فهرست مقاله |
---|
حق | باطل |
صفحه 2 |
همه مقالات |
برداشت از شهید مرتضی مطهری
■ از مباحث مهمّ جهانبینی اسلامی، بحث حقّ و باطل است.
■ این بحث که در قرآن نیز به کرّات از آن سخن به میان آمده است، در دو قلمرو مورد توجّه و بررسی قرار میگیرد:
• ۱. در جهان هستی
• ۲. در جامعه و تاریخ
■ این مقاله بیشتر به قسمت دوم توجّه دارد هر چند که خلاصهای از بحث حقّ و باطل در جهان هستی نیز در آن مطرح میشود.
░▒▓ حقّ و باطل در جهان هستی
■ آیا نظام عالم نظام حقّ است؟ نظام راستین است؟ نظامی است آنچنان که باید باشد؟ آیا هر چیزی در این نظام کلّی در جای خود قرار دارد؟ یا نه، نظام باطل است؟
■ در عالم هستی باطل راه دارد؟ چیزهایی هست که نباید باشد؟ کلّ نظام، پوچ و بیهدف و بیغایت است؟ در برابر این پرسشها و نظایر آن، اندیشمندان و متفکّران چند دسته شدهاند: عدّهای نظر اوّل را برگزیدهاند و برخی نظر دوّم را، و گروهی دیگر به نظری متفاوت با هر دو دسته قبلی معتقد شدهاند. بعضی فیلسوفان، و از آن جمله اکثر مادّیّین، نسبت به جهان (و نیز نسبت به انسان) بدبین بودهاند و جهان را در مجموع، خود یک امر نبایستنی و نامطلوب و کور و کر و بیهدف میدانستهاند. در مقابل، الهیّون و مکاتب الهی و خصوصاً اسلام به طور قاطع و صریح خلقت عالم را بر حق میدانند و آن را عین خیر و نیکی و حسن میشمارند و بر آنند که هیچ کاستی و زیادتی در آن راه ندارد و باطل و لغو و بازیچه نیست و هیچ امر نبایستنی در نظام جهان هستی وجود ندارد:
■ الَّذی احْسَنَ کُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ (سجده/ ۷)، رَبُّنَا الَّذی اعْطی کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ (طه/ ۵۰).
■ پروردگار ما خلقت هر چیز را نیکو ساخت، و هر آنچه لازمه خلقتش بود به او اعطا کرد.
■ نظریّه سومین گروه این است که جهان (و انسان) ترکیبی است از خیر و شرّ؛ نیمی مطلوب و نیمی نامطلوب است؛ نیمی بایستنی و نیمی نبایستنی است. ما دوگانگی را در جهان میبینیم. در این عالم خیر و شرّ، حقّ و باطل، نقص و کمال، مرض و سلامت، مرگ و حیات، بینظمی و نظم، ظلم و عدل، فساد و صلاح، خرابی و آبادانی زیاد به چشم میخورد. این دوگانگی نشانه این است که در مبدأ و منشأ هستی دوگانگی وجود دارد، زیرا، امکان ندارد که در آن واحد همه عالم از یک مبدأ و یک اصل ریشه گرفته باشد و در عین حال، اختلاف و دوگانگی در آن وجود داشته باشد. فکر ثنویّت و دوگانهپرستی که در ایران باستان رواج داشته، از اینجا ناشی شده است که برای جهان دو مبدأ قائل شدهاند: مبدأ خیر و نور و خوبی، و مبدأ شرّ و ظلمت و بدی؛ و معتقد شدند که سپاهیان و نیروهای این دو مبدأ، یعنی، سپاهیان یزدان و سپاهیان اهریمن، همواره با یکدیگر در نبرد و ستیزند؛ گر چه نوید دادند که بالاخره، در پایان جهان سپاهیان خیر و نور بر سپاهیان شرّ و ظلمت پیروز خواهند شد، سپاه شرّ و ظلمت شکست خواهد خورد و سپاه خیر و نور باقی خواهد ماند.
■ در حکمت الهی، اصالت در هستی با حقّ است، با خیر است، با حسن و کمال و زیبایی است؛ باطلها، شرور، نقصها و زشتیها در نهایت امر و در تحلیل نهایی به نیستیها منتهی میشوند نه به هستیها. شرّ از آن جهت که هست شرّ نیست، بلکه از آن جهت که منشأ نیستی در شیء دیگری میشود شرّ است. شرور ضرورتهایی هستند که لازمه هستی خیرها و حقها و به صورت یک سلسله لوازم ذاتی لا ینفک میباشند که اصالت ندارند و در مقام مقایسه با حقها و خیرها به منزله «نمود»هایی در مقابل، «بود»ها هستند که اگر آن «بود»ها بخواهند باشند این «نمود»ها هم قهراً باید باشند.
■ مسأله اصلی مسأله پیدایش ماهیّت است که به تبع وجود پدید میآید. هستی مطلق، خیر محض است که هیچ شرّ و نقص و زشتی در آن راه ندارد. در این مرتبه از هستی که مرتبه ذات حقّ است، نه ماهیّت در کار است و نه نیستی، اما، مخلوقات الهی که از او وجود یافتهاند ضعف وجودی دارند؛ چرا که، لازمه فعل بودن یک فعل، تأخیر از فاعل است و جز خدا که فاعل علی الاطلاق است، همه مخلوقات فعل او محسوب میشوند و لذا، ضعف و نقص دارند. لازمه فعل بودن، ماهیّت داشتن است و همین طور فعل یک درجه از او نازلتر است. به این ترتیب، نیستی در عین اینکه اصالت ندارد در هستی راه پیدا میکند تا میرسیم به عالم طبیعت یا ناسوت که از نظر حکمای الهی ضعیفترین و ناقصترین عوالم وجود است. در اینجا نشانههای ضعف وجود که به یک اعتبار نشانههای ماهیّت و نیستی است، بیشتر پدیدار میشود. پس، شرّ و باطل در عین حال، که اصالت ندارد و از سنخ وجود نیست، از لوازم لا ینفکّ درجات پایین هستی است.
■ به این ترتیب، نظام هستی را اگر از آن جهت که هستی است نظر کنیم، باطل و ماهیّت و نیستی در آن راه ندارد. از بالا که نگاه کنیم نور است، اما، از پایین که نگاه کنیم سایه میبینیم. سایه یک جسم لازمه جسم است که در عین اینکه اصالت ندارد (و هر چه هست نور است)، اما، به واسطه آن جسم برای ذهن ما نمود پیدا میکند. سایه چیزی نیست جز نبودن نور در یک محدوده و بودن نور در اطراف آن.
■ حکمت الهی همه چیز را در «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» خلاصه میکند، میگوید «ظهر الوجود بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» یعنی، هستی به نام اللّه رحمان و رحیم به ظهور میرسد؛ و از یک دید خیلی عالی، عالم جز اللّه و رحمانیّت اللّه و رحیمیّت اللّه چیز دیگری نیست. تصوّر این معنا مشکل است، اما، خیلی عالی و لطیف است و اگر انسان این نکته را درک کرد بسیاری از مسائل برای او حل میشود. در این بینش، عالم دو چهره دارد: چهره از اویی و چهره به سوی اویی. چهره ازاویی رحمانیّت خداست و چهره به سوی اویی رحیمیّت خدا. سایر اسماء الهی اسمهای تبعی هستند، درجه دوم و سوماند. خداوند، جبّار و منتقم هم هست، اما، اصالت از رحمانیّت و رحیمیّت خداست. صفات دیگر در واقع، از این اسماء ناشی میشوند. حتی، قهر هم از لطف ناشی میشود؛ آن اصالتی که لطف دارد، قهر ندارد. دید توحیدی نمیتواند غیر از این باشد، دید واقعی فلسفی هم همین است و هستیشناسی واقعی غیر از این نیست.
░▒▓ حقّ و باطل در جامعه و تاریخ
■ قسمت دوم بحث حقّ و باطل مربوط میشود به بشر و جامعه و تاریخ. در این قلمرو کاری نداریم به کلّ عالم هستی که آیا نظامش خیر است، کامل است، احسن است یا نیست، بلکه سؤال در خلقت خود بشر است که این چه موجودی است؟ یک موجود حق جو، عدالت خواه، ارزش خواه و نور طلب است یا بر عکس، یک موجود شریر، مفسد، خونریز، ظالم و... است؟ یا آنکه انسانها برخی طرفدار حقّاند و برخی طرفدار باطل، و اینها با هم در ستیزند؟
■ در اینجا هم چند نظریّه وجود دارد. یک نظر این است که: انسان به حسب جنس، موجودی است شرور و بدخواه و ظالم که جز قتل و غارت و دزدی و حیله و دروغ از او سر نمیزند. طبیعت او شرارت است و فساد، استثمار است و ظلم. اگر هم در تاریخ بشر خیر و اخلاق و ارزشهای انسانی دیده میشود، اینها اموری جبری است که طبیعت او را وادار میکند که قدری چنین باشد. درون انسان، انسان را به بدی میکشاند و گاهی جبر، انسان را به خوبی دعوت میکند. مثلاً، وقتی که انسانها در مقابل، طبیعت و حیوانات درنده قرار گرفتند، متوجّه شدند اگر با هم قرارداد صلح اجباری نبندند نمیتوانند از خودشان دفاع کنند؛ لذا، اجباراً بر خودشان تحمیل کردند که یک زندگی اجتماعی داشته باشند و با هم بر اساس عدالت رفتار کنند، چون نفع همه در آن است. پس، جبر بیرونی، انسان را وادار کرد که خوب باشد. مثل دولتهای ضعیفی که در مقابل، یک دولت قوی پیمان صلح و دوستی میبندند تا از شرّ او محفوظ بمانند و اگر روزی دشمن مشترک از بین رفت، بین خودشان جنگ در میگیرد. هر جمعی به آن دلیل جمع است که مقابل یک ضد قرار گرفته؛ یعنی، اگر او نباشد اینها با هم خوب و متّحد نیستند و اگر جمعی دشمنش را از دست بدهد به تفرقه بدل میشود، دو گروه میشوند، و باز اگر یکی از این دو گروه از بین رفت آن یکی دو دسته میشود و همین طور اگر ادامه پیدا کرد و دو نفر ماندند باز با یکدیگر میجنگند و قویتر میماند (۱).
■ بسیاری از فیلسوفان ماتریالیست دنیای قدیم و شمار کمتری از ماتریالیستهای دنیای جدید چنین نظریّهای داشتهاند و با بدبینی کامل به طبیعت بشر مینگریستهاند. اینها بشر را قابل اصلاح نمیدانند و به تز اصلاحی قائل نیستند و ارائه تز اصلاحی از نظر آنان معنا ندارد و مثل این است که کسی برای عقرب قانون وضع کند تا خوب شود و کسی را نگزد، حال آنکه:
• نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است
■ وقتی طبیعت عقرب گزندگی باشد، قانون و تز وضع کردن معنا ندارد. بشر هم همین طور، تا وقتی روی زمین است شرارت خواهد داشت و اصلاحپذیر نخواهد بود.
■ این متفکّرین عموماً به همین دلیل خودکشی را تجویز میکنند؛ میگویند چون زندگی شرّ است و انسان هم شرّ است، یک کار خیر بیشتر در جهان نیست و آن پایان دادن به شرّ زندگی است تا انسان از این جهان پرشروشور و دنیای شرّ وجود خودش خلاص شود.
■ این تفکّر انحرافی که از فرنگیها گرفته شده بود توسّط صادق هدایت در میان ایرانیان مطرح شد. او همیشه در نوشتههایش چهرههای زشت زندگی را مجسّم میکرد؛ مثل لجنزاری که جز لجن و گندیدگی چیزی در آن نیست و کرمهایی در این لجنزار، زندگی کثیفشان را ادامه میدهند. عاقبت هم تحت تأثیر حرفهای خودش خودکشی کرد. در سالهایی که کتابهای او طرفدار داشت، غالب جوانهای ایرانی که خودکشی کردند تحت تأثیر کتابهای او قرار داشتند. مانی هم فلسفهاش در همین جهت بود که زندگی شرّ است، منتها به ثنویّت میان روح و بدن قائل بود و میگفت بدن شرّ است، زندگی مادّی شرّ است، روح در این بدن حبس است؛ پس، هر کس بمیرد یا خودکشی کند از شرّ زندگی رها خواهد شد مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد. پس، هر چند او به زندگی دیگری قائل بود، ولی، این زندگی را صد در صد شرّ میدانست.
■ بر اساس این بینش، بشر به حسب غریزه موجود شریری است و شرارت جزء ذات و سرشت اوست؛ از اوّل که در این دنیا آمده همین جور بوده، الآن هم هست، در آینده هم هر چه بماند همین است و غیر از این نیست؛ امید بهبود و آینده خوب برای بشریّت خیال است.
