برداشت آزاد
• برای هر سه کلاسیک جامعهشناسی، حقیقت، نسبتاً نسبی و تاریخی است؛ شناخت، در پشت عینکهای رنگی و اغواگر مقولات «فاهمه» و «زبان» و «زمان» تحق مییابد. پس، شناخت، بیواسطه میسر نیست.
• در این ادعا، مارکس از روشهای پدیدارشناختی و تاریخی هگل متاثر بود، در حالی که وبر و دورکیم از مکتب نوکانتی تاریخی آلمان تاثیر پذیرفته بودند.
• کلاسیکهای جامعهشناسی، در عین ویران ساختن پندارهای روشنگری از حقیقت، به نحوی متناقضگون، به دنبال آن بودند تا جامعهشناسی به عنوان یک علم نظاممند، به خودآگاهی، روشنگری اجتماعی، اخلاق، بهزیستی، و منزلت اجتماعی منتهی شود. اتفاقی که منطقاً منتفی بود، و نهایتاً هم محقق نشد.
• علم، بایستی هدایتگر عمل انسان، برای تغییر ماهیت زندگی مشترک، و آزادتر و انسانیتر ساختن آن میشد، و نشد.
• مارکس و دورکیم، با تأثر از نظریه اخلاقی-سیاسی ارسطویی، به سوی یک دموکراسی سوسیال تمایل پیدا کردند، در حالی که وبر با اتخاذ یک رویکرد فردیتر، به این سو کشیده شد که معرفت، برای هدایت زورق زندگی در دنیای متلاطم جامعه و ملت سودمند است. برای وبر، شناخت، ابزاری برای زندگی معنادار توأم با منزلت فردی، استواری اخلاقی، و کار سخت است. همان چیزی که فاشیسم به آن نیاز داشت.
• البته آن دموکراسی سوسیال، در کنار دموکراسی لیبرال، به همان جایی رهسپار شد که فاشیسم، با صراحت رکیک خود، پیشاپیش اعلام داشته بود.