت خوب و مقدسی است، اما، در صورتی که سلامت خود را در سایه هدفهای انسانی و الهی حفظ کند و با غرور و تکبر انسان آلوده نگردد، اما، علم، در تاریخ خود، مغرور کارکردهایش شد. همین که در ساحت زمینی و خاکیِ انسان، پیروزیهایی به دست آورد، ادعای خدایی کرد. منادیان علم، در این جا و آن جا در کوی و برزن اعلام کردند: عقل و علم، پاسخ گو و گره گشای همه دشواریها و گرهها و نیازهاست. مدعی شدند: هر نوع خدمتی که دین برای بشر داشته است، اکنون، علم میتواند داشته باشد. فرانسیس بیکن و دکارت، دو پیشرو علم جدید در قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم، بویژه بیکن، جریان علم را از طبیعت و حقیقت خودش خارج ساخت. او، با آن که در پیشرفت علم، خدمت بسیار بزرگی به بشر کرد، ولی، خدمتگزاری علم برای حقیقت و انسان را نادیده گرفت، در نتیجه، علم از حقیقت قدسیاش خالی شد. پیش از بیکن، علم در خدمت حقیقت و وسیلهای برای رسیدن به حقیقت دانسته میشد؛ اما، وقتی او گفت: علم باید در خدمت زندگی باشد، آن علمی خوب است که در زندگی به کار انسان بیاید و انسان را بر طبیعت چیره سازد و به انسان توان بدهد، دیگر علم جنبه آسمانی خود را به جنبه زمینی و مادی داد. پس از بیکن نیز، عالمان تجربی پا به عرصه عقلانیت ابزاری نهادند و برای علمی شدن هر چیز و دگرگون کردن آن به ابزار کارآمد، کوشیدند. ابزاری که با زندگی روزمره هر انسانی سروکار داشته باشد. زیر فرمان در آوردن عقلانی آنچه که در خارج از ذهن وجود دارد (عینیات) سبب شد، انسان مدرن، جز آنچه خارج از ذهن وجود دارد و در زندگی با آنها سروکار دارد، به چیز دیگری نیندیشد. بدین جهت نیمه معنوی زندگی خود را فراموش کرد.
▬ به تعبیر ماکس وبر: عقلانیت ابزاری، انسانِ عقلانی شده را به «قفس آهنین» وارد کرد. در ابتدا هدف علم تسخیر طبیعت و به خدمت گرفتن طبیعت برای رفاه و آسایش انسان بود؛ اما، به زودی این محاسبه به هم ریخت. اثر ویرانگر و زیانبار شعار بیکن: «دانایی برای توانایی»، وقتی آشکار شد که کم کم بشر از علم تنها توان میخواست. کار به جایی رسید که نه تنها همه چیز در خدمت قدرت و توان قرار گرفت، بلکه خود علم نیز، به خدمت قدرتها درآمد و اسیر زورمندان شد. اینان، هر آنچه عقل فرا نمود و ساخت، در اختیار خود گرفتند و از عقل خواستند که در چه راهی به تلاشهای عقلانی بپردازد و چه نتیجهها و دستاوردهایی به دست آورد: این جمله را که میگوییم: «دنیای ما دنیای علم است» باید اندکی تصحیح کنیم; دنیای ما دنیای قدرت است، نه دنیای علم، به این معنی که علم هست، ولی، نه علم آزاد، بلکه علم در خدمت قدرت و زور. به غلط گفته میشود امروز عصر عقل است، برای این که در این عصر عقل آزادی ندارد، علم و فکر آزادی ندارد، هنوز دنیا دنیای شهوت است، هنوز دنیا دنیای جاه طلبی و قدرت خواهی است. البته، دین، انسانها را به قدرتمندی و توان فراخوانده، ولی، نه قدرتی که امروز همه ویژگیها و خصال عالی انسانی را زیر سایه شوم و مرگبار خود نابود میکند. دین قدرتی را میستاید که خادم حقیقت و خصال عالی انسانی باشد و ارزشهای انسانی را پاس بدارد.
