فیلوجامعه‌شناسی

”بنیان‌های هستی‌شناختی معرفت و انواع آن“/ بخش دوم

فرستادن به ایمیل چاپ

رابرت کینگ مرتن


• هر چند آشکارا مسأله بنیادهای هستی‌شناختی معرفت، هسته‌ی هر نظریه در جامعه‌شناسی معرفت است، اما تنها در حاشیه و نه مستقیماً به آن پرداخته می‌شود. در عین حال هر نوع رابطه‌ای که میان معرفت و جامعه برقرار شود، منجر به یک تئوری کامل در باب روش‌شناسی و تبیین علی جامعه‌شناسی خواهد شد. نظریات مسلط در قلمرو جامعه‌شناسی معرفت یکی یا هر دو نوع رابطه میان جامعه و معرفت را متعرض گشته‌اند. (۱) رابطه علی یا کارکردی و (۲) رابطه نمادین، ارگانیسمی و یا معنایی.

▒▓ مارکس و انگلس
• در واقع مارکس و انگلس صرفاً به برخی انواع رابطه علی میان بنیان اقتصادی و اندیشه پرداخته‌اند که این روابط را با اصطلاحات متفاوت «تعین، تطابق، انعکاس، پیامد، وابستگی» و از این دست بیان داشته‌اند. علاوه بر این، یک رابطه‌ی «احتیاج» یا «نیاز» نیز وجود دارد؛ آنگاه که طبقه در مرحله‌ای خاص از سیر تاریخی خویش نیازهایی ایجاد می‌کند، فرض بر آن است که فشارهایی برای ایجاد اندیشه‌ها و معرفت‌های متناسب با این نیازها پدید می‌آید. نارسایی‌ها ناشی از این فرمول‌های گوناگون آن کسانی را می‌آزارد که می‌خواهند سنت مارکسیستی را این روزها در پیش گیرند.
• چنانکه قبلاً ملاحظه کردیم، از آنجا که مارکس پذیرفته است که اندیشه صرفاً انعکاسی از پایگاه طبقاتی عینی نیست، طرح این مدعا مجدداً مشکل تأکید او بر وجود یک مبنای تعین‌بخش را مطرح می‌کند. فرضیات مارکسیستی غالباً برای فائق آمدن بر این مشکل، یک نظریه تاریخ را تدارک می‌بینند تا مبنای تعین را فراهم نماید و از آن نتیجه می‌گیرند که ایدئولوژی «به لحاظ موقعیت تاریخی منتسب است» به طبقه خاصی از جامعه. این مستلزم ساختی از فرضیات است دایر بر اینکه انسان می‌تواند «بیندیشد و بپذیرد»، به شرط آنکه بتواند در موقعیت مناسب تاریخی قرار گیرد. اما این‌چنین نگرش‌هایی به موقعیت، مستلزم آن نیست که «عملاً» موقعیت تاریخی به نحوی گسترده درون یک طبقه اجتماعی جریان داشته باشد. پس این مدعا ما را به مشکل دیگر «آگاهی نادرست» رهنمون می‌شود؛ همان مشکل که چگونه ایدئولوژی‌هایی که نه همساز با منافع یک طبقه هستند و نه با موقعیت تاریخی نسبت دارند، سیطره می‌یابند و همه‌گیر می‌شوند.
• یک بررسی تجربی جزیی که در باب آگاهی نادرست در «مانیفست» آمده است، توجه را به سوی کنترل بورژوازی بر محتوای فرهنگ و در نتیجه اشاعه‌ی دک‌ترین‌ها و معیارهای بیگانه با منافع پرولتاریا معطوف می‌دارد. و یا به عبارت عام‌تر «افکار حاکم بر هر عصر و زمان همانا افکار طبقه حاکمه‌ی آن عصر است». اما این تنها بخشی از مسأله است؛ در بیشتر موارد این امر به آگاهی نادرست طبقه‌ی محکوم مربوط می‌شود. مثلاً تا اندازه‌ای این مطلب را در گفتاری که مارکس بیان می‌کند به روشنی ملاحظه نمود؛ مارکس می‌گوید که حتی جایی یک دهقان مالک «به علت موقعیت تاریخی‌اش که خود باور ندارد، در آن موقعیت قرار می‌گیرد، به طبقه‌ی پرولتاریا متعلق می‌شود». به هر حال، بررسی آگاهی نادرست طبقه حاکم بجا و صحیح نخواهد بود.
