برداشتی از برایان فی؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
░▒▓ پرسپکتیویسم
«پرسپکتیویسم شیوهی مسلط و غالب شناختشناسی در حیات فکری معاصر است. پرسپکتیویسم دیدگاهی است که میگوید که هر گونهشناختی اساساً و خصلتاً پرسپکتیوی است [یعنی وابسته به منظر خاصی است] ؛ …بنا به ادعای پرسپکتیویسم دانندگان یا صاحبان شناخت هرگز واقعیت را مستقیماً آن گونهای که در خود است نمینگرند و نمیبینند؛ بلکه از زاویهی خود و با مفروضات و پیشداوریهای خود بدان مینگرند و آن را در نظر میآورند.
«پرسپکتیویسم در مقام نظر و دیدگاه مسلط جانشین پوزیتیویسم شد. …استدلال پوزیتیویستها این بود که اگر دانشمندان بتوانند خود را از سوگیریها و پیشداوریهای خود خلاص کنند میتوانند مستقیماً واقعیات امور را دریابند».
«توصیف نیازمند طرحی است متشکل از واژگان که به وسیلهی آنها واقعیتها بازساخته میشوند، و نیز متشکل از اصول مهمی که بر مبنای آنها واقعیتها را میتوان دستچین کرد و به هم ربط داد». از سوی دیگر، «هیچ خط فاصل قاطعی میان واقعیتها و نظریهها وجود ندارد. در واقع، چون واقعیتها آغشته به نظریه هستند، دقیقتر آن است که بگوییم واقعیتها خودشان موجودیتهایی نظری هستند، هر چند در سطحی پایین و معمولاً، از نوع مشاهدتی. … درست بر همان وجه که گفتههای توصیفی ریشه در نظریهها دارند، نظریهها خودشان هم در دل ساختارهای مفهومی بزرگتر جای گرفتهاند».
«توجه کنید که حال ما چقدر از پوزیتیویسم فاصله گرفتهایم. توصیفات آغشته به مواد و مطالب نظری هستند، و در واقع، خودشان نظریههای سطح پایین به شمار میروند. نظریههای منفرد در دل شبکههای نظری جای دارند؛ و چنین شبکههایی خودشان ریشه در مفاهیم و فرضیاتی دارند که توصیفات و نظریههای تبیینکننده از آنها برساخته میشوند. … بنا بر این، آرمان پوزیتیویستی شناخت همچون آئینهای از جهان، همچون چیزی که فقط آنچه را که هست بازتاب میدهد، اما، خود چیزی در آن وارد نمیکند، آرمانی خطاست. هر گونهشناختی نوعی فعالیت ساختمانی است که در آن دانندگان و صاحبان شناخت افراد سهیم فعالی هستند».
░▒▓ نسبیتگرایی (یک گام پیشتر از پرسپکتیویسم)
«سخن پرسپکتیویسم، صرفاً این است که شناخت جهان چیزی نیست مگر کارکرد چارچوبی زبانی و مفهومی که در درون آن دانندگان و عاملان خاص زندگی و عمل و کار میکنند. … در پرسپکتیویسم هیچ چیز اقتضا نمیکند که میان چارچوبهای مختلف تفاوتهای بنیادینی وجود داشته باشد».
«نسبیگرایی، به آن معنایی که من در اینجا به کار میبرم، آموزهای است که میگوید تجربه (در مورد نسبیگرایی شناختشناسانه) یا واقعیت (در مورد نسبیگرایی هستیشناسانه) چیزی نیست مگر کارکرد یک مفهوم خاص. بنا بر این، در نسبیگرایی شناختشناسانه، محتوا، معنا، حقیقت، درستی و معقول بودن باورها، ادعاهای شناختی، اخلاقی، یا زیباییشناختی، و تجربهها و اعمال را فقط از منظر یک طرح مفهومی خاص و در دل آن طرح مفهومی میتوان معین کرد. …بنا به نسبیتگرایی شناختشناختی هیچ نوع داوری میان چارچوبی مجاز نیست. بنا به نسبیگرایی هستیشناسانه، خود واقعیت را طرح مفهومی خاص کسانی که در دل این طرح مفهومی میزیند معین میکند».