■ قرآن در مسأله آفرینش انسان، در این زمینه مطالبی دارد: خداوند وقتی اعلام کرد: انّی جاعِلٌ فِی الارْضِ خَلیفَهی من خلیفه و جانشینی در زمین قرار میدهم، ملائکه با بدبینی نسبت به سرشت انسان اظهار داشتند: أتَجْعَلُ فیها مَنْ یُفْسِدُ فیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ میخواهی در روی زمین کسی را قرار دهی که فساد میکند و خون میریزد؟ یعنی، در سرشت این موجود جز فساد و خونریزی چیزی نیست. خداوند در جواب آنها فرمود:
■ انِّی اعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون (بقره/ ۳۰) من چیزی میدانم که شما نمیدانید؛ یعنی، آنها را تخطئه نکرد و نگفت که دروغ میگویید، بلکه گفت ورای آنچه شما میدانید من چیزها میدانم، شما یک طرف سکّه را خواندهاید، شما عارف به حقیقت موجودی که من میخواهم بیافرینم نیستید، حدّ شما کمتر از آن است که او را بشناسید، او برتر و بالاتر است.
■ به این ترتیب، ملائکه که قسمتی از کتاب وجودی انسان را شناخته و خوانده بودند و نیمی از آن را نخوانده بودند، اظهار بدبینی کامل کردند. حال اگر عدّهای از متفکّرین، جنبههای سیاه و تاریک زندگی بشر را ببینند و این طور اظهار نظر کنند، خیلی عجیب به نظر نمیآید.
■ نظریّه دیگری که عکس نظریّه قبل است میگوید: طبیعت و سرشت بشر بر خیر است، بر حقّ است، بر درستی و راستی است؛ انسان موجودی اخلاقی و صلح جو و خیرخواه است؛ اصل در طبیعت بشر، نور و عدالت و امانت و تقواست. پس، چه چیز انسان را فاسد میکند؟ میگویند انحراف بشر علّت خارجی دارد، از بیرون به بشر تحمیل میشود، جامعه انسان را فاسد میکند. ژان ژاک روسو چنین عقیدهای دارد و در کتاب معروف خود امیل میخواهد نشان دهد که انسان طبیعی، انسان خارج از جامعه، انسان در طبیعت، موجودی است سالم و درست و پاک؛ و همه نادرستیها، فسادها و ناپاکیها از جامعه به او تحمیل میشود؛ لذا، روسو به اجتماع و زندگی اجتماعی بدبین است و تز اصلاحی او این است که بشر باید تا حدّ ممکن به طبیعت برگردد. روسو به تمدّن جدید خوش بین نیست چون معتقد است که تمدّن جدید انسان را از طبیعت دور میکند. هر چه انسان از طبیعت دورتر شود، فاسدتر میشود و هر چه به طبیعت اوّلیّه نزدیکتر باشد، به انسانیّت و درستی و پاکی نزدیکتر است.
■ نظریّه روسو که فردی مذهبی است از یک نظر شبیه نظریّه فطرت است که در اسلام مطرح شده، و شبیه است به جمله معروف پیامبر اکرم (ص) که فرمود:
☼ کلّ مولود یولد علی الفطرهی، حتی، یکون ابواه هما اللّذان یهوّدانه و ینصّرانه و یمجّسانه (مجمع البیان: ج ۸/ ص ۳۰۳. بحار الانوار: جلد ۳/ ص ۲۸۱ به نقل از غوالی اللئالی بدون لفظ «و یمجّسانه». تفسیر برهان: ج ۴/ ص ۲۶۳، حدیث ۲۹ به نقل از شیخ طبرسی در جوامع الجامع).
■ هر بچّهای از مادر بر فطرت پاک اسلامیّت متولّد میشود، بعد پدر و مادر او را یهودی یا نصرانی یا مجوسی میکنند.
■ انحراف یهودیگری، نصرانیگری، مجوسیگری مثل است و پدر و مادر به عنوان نمونه، دو عامل اجتماعی ذکر شدهاند؛ یعنی، فطرت انسان سالم است، جامعه آن را منحرف میکند. در یکی از تعبیرات این احادیث پیامبر مثالی میزند، میفرماید: اینکه گوش حیوانات خود را میبرید هیچوقت شده که این حیوانات وقتی از مادر متولّد میشوند گوششان بریده باشد؟ نه، همیشه سالم از مادر متولّد میشوند و بعد انسانها گوششان را میبرند. از نظر روحی هم همین طور است؛ همه انسانها سالم، درست و حقگرا و خیرخواه متولّد میشوند؛ انحرافها، کجرویها، دروغگوییها، ظلمها، خیانتها، شرارتها و فسادها بعد به انسان تحمیل میگردد.
■ پس، این نظریّه بر اساس خوشبینی به طبیعت بشریّت، به جنس بشریّت و سرشت و ساختمان بشریّت استوار است و اصل را درستی و حقّانیّت و راستی میداند و انحراف را معلول علل خارجی و عرضی و به اصطلاح فلاسفه علل اتّفاقی میداند؛ یعنی، بر مبنای علل طبیعی، درونی و دینامیکی، حرکت انسان بر راه راست و صراط مستقیم است و بر اثر تغییرات عرضی، اتّفاقی، مکانیکی و بیرونی، انحرافات و بدیها و شرور به انسان تحمیل میشود.
■ نظریّه دیگری به این شکل مطرح شده که انسانها در صحنه جامعه، برخی طرفدار حق و عدّهای به دنبال باطل هستند؛ فرشته بر خیر الهام و شیطان به شر وسوسه میکند.
■ پس، انسانها دو گونه میشوند: عدّهای که راه حق و خیر را میروند، راه ایمان و انبیاء را میروند، و بعضی دیگر که راه شیطان را میپیمایند و به دعوت انبیاء کفر و نفاق میورزند. به قول مولوی:
• دو علم افراشت اسپید و سیاه آن یکی آدم دگر ابلیس راه
■ یک پرچم سپید و یک پرچم سیاه، یک پرچم هدایت و یک پرچم ضلالت، یک پرچم نور و یک پرچم ظلمت. در نتیجه، جامعه ممزوجی است از خیر و شرّ و حقّ و باطل، چون انسان ممزوجی است از خیر و شرّ. این نزاع و درگیری حقّ و باطل همیشه در صحنه وجود فرد و در صحنه اجتماع حکمفرماست. حال غلبه با کدام است، بحث دیگری است. البته، ما معتقدیم که غلبه نهایی با حقّ و طبیعت است؛ عدل بر ظلم غلبه خواهد کرد و خیر بر شرّ پیروز خواهد شد؛ نور بر ظلمت غلبه خواهد کرد و دین بر کفر پیروز خواهد شد:
☼ هُوَ الَّذی ارْسَلَ رَسولَهُ بِالْهُدی وَ دینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْکَرِهَ الْمُشْرِکونَ (توبه/ ۳۳).
☼ وَعَدَ اللَّهُ الَّذینَ امَنوا مِنْکُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الارْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دینَهُمُ الَّذِی ارْتَضی لَهُمْ وَ لَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ امْناً یَعْبُدونَنی لا یُشْرِکونَ بیشَیْئاً (نور/ ۵۵).
■ نظریّه دیگر، ماتریالیسم تاریخی است. در قرن نوزدهم یک مکتب مادّی ظهور کرد که ادّعای خوشبینی به تاریخ آینده و جامعه را داشت. این مارکسیسم بود.
■ هگل منطق و فلسفهای بنیاد گذارد که اعتقاد به تکامل و رشد و توسعه، اساس آن بود. هر چند هگل مادّی نبود، اما، مارکس با استفاده از منطق دیالکتیک او بینش مادّی خود را بنا نهاد (ماتریالیسم دیالکتیک). او هویّت تاریخ را هم مادّی معرّفی کرد (ماتریالیسم تاریخی) (تعبیر «ماتریالیسم تاریخی» در هیچیک از آثار مارکس به کار نرفته. این تعبیر سالها بعد از مرگ مارکس، توسّط «میخانف» به کار گرفته شد و از آن پس، رایج گشت. آنچه در این مورد در آثار مارکس مشاهده میشود، «تلقّی مادّی از تاریخ» است به معنای تلقّی معیشتی). فلسفه تاریخ مارکس بر چند اصل مبتنی است:
░▒▓ ۱. نفی فطرت و غریزه
■ انسان در ذات خودش نه خوب است و نه بد. مارکسیسم در انسانشناسیاش فطرت و غریزه برای انسان نمیشناسد و هر گونه ذات و سرشت درونی را نفی میکند، چون قبلاً در جامعهشناسی قرن نوزدهم این مسأله مطرح شده بود که جامعهشناسی انسان بر روانشناسی او تقدّم دارد؛ چیزهایی که میپنداریم برای انسان غریزی و فطری است، در واقع، جامعه به او عطا کرده و اصولًا هر چه انسان دارد جامعه به او داده است؛ این جامعه است که به همه جهازات روحی و روانی انسان شکل میبخشد؛ جامعه است که غریزه اخلاقی را به فرد تحمیل میکند و او خیال میکند که آن را از خودش دارد؛ انسان مثل یک مادّه خام است که تحویل کارخانه داده میشود و خودش هیچ اقتضایی ندارد، کارخانه آن را به هر شکلی خواست در میآورد؛ یا مثل نوار خالی ضبط صوت است که هر چه بگویید همان را به شما تحویل میدهد؛ قرآن بخوانید قرآن، شعر بخوانید شعر، نثر بخوانید نثر تحویل میدهد.
■ پس، انسان در ذات خودش نه غریزه خوبی دارد نه غریزه بدی؛ اینها مربوط به عوامل اجتماعی است، عواملی پیچیده که ممکن است افراد را خوب بسازد یا بد.
░▒▓ ۲. اصالت اقتصاد
■ از نظر جامعهشناسی مارکسیستی، سازمانها و بنیادهای جامعه همه در یک سطح نیستند؛ جامعه مانند ساختمانی است که یک پایه و زیر بنا دارد و بقیّه قسمتهای آن بر روی آن پایه بنا میشوند و تابع آن هستند. پایه و زیر بنای جامعه اقتصاد است و تغییر اوضاع و احوال اقتصادی باعث تغییر نهادهای اجتماعی خواهد شد و تغییر عوامل اجتماعی باعث تغییر رفتار انسانها میگردد. پس، انسان از جامعه شکل میگیرد و جامعه از اقتصاد، و اقتصاد هم ساخته روابط تولید و در نهایت ابزار تولید است.
■ شکل ابزار تولید است که جامعه را میسازد، و جامعه است که انسان را میسازد. اگر خواستید انسانها را در طول تاریخ بشناسید وضع اقتصادی و ابزار تولید اقتصادی آنها را بشناسید. خوبی و بدی انسان تابع وضع خاصّ ابزار تولید است. خیر و نور و عدل از یک طرف و شرّ و ظلمت و ظلم از طرف دیگر، به انسانها مربوط نیست، اینها همه تابع نظام تولید است. نظام تولیدی گاهی جبراً ایجاب میکند عدل را و گاهی جبراً ایجاب میکند نقطه مقابلش را.
■ بر این اساس، مارکسیسم برای تاریخ جوامع سیر واحدی را بیان میکند که همه جوامع ضرورتاً باید آن را طی کنند. این مراحل عبارتند از دوره اشتراک اوّلیّه، دوره بردهداری، دوره فئودالیسم یا ارباب و رعیّتی، دوره بورژوازی و سرمایهداری، دوره سوسیالیسم و کمونیسم. در دوره اشتراک اوّلیّه، از آغاز پیدایش انسان، بشر مراحل اوّل زندگی اجتماعی را طی میکرد و هنوز موفّق به کشف کشاورزی نشده بود، هنوز موفّق به کشف دامپروری نشده بود، هنوز صنعتش پیشرفت نکرده بود، ابزار تولیدش بسیار ابتدایی بود؛ تنها سنگهای تیزی پیدا کرده بود که حیوانات را شکار کند. او با این ابزارهای ساده و معمولی فقط میتوانست به اندازه خودش تولید کند. زندگیاش مثل پرندگان بود که صبح گرسنه از آشیانه بیرون میآیند و تا غروب دنبال غذا میروند و وقتی سیر شدند به آشیانه بر میگردند و دوباره صبح گرسنه میروند و عصر سیر بر میگردند. قهراً این وضع تولید اقتضا میکرد که انسانها با هم خوب باشند، روابط اجتماعی برادرانه داشته باشند مثل یک گلّه آهو که با هم دعوا ندارند، صبح میروند چرا و عصر بر میگردند و برادروار زندگی میکنند. دشمنی با طبیعت و حیوانات درنده هم باعث اتّحاد و دوستی آنها میشد. چیزی هم که باعث جنگ و نزاع باشد در بین نبود. ثروت و مالی نبود تا بر سر آن دعوا و نزاع کنند. پس، وضع تولید دوره اشتراکی ایجاب میکرد عدالت و مساوات و برادری را.