• مشکل دیگر (گر چه کاملاً فرموله نشده است)، این است که مسأله آگاهی نادرست علیه خود تئوری مارکسیستی موضوع می‌گیرد. این مشکل، همان مفهوم ایدئولوژی به عنوان نمودی ناخواسته و ناآگاهانه از «انگیزش‌های واقعی» است؛ این نمودها به نوبه‌ی خود بر اساس منافع عینی طبقات اجتماعی تعیین می‌شوند. بنابراین، تأکید مجددی بر ماهیت ناخواسته و غیرتعمدی ایدئولوژی می‌رود: «ایدئولوژی فرآیندی است که توسط متفکران پیش گفته، به نحوی آگاهانه البته با آگاهی کاذب پدید می‌آید. انگیزش‌های اصلی، متفکر را وامی‌دارد که نسبت به آن‌ها غافل بماند، و گرنه به هیچ وجه فرآیندی ایدئولوژیک در کار نیست. بدین‌سان او وجود انگیزش‌های نادرست یا آشکار را نشان می‌دهد».
• ابهام نهفته در اصطلاح «انطباق» برای نشان دادن رابطه میان بنیان مادی و اندیشه تنها در اثر یک هواداری کور قابل چشم پوشی است. ایدئولوژی‌ها معادل «تحریف موقعیت‌های اجتماعی»اند؛ چرا که تنها «نمودی» از شرایط مادی هستند؛ و به علاوه چه ایدئولوژی منحرف باشد، چه نباشد، حمایتی انگیزشی برای حرکت برخلاف جهت تغییرات واقعی در اجتماع فراهم می‌کند. ایدئولوژی به آخرین وجه خود عقایدی «فریبنده» برای تأمین انگیزش کنش‌ها فراهم می‌کند. با این حال، مارکسیسم میزانی استقلال از فرآیند تاریخی را برای ایدئولوژی‌ها در نظر می‌گیرد. از اینجاست که مارکسیسم مفهوم عوامل متقابلاً تأثیرگذار را وضع می‌کند که اشاره به روساخت دارد که گر چه وابستگی‌های متقابلی با بنیان مادی دارد، همچنین میزانی از استقلال برای آن مفروض داشته شده است. انگلس آشکارا پذیرفته است که فرمول‌بندی قبلی مارکسیسم حداقل از دو جهت ناقص است: نخست آنکه هم او و هم مارکس، هر دو قبلاً به فاکتورهای اقتصادی و درک نقش کنش‌های متقابل میان بنیان اقتصادی و اندیشه تأکید فراوانی روا می‌داشتند؛ در ثانی آن‌ها بعد صوری معرفت را «نادیده انگاشتند» (همان سیری که اندیشه‌ها در آن رشد می‌کنند).
• بنابراین، دیدگاه مارکسیستی انگلسی در باب ارتباط اندیشه‌ها و زیرساخت اقتصادی، بر آن می‌شود که ساخت اقتصادی چارچوبی را می‌سازد که حوزه عمل اندیشه‌هایی (که ثابت خواهد شد به لحاظ اجتماعی مؤثرند) را محدود می‌کند؛ ممکن است اندیشه‌هایی که برای هیچ‌یک از دو طبقه متضاد منافعی در پی ندارند پدید آیند، اما نتایجی اندک به جای خواهند نهاد. شرایط اقتصادی برای ظهور و گسترش اندیشه‌هایی که نمودی از منافع، نگرش‌ها و یا هر دو، در مورد طبقه اجتماعی معینی هستند، شرط لازم و البته نه کافی به شمار می‌روند. هیچ تعین سفت و سخت اندیشه‌ها از سوی شرایط اقتصادی وجود ندارد، اما این شرایط زمینه‌های مشخصی برای ظهور اندیشه‌ها فراهم می‌آورند. ما با شناخت شرایط اقتصادی می‌توانیم نوع اندیشه‌هایی را که می‌توانند تأثیر تعیین‌کننده‌ای به جای گذارند، پیش‌بینی نماییم. «انسان‌ها تاریخ خویش را می‌سازند، اما نه دقیقاً آنچنان که می‌خواهند؛ ایشان تاریخ خویش را نه تحت شرایطی که خود انتخاب می‌کنند، که زیر شرایطی که مستقیماً تافته، برگرفته و انتقال یافته از گذشته است می‌سازند». و در ساختن تاریخ، اندیشه‌ها و ایدئولوژی‌ها نقش ویژه‌ای دارند: برای گواه، تنها به این دیدگاه در مورد مذهب، که آن را «افیون توده‌ها» می‌انگارند بنگرید؛ یا بیشتر توجه کنید به اهمیتی که مارکس و انگلس به نقش اندیشه‌ها و ایدئولوژی‌ها در «آگاه» کردن پرولتاریا از «منافع خود»شان می‌دهند. گر چه هیچ سوخت و سوزی در روند کلی ساخت اجتماعی راه ندارد، اما سیر شرایط اقتصادی تنها خطوط تغییراتی که «ممکن و محتمل است رخ دهند» را تعیین می‌کند؛ از این رو گر چه نظام‌های فکری می‌توانند نقشی قاطع در انتخاب گزینه «انطباق» با تعادل واقعی قدرت در مقابل گزینه مقابله با وضعیت موجود قدرت ایفا کنند، اما از همین جهت به طور محتوم ناپایدار، پرمخاطره و زودگذرند. نهایت جبر از سوی سیر اقتصادی اعمال می‌شود، اما این جبر تا بدانجا گسترده اعمال نمی‌شود که هیچ اختلافی به هیچ نحو مجال بروز نیابد.
