تیم می
این مکتب در تأکید نهادن بر تبیین، با همان اهداف، شریک پوزیتیویسم است. رئالیسم در قلمرو جامعهشناسی از پس آثار روی به اسکار تحولی شگرف یافت؛ او چنین گفت:
علی القاعده رئالیست بودن در قلمرو فلسفه به مثابه پذیرش بودن انواع گوناگون، متمایز و متنافر وجود (مانند اعیان مادی، قضایایکلی، قوانین علی؛ قضایا، اعداد، احتمالات، کارآمدی، براهین، ساختهای اجتماعی و واقعیات اخلاقی) است.
رئالیسم تاریخچهای دراز دارد و به آثار کارل مارکس و زیگموند فروید میرسد. برای مثال مارکس نوعیشناسی خویش از سرمایهداری را برمبنای سه ویژگی ضروری و قطعی که آن را از سایر نظامهای اقتصادی و سیاسی متمایز میسازد استوار ساخت. در این نظام اقتصادی «مکانیسمهای ساختاری بنیادینی» وجود دارد و وظیفه محقق در این میان آن است که «به گونهای مفاهیم را سازماندهی کندکه به خوبی ویژگیهای ضروری آن را مکشوف دارد».
با تأکید بر توجه به فرآیندهای ساختاری اساسیتر یکی از مهمترین شیوههای استدلال در این رویکرد مطرح میشود؛ اگر محققان به سادگی خود را به مطالعه زندگی اجتماعی روزمره، مانند گفتگوها و کنشهای متقابل میان مردم مشغول دارند، از مکانیسمهای بنیادینی که در درجه اول اهمیت قرار دارند غفلت خواهند نمود در چنین رویکردی وظیفه محقق کشف ساختارها و روابط اجتماعی است تا در سایه آن به درک چرایی تدابیر و عملکردهای خود پیببرد. به همین نحو، زیگموند فروید استدلال کرد که آگاهی ما توسط نیمهآگاهمان تعین مییابد. بر این اساس بیماریهای روانی افراد نشانگر تمایلات سرکوب شده جنسی در سطح نیمهآگاه ذهن است. سپس نظریه روانکاوی به سطح «فعالیتهای اطفال خاص و تجربیات ویژه کودکان» انتقال مییابند. اگر چه ممکن است افراد مستقیماً از این تجربیات آگاه نباشند اما همواره در رفتارهایشان از آن متأثر میشوند.
رئالیسم استدلال میکند که معرفت بشری حیات اجتماعی وی را تحت تأثیر قرار میدهد و به رغم نگرش اثباتگرا و تجربهگرا، بر آن است که جهان اجتماعی بهسادگی مستقل از دانش بشری «وجود» ندارد. پس، علتها و محرکها به همین سادگی کنش را تعین نمیبخشند. با این حال دانش بشری میتواند ناقص و ناکامل باشد و تا اندازهای بر محیط تأثیر گذارد. رسالت محقق اجتماعی تنها به جمعآوری اطلاعات از حیات اجتماعی منحصر نمیشود، بلکه باید این اطلاعات را در یک چهارچوب نظری تبیین نماید؛ این چهارچوب نظری با بررسی فرآیندهای اساسی که کنش افراد را سامان میدهند و انتخابهای ایشان را به منافع افزونتر هدایت میکنند، فراهم میگردد.
تبیین و تشریح فرآیندهای اساسی با استفاده از روشهای تجربی که تنها گویای جهان روزمره هستند وبه شرایط پشت پردهای که وقایع جهان روزمره را رقم میزنند توجهی نمیکنند، میسر نیست. پس در نتیجه افراد دیگر این مکتب مانند کیات و یوری این بحث را مطرح کردهاند که رئالیسم باید تعریف متمایزی از علم نسبت به اثباتگرایان ارائه دهد. خصوصاً درک یک رئالیست از علوم اجتماعی باید این باشد که جهانی که در بیرون وجود دارد لزوماً مستقل از منطقی که ما تعریف میکنیم قابل شناسایی نیست. به این دلیل، افرادی در مکتب رئالیستی حضور دارند که میان دیدگاهی که جهان را مستقل از تفسیر ما از آن موجود میداند (تجربهگرایی و اثباتگرایی) نگرشی که خواهان ادراک فرآیندها بر حسب تفسیری که افراد برآنها مینهد میباشد، تلفیقی بنا میکنند. قبل از توضیح و تفسیر چنین رویکردی، ضروری است نظریاتی را که بر خلاف اثباتگرایی و تجربهانگاری، معتقدند که هیچ جهان اجتماعی «ورای» تفاسیر و ادراکات افراد وجود ندارد، مورد بررسی قرار دهیم.