■ امّا کم کم وضع بشر پیشرفت کرد. انسان، کشاورزی آموخت، دامداری را فرا گرفت، ابزارهای جدید و کاملتری ساخت به طوری که توانست اضافه بر نیازش تولید کند، مثلاً، گندم و دانههای دیگر را کشف کرده بود، آنها را در زمین میکاشت و هفتاد من بر میداشت و خودش و ده نفر دیگر را میتوانست سیر کند. از اینجا بود که استثمار پیدا شد؛ یعنی، افرادی کار کنند و تولید کنند و عدّهای از محصول کار آنها بدون کار و تلاش استفاده نمایند. قبلاً هر کس اجباراً میبایست برای خودش کار کند، اما، حالا این امکان پیدا شده بود که یک نفر با استفاده از کار دیگری زندگی کند. به این ترتیب، مالکیّت خصوصی پیدا شد: مالکیّت زمین و مالکیّت برده. عدّهای بردههای جنگی را به کار میگرفتند و خود میخوردند و میخوابیدند و بردهها را استثمار میکردند.
■ بنا بر این، از وقتی که ابزار تولید رشد کرد، مالکیّت خصوصی به وجود آمد و وقتی مالکیّت خصوصی پیدا شد، استثمار و ظلم به وجود آمد. زیربنای اقتصادی که خراب شد، بشر هم فاسد شد: یا استثمارگر شد یا استثمار شده. به تعبیر مارکس این هر دو به نحوی از خود بیگانه شدند، از انسانیّت خود خارج شدند، چون اساس انسانیّت «ما» بودن بود. قبلاً مالکیّت عمومی و اشتراکی بود، با آمدن مالکیّت خصوصی «ما» به «من»ها تبدیل شد که در مقابل، یکدیگر قرار گرفتند. از اینجا فساد و شرارت و ظلم و تباهی شروع شد. در دوره اشتراکیّت هر چه بود خوبی بود و خیر و صلاح و برادری و عدالت، چون ثروتی در کار نبود. در دورههای بعد چون مالکیّت پیدا شد هر چه آمد، بدی بود و ظلم و فساد و نابرابری.
■ پس، تنها در دوره اشتراک، حق بر جامعه حکومت داشته و بعد از آن دوره، حق و عدالتی وجود نداشته و نمیتوانسته هم وجود داشته باشد؛ چون مطابق اصل اوّل، انسان اصالت ندارد، فطرت ندارد، وجدان و اختیار ندارد؛ فکرش، روحش، ذوقش، وجدانش و همه چیزش تابع جامعه است و جامعه هم اساسش سازمان تولیدی است، و وضع تولیدی و جبر تاریخ هر جور ایجاب کند انسان به همان گونه ساخته میشود: نور بدهد نور میگیرد، ظلمت بدهد ظلمت میگیرد.
• در پس، آینه طوطی صفتم داشتهاند آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم
■ اینجا آینه ابزار تولید است. این شرّ و فساد و باطل از ابزار تولید پیدا شده و جبراً هم پیدا شده، و هست و هست تا وقتی که باز دوباره ابزار تولید آن قدر رشد کند که مالکیّت خصوصی امکان نداشته باشد و مالکیّت، اشتراکی و عمومی گردد. در این صورت، باز انسانها جبراً خوب میشوند، حق سایهگستر میشود، همه برادر میشوند، «من»ها «ما» میشوند، نور و خیر و عدالت پیدا میشود. در این بینش، انسان محکوم جبر تاریخ است و ابزار بر انسان تقدّم دارد. یک روزی ابزار اقتضاء میکرد که انسان خوب باشد، خوب بود، یک روز اقتضا میکرد بد باشد بد بود. الآن دوره بدی انسان است. یک روز هم آینده ابزار تولید اقتضا میکند که انسان خوب شود، باز انسان خوب میشود. به این حساب نه باید به بشر خوش بین بود و نه بد بین.
░▒▓ تز اصلاحی
■ گفتیم کسانی که انسان را ذاتاً بد و شرور میدانستند و به طبیعت او بدبین بودند، تز اصلاحی نداشتند و انسان را قابل اصلاح نمیدانستند و طرح «مدینه فاضله» برای او نمیریختند. حالا میگوییم مارکسیسم هم قائل به تز اصلاحی نیست و هر تز اصلاحی را در دوره مالکیّت، تخیّل میشمارد و توصیههای اخلاقی به عدالت و جامعه بیطبقه را «سوسیالیسم تخیّلی» قلمداد میکند؛ چرا که، مارکسیسم برای بشر اختیار نمیشناسد، او را تابع جامعه و ابزار تولید اقتصادی میداند که محکوم به جبر تاریخ است. مارکس میگوید تحوّل جامعه مثل تولّد نوزاد است که تا موقعش نرسد، زایمان امکانپذیر نیست؛ باید صبر کرد تا ابزار تولید به آن مرحله از رشد برسد که اقتضا نماید مالکیّت خصوصی از بین برود. تاریخ مثل زن حامله است که نمیشود بچّهاش را در سهماهگی سالم بزاید، سقط جنین میشود؛ باید صبر کرد تا زمانش برسد.
■ حدّ اکثر کاری که میتوان کرد این است که درد را تخفیف دهیم و زایمان را راحتتر کنیم.
■ همه کسانی که به «اصالت اجتماع» معتقدند، یعنی، انسان را فاقد سرشت، و تمام ابعاد وجودی او را ساخته جامعه میدانند، جبری فکر میکنند و تز اصلاحی را قبول ندارند؛ چون قبول تز اصلاحی بر اساس این است که انسان بتواند خودش را اصلاح کند و حقّ و عدل و راستی را برپا دارد.
■ مثلاً دورکهایم جامعهشناس معروف فرانسوی شدیداً به اصالت اجتماع معتقد است. او در کمال صراحت میگوید: «جبر بر انسان حاکم است و اختیار و آزادی خیال محض است». از نظر اینها انسان حالت نوار خالی ضبط صوت را دارد که هر صدایی روی آن ضبط شود، جبراً عین همان را پس، میدهد؛ نوار دیگر نمیتواند عکس العمل مخالف نشان دهد و بگوید روی من این مطلب را ضبط کردهاند، اما، من عکسش را میگویم یا اصلاحش میکنم. انسان هم در هر موقعیّت اجتماعی که قرار بگیرد جامعه او را به آن گونه پر میکند و هر جور هم پر کرد، او همان را پس، میدهد.
■ نتیجه این اصالت اجتماعی بودن، نفی هر گونه اختیار و آزادی از بشر است. اختیار و آزادی جز با قبول آنچه در اسلام به نام «فطرت» نامیده میشود و قبل از اجتماع در متن خلقت به انسان داده شده است، معنی پیدا نمیکند. بنا بر این، مسأله تز اصلاحی بر دو پایه استوار است: یکی اینکه طبیعت بشر را شریر ندانیم، دیگر اینکه برای بشر آزادی و اختیاری قائل شویم که بتواند بر اوضاع اجتماعی خویش مسلّط شود و خود و جامعه خود را هر طور که میخواهد بسازد.
░▒▓ تز اصلاحی و علمی بودن مارکسیسم
■ میگویند مارکسیسم، علم است. این سخن به معنی آن است که مارکسیسم یک تز اصلاحی نیست. یک باغبان قوانین گیاهشناسی، قوانین رشد و نموّ گیاهان، قوانین تغذیه و تولید مثل گیاهان، قوانین بیماری و سلامت گیاهان را میشناسد، بعد، از این دانستهها استفاده میکند، جریان طبیعت را کشف میکند و خود را با آن وفق میدهد.
■ بر طبیعت آن مقدار میتوان مسلّط شد که بتوان آن را شناخت، ولی، باغبان نمیتواند درختی را که به صورت نهال است یک روزه بارور کند. این دیگر در اختیار او نیست. سیر طبیعت خارج از اختیار انسان است و انسان حدّ اکثر میتواند آن را بشناسد و خودش را با آن تطبیق دهد.
■ مارکسیستها مدّعی شدند که مارکسیسم علم است، یعنی، سیر جبری جامعه را کشف میکند. همان طور که درخت یک سیر طبیعی و جبری لا یتغیّر دارد، جامعه هم یک سیر جبری لا یتخلّف دارد؛ همان طور که طبیعت اگر بخواهد به منزل پنجم برسد باید از منزل اوّل و دوم و سوم و چهارم بگذرد و نمیتواند دو منزل یکی کند و مثل جنین باید مراحل را در رحم مادر پشت سر یکدیگر به ترتیب طی کند، جامعه نیز در سیر تکاملی خود باید طی مراحل کند؛ و همان طور که انسان در حدّ یک پزشک و یک ماما تنها میتواند سلامت جنین را بهتر حفظ کند، اگر کج بود راستش کند، درد زایمان را کم کند، نگذارد مادر زیاد استراحت کند تا بچّه درشت نشود و احتیاج به سزارین پیدا نشود و دخالت پزشک تا این حدود است، اما، در جریان طبیعی نمیتواند دخالت داشته باشد، جریان جبری جامعه هم یک چنین جریانی است. جامعه باید مراحلی را جبراً طی کند، از دوره اشتراک اوّلیّه به بردهداری و از آن به فئودالیسم و از آن به بورژوازی و کاپیتالیسم برسد و از این مراحل بگذرد تا به سوسیالیسم و کمونیسم نهایی برسد. اگر شما بخواهید جامعهای را از فئودالیسم به سوسیالیسم ببرید مثل این است که بخواهید نطفهای را به مرحله تولّد برسانید؛ این عملی نیست. جامعه هم ره صدساله را یک شبه طی نمیکند. تزی که میخواهد با آزادی دادن، با ایمان بخشیدن، با علم و ایمان، بشر را به صلاح و کمال و رفاه برساند درست نیست، عملی نیست.
■ تز اصلاحی یعنی، اینکه طرحی به بشر بدهیم که بشر خودش را بر آن مبنا بسازد.
■ مارکسیسم میگوید من چنین تز اصلاحیای ندارم، یک فکر علمی و حکمت علمی ندارم. میگوید در دوره فئودالیسم دست و پای بیخودی نزن، یک کاری بکن فئودالیسم دورهاش را طی کند بیاید به دوره بورژوازی، و اگر جامعه در دوره کاپیتالیسم است کاری بکن که تضادهایش شدید بشود و انقلاب صورت گیرد. معنی اینکه اینها تز اصلاحی ندارند همین است. چون تز اصلاحی، یعنی، اصلاح بشر به دست بشر که بر دو فکر اساسی متوقّف است: یکی اینکه در طبیعت بشر حقگرایی وجود داشته باشد، دیگر اینکه بشر آزاد و مختار باشد و بتواند خود انتخاب کند.
■ وقتی که در طبیعت بشر جز شرارت چیزی نیست، بشر را به دست بشر نمیشود اصلاح کرد. پیامبران آمدهاند بشر را به دست بشر اصلاح کنند، نیامدهاند بشر را به دست فرشتگان اصلاح کنند. قرآن میگوید:
☼ لَقَدْ ارْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ وَ انْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ وَ الْمیزانَ لِیَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ (حدید/ ۲۵)؛ پیامبران را با دلایل روشن فرستادیم و با آنها کتاب و میزان فرستادیم تا مردم عدالت را برپا دارند.
■ نمیگوید «تا پیامبران مردم را به عدالت وادار کنند»، میگوید «تا مردم، خود عدالت را بپا دارند» یعنی، پیامبران میخواهند به دست مردم، جامعه را اصلاح کنند.
■ تز اصلاحی این است.
■ علمی بودن مارکسیسم به ادّعای خودشان ردّ داشتن تز اصلاحی است، اما، این به اصطلاح فرضیّه علمی، حتی، با تجربیّات زمان خود بنیانگذاران آن نیز منطبق نبود.
■ آنها این فرضیّه را در زمان خودشان هم نتوانستند تأیید تجربی کنند و خودشان دیدند که خلاف آن در آمد. نه تنها تاریخ جوامع به آن گواهی نداد، بلکه بر عکس، مورّخین ثابت کردند که اوضاع جهان به این ترتیب، که اینها گفتهاند نبوده است. به علاوه مارکس و انگلس در اواخر عمرشان تحوّلات و انقلابات اروپا را به گونهای تجزیه و تحلیل کردند که نظریّه اوّل خود را نقض نمودند. بالاتر اینکه لنین در روسیّه خلاف این نظریّه را ثابت کرد. او ثابت کرد که در میان نهادهای اجتماعی، اساس سیاست است نه اقتصاد، و لهذا، سوسیالیسم مارکس را در جامعهای برقرار کرد که هنوز زیربنای اقتصادی آن اقتضا نمیکرد. ارتش تشکیل داد یعنی، زور، دولت تشکیل داد یعنی، سیاست، حزب تشکیل داد یعنی، سیاست.
