تیم مِی
چنان چه در نخستین بخش این فصل اشارت رفت، عینیتگرایی و تبیین و ادراک، وجهه همت جریان اصلی علوم اجتماعی است. در عین حال، چه خواهد شد، اگر معلوم شود وجهه همت اصلی، خود مبتنی در پارهای انگارهها و ایدههای غیر عینی و محدود است؟ برای اینکه نشان دهیم که چگونه چنین چیزی ممکن است، باید مروری خلاصه به چهارچوبهای فکری مسلط اجتماعی و سیاسی بیندازیم.
بر اساس انتقادات فمینیستها، برداشتهای ما از نقشها، روابط و نیروهای درون جامعه، بر اساس مفروضات ناآزمودهای در مورد زنان استوار است، و این مفروضات در نظرات ما در باب جامعه بازتاب یافتهاند. وقتی نقش زنان در حیات اجتماعی مورد بررسی قرار میگیرد، زنان، موجوداتی منفعل و احساساتی فرض میشوند. گر چه موارد نقض بسیاری در مورد این مفروضات هست، در عین حال، این شواهد در سایه نگاهی گزینشی به تاریخ مغفول ماندهاند.
خصوصاً، در این راستا، گاه به چیزی به نام «طبیعت انسانی» استناد میشود؛ طبیعت انسانی به معنای ویژگیهای خاص انسان صرفنظر از زمینه تاریخی یا اجتماعی است. متفکران اجتماعی، استدلالات فراوانی چیدهاند تا اثبات کنند که نقشهای اجتماعی طبیعی هستند نه آنکه محصول سلطه اجتماعی و سیاسی مردان بر زنان باشند. مثلاً جان لاک (1704-1632) که فیلسوف تأثیرگذاریست، معتقد است که بشر باید طبیعتاً «معقول» باشد (=طبیعت انسانی). به موازات این فرض، او ضرورت یک «قرارداد اجتماعی» را گوشزد میکند، چرا که نظم از این طریق تحقق خواهد یافت و در غیر این صورت جهان اجتماعی و سیاسی بینظمی خواهیم داشت. به اتکاء چنین نگاه معقولانه و همچنین احساس نیاز به یک قرارداد اجتماعی، وی «خیز بر میدارد» تا نشان دهد که زنان به دلیل قابلیت بچهدار شدن، «احساساتی» هستند و توان تأمین خویشتن را ندارند، پس «طبیعتاً» وابسته به مردان هستند. در جامعه امروز حق مالکیت مسلم است، اما در دیدگاه لاک به دلیل وابستگی زنان، آنان از چنین حقی محرومند. ازدواج قراردادی است که زنان به آن راه داده میشوند تا پسرانی به دنیا آورند که دارایی را به ارث ببرند. بنابراین، قرارداد ازدواج ابزاری است که ثبات حقوق مالکیت در جامعه را تضمین میکند و باعث میشود مردان پسرانی داشته باشند تا جایگاه خود را برای همیشه تحکیم نمایند.
چنان چه نظریه پردازان فمینیست اشاره کردهاند، لاک حق داشتن را با قابلیت «معقول بودن» یکی گرفت، و از آنجا که مطابق استدلالات او زنان فاقد چنین قابلیتی هستند، پس نتیجه گرفت که نمیتوانند حقی داشته باشند. فمینیستها استدلال میکنند این تمایز میان زنان و مردان که آن چنان که میگویند تمایزی طبیعی است، در تفکر غربی رخ داده است و بنیانهایی را فراهم آورده که ما بر اساس آنها تفکرات و فعالیتهای علمی خود را مبتنی ساختهایم. آنچه در این مفروضات پنهان شده، نه گزارههایی علمی، بلکه مبانی عمیقی هستند که به رغم زنان، توسط متفکران مذکر وضع شدهاند. مثلاً این اعتقاد که جایگاه زن در خانواده فرع بر جایگاه مرد است، بعد طبیعی «مشرب اخلاقی» هگل، فیلسوف آلمانی (1931-1770) را تشکیل میدهد. به نحو مشابهی، داروین (82-1089) اعتقاد دارد که به شواهدی علمی دست یافته که نشانگر تقسیم کار میان جنسهاست. باز هم ما به این مبدأ باز میگردیم که این تفاوتها طبیعی است. اگر ما به این اصول معتقد باشیم، و بپذیریم که طبیعی باشیم، پس، تعرض به این اصول به معنای تهدید «نظام طبیعی حیات اجنماعی» خواهد بود. اما همین جا محل اختلاف است؛ فمینیستها استدلال میکنند که موقعیت زنان در جامعه، پدیدهای طبیعی نیست، بلکه محصولی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی است که در پیشفرض «علم» نهفته شده و رسوب کرده است.