▬ به باور شهید مطهری، کژ روی علم و دگر شدن آن به ابزار و سلاحی برای کسب قدرت و فزون خواهی، سبب شد اندیشههای ماکیاولی در غرب ظهور یابد و قرائت فاشیستی از قدرت در ذات انسان غربی لانه کند. از باب نمونه، ایشان مکتب اخلاقی نیچه را نماد فکری و روحی غربیان میداند؛ زیرا، نیچه میگفت: نفس کشتن چرا؟ باید نفس را پروراند. غیر پرستی چیست؟ خود را باید خواست و خود را باید پرستید. ضعیف و ناتوان را باید رها کرد تا از میان برود و رنج و درد در دنیا کاسته شود… مرد برتر [سوپر من] آن است که نیرومند باشد و به نیرومندی زندگی کند و هوا و تمایلات خود را برآورده نماید.
▬ به نظر استاد، انسان غربی به پیروی از علم غربی، از طبیعت نخستین خود خارج شده و ناخواسته در برابر دین و ارزشهای آسمانی قرار گرفته است. میگویند: هم اکنون، تربیت و اخلاق اروپایی اخلاق ماکیاولی و نیچهای است. کاری که امروز غرب استعمارگر در دنیا انجام میدهد، بر همین اساس و پایه استوار است. روح غربی، چه اروپایی و چه امریکایی، استعمارگری و پیاده کردن و به کار بردن اصول نیچهای است. استاد مینویسد: وقتی، آنان برای ما از حقوق و آزادی سخن میگویند، اگر ما سخنان آنان را باور و بازگو کنیم، به اشتباه رفتهایم. آنان همین مفاهیم را هم برای قدرت خودشان میخواهند. کاری که امریکا میکند اجرای فلسفه نیچه است. آنان این همه سخن از انسانیت و انسان دوستی میزنند و ما سخنان راسل و سارتر را نقل میکنیم، ولی، این دو نیز، زیر ساخت فکریشان قدرت خواهی است. به هر روی، عقلانیت ابزاریِ انسان غربی به راهی رفته که روی هم رفته سرکشی و نافرمانی در برابر ارزشهای انسانی، بیشتر از کارکرد و خدمت او به انسان بوده است. زیرا، با میدان دادن به هواها، انسان را تا مرز سرکشی در برابر تمامی مقدّسات و از میان بردن همه ارزشهای دینی و انسانی، پیش برده است. ولی، هیچ کدام از اینها، اوصاف ذاتی و طبیعی عقلانیت نیست، بلکه به دست انسان شریر، بر عقلانیت ابزاری عارض و تحمیل شده است.
░▒▓ ۲. کژ روی عقلانیت فلسفی
▬ عقل در بخش معرفتشناسانهاش، سرنوشتی بهتر از بخش سخت افزاری آن نداشته است؛ چرا که، فضای قرون وسطایی، سبب شد نظریه پردازیهای عقلی و فلسفی، در بستری شکوفا شود که با ایمان زدایی و دین ستیزی همراه گردد و به صورت رقیبی برای دین و ایمان دینی ظاهر شود. در دنیای غرب، وقتی عقل فلسفی بیاعتنا به دین و جهان بینی دینی، خواست برای انسان ایدئولوژی و فلسفه رفتار پدید آورد و در صدد مکتبسازی برآمد، در حقیقت، از قلمرو و جایگاه واقعی خود فراتر رفت. نمود فلسفی عقل، در چهره جهان بینیها و ایدئولوژیهای بشری را، باید نماد اصلی سرکشی عقلانیت نظری دانست؛ زیرا، نه علم و نه فلسفه، هیچ کدام، توان و شایستگی ندارند جهان بینی کامل و مورد انتظار بشر را کشف و ارائه کنند. در اساس چنین کاری از قلمرو عقل و علم بیرون است. به نظر استاد، اگر چه شناخت علمی دقیق است و چون قوانین حاکم بر یک موجود خاص را به دست میدهد، راه چیره شدن و دست یازی و تصرف را به بشر مینمایاند، ولی، شعاع و قلمرو آن محدود است. بدین جهت جهانشناسی علمی به سبب آن که جزء شناسی است، نه کلشناسی، از ارائه چهره و هندسه جهان ناتوان است. افزون بر این، انسان برای دریافت جهان بینی به شناختهایی فراتر از شناختهای علوم نیاز دارد، مانند این که: جهان از کجا آمده و به کجا میرود؟ انسان در چه نقطهای از جهان قرار دارد؟ آیا جهان هدایت شده است یا کور و بیهدف؟