■ اینها به مغز مارکس خطور نکرده بود. مارکس اولویّت را برای «طبقه» قائل بود نه برای «حزب». او میگفت حزب به آن اندازه کمونیستی است که به طبقه کارگر نزدیکتر باشد. لنین گفت آن وقت طبقه را طبقه میدانیم که خودش را به حزب نزدیک کند؛ ما میتوانیم از افراد غیر طبقه کارگر هم عضو بگیریم. مائو بیشتر از او این اصول را نقض کرد. مائو در چین نشان داد یک طفل یک شبه ره صدساله میرود.
■ مارکس منتظر نشسته بود تا حاملههای زمان خودش بچّه را بزایند. حاملههایی که او پیشبینی میکرد یکی انگلستان بود، یکی آلمان، یکی امریکا، یکی فرانسه؛ چون کاپیتالیسم در آنها به عالیترین مراحل رشد و تکامل رسیده بود و آنها نهماهه بودند و باید به زودی بچّههای سوسیالیسم یکی از انگلستان، یکی از فرانسه، یکی از امریکا متولّد میشدند. این نهماههها، نهساله شدند و نزاییدند، نودساله شدند هنوز هم نزاییدهاند! دیگر امیدی هم به زاییدن اینها نیست. بر عکس، کشورهایی سوسیالیسم زاییدند که روز اوّلی بود که نطفه در رحمشان منعقد شده بود. الآن عقبماندهترین کشورها کشورهایی هستند که به سوسیالیسم گرایش دارند.
■ مائو در چهار رساله فلسفی در کمال صراحت، بدون اینکه اسم مارکس را بیاورد، میگوید: اینکه تضادّ عمده را تضادّ اقتصادی بدانیم در همه جا درست نیست؛ در یک جا تضادّ عمده تضادّ فکری است، یک جا با اقتصاد میتوان روبناها را درست کرد و یک جا هم اوّل باید نظام اجتماعی را تغییر داد بعد نظام اقتصادی عوض میشود؛ و این یعنی، پوچ.
■ امروزه، حرفی پوچتر از حرف زیربنا و روبنا نیست و با کمال تأسّف بعضی از جوانهای ما هنوز این حرف را یک حرف علمی تلقّی میکنند، و عجیبتر این است که عدّهای میخواهند اسلام را هم با این حرفها تطبیق بدهند، میگویند اسلام هم اقتصاد را زیر بنا میداند! اینها نه اسلام را میشناسند، نه مارکسیسم را. این حرف در میان خودشان و در دنیا پنبهاش زده شده است و تنها جنبه تبلیغی آن باقی مانده است. چون حرف رهبر و ایدئولوک اصلی آنهاست نمیخواهند آن را رد کنند و به روی خودشان بیاورند و ناچارند در تبلیغات خود از آن یاد کنند.
░▒▓ چرا مارکسیستها تاریخ را تاریک معرّفی میکنند؟
■ مارکسیستها کوشش دارند تاریخ بشریّت را سیاه و ظلمانی جلوه دهند، تاریخ را تاریک معرّفی کنند. آنها فقط فجر تاریخ یعنی، دوره اشتراک اوّلیّه را نورانی به حساب میآورند و همچنین، نهایت تاریخ یا دوره کمون ثانویّه را! و تمام تاریخ بشریّت را از بدو پیدایش مالکیّت خصوصی، دوره حکومت باطل و ظلم و فساد و شرارت و خونریزی و خدعه و نیرنگ و دروغ میپندارند و جریانهای حقیقی را که در تاریخ بشریّت پیدا شده چنین توجیه میکنند: این جریانها نیرنگ بوده است، ظلمتی بوده است بر روی ظلمتها؛ حتی، ادیان و پیامبران نقشی نداشتهاند؛ اینها بشر را نساختهاند، بشر اینها را ساخته و اینها وسیلهای بودهاند در دست بشر برای ظلمها و تحمیقها، و تریاک تودهها بودهاند؛ اگر کسی دم از عدالت و حق زده حتماً کاسهای زیر نیمکاسهاش بوده است؛ مگر چنین چیزی امکان دارد که در دوره مالکیّت خصوصی کسی واقعاً طرفدار حقّ و حقیقت و عدالت باشد؟
■ البته، گاهی مارکسیستها قبول میکنند که در تاریخ، نهضتهایی از طرف محرومان میشده (هر چند محرومان طرفدار حقوق خودشان بودهاند نه طرفدار عدالت، منتها اگر عدالت اجرا شود با حقوق آنها تطبیق میکند)، ولی، این نهضتها در دورهای که وضع تولید، مالکیّت خصوصی یا بردهداری یا فئودالیسم و بورژوازی را ایجاب میکرده، نمیتوانسته به نتیجه برسد، مانند حرکت بر خلاف مسیر آب که نمیتواند نتیجه بدهد. روبنا به طور موقّت و قشری میتواند بر خلاف زیر بنا حرکت کند، اما، نه برای همیشه. اگر هم احیانا برقی در تاریخ به سود بشریّت جهیده خیلی موقّتی بوده و بعد خاموش شده و ظلمت دوباره حاکم شده و آنچه آمده بوده تا قاتق نان بشر باشد، بلای جان او شده است. مذاهب هر چند توانستند تأثیرات محدودی داشته باشند، اما، هیچ گره کوری را از زندگی بشر باز نکردند؛ شبیه مدینه فاضله افلاطون که چون طرحی ایدهآل و ذهنی و غیر عملی بود هیچ کس، و، حتی، خود افلاطون (۱)، آن را پیاده نکرد. پس، این جریانها حکم لحظه را دارد. اگر امیر المؤمنین پنج سال خلافت کرد و عدالتگستری نمود، این پنج سال حکومت علی (علیه السّلام) در مقایسه با تاریخ بشریّت حکم یک ثانیه را دارد و به حساب نمیآید. آنچه بر کلّ تاریخ حاکم بوده ظلمها و تاریکیها بوده است.
■ این یک نوع مبارزه زیرکانه مارکسیستهاست که گاهی مذهبیها هم از روی نادانی گول آن را میخورند. این یکی از آن نقشهها و طرحهای طرّارانه آنهاست برای بیاعتبار جلوه دادن مذهب. چون آنکه در تمام طول تاریخ منادی حقّ و عدالت بوده، آنکه به حمایت مظلومین و اهل حق برخاسته، فقط مذهب بوده؛ حتی، فیلسوفان قدیم هم به این قبیل مسائل فکر نمیکردند. در مذهب بوده که عدالت مطرح شده، مبارزه با ظلم مطرح شده، راستی و درستی مطرح شده، برابری و برادری مطرح شده.
■ و این بزرگترین دروغ و تهمت به تاریخ است.
■ من در یک سخنرانی تحت عنوان «حماسه حسینی» از بعضی روضهخوانها و منبریها انتقاد کردم، گفتم این حادثه عاشورا دارای دو صفحه است، دو چهره دارد: یک صفحه سیاه و یک صفحه سفید؛ سکّهای است که دورو دارد: در یک طرف ظلم و جنایت و بیرحمی و نامردمی و قساوت است. قهرمان این صفحه ابن زیاد است و عمر سعد و شمر و سنان بن انس و حرمله کوفی و... همین طور که این صفحه از سیاهترین صفحات تاریخ است، طرف دیگر آن از درخشانترین صفحات تاریخ است. در آن صفحه، ما ایمان میبینیم و حقیقت و توکّل و مجاهدت و صبر و رضا. قهرمان این صفحه خود امام حسین، برادران امام حسین، فرزندان امام حسین، برادرزادگان امام حسین و اصحاب امام حسین هستند. اگر قسمتهای زیبای این صفحه را در مقابل، قسمتهای زشت آن صفحه قرار دهیم، نه تنها کمتر نیست، بلکه بر آن میچربد. ولی، بعضی منبریها مثل اینکه عادت دارند صفحه سیاه تاریخ عاشورا را برای مردم بازگو کنند؛ گویی این تاریخ اساساً صفحه سفید ندارد؛ مثل اینکه امام حسین و اصحاب و یاران او مردمی بودند که فقط نفله شدند، افرادی بودند که مظلوم واقع شدند و هیچ قهرمانی نداشتند؛ در حالی که همان طور که گفتیم قضیّه دو طرف دارد و طرف زیبای آن بر طرف زشت آن میچربد.
■ این ایراد عین ایرادی است که به تاریخنویسهای ماتریالیست وارد است که کوشش میکنند صفحات تاریخ بشریّت را سیاه سیاه جلوه دهند، چون بر خلاف فلسفه آنهاست که زیباییها را نشان دهند. اگر زیباییها را نشان دهند ماتریالیسم تاریخی باطل میشود. آنها میگویند انسان از زمانی که مالکیّت پیدا شد از انسانیّت خودش خارج شد و به اصطلاح مارکس از خود بیگانه و مسخ شد. استثمارگر به شکلی از انسانیّت خارج شد و استثمار شده به شکل دیگر. انسان آن وقت انسان بود که در دوره اشتراک اوّلیّه بود و آن وقت به انسانیّت خودش بازگشت میکند که به اشتراک ثانوی برسد. در بین این دو دوره، انسان از انسانیّت بیرون رفته و تاریخ او نمیتواند نقطه درخشانی داشته باشد.
■ پس، چه باید کرد؟ باید صبر کرد تا اتوبوس تاریخ، مراحل خود را بگذراند و به مقصد خودش برسد و آن، وقتی است که ابزار تولید جبراً سوسیالیسم و اشتراکیّت را ایجاب کند. پس، در ایجاد سوسیالیسم و حقّ و عدالت، بشر نقشی ندارد و نمیتواند آن را جلو یا عقب ببرد، باید خود به خود مانند یک جریان خودکار طبیعی پیش برود و زمانش برسد. وقتی زمان و دوره و تاریخش رسید خودش به وجود میآید.
░▒▓ نظریّه اسلام
■ نظر اسلام درست بر خلاف نظر مارکسیسم است. قرآن- همان گونه که در آغاز این بحث اشاره کردیم- جریان هستی را بر اساس حق میداند و حق را اصیل معرّفی میکند و در مقابل، هر چند باطل را نفی نمیکند، اما، آن را اصیل نمیداند. از این رو، قرآن به تاریخ خوشبین است و برای انسان اصالت قائل است. قرآن نمیگوید انسان فقط یک ابزار است و در مسیر یک جبر کور واقع شده است، چون برای ایمان اصالت قائل است. اسلام برای انسان یک گرایش ذاتی به صداقت و امانت و عدالت معتقد است. به تعبیر قرآن انسان حنیف است، حقگراست؛ یعنی، میل به کمال و خیر و حق بالفطرهی در او وجود دارد؛ در عین حال، از آزادی و اختیار برخوردار است و لذا، ممکن است از مسیر خودش منحرف شود و حقکشی کند، ظلم کند، دروغ بگوید؛ قرآن اینها را به صورت یک جریانهای موقّت میپذیرد.
■ پس، در این بینش، باطل به عنوان یک امر نسبی و تبعی و به عنوان یک نمود و یک امر طفیلی مطرح میشود. ظلم که پیدا میشود از کجا پیدا میشود؟ از اینجا پیدا میشود که ستمگر، آن حسّ ملکوتی و خدایی خودش را به جای آنکه در مسیر خدایی ارضاء کند در مسیر غیر خدایی و شیطانی ارضاء میکند.
■ بطلان و شر از یک نوع تغییر مسیر پیدا میشود که لازمه مرتبه وجودی انسان یعنی، مختار و آزاد بودن انسان است. حق اصیل است و باطل غیر اصیل، و همیشه بین امر اصیل و غیر اصیل اختلاف و جنگ است، ولی، این طور نیست که حق همیشه مغلوب باشد و باطل همیشه غالب. آن چیزی که استمرار داشته و زندگی و تمدّن را ادامه داده حق بوده است، و باطل نمایشی بوده که جرقّهای زده، بعد خاموش شده و از بین رفته است. فطرت بشر در همه جا، حتی، در شوروی همین طور است. از آن ده میلیون کمونیستش که بگذرید که آنها هم شاید پنج میلیونشان اغفال شدهاند، اگر شما سراغ صد و نود میلیون دیگر بروید یک عدّه انسانهای فطری میبینید، یعنی، مسلمان فطری، مسلمان بالفطرهی، یعنی، یک انسان سالم. اگر جامعهای به گونهای که مارکسیستها میگویند باشد: ظلمت بر نور بچربد، شر بر خیر بچربد، همه به همدیگر دروغ بگویند، همه به یکدیگر خیانت کنند، یک نفر تقوا نداشته باشد، یک نفر ایمان و حقیقت نداشته باشد، محال است اصلاًاین جامعه سر پای خودش بایستد.