«چون جهانی که ما در آن زندگی میکنیم از چارچوب مفهومی ما نشأت میگیرد، و چون چارچوبهای اساساً متفاوت با هم توافقناپذیر هستند، پس، نتیجه میگیریم که آنهایی که در چارچوبهای مفهومی اساساً متفاوت هستند در جهانهای متفاوتی زندگی میکنند که کاملاً جدا از هم هستند. …کار نسبیگرایی سرانجام، به جداییگرایی میکشد؛ و این چه نتیجه و سرانجام، مضحک و باژگونهای است، چون یکی از عمیقترین انگیزههای پشت نسبیگرایی، و یکی از جذابترین ویژگیهای آن، بازشناختن و به جای آوردن تفاوتها در آن و احترام گذاشتن به این تفاوتهاست. …اما نسبیگرایی به جای آنکه ما را به دیگران وصل کند، آن هم از طرق احترامآمیز و سپاسگزارانه، ما را از دیگران جدا میکند و به جزایر عدم درک متقابل میراند».
«فرض کنید که کل دانش و شناخت پرسپکتیوی است و مبتنی بر اعتقادات بنیادین و پیشفرضهاست. باز هم فرض کنید که تفاوتهای جدی و عمیقی میان طرحهای مفهومی رقیب هست و این امر نشان میدهد که چرا ناپیوستگی از مشخصههای تاریخی علم، تاریخ اندیشه، و تاریخ فرهنگهاست. آیا این فرضیات نسبیگرایی را امری الزامی میکند؟ نه؛ چنین نیست. …تفاوت داشتن مستلزم وجود تشابهاتی عمیق در پسزمینه است».
☱ دانلد دیویدسن در نظریهی ترجمهی ریشهای خود به این نکته عمیقاً توجه نشان میدهد؛ او طی چند گزاره مدلل میسازد که (اولاً) این ادعا که دیگران در جهان مفهومی متفاوتی از جهان مفهومی ما زندگی میکنند بدین معناست که آن دیگران حرف میزنند و فکر میکنند. جای گرفتن در جهانی مفهومی چیزی نیست مگر همان حرف زدن و فکر کردن. در (ثانی) ، برای این ادعا که دیگران (مانند رورتی و ما که استدلال او را میشنویم) حرف میزنند و فکر میکنند، ما نیازمند آنیم که بدانیم آنان عملاً چیزی میگویند و نه صرفاً سر و صدایی از خود خارج میکنند. در درجهی (سوم)، برای دانستن اینکه دیگران چیزی میگویند، ما نیازمند آنیم که دست کم برخی از معانی و منظورهای آنان را از بیان آن سخنان بدانیم. چگونه میتوانیم بدانیم الفاظی که از اذهان خارج میشوند چیزی بیش از زنجیرهی ساخته و پرداختهای از علت و معلولهای شنیداری است؟ برای آنکه به این نتیجه برسیم که بیگانگان مفروض فرازمینی از سر و صداهای خاصی که دارند چه منظوری دنبال میکنند، باید بتوانیم یقین حاصل کنیم که دست کم برخی از آن سر و صداها چه معنایی دارند؛ اگر معنای هیچ یک از آن سر و صداها را ندانیم، در واقع، نمیتوانیم بگوییم که گفتگویی واقعی در میان است (اما لزومی ندارد که معنای همهی الفاظ را بدانیم تا نتیجه بگیریم که آن بیگانگان دارند واقعاً به زبانی صحبت میکنند). (چهارم) برای آنکه بدانیم دیگران (مثلاً رورتی) چه منظوری از حرفهایشان دارند، لازم است بتوانیم الفاظ و گفتار آنان را به زبان خودمان ترجمه کنیم. در وهلهی (پنجم) معلوم میشود که برای ترجمه کردن الفاظ و گفتار آنان، ما نیازمند آنیم که باورها، تمنیات و گرایشهایی به آنان نسبت دهیم و شیوههای ربط یافتن عناصر ذهنی را معین کنیم. معانی اساساً از باورها، تمنیات و اصول اندیشه برمیآیند به نحوی که تغییر دادن تفسیر و تعبیر هر یک از آنان مستلزم تنظیماتی تازه در نحوه تفسیر آن بقیه خواهد. (ششم)، اما، برای نسبت دادن اینگونه عناصر ذهنی به آنان، ما باید فرض کنیم که آنان پسزمینهی مشترکی در باورها، تمنیات، و اصول اندیشهشان با ما دارند، یعنی، آنها هم در همان جهان زندگی میکنند. این نکته، نکتهی اصلی و کلیدی دیویدسن است. ما نمیتوانیم گام نخست در نسبت دادن حالتهای ذهنی به دیگران را برداریم، مگر آنکه از این فرض شروع به حرکت کنیم که نوعی توافق عمومی در ادراک حسی، باورها، تمنیات و گرایش معنایی، و اصول اندیشه میان ما و دیگران وجود دارد. ما برای نسبت دادن هر گونه معنایی به الفاظ آنان بایستی یک شباهت کلی میان حیات ذهنی آنان و حیات ذهنی خودمان را فرض بگیریم. در غیر این صورت، ما مبنایی نخواهیم داشت که بر آن مبنا بتوانیم هیچگونه معنایی به سر و صداهای دیگران بدهیم. این به آن معنا نیست که دیگران مخاطب، نمیتوانند هیچ تفاوتی با ما داشته باشند، بلکه بیشتر به این معناست که این تفاوتها نباید از حد معینی که فهمپذیری در آن حد ممکن میگردد بیشتر باشد، در غیر این صورت دیگر نمیتوان گامی در جهت فهم دیگران مخاطب برداشت.
