پیتر سیجویك
عموماً نظرها بر آن است كه فلسفهی اخلاق ارسطو (322-384 ق.م.)، به کاملترین صورت در كتاب «اخلاق نیكوماخوسی» آمده است. از نظر ارسطو، فلسفهی اخلاق، یك صورت كاربردی از دانش است كه به قلمرو و حوزهی كنش انسانی مربوط میشود. بدان هنگام كه دربارهی کنشهای انسانی تحقیق میكنیم، مسأله این است كه چرا افرادی آنگونه [و فقط بدانگونه] كه عمل میكنند، عمل میكنند. به تعبیر دیگر مسألهی ما هدف كنش است. ارسطو در اینجا نیز در مقابل افلاطون قرار میگیرد؛ از این بابت كه تأكید دارد كه نباید آنچه خیر است را به شیوه و سیاق مُثُل خیر افلاطونی در نظر بگیریم. در عین حال، ارسطو و افلاطون، به سان هم معتقدند كه باید رابطهی ذاتی میان وظیفه و سعادت وجود داشته باشد. بر این اساس سعادت بالاترین خیر است. در عین حال، در اینجا «سعادت» به معنای چیزی شبیه «لذت» یا «ارضاءشدن» نیست، بلكه سعادتمندشدن در نظر ارسطو، زندگی و رفتار در راستای وظایف است. این دیدگاه از این دعوی ارسطو نشأت میگیرد كه انسانها از گیاهان و حیوانات، به دلیل تواناییشان در پیگیری یك موجودیت معقول معطوف به كنش متمایزند. بالاترین صورت چنین موجودیتی، كسی است كه به طریق اخلاقی جهتگیری [عقلانی] خویش را سامان میدهد. ارسطو بر آن است كه مردم میتوانند راههای خیر زندگی كردن را انتخاب كنند و یا روشهای شر را برگزینند. بنابراین، وظایف اخلاقی آموخته میشوند. از نظر ارسطو، براساس این دیدگاه میتوان گفت كه عمل كردن موجب كمال است. سپس ارسطو بر آن میشود كه موجود اخلاقی بودن، یعنی نوع خاصی از انسان بودن.
اینكه این نوع انسان چیست، چیزی است كه میتوان با نگاهی به تلقی ارسطو از روح دریافت. وی بر آن است كه روح مركب از سه عنصر است؛ نخستین آنها، به معاش جسمانی و رشد (نیازهای غذایی) مربوط میشود. دومین یك عنصر میل و خواهش است، و سومین عنصری عقلانی است. از میان این سه، اولی هیچ اهمیتی برای فلسفهی اخلاق ندارد. این در حالیست كه دومی تحت كنترل عقلانی قرار دارد و خواستگاه وظایف هیجانی و انفعالی مانند شجاعت و سخاوت است. سومی مبنا و خیزشگاه فهم (understanding) از یك سو، و حكمت (wisdom) از دیگر سوی است. از این رو اولی (فهم)، به تواناییهای مفهومی و تصوری در ارتباط با صورتهای دانش مربوط میشود، در حالی كه حكمت با توانش ما در صدور تصدیقات در ارتباط است.
از نظر ارسطو، یك موجودیت اخلاقی، یعنی بودن به سان نوع خاصی از انسان كه حكیمانه میزید. چنین شخصی به دقت، همچون كسی زندگی میكند كه از زیادهروی مفرط میپرهیزد. اجتناب از زیادهگویی و ملاحظه و رعایت افراد دیگر در رفتار (نه خیلی گستاخ و نه خیلی ملایم بودن)، مثالهای چنین سبك و شیوه زندگی هستند. از نظر ارسطو نکتهی كلیدی این است كه این افراد به نوعی توازن و تعادل (Balance) در شیوه و سبك زندگی دست مییابند؛ آنها نه به جهت افراط و نه از باب تفریط، از حدود تجاوز نمیكنند. این توازن به [اصل] «متوسط طلایی» مرسوم شده است. [اصل] متوسط طلایی، شكل یك رهیافت معطوف به قاعده و حكم (مثل اینكه فردی چقدر زیاد یا چقدر كم نرمش كند) به خود نمیگیرد؛ بلكه، این قاعده اصلی است كه برای هر فرد، متناسب با شرایط وی نوع صحیح رفتار را نشان میدهد؛ اگر شما زندگی فعال و پرجنب و جوشی داشته باشید، به همان اندازهی فردی كه عمدهی زمان روزانه خود را به طور غیرفعال و ساكن صرف میكند، به ورزش نیاز ندارید.