■ فرق است بین جامعه بیمار و جامعهای که شر در آن غالب شده باشد. شما آن قلّههای شامخ را در نظر نگیرید، آنها مقیاس جامعه نیستند. جامعه مثل [بدن] یک فرد است. حکما میگویند حالتی که حیات بدن را حفظ میکند بین دو حدّ است و به تعبیر آنها مزاج نوسان دارد؛ مثلاً، فشار خون انسان بین دو حد باید باشد، از یک حد کمتر باشد میمیرد و از یک حد بیشتر هم باشد میمیرد؛ مزاج یک حدّ تعادل دارد. انسان کوشش میکند که مزاج را در این حدّ تعادل نگاه دارد؛ اوره اگر از یک حد کمتر باشد خوب نیست، بیشتر هم باشد خوب نیست؛ گلبولهای سفید یا قرمز از یک حد نباید کمتر باشند، از یک حد هم نباید بیشتر باشند؛ قند از یک حد کمتر نباید باشد، از یک حد هم نباید بیشتر باشد. جامعه هم همین طور است. حقّ و حقیقت در جامعه اگر از یک حد کمتر باشد آن جامعه میمیرد. اگر جامعهای باقی باشد معلوم میشود در میان دو حدّ باطل افراط و تفریط نوسان دارد. حال اگر در آن حدّ معتدل باشد، جامعهای مترقّی است؛ و در مقابل، ممکن است در مرز از هم گسیختگی باشد از این طرف، یا در مرز از هم گسیختگی باشد از آن طرف. جامعههایی که قرآن میگوید آنها هلاک شدند کدام جامعههاست؟ جامعههایی که باطل بر آنها غلبه کرده است.
■ تأکیدی که قرآن میکند این است که جامعه باید در حال تعادل واقعی باشد. پس، مریض بودن جامعه غیر از این است که بر جامعه، باطل غلبه داشته باشد. این دو نباید با یکدیگر اشتباه شود. جنگ میان حقّ و باطل همیشه وجود داشته است. انسان میبیند باطل به طور موقّت میآید روی حق را میپوشاند، ولی، آن نیرو را ندارد که بتواند به صورت دائم باقی بماند و عاقبت کنار میرود.
■ باطل وجود تبعی و طفیلی دارد، وجود موقّت دارد. آن چیزی که استمرار دارد حقّ است. هر وقت جامعهای در مجموع، به باطل گرایید، محکوم به فنا شده است؛ یعنی، به باطل گراییدن به طور کامل و از حق بریدن همان و فانی شدن همان. باطل، یک شیء مردنی است، محکوم به مرگ است، از درون خودش دارد میمیرد؛ نظیر اینکه امروزه، میگویند فلان تمدّن محکوم به مرگ است، رو به زوال است، یعنی، از درون خودش دارد میمیرد، در حال مردن است؛ چون بعضی مرگها تدریجی است و ضرورت ندارد دفعی باشد.
░▒▓ نگاهی به قرآن
■ در اینجا لازم است بعضی آیات قرآن در زمینه حقّ و باطل مورد دقّت و تفسیر و توجّه قرار گیرد:
■ ۱. در آغاز بحث مطالبی درباره «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» بیان شد که رحمانیّت خدا اصالت دارد؛ قهر و غضب و جبّاریّت و انتقام هم که از صفات الهی است اسماء تبعی هستند و از لطف او ناشی میشوند. در این دید عالی جز «اللّه» و رحمانیّت و رحیمیّت او چیزی وجود ندارد؛ هر چه هست خیر است، کمال است، جود است؛ شرّ و نقص و عدم، اموری اعتباری و تبعی و نسبی هستند.
■ در نظام هستی، خیر غالب است، حق اصیل است و باطل هم اگر پیدا شد محکوم و غیر اصیل و نابود شدنی است و آنچه پایدار میماند حقّ است:
☼ کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ الّا وَجْهَهُ (قصص/ ۸۸).
☼ وَ یَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الاکْرامِ (الرحمن/ ۲۷).
■ در تاریخ بشر هم این بینش حکم میکند که حق پیروز و نظام حق بر نظامهای باطل چیره خواهد شد:
☼ هُوَ الَّذی ارْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی وَ دینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ (توبه/ ۳۳).
■ ۲. آیات سوره بقره: در اوایل این سوره سه گروه در مقابل، یکدیگر مطرح شدهاند: گروه مؤمنین، گروه کافرین و گروه منافقین.
■ گروه مؤمنین ایمان به غیب دارند، نماز واقعی و حسابی و کامل بپامیدارند، انفاق میکنند، به مکتبشان که مکتب الهی است ایمان دارند، به عالم آخرت یقین دارند. این گروه موفّقاند و در مسیر هدایت پروردگار، رستگاراناند.
■ به گروه کافرین که میرسد آنها را مثل شاگردی معرّفی میکند که معلّم هر کاری کرده با هیچ نصیحتی و با هیچ تنبیهی نتوانسته او را به راه بیاورد و آموزش بدهد، بعد پدرش که میآید معلّم به او میگوید: دیگر فایدهای ندارد، این یک موجود اصلاح نشدنی است. کفر بعد از عرضه است. اینهایی که به آنچه به آنها عرضه شد کفر ورزیدند، نصیحت دیگر فایدهای به حالشان ندارد:
☼ انَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ ءَانْذَرْتَهُمْام لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ. خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی ابْصارِهِمْ غِشاوَهی وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ (بقره/ ۶ و ۷).
■ به گروه منافقین که میرسد اهمیّت بیشتری میدهد، به دلیل اینکه آیات بیشتری درباره آنها آمده است. منافقین کسانی هستند که از مذهب علیه مذهب استفاده میکنند؛ یعنی، تظاهر به مذهب میکنند و حال آنکه در باطن ضدّ مذهب هستند:
■ وَ مِنَ الناسِ مَنْ یَقُولُ امَنّا بِاللَّهِ وَ بِالْیَوْمِ الْاخِرِ وَ ما هُمْ به مؤمنینَ. یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذینَ امَنُوا وَ ما یَخْدَعُونَ الّا انْفُسَهُمْ وَ ما یَشْعُرُونَ (بقره/ ۸ و ۹).
■ اینها در مقام فریب دادن خدا بر میآیند، حقیقت را میخواهند فریب بدهند، مؤمنین را میخواهند فریب بدهند، اما، قرآن میگوید اینها موفّق نیستند، اینها به خیال خودشان مردم را میفریبند و نمیفهمند و شعور ندارند.
■ صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقّهباز کرد
■ بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه، زیرا، که عرض شعبده با اهل راز کرد
■ قرآن نقش خدعه را بیان میکند و میگوید خدعه با اهل حق چنین است.
☼ وَ اذا لَقُوا الَّذینَ امَنُوا قالُوا امَنّا وَ اذا خَلَوْا الی شَیاطینِهِمْ قالُوا انّا مَعَکُمْ انَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُونَ (بقره/ ۱۴).
■ به خیال خودشان خیلی زرنگی میکنند. به اهل ایمان که میرسند میگویند بله ما از شما هستیم، ولی، وقتی با برادران واقعیشان، با شیطانهایی مثل خودشان، خلوت میکنند میگویند ایمان ما ظاهری و صوری است و ما باطناً با شما هستیم، ما مسخرهشان میکنیم!
■ بعد قرآن میگوید: «اللَّهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ یَمُدُّهُمْ فی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ» (بقره/ ۱۵) این مسخرهکردنها به ضرر خودشان است، خدا آنها را مسخره خواهد کرد؛ یعنی، این جریان و سنّت عالم است که آنها را مضحکه قرار خواهد داد و در کوری و حیرت گرفتار خواهد کرد.
■ بعد بیان عجیبی دارد:
☼ مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمّا اضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکَهُمْ فی ظُلُماتٍ لا یُبْصِرُونَ (بقره/ ۱۷).
■ اینها از نقشههای نکرشان (نکر: شیطنت) استفاده میکردند و عقل خود را در خدمت هوای نفس و شیطنت خود قرار داده بودند. (بالأخره عقل هم برای انسان یک نوری است، همان طور که حسّ و غریزه برای انسان نور است و راهنما) کسی که عقل خودش را در خدمت نکری و علیه هدایت دین قرار دهد، مثل کسی است که در تاریکی آتش روشن کند تا در ظلمت بیابان از نور آن استفاده نماید و راه پیدا کند؛ وقتی آتش را روشن میکند، اوّل استفاده هم میبرد و اطرافش روشن میشود، ولی، خدا زود این نور را میبرد و او را در تاریکی میگذارد (صُمُّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ) (بقره/ ۱۸)؛ نه تنها آنها را در تاریکی باقی میگذارد، بلکه چشم و گوش و زبانشان را هم میگیرد؛ چون اگر چشم باز باشد، اگر چراغی از دور پیدا شود آدم میبیند و راه را پیدا میکند، یا اگر گوشش باز باشد، در تاریکی صدای زنگ شتری یا بوق ماشینی را میشنود و متوجّه میشود راه از آن طرف است، یا اگر زبان آدم باز باشد فریاد میکشد تا اگر کسی آن نزدیکیهاست، بشنود و او را هدایت کند، ولی، همه اینها از او گرفته میشود.
☼ اوْ کَصَیِّبٍ مِنَ السَّماءِ فیهِ ظُلُماتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ یَجْعَلُونَ اصابِعَهُمْ فی آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَ اللَّهُ مُحیطٌ بِالْکافِرینَ (بقره/ ۱۹).
■ این مثل شدیدتری است که قرآن بیان میکند: برقی در آسمان میجهد، یک لحظه هست و بعد خاموش میشود و چون همراه با رعد است اینها انگشتان خود را در گوشهای خود میگذارند و در نتیجه، از راهیابی و رسیدن به مقصد دور میمانند.
■ پس، قرآن برای خدعه هیچ گونه موفّقیتی قائل نیست، نمیگوید عالم را خدعه اداره کرده است. قرآن این منطق را قبول ندارد که جریان تاریخ را زور گردانده و خدعه حرکت داده و ظلمت چرخانده است. اصلاًاز نظر منطق قرآن امکان ندارد که در مجموع، جامعه بشریّت غلبه با شرّ و فساد و ظلم باشد و در عین حال، جامعه باقی باشد. اینکه پیامبر فرمود: «الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظّلم» (جامع الاخبار، ص ۱۳۹) معنایش این است که ما گاهی ظلم را در سطح بالا نگاه میکنیم، مثلاً، نادر شاه را میبینیم که همهاش ظلم است، اما، جامعه که نادر شاه نیست؛ همان زمان که نادر شاه از کلّهها مناره میسازد اگر شما میان توده مردم بروید و یک آمارگیری بکنید، میبینید در مجموع، صداقت غلبه دارد بر کذب، امانت غلبه دارد بر خیانت، عفّت غلبه دارد بر بیتقوایی؛ جامعه را در مجموعش باید در نظر گرفت خصوصاً در آن استخوانبندی اصلیاش.
■ ۳. آیات سوره صافّات: در اواخر سوره صافّات، حاکمیّت و منصور بودن انبیاء و پیام انبیاء آمده است (این مطلب با بیانهای مختلفی در قرآن گفته شده است):
☼ وَ لَقَدْ سَبَقَتْ کَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلینَ، انَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ، وَ انَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ (صافّات، ۱۷۱- ۱۷۳).
■ سخن ما، در علم ما گذشته است، سخن ما که تخلّفناپذیر است این است که بندگان پیامآور ما و فرستادگان ما تحقیقاً و فقط و فقط آنها منصور و پیروز هستند، و همانا سپاه ما حتماً آنها غالب و پیروزند.
■ آیا مقصود قرآن در اینجا غلبه نظامی است؟ یعنی، هرگاه میان یک پیامبر یا پیروان یک پیامبر، یک مرد حق، یک، ولی، خدا، یک امام با کسی یا کسانی جنگی در بگیرد همیشه طرف مقابل شکست میخورد؟ قطعاً این نیست، چون خود قرآن از کشته شدن ناحقّ انبیاء سخن میگوید:
☼ انَّ الَّذینَ یَکْفُرُونَ به آیاتِ اللَّهِ وَ یَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ به غیرِ حَقٍّ وَ یَقْتُلُونَ الَّذینَ یَأْمُرُونَ بالْقسْط (آل عمران/ ۲۱).
■ یعنی پیامبران، اولیاء حقّ، طرفداران عدالت، آمرین به قسط کشته میشوند.
■ پس، قطعاً مقصود پیروزی نظامی نیست، بلکه پیروزی جند اللَّه و اهل حقّ است. چون جنگشان جنگ اعتقادی و جنگ عقیدهای است، پیروزیشان هم اعتقادی است.
■ درست است که از نظر ظاهری برخورد نظامی هم وجود دارد، اما، گاهی برخوردها جنبه نظامی ندارد. یک وقت است که یک جنگ ماهیّت سیاسی دارد- مثل جنگهای سلاطین ایران و روم. اوّلی میخواست یک منطقه و قلمرو را زیر سلطه خود در آورد و آن دیگری هم همین را میخواست؛ گاهی این بر آن پیروز میشد و گاهی آن بر این- یک وقت هم جنگها ماهیّت اقتصادی دارند؛ یعنی، طرفین برای تسلّط بر منابع ثروت میجنگند.