☱ مثلاً اصل عدم تناقض در تفکر را که بر استفادهی ارتباطی در زبان حاکم است در نظر بگیرید؛ هر زبانی که در آن تصدیقی صورت میگیرد، بایستی میان گفتن «p» و گفتن «~p» تمیزی قایل شود: اگر این تمیز ناممکن و نامقدور باشد، دیگر هیچ ارتباط و پیامرسانی ارجاعی از هیچ نوعش مقدور نخواهد بود (مثلاً اگر «الآن برف میبارد» ناقض این نباشد که «الآن برف نمیبارد» ، در این صورت، «الآن برف میبارد» چیزی در این باره که الآن برف میبارد یا نمیبارد به ما نمیگوید؛ در واقع، اصلاً چیزی به ما نمیگوید)، اما، این بدان معناست که هر زبان که غنای کافی داشته باشد که بتواند تصدیقات را شامل شود بایستی طبق اصل عدم تناقض کار کند. این استدلال نشان میدهد که کسانی که به زبانی سخن میگویند، باید طبق اصول قیاسی رفتار کنند. بنا بر این، این اصول نمیتوانند تحمیلاتی از سوی فلاسفهی ماهیتگرا بر جهانی ناآگاه از واقعیتها باشد. این، حتی، نمیتواند اختراع مهم فیلسوفان ماهیتگرا به حساب آید؛ چرا که، همه به تفصیل در مورد این اصول آگاهی دارند و از آن استفاده میکنند. این اصول، ضروری تفسیر و تعبیر هستند که باید در هر کوششی برای فهم آنچه دیگران میگویند (حتی دیگران بسیار متفاوت از ما) فرض گرفته شوند. در نتیجه، ما برای آنکه دیگران را بفهمیم و بشناسیم باید فرض کنیم که بر اندیشهی آنان نیز مثل اندیشهی خود ما اصول اندیشه و تفکر حاکم است. اگر قرار است ما دیگران را در حال کار و عمل در درون طرحی مفهومی تفسیر کنیم، باید فرض را بر این بگذاریم که حقایق سادهای دربارهی جهان و شیوهی استدلال دربارهی آنها میان ما و آنها مشترک است. بدون چنین فرضی ما هیچ مبنایی برای دادن تفسیری از الفاظ آنها نخواهیم داشت و بنا بر این، نخواهیم توانست که تصور کنیم آنان اصلاً طرحی مفهومی در ذهن دارند. (هفتم)، اما، داشتن پس، زمینهی توانایی شناختی، باورها و اصول استدلالی مشترک به معنای آن است که آنها هم در همان جهانی زندگی میکنند که ما زندگی میکنیم. ما نمیتوانیم تعاملی معنادار را به دیگران نسبت دهیم و فرض را بر این نگذاریم که ما هم در همان جهان زندگی میکنیم و مفاهیم آنها و استفادهای که از این مفاهیم میکنند با مفاهیم ما و نحوهی استفادهی ما از آنها از جهات مهمی عین هم است. بنا بر این، درک وجوه و نحوهی تفاوت دیگران با ما، پیشفرضش این است که دیدگاه آنان از جهات بسیاری با دیدگاه ما مشترک است، و جهانی که آنها در آن زندگی میکنند همان جهان ماست.
☱ در نهایت، توافق در توان پایهای شناختی، و مشترک بودن بخش عمدهی باورها و معتقدات، و هنجارهای تفکر و اندیشیدن پیشفرض اجتنابناپذیر هر گونه ادعایی در این مورد است که گروهی از طالبان شناخت و عاملان در محدودهی یک طرح مفهومی کار و عمل میکنند. این بدان معناست که ادعای اینکه طرحی مفهومی از بیخ و بن با طرح مفهومی ما متفاوت است و بنا بر این، توافقناپذیر است ادعایی ناساز است؛ در واقع، در این ادعا بر عدم توافق ریشهای صحه گذاشته میشود، اما، در مقابل، پیشفرض آن توافق در بنیاد است.
مآخذ:...
هو العلیم