• تئوری مارکسیستی تاریخ، فرض را بر آن می‌گذارد که، «دیر یا زود»، نظام‌های فکری که هم‌نوا با قدرت مسلط و موجود نباشند، به نفع آن نظام‌های فکری که نمود بارزتری از گسترش فائقه قدرت هستند، کنار می‌روند. این دیدگاهی است که انگلس در خلال استعاره «سیر زیگزاگ» ایدئولوژی مطلق به آن اشاره می‌کند: ایدئولوژی‌ها می‌توانند موقتاً از هم‌نوایی با روابط اجتماعی تولید در وضع موجود عدول کنند، اما در نهایت به راه اصلی باز خواهند گشت. از این روست که تحلیل مارکسیستی ایدئولوژی همواره با وضعیت تاریخی «کل» مرتبط است؛ هم آن هنگام که انحرافات موقتی مورد بررسی قرار می‌گیرند، و هم آنگاه که هم‌سازی‌های بلندمدت اندیشه‌ها و جبر اقتصادی لحاظ می‌شوند. اما به همین دلایل تحلیل‌های مارکسیستی درجه زیادی از انعطاف در خود دارند و همیشه هر سیری را می‌توانند انحراف و انکساری موقتی تلقی کنند؛ اینجاست که «نابهنگامی» و «عقب‌ماندگی» انگ‌هایی می‌شوند که به کار تبیین عقایدی که با انتظارات نظری منطبق نیستند می‌آیند. به مجرد آنکه نظریه‌ای شامل مفاهیمی همچون «عقب‌ماندگی‌ها»، «تحمیل‌ها»، «نابهنگامی‌ها»، «تصادف‌ها»، «استقلال جزیی» و «وابستگی نهایی» است، آنچنان نااستوار و چنان مبهم می‌شود که با هر مجموعه اطلاعات دروغین هم‌طراز می‌گردد. اینجا همچون بسیاری نظریات دیگر در جامعه‌شناسی معرفت سؤالی قطعی مطرح می‌شود که آیا ما خود نظریه‌ای خالص و ناب داریم؟ چگونه یک نظریه بی‌اعتبار می‌شود؟ در هر موقعیت تاریخی، کدام اطلاعات نظریه را رد می‌کند و بی‌اعتباری آن را بازمی‌نمایاند؟ اگر به این سؤالات پاسخ روشنی داده نشود، اگر نظریه شامل قضایایی گردد که معیارها و گواه‌های متضادی در بر داشته باشد، آنگاه این نظریه صرفاً شبه‌نظریه‌ای همسان با هر توده اطلاعات پراکنده است.
• گر چه مانهایم گام‌های بلندی در ایجاد رویه‌های تحقیقی دقیق در جامعه‌شناسی معرفت اصیل برداشت، اما او رابطه‌ی اندیشه و جامعه را به نحوی محسوس مبهم باقی گذاشت. چنانچه خود او نشان داد، در بدو تحلیل یک ساختار فکری، مشکل قرار دادن آن ساختار فکری درون گروه‌های خاص پیش می‌آید. این مشکل مستلزم آن است که نه تنها مشاهده‌ی تجربی در مورد گروه‌ها یا طبقه‌ای که افکار ایشان در این ساختار فکری، غالب است صورت پذیرد، بلکه همچنین باید تفسیر کرد که چرا این گروه‌ها و نه گروه‌های دیگر این نوع فکر را پدید آورده‌اند. پاسخ به این سؤال اخیر متوجه یک دستگاه نظری روان‌شناسی اجتماعی است که مانهایم به نحو سیستماتیک چنین دستگاهی را فراهم ننموده است.