■ در دنیای امروز این نوع جنگها خیلی مصداق دارد خصوصاً در مناطقی که اهمّیت سوق الجیشی دارند. چرا ابرقدرتها نسبت به عدن که یک جای نسبتاً کوچکی است یا یمن جنوبی که از نظر خودش اهمّیت زیادی ندارد، اینهمه حسّاسیّت دارند؟
■ آن جاهایی که منابع ثروت هست، نفت هست، حسّاسیّت هم بیشتر است. خیلی از جنگها ماهیّت اقتصادی دارد؛ یعنی، برای به دست آوردن منابع اقتصادی است نه به منظور گسترش قلمرو. انگلستان اگر در هندوستان میجنگد برای وسعت دادن به خاک خود نیست، بلکه میخواهد از هندوستان به عنوان بازار مصرفی برای کالاهای خود استفاده کند و منابع زیر زمینی آنها را به یغما برد.
■ بعضی از جنگها و مبارزهها هم جنبه اعتقادی و ایدئولوژیکی دارد و چون حامل یک فکر و عقیده و ایدئولوژی است، میخواهد مانع را از سر راه عقیدهاش بردارد یا اینکه میخواهد راهی پیدا کند تا عقیدهاش را در دنیا تبلیغ کند. علی (علیه السّلام) تصریح میکند که جنگهای صدر اسلام ماهیّت ایدئولوژیکی داشت:
☼ و حملوا بصائرهم علی اسیافهم (نهج البلاغه، خطبه ۱۵۰)؛ آنها بصیرتها و درکها و آگاهیهای خود را روی شمشیرهایشان حمل میکردند.
■ یعنی میخواستند با این شمشیرها به مردم آگاهی بدهند نه چیز دیگری. از مردم چیزی نمیخواستند بگیرند، میخواستند بدهند. آنچه را هم میخواستند بدهند بصیرت و آگاهی بود. اگر میگوییم پیامبران پیروز هستند مقصود پیروزی نظامی نیست. اگر ما مبارزه حسین بن علی (علیه السّلام) را با لشکریان یزید و ابن زیاد از جنبه نظامی، یعنی، از نظر ظاهری و صوری، در نظر بگیریم امام حسین شکست خورد و آنها پیروز شدند؛ اما، اگر ماهیّت قضیّه را در نظر بگیریم، فکری و اعتقادی است، یعنی، حکومت یزید سمبل جریانی بود که میخواست فکر اسلامی را از بین ببرد و امام حسین برای احیای فکر اسلامی جنگید، در این صورت، باید ببینیم آیا امام حسین به مقصودش رسید یا نرسید؟ آیا توانست یک فکر را در دنیا زنده کند یا نتوانست؟
■ میبینیم که توانست. هزار و سیصد سال است که این نهضت هر سال یک پیروزی جدید به دست میآورد؛ یعنی، هر سال عاشورا، عاشوراست و معنی «کلّ یوم عاشوراء» این است که هر روز به نام امام حسین با ظلم و باطلی مبارزه میشود و حقّ و عدالتی احیاء میشود. این پیروزی است و پیروزی بالاتر از این چیست؟ یزیدها و ابن زیادها میروند، ولی، حسینها و عباسها و زینبها باقی میمانند، البته، به عنوان یک ابده نه به عنوان یک شخص، بلکه به عنوان یک صاحب اختیار و حاکم بر جامعه خویش. آری، آنها میمیرند، اما، اینها زنده و جاوید باقی میمانند.
■ ۴. آیات سوره انبیاء: در آیات ۱۶ و ۱۷ و ۱۸ این سوره، خداوند خلقت آسمان و زمین را مطرح میکند که در مقیاس جهانی، نظام هستی به حق برپاست نه به باطل و پوچی:
☼ وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأرْضَ وَ ما بَیْنَهُما لا عِبینَ، لَوْ ارَدْنا انْ نَتَّخِذَ لَهْواً لَاتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنّا انْ کُنّا فاعِلینَ.
■ بعد میفرماید:
☼ بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَی الْباطِلِ فَیَدْمَغُهُ فَاذا هُوَ زاهِقٌ وَ لَکُمُ الْوَیْلُ مِمّا تَصِفُونَ.
■ این آیه قدرت حق و ناچیزی و ناتوانی باطل را بیان میکند. باطل ممکن است غلبظاهری و موقّت داشته باشد، اما، حق یکدفعه از کمین بیرون میآید و آن را نابود میکند. «قذف» یعنی، پرتاب کردن، «دماغ» یعنی، جایگاه مغز. مثل اینکه از حق گلولهای میسازیم و به شدّت به باطل پرتاب میکنیم که مغزش را به اصطلاح خرد میکند. بعد یک وقت میبینید باطل از بین رفتنی بوده است، چیزی نبوده است، «زاهق» بوده است.
■ عدّهای از این آیه استفادهای کردهاند که بد هم نیست و آن اینکه حق بعد از آنکه مدّتی به وسیله باطل پوشانده شد، وقتی به جنگ باطل میآید کوبنده و بنیان کن میآید. خدا به وسیله خود بشر این کار را میکند. یک مرتبه و ناگهان میبینید که حق همچون طوفان میآید و باطل را خرد و خمیر میکند و به دور میافکند.
■ ببینید قرآن در جنگ حقّ و باطل چقدر خوشبینانه نگاه میکند، میگوید: این نمود باطل شما را نترساند، این فراگیری باطل شما را مأیوس نکند، زیرا، سرانجام حق پیروز است، حق همیشه پیروز بوده است:
☼ وَعَدَ اللَّهُ الَّذینَ امَنُوا مِنْکُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الارْضِ (نور/ ۵۵).
■ در طول تاریخ همیشه حقّ و باطل با یکدیگر در حال جنگ بودهاند، ولی، قرآن وعده پیروزی نهایی حق بر باطل را میدهد، آنچنان که هیچ نشانهای از باطل باقی نماند، و این را سرنوشت نهایی تاریخ میداند؛ لذا، توصیه میکند ایمان داشته باشید و غصّه هیچ چیز را نخورید (وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا) (آل عمران/ ۱۳۹)، ایمان داشته باشید که برتری از آن شماست؛ از کمی خودتان و از زیادی آنها بیم نداشته باشید، از مال فراوانشان که ثروتهای دنیا را انباشتهاند ترس نداشته باشید؛ از اسلحه و زور فراوانشان نترسید؛ فقط مجهّز به ایمان و حقیقت باشید، مؤمن واقعی باشید؛ انسان واقعی باشید، اگر چنین شدید، پیروزی از آن شماست.
■ نکته دیگری که از این آیه استفاده میشود این است که این حرکت انقلابی بر پایه نیروی حق و حقپرستی است؛ انقلابی است که از نیروی حق برپا میشود نه انقلابی که بر پایه شکم باشد؛ حقپرستان را به دلیل حقپرستی نه شکمپرستی برمیانگیزیم. یک عدّه خیال کردهاند که چون قرآن حامی مستضعفین است، تزش این است که ما همیشه از گرسنهها لشکر درست میکنیم برای اینکه فقط شکمشان را سیر کنیم. چنین نیست.
■ قرآن میگوید نهضت ما به سود مستضعفین است، حال ممکن است قیامکنندگان از خود مستضعفین باشند یا از غیر مستضعفین. اتّفاقاً اگر مستضعف برای شکم مبارزه کند قرآن نمیپذیرد؛ اسلام چنین شخصی را رد میکند: «من کانت هجرته الی مال یصیبه او امرأهی یصیبها فهجرته الی ما یهاجر الیه» (این حدیث در جامع الصغیر (ج ۱/ ص ۱) و منیهی المرید (ص ۲۷) به این صورت آمده است: «انّما الاعمال بالنیّات لکلّ امرئ ما نوی فمن کانت هجرته الی اللَّه و رسوله فهجرته الی اللَّه و رسوله و من کانت هجرته الی دنیا یصیبها أو امرأهی ینکحها فهجرته الی ما هاجر الیه»). پیامبر میگوید هر کس هجرت کند به طمع اینکه مالی به دست آورد یا زنی را اسیر کند و بعد با او ازدواج نماید، اسلام چنین هجرتی را قبول ندارد. هر کس به سوی خدا و رسول هجرت میکند باید منتظر اجر و پاداش الهی باشد. اسلام میگوید ما میرویم تا مستضعفین را نجات بدهیم نه اینکه فقط برویم که شکمشان را سیر کنیم.
■ ما فوجی از ایمان و حقپرستی به حرکت در میآوریم «بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَی الْباطِلِ» (انبیاء/ ۱۸) یعنی، از حق یک نیروی انقلابی میسازیم، آن را بر باطل میافکنیم. این نیروی انقلابی است که خودش را مثل گلوله به قلب دشمن میزند. «بالحقّ» یعنی، با نیروی حق، با اهل حق. از حق گلولهای میسازیم و این گلوله را محکم به مغز باطل میزنیم تا مغزش متلاشی شود؛ پس، ناگهان میبینی که باطل بر افتاد و چیزی هم نبود، فقط هیکلی بود که از او میترسیدی. «فَاذا هُوَ زاهِقٌ (انبیاء/ ۱۸) قرآن نمیگوید که باطل بعداً» زهوق پیدا میکند، میگوید باطل چیز «زاهقی» است، باطل اصلاًرفتنی است.
■ ۵. آیات سوره رعد: قرآن در آیه ۱۷ این سوره، حقّ و باطل را به صورت مثلی بسیار جالب و پرمعنی بیان داشته است:
☼ انْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ اوْدِیَهی به قدرها؛ خداوند از آسمان آبی فرو فرستاد (یعنی آب صاف و پربرکتی). در اثر ریزش این باران بر کوهها و بلندیها، سیلی در وادیها و رودخانهها به اندازه ظرفیّتشان به راه افتاد.
☼ فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَداً رابِیاً («زبد» یعنی، کف. «رابی» یعنی، مرتفع، بالا آمده. «زبداً رابیاً» یعنی، کفی که روی آب را فرا گرفته است).
■ پس، این سیل، کفی را روی خود حمل کرد.
☼ وَ ممّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النّار ابْتِغاءَ حِلْیَهی اوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ؛ همان گونه که وقتی فلزّی را روی آتش میگدازند تا از آن زیور یا وسیلهای بسازند چنین کفی در سطح آن آشکار میشود (موادّ اصلی تهنشین شده و موادّ زائد و به درد نخور روی آن را میگیرد).
☼ کَذلِکَ یَضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ؛ اینچنین خدا حقّ و باطل را میزند.
■ در اینجا بعضی از مفسّرین گفتهاند که یعنی، اینچنین خداوند حقّ و باطل را مثال میزند، بعضی دیگر گفتهاند اینچنین خداوند حقّ و باطل را به یکدیگر میزند، یعنی، اینچنین میان حقّ و باطل تصادم و برخورد واقع میشود؛ برخورد حقّ و باطل چیزی است نظیر برخورد آب و کف.
☼ فَامَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً و اما، ما یَنْفَعُ النّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ؛ و اما، کف میرود و نیست و نابود میشود و اما، آنچه به مردم سود میرساند در زمین باقی میماند.
■ به اصطلاح ادبی، اینجا حکمی را معلّق به صفتی کرده است؛ یعنی، این صفت علّت آن حکم است. نفرموده آب باقی میماند، فلز باقی میماند، بلکه میفرماید آنچه برای مردم نافع است از آن آب و فلز، به اعتبار نافع بودن باقی میماند؛ به دلیل اینکه نافع است، خیر است، سودمند است باقی میماند. یعنی، بقا از آن نافع بودن و سودمندی است؛ بیسودها، بیخاصیتها، بیفایدهها حذف شدنی و از بین رفتنی و محکوماند.
☼ کَذلِکَ یَضْرِبُ اللّهُ الْأَمْثالَ.
■ خدا مثلها را اینچنین بیان میکند.
■ از این مثال چند نکته جالب استفاده میشود:
■ الف. نمود داشتن باطل و اصیل بودن حق
☼ «فاحتمل السّیل زبدا رابیا»، یعنی، کف روی آب را میگیرد و میپوشاند به طوری که اگر آدم جاهلی بیاید نگاه کند و از ماهیّت قضیّه خبر نداشته باشد، کف خروشانی را میبیند که در حرکت است و توجّهی به آب باران که زیر این کفهاست نمیکند، در حالی که این آب است که چنین خروشان حرکت میکند نه کف، ولی، چون کفها روی آب را گرفتهاند چشم ظاهر بین که به اعماق واقعیّات نفوذ نداشته باشد فقط کف را میبیند.