▬ و… از این روی، شناختهای محدود علم، به زندگی انسان جهت نمیدهد. علم هرگز به انسان الهام نمیبخشد که چگونه بخواهد و چه هدفی داشته باشد، چه راه و روشی در زندگی برگزیند. علم نمیتواند تکیه گاه یک ایدئولوژی انسانی باشد. ارزش شناخت علمی بیشتر عملی است، تا نظری. آنچه میتوان آرمان ساز و ایمان زا باشد و تکیه گاه ایدئولوژی قرار گیرد، ارزش نظری است، یعنی، توان در ارائه واقعیت هستی و جهان و انسان، آن چنان که هستند. از این روی، تمام کسانی که از جهان بینی علمی سخن گفتهاند یا فلسفه و مکتب خود را علمی خواندهاند، دانسته یا نداشته، در حوزهای وارد شدهاند که پای علم به آن جا نمیرسد جهان بینی فلسفی و کاوشهای عقلی محض نیز، نمیتواند تکیه گاه مذهب و ایدئولوژی باشد؛ زیرا، جهان بینی وقتی استوار و کامل خواهد بود که افزون بر شمول و جاودانگی، قداست بخش باشد، به اصول جهان بینی تقدّس ببخشد. و از آن جا که ایدئولوژی باید از گرمابخشی ایمان برخوردار باشد و گرایش ایمانی به یک مکتب، حرمتی در حدّ قداست لازم دارد، روشن میشود که جهان بینی باید رنگ دینی به خود بگیرد و بر وحی استوار باشد.
▬ نتیجه: این اَنگار و قرائت نادرست از علم و فلسفه که رهیافتهای علم مانند: صنعت، تکنولوژی، روانشناسی و جامعهشناسی، نظریههای فلسفی در شکل ایدئولوژیها و مکتبها و خلاصه پیشرفتهای علمی و عقلی میتوانند جایگزین دین و آموزههای دینی شوند و نیازهای بشر را برآورند و به انتظارهای او پاسخ دهند، تصوری اشتباه بود که از غرور علمی و فلسفی و عقل گروی بیش از اندازه، برآمد. همین تصور خطا و غرور آمیز بسیاری دانشمندان علوم تجربی و فیلسوفان سدههای اخیر را برانگیخت که به رقابت و رویارویی با فکر دینی برخیزند.
▬ دو نمونه برجسته از سرکشی فکری که کژیهای دیگری را در تفکر فلسفی غرب پدید آورد عبارتند از:
░▒▓ ۱. نظریه پوزیتیویسم
▬ ظهور نظریه پوزیتیویسم در روششناسی علم و معرفت، نخستین کژ روی بود که بستر تفکر و اندیشه را آلوده ساخت و جهان نگری الحادی را، در تاریخ جدید، پایه گذاری کرد. پوزیتیویسم، به عنوان صورتی از اندیشه غربی، ریشه در جریان فلسفه حسی و تجربی دارد که با فرانسیس بیکن آغاز شد. سپس، توسط ماتریالیستهای عصر روشنگری گسترش یافت و سایه سنگین خود را بر بخش عمدهای از قرن نوزدهم گستراند. با ظهور کانت (۱۸۰۴) و سپسها با شکلگیری حلقه وین (Vienna Circle)، در اوایل قرن حاضر، این سرکشی و کژ روی فکری همچنان پایید و با دیدگاههای کارل پوپر، در متدلوژی علم، چهره جدید یافت. پوزیتیویسم به معنای اصالت دادن به تجربه حسی و روشهای پیوسته و بسته بر آن، مدعی شد معرفت حقیقی تنها معرفتی است که از راهِ روشهای قابل تجربه و علمی به دست آمده باشد. این نظریه هرگونه رهیافت فراعلمی را بیحقیقت دانست و با گسترش دیدگاهِ حسگرایی به تمامی عرصههای حیات انسان، همه مفاهیم قدسی و حقایق دینی و ارزشهای معنوی و اخلاقی را انکار کرد و مدعی شد، چون گزارههای دینی تجربه ناپذیرند، مهمل و بیمعنایند. تکیه بیش از اندازه این نحله بر مادیت فکری، سبب شد از اساس با دین و مقدسات دینی رویارویی پدید آید.