• بیشتر کاستی‌های نهفته در تحلیل دورکیم، آشکارا با پذیرفتن غیرنقادانه‌ی وی از تئوری نپخته انطباق مرتبط است. بر اساس این تئوری، مقوله‌بندی‌ها فکر «بازتاب» اشکال ویژه‌ای از سازمان گروه تلقی شده‌اند. بنابراین، «جوامعی در استرالیا و امریکای شمالی وجود دارند که در آن جوامع فضا به صورت یک دایره‌ی پهناور تصور می‌شود، «زیرا» خانه‌ها شکلی مدور دارند… سازمان اجتماعی مدلی شده است برای سازمان فضایی و باز تولید آن». همین‌طور مفهوم عام زمان برگرفته است از واحدهای ویژه زمان که در طی فعالیت‌های اجتماعی (رسوم، جشن‌ها، اعیاد و شعائر مذهبی) از یکدیگر متمایز شده‌اند. مقوله‌بندی طبقات اشیاء و شیوه‌های طبقه‌بندی که متضمن سلسله مراتب است نیز از گروه‌بندی‌های اجتماعی سرچشمه گرفته است. بنابراین، مقوله‌بندی‌ها اجتماعی «در فهم ما از جهان جدید خود را می‌نمایند». پس به طور خلاصه مقوله‌بندی‌ها «نمود» ابعاد گوناگون  نظم اجتماعی هستند. این‌گونه جامعه‌شناسی معرفت دورکیم در اثر اجتناب او از روان‌شناسی اجتماعی آسیب پذیرفته است.
• از نظر شلر رابطه‌ی اصلی میان اندیشه‌ها و عناصر هستی‌شناختی از نوع رابطه‌ی متقابل است. افکار با عناصر هستی‌شناختی در کنش متقابلاند و این کنش متقابل به عنوان یک اقدام انتخابی کمک می‌کند تا میزانی که اندیشه‌های بالقوه بالفعل می‌شوند را بررسی کنیم. عناصر هستی‌شناختی محتوای افکار را «نمی‌سازند» یا «تعین نمی‌بخشند». آن‌ها صرفاً تفاوت میان بالقوگی و بالفعلی آن‌ها را مشخص می‌کنند. آن‌ها بالفعل شدن اندیشه‌های بالقوه را به تأخیر می‌افکنند و یا تسریع می‌کنند. شلر ذیل تصویر یادبود اهریمن فرضی کلارک ماکسول نوشته است: در یک وضعیت و نظم معین، عناصر هستی‌شناختی دریچه‌های سد را به سوی سیل اندیشه باز و بسته می‌کنند». آنچنان که شلر می‌گوید، صورت‌بندی مسأله بدین نحو که بر اساس آن کارکرد گزینش از ابعاد واقعیت مستقل و خودکفا به عناصر هستی‌شناختی نسبت داده شود، نقطه‌ی اشتراک نظریه‌پردازان بی‌نهایت متفاوت و متنافری همچون دیلتای، ترولش، ماکس وبر و خود وی است.
• شلر با مفهوم «هویت‌های ساختی» به گونه‌ای رفتار می‌کند که از سویی به پیش‌فرض‌های عام معرفت یا عقیده اشعار دارد و از دیگر سوی به ساختار اجتماعی، اقتصادی یا سیاسی. بنابراین، ظهور اندیشه‌های مکانیستی در قرن شانزدهم که جایگزین تفکر مسلط ارگانیستی مسبوق خود شد، از فردگرایی نوین انفکاک ناپذیر است؛ همین‌طور از سیطره ماشین‌هایی که با انرژی غیر انسانی کار می‌کنند بر ابزارهای دستی، از متلاشی شدن گمنشافت و تبدیل آن به گزلشافت، از تولید برای بازار کالاها، از ظهور مسأله اساسی رقابت در عادات و شعائر اجتماعات غربی و غیره. فرآیند تحقیق علمی به عنوان فرآیندی پایان‌ناپذیر که طی آن انبان دانش برای پاسخگویی به انتظارات بجای کاربردهای علمی انباشته می‌شود و همچنین فرآیند جدایی کامل علم از الهیات و فلسفه، بدون ظهور پدیده‌ی بنیادی مالکیت نامحدود در سرمایه‌داری مدرن قابل تحقق نبود.