براساس انتقادات فمینیستها، جامعهشناسی، سیاست اجتماعی و بقیه علوم اجتماعی، همچون علوم طبیعی این اسطوره را به ارث بردهاند؛ مثلاً در پژوهشهای نخستین در مورد خانواده و کار تا قبل از تحقبقات فمینیستها رویکردغالب، زنان را به مثابه «همسر»، «مادر» یا «خانهدار»، مینگریست نه به عنوان انسانهایی که حقوقی دارند. جامعهشناس امریکایی، تالکت پارسنز (79-1902) بر آن است که «پایگاه» اصلی یک زن شهرنشین و جوان، خانهداری است. در واقع، پایگاه او در فضای خانه، توسط پایگاه شوهر یا چنان که معمولاً میگویند، سرپرست خانواده، تعین مییابد. امیل دورکیم پوزیتیویست، که به ایده علم اجتماعی طبیعی چسبیده است، در واقع، دریافتی علمی از جامعه ارائه نداد، بلکه مفروضات اخلاقی در پشت نقاب علم او پنهان شده است. نگرش او به خانواده که شاید بیشتر مطالعهای در مورد زندگی و کار اقتدارگرایانه خود اوست، تلفیق تیزهوشی جامعهشناسانه با اخلاق آهنین عصر ویکتوریایی است. نحو استعمال اصطلاح «خانواده» در تحقیقات سیاست اجتماعی نیز هدف نقادی فمینیستها بوده است، چرا که خانواده را «واحد تحلیلی تصور میکند که منافع خاص زنان در آن هیچ نقشی ندارد».
اگر مدعای ما برای نظریهپردازی در باره حیات اجتماعی، تلاش مطلق برای پنهان کردن این قضاوت ارزشی باشد، پژوهشهای ما جهان اجتماعی را تحریف خواهند کرد. با جداسازی حوزههای «عمومی» و «خصوصی» جهان اجتماعی، مردان انسانهایی میشوند که در میدان عمومی به فعالیت میپردازند، حال آنکه زنان به قلمرو خصوصی خانواده رانده میشوند و پایگاه آنان بر این اساس تعیین میشود. از نظر فمینیستها، رویکردهایی که به حیات اجتماعی نگریستهاند، یا چنین پدیده سیاسی را منعکس میکنند، یا سعی دارند تا آن را به عنوان وضعیتی طبیعی اثبات کنند.
در نتیجه، ادراکات ما درباره حیات اجتماعی با چنین خفهسازی صدای زنان، تنگ و محدود است، و میراثدار انگارههای ویژه وتنگ نظرانهای نسبت به «علم» گردیده است. تحقیقات اجتماعی، اغلب به حوزه عمومی توجه دارند؛ این، مردان هستند که تصویر میکنند، مردان هستند که در مورد جهان میاندیشند؛ مردان هستند که پول میسازند؛ و مردان هستند که سرنوشت ما را رقم میزنند. اگر به سهم زنان هم توجه شود، این توجه مربوط میشود به «وزیر و پشت و پناه» بودن، «رئیس خانه» بودن یا آنچه به آن «تدبیر منزل» میگویند. در تحقیقات مربوط به کار و شغل ما بر اساس تعاریفی عمل میکنیم که بیچون و چرا باقی ماندهاند: «محل کار عموماً به جایی اطلاق میشود که از خانه و زندگی خانوادگی جداست. به همین نحو، کارگران را افرادی تلقی میکنیم که خانه را صبحگاه ترک میکنند، به محل کار میروند و ساعات معینی کار میکنند. … این تلقی از کار و کارگر، شاخص دقیقی برای برخی انواع کار مزدبگیری است، معالوصف، این تعریف برای مشخص کردن کار مزد بگیری زنان چندان قابل قبول نیست». پژوهشها نه تنها شواهدی فراهم آوردهاند که برخی تغییرات در این مدل مسلط را مؤیدند، بلکه نشان میدهند که نگاه جنسیتی در این دیدگاه اهمیتی اساسی دارد.
بنابراین، استدلال بر این است که نظریات مربوط به جهان اجتماعی و فعالیتهای پژوهشی، مردسالار است. آنچه ما به آن علم میگوییم، حقایق عام و فارغ از ارزش نیستند، بلکه مبتنی بر معیارهای مردانه و خصوصاً متکی بر جدایی اسطورهای عقل (مردان) و احساس (زنان) هستند:
«از یک نگاه مردسالار، زنان اعیان و اشیایی منفعل، و نه ذهنهایی فعال در تاریخ تلقی میشوند؛ زنان، افرادی هستند که مورد عمل واقع میشود نه، آنکه خود عمل کنند؛ مردسالاری مانع از آن میشود که بفهمیم که هم مردان و هم زنان، گر چه اغلب به شیوههای بسیار گوناگون، همیشه منفعلند، به همانسان که فعالند. دو قطب مردسالاری همانا، ”زننهانگاری“ (نادیده انگاشتن زن) و ”زننفرتی“ (تنفر از زن) است».
منابع:...