■ باطل هم چنین است که بر نیروی حق سوار میشود و روی آن را میپوشاند به طوری که اگر کسی ظاهر جامعه را ببیند و به اعماق آن نظر نیندازد همان قلّههای شامخ و افراد چشم پرکن را میبیند. مثلاً، اگر برگردیم به قرن سیزدهم در ایران، اوّل کسی که چشممان به او میافتد ناصر الدین شاه است و ممکن است فکر کنیم که همه مردم همان طور بودهاند، در صورتی که اگر همه مردم مثل ناصر الدین شاه بودند، اصلاًامروز ایرانی وجود نداشت. اگر همه مردم هارون الرشید بودند و ماهیّت هارون الرشیدی داشتند، محال بود جامعه اسلامی باقی بماند؛ چون هارون الرشید مظهر ظلم و تجاوز و دروغ و خدعه و شهوترانی و بیعفّتی و ناپاکی بود. آیا اگر همان وقت ما میرفتیم به تمام روستاهای کشور اسلامی، هر چه میدیدیم هارون الرشید بود؟ یعنی، همه مردم را با روحیّه و صفات هارون الرشید میدیدیم؟ هر کارگر و کشاورز صاحب حرفه و فنّ و هر بازرگان، یک هارون الرشید بود؟ یعنی، همه به همدیگر دروغ میگفتند؟ همه به همدیگر خیانت میکردند؟ همه بیعفّتی میکردند و بیتقوا بودند؟
■ هرگز این طور نبوده است. هارون الرشید از صدقه سر آن اشخاص، از صداقت، امانت، درستی و حقیقت آنها زندگی میکرده؛ حالا اگر هزار نفر هم هارون الرشید و اطرافیانش بودهاند، این نباید معیار ما باشد که شر بر خیر غلبه داشته است.
■ شما اگر به همین مسیحیّت تحریف شده نگاه کنید و بروید در دهات و شهرها، آیا هر کشیشی را که میبینید، آدم فاسد و کثیفی است؟ و اللّه میان همینها صدی هفتاد هشتادشان مردمی هستند با یک احساس ایمانی و تقوا و خلوص که به نام مسیح و مریم چقدر راستی و تقوا و پاکی به مردم دادهاند، تقصیری هم ندارند؛ آنها به بهشت میروند، کشیش آنها هم به بهشت میرود. پس، حساب روحانیّت حاکم فاسد مسیحی و پاپها را باید از اکثریّت مبلّغین و پیروان مسیح جدا کرد.
■ آن چیزی که ما میبینیم همان «زبدا رابیا» و کفهای روی آب است که به چشم میآید، ولی، وقتی انسان وارد متن جامعه میشود و کسانی را که اساساً به چشم نمیآیند و در واقع، جامعه را آنها میچرخانند میبیند، آنها را منطبق بر حق و همراه با راستی و صداقت مییابد. آن رانندهای که با زحمت دائماً از این شهر به آن شهر میرود و جان خودش را میگذارد در این راه تا روزی ۱۵۰ یا ۲۰۰ تومان بگیرد، یا آن کشاورزی که دائماً تلاش میکند و زحمت میکشد، آیا در وجود اینها شر بر خیر غلبه دارد؟ هرگز! اغلب اینها بر آن فطرت پاک اسلامی و انسانی خودشان باقی هستند.
■ اینهمه کارگرانی که در کارخانهها کار میکنند وقتی آدم میرود سراغ اینها اصلاًتعجّب میکند که با آن وضع چطور اینها به جامعه و دین خوشبین هستند و دغدغه دین و ایمانشان را دارند.
■ پس، اکثریّت جامعه را انسانهایی تشکیل میدهند که صلاح آنها بر فسادشان غلبه دارد؛ اگر هم احیاناً فسادی در آنها هست، فساد ناشی از جهل است، از قصور است، نمیداند، تقصیر هم ندارد، نادان است، این را نمیشود آدم مقصّر حساب کرد و جزء مفسدین و خرابکاران و منحرفین دانست. به این ترتیب، حق و نظام حق، اصیل است و مثل آب در زیر جریان دارد و جامعه را به جلو میبرد، اما، باطلها بر روی آن قرار میگیرند و نمود پیدا میکنند.
░▒▓ ب. طفیلی بودن باطل و استقلال حق
■ نکته دیگری که از این مثال قرآنی استفاده میشود این است که باطل به طفیل حق پیدا میشود و با نیروی حق حرکت میکند؛ یعنی، نیرو مال خودش نیست، نیرو اصالتاً مال حقّ است و باطل با نیروی حق حرکت میکند.
■ کفی که روی آب هست، نیروی کف نیست که او را حرکت میدهد، این نیروی آب است که او را حرکت میدهد. معاویه اگر پیدا میشود و آن همه کارهای باطل میکند، آن نیروی اجتماعی را معاویه به وجود نیاورده و ماهیّت واقعی آن نیرو «معاویهای» نیست و جامعه در بطن خودش ماهیّت «معاویهای» ندارد! بازهم پیغمبر است، بازهم ایمان است، بازهم معنویّت است، ولی، معاویه بر روی این نیرو سوار شده است.
■ یزید هم که امام حسین را کشت گفت: «قتل الحسین به سیف جدّه» (بحار الانوار، ج ۴۴/ ص ۲۹۸) یعنی، حسین با شمشیر جدّش پیامبر کشته شد! این یک معنای درستی دارد، یعنی، از نیروی پیامبر استفاده کردند و او را کشتند، چون برای تحریک مردم میگفتند: «یا خیل اللّه ارْکبی و بالجنّهی أبشری» (ارشاد شیخ مفید (چاپ علمیّه اسلامیه) ج ۲/ ص ۹۲. بحار الانوار، ج ۴۵/ ص ۳۹۱) (ای سواران الهی! سوار شوید و بهشت بر شما بشارت باد).
☼ امام باقر (علیه السّلام) فرمودند که سی هزار نفر جمع شده بودند که جدّ ما حضرت حسین (علیه السّلام) را بکشند و کلّ یتقرّب الی اللّه بدمه (مقتل الحسین مقرّم/ ص ۶، به نقل از ابی بکر ابن العربی الاندلسی در عواصم/ ص ۲۳۲) (و هر یک با کشتن او به خدا تقرّب میجستند) چون میگفتند یزید خلیفه پیامبر است و حسین بن علی بر او خروج کرده است، باید با او جنگید.
■ باطل حق را با شمشیر خود حق میزند، پس، باطل نیروی حق را به خدمت گرفته است. این همان نیروی حقّ است که او از آن استفاده میکند، مانند انگل که از بدن و خون انسان تغذیه میکند، ممکن است خیلی هم تغذیه بکند و خیلی هم چاق بشود، ولی، انسان روز به روز لاغرتر و رنگش زردتر میشود، حالت چشمهایش عوض میگردد و کم قوّه میشود.
■ قرآن میگوید وقتی که سیل جریان پیدا کرد، آنکه حرکت میکند و نیرو دارد و هر چه را در برابرش قرار گیرد میبرد، آب است، اما، شما کف را میبینید که حرکت میکند. اگر آب نبود کف یک قدم هم نمیتوانست برود، ولی، به علّت اینکه آب هست، روی آب سوار میشود و از نیروی آب استفاده میکند. همیشه در دنیا باطل از نیروی حق استفاده میکند. مثلاً، راستی، حقّ و دروغ باطل است. اگر در عالم، راستی وجود نداشته باشد دروغ نمیتواند وجود داشته باشد؛ یعنی، اگر در دنیا یک نفر وجود نداشته باشد که راست بگوید و همه مردم دروغ بگویند (پدر به پسر، پسر به پدر، زن به شوهر، شوهر به زن، رفیق به رفیق، شریک به شریک)، دروغ نمیتواند کار خود را انجام دهد، زیرا، هیچ کس باور نمیکند. امروز چرا دروغ مفید است و گاه یک جایی به درد آدم میخورد؟ چون در دنیا راستگو زیاد است؛ چون از خودش و از دیگران راست میشنود و اگر دروغ بگوید، طرف مقابل خیال میکند راست است و فریب میخورد؛ یعنی، این دروغ نیروی خود را از راستی گرفته است، اگر راستی نبود کسی دنبال دروغ نمیرفت؛ چون این دروغ را راست میپندارد گولش را میخورد، و الّا اگر دروغ را دروغ بداند هیچ دنبالش نمیرود.
■ ظلم هم همین طور است. اگر عدلی در دنیا وجود نداشته باشد، امکان ندارد ظلم وجود داشته باشد. اگر هیچ کس به دیگری اعتماد نکند و همه بخواهند از یکدیگر بدزدند آن وقت ظالمترین اشخاص هم نمیتواند چیزی بدزدد، زیرا، او هم از وجدان، شرف، اعتماد و اطمینانی که مردم به یکدیگر دارند و رعایت انصاف و برادری و برابری را میکنند سوء استفاده میکند، چون اینها هستند که اساس جامعه را حفظ میکنند، او در کنار اینها میتواند دزدیاش را بکند.
■ اگر شما رادیوهای مختلف دنیا را گوش کنید از هیچیک از این رادیوها نمیشنوید که اسم زورگویی را ببرد یا بگوید ما میخواهیم ظلم کنیم یا منافع کشورهای دیگر را بدزدیم و غارت کنیم، بلکه همه دم از صلح میزنند، دم از آزادی میزنند، دم از حقوق بشر میزنند؛ در صورتی که اکثر و شاید همه آنها دروغ میگویند؛ یعنی، آنها میخواهند در پناه این الفاظ زندگی کنند؛ در پناه آزادی، آزادی را میکشند، چنانکه گفتهاند: «ای آزادی! به نام تو در دنیا چه جنایتها که نشد». این معنای تغذیه باطل از حقّ است. ناصر الدّین شاه یا هارون الرشید یا معاویه هم نیروی باطل خود را از نیروی حقّ مردم گرفته بودند وگرنه از خودشان نیرویی نداشتند.
■ داستانی شنیدم که ذکرش در اینجا مناسب است: یکی از علمای فارس آمده بود تهران. در مسافر خانه پولهایش را میدزدند، او هم هیچ کس را نمیشناخته و مانده بوده که چه بکند. به فکرش میرسد که برای تهیّه پول، فرمان امیر المؤمنین به مالک اشتر را روی یک کاغذ اعلا با یک خطّ عالی بنویسد و به صدر اعظم وقت هدیه کند تا هم او را ارشاد کرده باشد، و هم خود از گرفتاری رها شود. این عالم محترم خیلی زحمت میکشد و فرمان را مینویسد و وقت میگیرد و میرود. صدر اعظم میپرسد این چیست؟ میگوید فرمان امیر المؤمنین به مالک اشتر است. صدر اعظم تأمّلی میکند و بعد مشغول کارهای خودش میشود. این آقا مدّتی مینشیند و بعد میخواهد برود، صدر اعظم میگوید نه، شما بنشینید. این مرد محترم باز مینشیند. مردم میآیند و میروند. آخر وقت میشود، بلند میشود برود؛ میگوید نه آقا! شما بفرمایید. همه میروند غیر از نوکرها. باز میخواهد برود. میگوید نه شما بنشینید، من با شما کار دارم. به فرّاش میگوید در را ببند هیچ کس نیاید. به این عالم میگوید بیا جلو! وقتی پهلوی او نشست میگوید این را برای چه نوشتی؟ میگوید چون شما صدر اعظم هستید فکر کردم اگر بخواهم به شما خدمتی بکنم هیچ چیز بهتر از این نمیشود که فرمان امیر المؤمنین را که دستور حکومت و موازین اسلامی حکومت است برای شما بنویسم. صدر اعظم میگوید بیا جلو! و یواشکی از او میپرسد آیا خود علی به این عمل کرد یا نه؟ عالم میگوید بله عمل کرد. میگوید خودش که عمل کرد جز شکست چه نتیجهای گرفت؟ چه چیزی نصیبش شد که حالا تو این را آوردهای که من عمل کنم؟ آن مرد عالم گفت تو چرا این سؤال را جلو مردم از من نپرسیدی و صبر کردی تا همه مردم رفتند، حتی، نوکرها را بیرون کردی و مرا آوردی نزدیک و یواشکی پرسیدی؟
■ از چه کسی میترسی؟ از این مردم میترسی. تو از چه چیز مردم میترسی؟ غیر از همین علی است که در فکر مردم تأثیر کرده؟ الآن معاویه کجاست؟ معاویهای که مثل تو عمل میکرد کجاست؟ تو خودت هم مجبوری به معاویه لعنت کنی. پس، علی شکست نخورده، بازهم امروز منطق علی است که طرفدار دارد، بازهم حق پیروز است. این یک مثل بود، ولی، بیانگر واقعیّت است.
■ خطبه ۵۱ نهج البلاغه استفاده باطل از حق را به خوبی نشان میدهد. حضرت علی (علیه السّلام) در این خطبه میفرماید:
☼ انّما بدء وقوع الفتن اهواء تتّبع.