• شلر در تشریح این هویت‌های ساختی نه به حوزه اجتماعی اقتصادی و نه به قلمرو معرفت، به هیچ‌یک اولویت نمی‌بخشد، بلکه شلر در مهم‌ترین گزاره خود در این موضوع، گویای آن است که این هر دو عرصه توسط ساختار انگیزشی نخب‌گان نیز قویاً تحت تأثیر رسوم و شعائر مسلطاند. بنابراین، تکنولوژی مدرن صرفاً کاربرد علم محض مبتنی بر مشاهده، منطق و ریاضیات نیست، بلکه بسی افزونتر، محصول هدف قرار دادن کنترل طبیعت است که این هدف‌گیری مقاصدی را به عنوان ساختار مفهومی اندیشه‌ی علمی تعریف می‌کند. این هدف‌گیری در سطحی وسیع جلوه می‌نماید و نباید با انگیزش‌های شخصی دانشمندان اشتباه گرفته شود.
شلر با مفهوم هویت ساختی به مفهوم «وحدت فرهنگی» یا Sinnzusammenhang دست می‌یابد. این مفهوم مرادف با مفهوم «نظام فرهنگی معنایی» سوروکین است که شامل «هویت بنیان‌های اساسی و ارزش‌هایی است که به تمام بخش‌ها نفوذ کرده است»؛ این مفهوم متفاوت از مفهوم «نظام علی» است که به معنای وابستگی متقابل بخش‌هاست. کاوش سوروکین در باب معیار حقیقت، با سامان دادن نوع‌شناسی فرهنگ اعم از وجودشناسی، مابعدالطبیعه، محصولات علمی و تکنولوژیک و غیره، به این دستاورد دست یافت که این انواع فرهنگی آشکارا در خود تمایلی برای وحدت معنایی با فرهنگ مسلط دارند.
• سوروکین شدیداً با این مسأله روبرو شد که چگونه تعیین کند که این وحدت تا چه «میزان» روی داده است. باید این را در نظر داشته باشیم که سوروکین به رغم تندگوئی‌ها و ناسزاگوئی‌هایش نسبت به آمارگرایان عصر حسی، به تعیین میزان یا درجه وحدت که مستلزم محاسبات آماری است دست می‌یازد. بدین ترتیب، او شاخص‌های عددی را در مورد نوشته‌ها و نویسنده‌ها در هر دوره زمانی اعمال می‌کند، سپس این شاخص‌ها را درون مقوله‌بندی مناسب طبقه‌بندی می‌کند و فراوانی تطبیقی (و تأثیرِ) نظام‌های فکری گوناگون را به دست می‌دهد. صرف‌نظر از مسایل موجود در ارزیابی تکنیکی در مورد اعتبار و روایی این آمارهای فرهنگی، سوروکین سرراست و بی‌پرده مشکلاتی را که از سوی بسیاری از ناظران موضوع فرهنگ متحد یا Sinnzusammenhang شناسایی شده بود را پذیرفت. در واقع مشکل در میزان‌های غیرعادی این وحدت‌های فرهنگی بود. علاوه بر این، او استنتاجات تجربی خویش را بر بنیان این آمارها مبتنی ساخته بود و این استنتاجات به نوبه‌ی خود قضایای او در مورد روابط میان عناصر هستی‌شناختی و معرفت را بیش از آنکه تأیید کند، به زیر سؤال می‌کشید. مثلاً به این نکته توجه کنید که «تجربه‌گرایی» از لحاظ تیپیک یک نظام حسی حقیقت است. پنج قرن گذشته و به ویژه قرن گذشته مجال «یکسان فرهنگی حسی است!». اما حتی در این جریان سیل آسای فرهنگ حسی، شاخص‌های سوروکین گویای آن است که تنها ۵۳ درصد از آثار مؤثر و مهم این دوره در چهارچوب «تجربه‌گرایی» جای می‌گیرند. همچنین در قرون اولیه این دوره‌ی فرهنگ حسی (از اواخر قرن شانزده تا میانه قرن هجدهم) شاخص‌های تجربه‌گرایی بالنسبه پایین‌تر از شاخص‌های عقل‌گرایی (که یحتمل بیشتر با یک فرهنگ ایده‌آلیستی مرتبط بوده تا با فرهنگ تجربی) بود. هدف از این شواهد انگیختن این سؤال نیست که آیا استنتاجات سوروکین با داده‌های آماریش مطابقت می‌کند یا نه؛ هدف این نیست که بپرسیم چرا قرون شانزدهم و هفدهم را عرصه‌ی «نظام حسی حقیقت» بدانیم، حال آنکه این داده‌ها چیز دیگری می‌گویند؛ بلکه مقصود آن است که نشان دهیم که در پیش‌فرض‌های خود سوروکین، تعیین ماهیت کلی فرهنگ‌های تاریخی، تازه یک مرحله کاری را تشکیل می‌دهد که باید با بررسی انحرافات از این سیر اصلی تداوم یابد. همین که مفهوم «میزان» وحدت وضع شد، دیگر وجود انواعی از معرفت که با جهت مسلط هم‌نوا نیستند را نمی‌توان «بی‌ربط» یا «تصادفی» انگاشت. بنیان‌های «اجتماعی» این نوع دانش‌ها باید به روشنی‌ای که نظریه شهودگرا از آن قاصر است معلوم شود.
