حامد دهخدا
فروپاشی اجتماعی به وضعیت اجتماعی اطلاق میگردد كه طی آن منابع هنجاری و گاهاً مادی بقای ارتباط در یك اجتماع از مردم، كه در یك سیستم اجتماعی واحد به حیات اجتماعی مشغولند، دچار تزلزل گردد و به گسیختگی آن افراد از سیستم مذكور، و همچنین از یكدیگر منجر گردد.
نخستین موج فراگیر فروپاشی اجتماعی پس از انقلاب فرانسه و تحولات پس از آن در سراسر اروپا ظاهر گشت و علم جامعهشناسی در قرن نوزدهم به ویژه به دلیل چارهاندیشی برای این نخستین موج پایهگذاری شد، و دومین موج فراگیر جهانی فروپاشی اجتماعی در پایان قرن بیستم به دلیل گسترش آنچه به وضعیت پسامدرن موسوم گردید و حكایت از نوعی شكاكیت در مورد ساز و كارهای هنجاری فراگیر ارتباطات اجتماعی داشت، روی داد و نظر جامعهشناسان را به خود جلب كرد. پس دو دسته نظریه در حوزۀ جامعهشناسی به بررسی فرایند فروپاشی اجتماعی پرداختهاند.
فرایندهای فروپاشی اجتماعی با تحمیل ویژگیهایی بر حیات اجتماعی همراهند؛ احساس اضطراب، آشفتگی، نابسامانی، پریشانی، تشویش، نگرانی، هیجان؛ گسستی عامدانه از جدیت و قاطعیت سنت و رفتن به سمت عدم قاطعیت، بیتوجهی، جدی نبودن، سرسری گرفتن، بازی، تفریح و انگیزههای ناگهانی؛ و نوعی نگرانی یا دغدغه علیالظاهر لیبرال بابت آنچه كه شاید بتوان آن را آرمانخواهی عدالت و برابری نامید، گویی كه جامعه دیگر حال و حوصلۀ هیچ حركتی را بدون مبنای مشتركی كه دیگر نیست ندارد. بدون تردید اینها از جمله عوامل و دلایل بیشماری هستند كه بر اساس آن بسیاری از نویسندگان قرن نوزدهم فرهنگ مدرن را واكنشی بیروح در مقابل فرهنگ سنتی گذشته و همچنین نویسندگان دیگری در پایان قرن بیستم فرهنگ پسامدرن را عكسالعملی سرد در برابر مدرنیت تلقی كنند.
مسترویچ معتقد است كه علیرغم تداخل ظاهری بین روح پایان قرن و روح پسامدرن، نباید گمان شود كه روح پسامدرن در مقابل روح مدرن و حلال مشكلات سردی و جمود آن است، بلكه تداوم یك انجماد شكننده است كه از مدرنیت آغاز گردیده است و در فازهای بحرانی آن به اوج خود رسیده است. پسامدرنیسم در واقع بسط و گسترش و حتی تكامل مدرنیت محسوب میشود؛ همان مدرنیت سرد و بیعاطفه عصر روشنگری كه روح پایان قرن سابق علیه آن به شورش و عصیان برخاسته بود. از این رو، پایان قرن سابق به عنوان واكنشی اصیل و حقیقی علیه روایتهای عصر روشنگری و همینطور به مثابه جستجو و پویشی حقیقی و اصیل برای یافتن مبانی و شالودههای غیرعقلانی نظم اجتماعی، بدواً از دل مفهوم همدردی و شفقت انسانی، تلقی میشود. پایان قرن در حال ظهور را میتوان نوعی تلاش ناقص، مبهم، مغشوش و متناقض برای تكرار این شورش یا عصیان اصیل از قرن پیشین دانست؛ میتوان استدلال نمود كه فلسفه پسامدرن هرگز حقیقتاً علیه مفهوم عقلانیت دست به شورش و عصیان نمیزند، هرگز واجد احساس همدردی و شفقت نیست، عاری از هرگونه حس همدلی و همراهی است، و همواره حامی و طرفدار وضع موجود است.
در عین حال طرح مسألهها در پایان هر دو قرن یكی است، و آن همان آشفتگی است. آشفتگی و به هم ریختگی در قرن نوزدهم نوعی احساس همدردی را نیاز داشت كه روشنفکران پایان قرن نوزدهم مجدانه در صدد بازسازی آن بودند، اما در پایان قرن بیستم تفاوتی كه پدید آمد، این است كه خود روشنفکران به تقویتكنندگان جدی آشفتگی و جمود و بیحالی بدل میشوند و علت عدم تقارن و حتی تضاد و تخاصم تفكر اجتماعی پایان قرن بیستم با اندیشۀ اجتماعی پایان قرن نوزدهم نیز در همین است.
پس، به طور كلی ما با دو دسته علت و در عین حال دو دسته واكنش به شرایط اجتماعی مواجهیم؛ دو علت شایع شناخته شده در علوم اجتماعی برای فروپاشی اجتماعی، یكی گسترش فرایند مدرنیت و دیگری بسط اندیشههای نسبیتگرا و شکاک نسبت به ارزشها و بنیانهای اخلاقی میانجی روابط در حیات اجتماعی است. در عین حال دو نوع واكنش به این فروپاشی، یكی شامل تلاش برای بازسازی شالودههای اخلاقی روابط اجتماعی به منظور ایجاد روابط گرمتر و صمیمیتر میان اعضای جامعه است و دیگری تلاش روشنفكرانه برای تشدید نسبیتگرایی و انهدام شالودهها.
منابع:...