☼ همانا آغاز فتنهها و نابسامانیها هواهای نفسانی است که متتبّع واقع میشوند (یعنی انسانهایی تحت تأثیر هواهای نفسانی خودشان قرار میگیرند و بعد به جای اینکه خدا را پرستش کنند هواهای نفسانی را پرستش میکنند و دنبال خواستههایشان میروند).
■ و احکام تبتدع.
■ و بعد احکامی است که بدعت گزارده میشوند.
■ یعنی کسی که میخواهد دنبال هوای نفسش برود از چه استفاده میکند؟ از نیروی حق. بدعتی را در لباس دین وارد میکند؛ چون میداند نیرو از آن دین و مذهب است. اگر بگوید من چنین حرفی میزنم کسی حرفش را قبول نمیکند؛ لذا، شروع میکند چیزی را به نام دین بیان کردن و میگوید فلان آیه قرآن این مطلب را بیان کرده است و مقصودش این است، یا حدیثی جعل میکند که پیامبر چنین فرمود، امام جعفر صادق چنین فرمود، یعنی، از نیروی قرآن و پیغمبر و امام استفاده میکند و روی چیزی که حقیقت نیست مارک حقیقت میزند.
☼ یخالف فیها کتاب اللّه.
☼ کتاب خدا در آن احکام مورد مخالفت قرار میگیرد.
☼ و یتولّی علیها رجال رجالا علی غیر دین اللّه.
■ آنگاه افرادی با هم متّحد و متّفق میشوند و حزب و جمعیّتی تشکیل میدهند، ولی، به غیر دین خدا، بر اساس همان بدعت (در اینجا بدعت، بدعت در دین است نه مطلق نوآوری. بدعت در دین یعنی، چیزی را که جزء سنّت نیست جزء سنّت وانمود کردن؛ چیزهایی را که جزء دین نیست جزء دین و سنّت قلمداد کردن. این بدعت و نوآوری در دین حرام و محکوم است، مثل عمل ابو هریره که وقتی حاکم مکّه بود، مرد بیچارهای پیاز از عکّه آورده بود که در مکّه بفروشد، اما، کسی از او نخریده بود و نزدیک بود خراب شود، دست به دامان ابو هریره شد که چهکار کنم، ورشکست میشوم. ابو هریره روز جمعه بالای منبر رفت و گفت: «سمعت من حبیبی رسول اللّه من اکل بصل عکّهی بمکّهی وجبت له الجنّهی. هر کس پیاز عکّه را در مکّه بخورد بهشت بر او واجب میشود!» مردم هم مثل مور و ملخ ریختند و تمام پیازهایش را خریدند. کسی حقّ این طور نوآوری را ندارد.)؛ و به عنوان دفاع از این بدعت آن را به صورت دین بین مردم تبلیغ میکنند.
■ بعد حضرت فلسفه مطلب را ذکر میکند و چه عالی میفرماید:
☼ فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم یخف علی المرتادین.
☼ پس، اگر باطل از امتزاج و آمیختگی با حق جدا باشد و با حق مخلوط نباشد، مردم حق جو منحرف نمیشوند چون اغلب مردم، «مرتاد» (مرتاد به همان معنی حنیف است که در قرآن آمده است) یا حقگرا هستند، ولی، میآیند حق را با باطل مخلوط و ممزوج میکنند و امر بر مردم مشتبه میشود؛ یعنی، مردم حق را با باطل اشتباه میگیرند و باطل را با مارک حق میخرند. اگر باطل از حق جدا شود و با آن در نیامیزد بر مرتادان و طالبان حق مخفی نمیماند، و اکثریّت مردم طالب حق هستند نه طالب باطل.
☼ و لو انّ الحقّ خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندین.
☼ و اگر حق از پوشش باطل جدا شد و آزاد گردید، زبان بد خواهان از آن قطع میگردد؛ چون اگر حقّ و باطل مخلوط شوند عدّهای آن را حقّ محض میبینند، بعد به آثارش نگاه میکنند میبینند آثار بد دارد؛ معاندها زبانشان دراز میشود که این دین و مذهب شما هم خراب از آب در آمد؛ دیگر نمیدانند که این خرابیها و آثار سوء مال باطل است نه مال حق. حق هرگز طوری رفتار نمیکند که زبان معاندین بر او دراز شود.
■ سرگذشت معاویه بیانگر این حقیقت است. چه شد که معاویه توانست پست خلافت را اشغال کند؟ با نیروی حق، با نیروی مردم مرتاد، حقّ طلب، حنیف و حقیقت جو که تازه با اسلام آشنا شده بودند و دلشان برای اسلام میطپید. وقتی عثمان بر اثر انحرافهایش در خطر کشته شدن بود، معاویه هیچ کمکی برای او نفرستاد، برای اینکه او با عثمان کار نداشت، او دنبال ریاست خودش بود. فکرهایش را کرد، دید اگر عثمان کشته بشود مرده عثمان بیشتر به نفع اوست تا زنده او؛ لذا، جاسوسهایش را فرستاد تا لباس خونآلودی، انگشت بریدهای از عثمان برای او ببرند. وقتی اینها را آوردند فوراً پیراهن عثمان را بر سر دروازه شام یا مسجد جامع دمشق آویزان کرد و رفت بالای منبر شروع کرد به اشک تمساح ریختن کهایها النّاس خلیفه مظلوم پیامبر را کشتند، این هم پیراهن خونآلود او. صدای غریو گریه مردم بلند شد. معاویه روزها از این مردم اشک گرفت و از مظلومیّت خلیفه پیامبر سخن گفت و این آیه را میخواند:
■
☼ وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً فَلا یُسْرِفْ فِی الْقَتْلِ انَّهُ کانَ مَنْصُوراً. (اسراء/ ۳۳)
☼ و کسی که مظلوم کشته شود ما برای، ولی، او حق قصاص قرار دادیم، اما، نباید در کشتار زیاده روی کند و همانا او پیروز است.
■
■ حالای مردم! شما میگویید ما در مقابل، این جنایت بزرگ که بر اسلام وارد شد، سکوت کنیم؟ مردم هم گفتند نه، نه، ما با جان و دل حاضریم جهاد کنیم. آنگاه، مردم را جمع کرد و به جنگ با علی (علیه السّلام) آمد. پس، معاویه از خودش نیرویی نداشت، از نیروی پیغمبر استفاده کرد، از نیروی قرآن استفاده کرد. بعد معاویه، زیاد بن أبیه، یک جلّاد خونریز را برای مردم میفرستد. آن وقت مردم چه میگویند؟
■ میگویند این هم اسلام، این هم دین، ببین حاکم اسلامی چه میکند. آنگاه، زبان معاندین دراز میشود.
■ سپس امام (علیه السّلام) میفرماید:
☼ و لکن یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان! و لیکن از حق قسمتی و از باطل قسمتی گرفته میشود و مخلوط میشوند.
☼ یعنی یک مشت از حق و یک مشت از باطل را با یکدیگر مخلوط میکنند و به خورد مردم میدهند، مانند کسی که در گندم مقداری ارزن قاطی میکند و به نام گندم به مردم میفروشد! مردم وقتی شب آن را خوردند فردا اثرش را میبینند و میفهمند آنچه دیشب خوردهاند نان گندم نبوده است.
☼ فهنالک یستولی الشّیطان علی اولیائه و ینجو الَّذین سبقت لهم من اللّه الحسنی.
☼ در اینجاست که شیطان بر دوستان خودش مسلّط میشود.
■ یعنی ابزار شیطان هم حقّ است، حقّ مخلوط شده با باطل، حقّی که لباس باطل پوشیده است. این همان معنایی است که از آیه استفاده میشود که باطل از حق تغذیه میکند، خودش نیرو ندارد، از آن نیرو میگیرد. آب اگر وجود نداشت کف دو قدم هم نمیتوانست برود. اینکه میبینید باطل حرکتی دارد از اینجاست که بر دوش حق سوار میشود. ببینید قرآن چگونه باطل را پوچ و بیارزش نشان میدهد!
░▒▓ غلبه ظاهری باطل و پیروزی نهایی حق
■ باطل از دید سطحی و حسّی نه دید تحلیلی و تعقّلی، حرکت و جولان دارد. مثلاً، یک بچّه را در نظر بگیرید که در عمرش سیل ندیده و نمیداند سیل چیست و از کجا پیدا میشود و چگونه میآید. این بچّه وقتی سیل را میبیند، دریای کف را میبیند که در حرکت است. اصلاًاو خیال نمیکند که جز کف هم چیزی وجود دارد! یعنی، غلبظاهری گسترده و فراگیرنده از باطل است، اما، در نهایت به مغلوبیّت آن میانجامد.
■ قرآن میگوید دیدتان را وسیع کنید، در شناخت جامعه این قدر بظاهر حکم نکنید. اگر تاریخ صد سال پیش را خواستید بررسی کنید نروید سراغ ناصر الدین شاه با آن عشقبازیها و عیاشیها و ظلمها و بگویید یک قرن قبل اوضاع آن طور بوده است.
■ این را شما سمبل شناخت همه مردم نگیرید، ناصر الدین شاه را شما آیینه تمامنمای مردم ندانید.
■ اگر این طور باشد، فتوای میرزای شیرازی در تحریم تنباکو و آثار عظیم آن را چگونه توجیه میکنید؟ وقتی که ناصر الدین شاه و آن صدر اعظمش از غفلت و بیخبری مردم استفاده میکنند و امتیازاتی به خارجیان میدهند، یک عدّه روحانیّون آگاه در پایتخت و شهرهای دیگر متوجّه میشوند و داد و فریاد راه میاندازند و مردم را متوجّه میکنند تا از سامرا فتوای معروف میرزای شیرازی یک مرتبه به ایران میرسد و همچون بمبی منفجر میشود و مردم بر علیه ناصر الدین شاه و دادن امتیاز تنباکو به شرکتهای خارجی قیام میکنند. این نشان میدهد که در عمق باطل، ایمانی حکمفرما بوده است، یک حقیقتی حکمفرما بوده است. زنهای آن زمان که با پوشیه بودند و به زحمت بیرون میآمدند، مثل جنگهای صدر اسلام آمدند و مردها را تشویق کردند که بجنگید وگرنه حق ندارید به خانه بیایید و ما شما را در بستر نمیپذیریم. این حکایت میکند که ناصر الدین شاه سمبل زمان خویش نیست. درست است که مردم ناآگاه بودند، ولی، ناآگاه بودن غیر از شریر بودن است؛ مردم را ناآگاه نگه میداشتند نه آنکه انسانها همه شریر و فاسد بودند. حالا برویم صد سال جلوتر. نادر شاه را میبینیم که از کلّهها مناره میساخت. آیا میشود نادر شاه را معیار آن زمان قرار داد؟ از نظر قرآن، نه. این گونه شخصیتها که در تاریخ نمود دارند، کفهای روی آب هستند، آنها را معیار قضاوت قرار ندهید. اگر همه مردم شرارت نادر شاه را داشتند اصلاًآن جامعه متلاشی میشد.
■ قرآن میگوید اگر همه مردم این قدر شریر و فاسد و ظالم و دروغگو بودند آن جامعه را هلاک میکردیم، چنین جامعهای محال است وجود داشته باشد، اصلاًقابل دوام نیست و فوراً هلاک میشود. اینکه قرآن هلاک اقوام گذشته را بیان میکند برای چیست؟ میگوید: قبل از شما اقوامی بودند که وقتی اکثریّت مردم آن اقوام بد شدند، ریشه آنها را کندیم. پس، اگر جامعه دوام دارد بدانید که اکثریّت مردم فاسد نیستند، بلکه اقلیتی فاسدند که آنها هم کفهای روی آباند.
■ باطل به صورت موقّت، به صورت یک جولان و به صورت یک نمود است و زود هم از بین میرود. احادیثی داریم که حکم ضرب المثل را پیدا کرده، میگوید:
☼ «للحقّ دولهی و للباطل جولهی» حق دولت باقی دارد، اما، باطل را جولانی است و یک نمود است و زود تمام میشود.
☼ «للباطل جولهی ثمّ یضمحلّ».
☼ باطل را جولانی است و بعد مضمحل و نابود میشود (ولی حق، جریان و ادامه و بقا دارد).
■ ضمناً در اینجا معلوم شد که باطل از حق پیدا میشود همین طور که کف از آب پیدا میشود و همان طور که سایه از شخص پدید میآید. معلوم است که اگر حقّی نبود باطلی هم نبود؛ چرا که، باطل میخواهد با نام حق و در سایه حق و در پرتو حق زندگی کند.
■ حق مانند آبی است که وقتی مسیر خودش را طی میکند، در بستر خویش با یک آلودگیهایی روبرو میشود و زبالههایی را هم با خود میبرد؛ بعد این زبالهها را به این طرف و آن طرف میزند و در نتیجه، کفهای کثیفی به وجود میآید. این، لازمه طبیعی حرکت و جریان آب است.
مأخذ: مجموعه آثار استاد شهید مطهری، ج۳.
هو العلیم