• مفهوم اساسی که کمک می‌کند تعمیم‌های مربوط به موضوع اندیشه و معرفت یک جامعه یا فرهنگ کلی را تحلیل کنیم، مفهوم «مخاطبان» یا «مردم» است و یا آن چیزی که زنانیسکی به آن «حلقه اجتماعی» اطلاق می‌کند. مردان دانش خود را منحصراً نه با اطلاعاتشان و نه با کل جامعه، که با بخش‌های خاصی از جامعه مواجه می‌یابند که تقاضاهای خاص، معیارهای ویژه‌ی ارزشیابی، الگوهای خاص معناداری دانش و مسائل مناسب و دیگر امور مخصوص به خود را دارد. با پیش‌بینی این تقاضاها و انتظارات مخاطبان ویژه است که می‌توان آن ساختار اجتماعی را که مردان اندیشه اثر خود را در آن سازمان می‌دهند، اطلاعات خود را در آن تعریف می‌کند و مسائل را در آن ساختار درک می‌کنند، دقیقاً شناسایی کرد. بنابراین، هر چه جامعه تمایز یافته‌تر باشد، گوناگونی حوزه‌های مخاطبان مؤثر افزون می‌شود و موضوعات مورد توجه علم، صورت‌بندی‌های مفهومی و رویه‌هایی که اهمیت دانش را تأیید می‌کنند، متعددتر می‌گردند. با ربط دادن میان این مخاطبان که به روش تیپولوژیک مشخص شده‌اند، از سویی، و پایگاه اجتماعی آنان، از دیگر سوی، امکان آن پدید می‌آید که روایتی Wissessoziologische از تفاوت‌ها و تضادهای افکار درون جامعه (مسأله‌ای که در یک تئوری تجلی‌گرا نمود می‌یابد) به دست آید. بنابراین، دانشمندان قرن هفدهم در انگلستان و فرانسه که در جوامع نوپدید سازمان یافته بودند و خود را مواجه با مخاطبان می‌دیدند، بسیار متفاوت از دانشمندانی بودند که به تنهایی در دانشگاه‌های سنتی باقی مانده بودند. جهت تلاش‌های آنان به سوی توضیح «روشن، متقن و تجربی» مسائل فنی، و علمی، کاملاً با آثار انتزاعی و غیرتجربی دانشمندان مقیم در دانشگاه‌های سنتی متفاوت بود. کاوش در تفاوت‌های مخاطبان مؤثر، معیارهای متمایز اهمیت و اعتبار معرفت را توضیح می‌دهد، آن‌ها را با پایگاهشان در جامعه مرتبط می‌سازد و فرآیندهای روان‌شناختی اجتماعی که در جهت محدود کردن شیوه‌های ویژه‌ی اندیشه عمل می‌کنند را عیان می‌سازد و بدین‌سان این شیوه‌ی بررسی، رویه‌ای پدید می‌آورد که تضمین می‌کند تا پژوهش در زمینه جامعه‌شناسی معرفت از سطحی برگرفته شود که قابل آزمون تجربی باشد.
• کاوشی که گذشت به مضامین نظریات مسلط در این حوزه پرداخت. محدودیت مجال این گفتار تنها اجازه می‌دهد که یکی دیگر از این نظریات را که از میان پارادایم ما انتخاب شده است، مورد بررسی قرار دهیم: کارکردهایی که به انواع محصولات ذهنی منتسب می‌شود ….
مآخذ:...
هو العلیم

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.