اصل متوسط طلایی، بر ورای هر چیزی، دستیابی به تعادل و توازنی میان صورتهای مختلف رفتار را توصیه میكند. پس تحقق [اصل] متوسط طلایی به این معناست كه كسی تحت سیطرهی غرایز خارج از كنترل خود نباشد. در مورد مثال تحت غرایز بودن، میانه بودن یا هرزگی از سلامت به دور است. دستیابی به تعادل صحیح در این باب به این معناست كه شخصی بداند كه چه وقت باید راجع به امكانات و توانش خود دقیق و حسابرس باشد و چه هنگام باید پرمایه و سخی گردد. فرد بر اساس همین مفروضات، باید بداند كه چگونه در ارتباط با دیگران خوب صحبت كند و مآلاً خوب بشنود. در نتیجه نیكروزی به دانستن شیوههای رفتار مناسب (كه از نظر ارسطو ربطی به اقدام یا احساس خاصی ندارد: در دیدگاه وی شخص تحت هیچ شرایطی نمیتواند تا میزانی كه «مناسب» است [و میزانی كه بتوان مناسب بودن آن را دقیقاً تعیین كرد] حسود یا خشمگین باشد) مربوط است.
به این ترتیب در یك دیدگاه ارسطویی، وظیفه، به دانش چگونه عمل كردن ربط پیدا میكند، و چنین دانشی مستوجب حكمت است. حكیم بودن یعنی شخص، حائز نیكی اخلاقی باشد؛ بر عكس، حكیم نبودن یعنی نداشتن نیكی اخلاقی. با امعان نظر به اینكه ارسطو روح را به سه عنصر تقسیم میكند، طبیعی است كه او جایگاه حكمت را در بخش عقلانی روح، در كنار فهم تعیین میكنند. گر چه فهم به درك دانش مفهومی مربوط میشود، و حكمت دست اندركار وظیفه اخلاقی است، اما هر دو در پرداختنشان به حقیقت (حوزههای ممتاز فكری و اخلاقی) اشتراك دارند. براساس آنچه مذكور افتاد، از نظر ارسطو بالاترین دستاورد ممكن كسی كه دستیابی به «سعادت» را منظور نظر خویش ساخته، این است كه به كاربست فلسفه بپردازد؛ به این معنا كه به نحوی زندگی كند كه مشحون از تأملات انتقادی باشد؛ بایسته است تا این تأملات انتقادی خود را وقف دستیابی به دانش و حقیقت كرده باشند.
بعد دیگر فلسفهی كاربردی ارسطو در كتاب ”سیاست“ مشاهده میشود. این كتاب به مفهوم دولتشهر و مقاصد آن میپردازد. ارسطو بشر را به ”حیوان سیاسی“ تعریف میكند. با این تعریف، این معنا را در نظر دارد كه هستی روزمرهی ما، به زندگی با همدیگر در اجتماعات مربوط میشود. هر دولت عبارت از اجتماعی است كه بر حسب شمولش به افرادی كه ارزشها و شیوههای زندگی مشتركی دارند، تعریف میشود. بنابراین از نظر ارسطو، رابطهی مستقیمی میان جوهر انسان و فلسفهی اخلاق وجود دارد، چرا كه سعادت فردی ضرورتاً به آنچه كه شخص با آن در یك اجتماع زندگی میكند، مربوط است. براساس نظر ارسطو، سه صورت ارزشمند حكومت وجود دارد: پادشاهی، آریستوكراسی و پولتی (Polity) كه مورد اخیر، یك صورت حكومت مشروطه و مسؤول است كه در پی ایجاد توازن میان منافع مراتب فوقانی و تحتانی یك اجتماع است). این اشكال حكومت جملگی در صورتهای تیرانی، الیگارشی، و دموكراسی به ورطهی فساد سقوط میافتند (منظور ارسطو از ”دموكراسی“، آنارشی قوانین غوغاسالارانه است). ارسطو پولتی را به عنوان بهترین شكل حكومت تلقی میكند (دیدگاهی كه توسط متفكران بعدی مانند ماكیاولی تأیید گردید).
░▒▓ منابع...