░▒▓ ۲. اومانیسم
▬ فلسفه اومانیسم بر مبنای معرفتشناسی تجربی و سرکشی فکری پوزیتیویسم سامان یافت. این فلسفه، خودبنیادیِ بشر را اعلام کرد و همه چیز را در وجود انسان نگریست. تمامی راههای اسمان را به روی انسان بست و او را بر پُست خدایی نشاند. در بینش اومانیستی، انسان وجود مستقلی دانسته شد که با تکیه بر نیرو و استعداد خویش، میتواند به قانون گذاری بپردازد و بینیاز از خدا و وحی، راه و هدف خودش را بیابد. ماکس شلر درباره پیامد این دیدگاه مینویسد: سقوط مفهوم انسانیت در غرب شاید به این علت بود که انسان میخواست انسانیت خویش را بر مبنای وجود خود بنیاد نهد. رنه گنون، منتقد فرهنگِ علمی و اومانیستی غرب، مینویسد: اومانیسم نخستین صورت امری بود که به شکل «نفی روح دینی / Laicisme» معاصر درآمده بود. و چون میخواستند همه چیز را به میزان بشری محدود سازند، بشری که خود غایت و نهایت خود قلمداد شده بود، سرانجام، مرحله به مرحله به پستترین درجات وجود بشری سقوط کرد.
▬ انسان عصر جدید، اثر پذیرفته از نظریه پوزیتیویسم و اومانیسم، از یک سوی سر به گریبان حس و تجربه فرو برد و جز طبیعت و عالم ناسوت، آن هم در نگاهی عرضی و سطحی و ابزاری چیز دیگری را ندید یا نخواست ببیند و از سوی دیگر، در نگاهی فلسفی، انسان و آرزوها و خواستههای او را محور همه چیز دانست و به این اندیشه و مکتب فکری گرایید که خودیتِ انسان آخرین هدف است و باید به خود و برای خود فکر کرد. بالاخره آن که، در پی این انحرافهای فلسفی، مکتبهایی چونان: کاپیتالیسم، سوسیالیسم و لیبرالیسم زاده شدند که اگر نخواهیم دست رد به این مکتبها بزنیم، دست کم در نقد آنها باید بگوییم: هر کدام نگاهی انحصارگرایانه به بخشی از ساحت وجود انسان دوختهاند و بسیار طبیعی خواهد بود که میان این نوع نگاه و نگاهی که دین و وحی به کلیت وجود آدمی و واقعیت هستی دارد، ناسازگاری و ناسازواری افتد. شهید مطهری ظهور این نظریهها و مکتبها را وبای علم و فکر میخواند و بروز چنین سرکشیها و کژیهایی را به طبیعت سرکش بشر پیوند میدهد. بشری که بر مرکب راهوار علم و عقل سوار شده و قدرت کنترل و تعادل را نیز از کف داده است.
▬ در نتیجه، ناسازگاری دین و عقل در جایی و وقتی صورت میگیرد که یا دین تحریف شده باشد و مفاهیم دینی مخدوش و نارسا عرضه گردد یا عقل در راستای درست و سالم و کشف حقیقت به کار نرود. پس، رویارویی و ناسازواری میان عقل و دین، امری ذاتی که از درون عقل یا دین بجوشد، نیست، بلکه یک ناهنجاری بیرونی است. در تاریخ غرب، این ناهنجاری از آن جا ناشی شده که از یک سو، دینِ راستین و به دور از تحریف صحنه گردان نبوده، و از دیگر سوی علم و عقل از مرز خود فراتر رفتهاند و به حوزههای دیگر دست بردهاند. نتیجه و حاصل این ناهنجاری به کنار رفتن دین اصیل از صحنه زندگی و سرکشی علم و عقل و بیلجامی آنها در عرصه زندگی بشر امروز بوده است.
مآخذ:...
هو العلیم