برداشت از دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
░▒▓ اشاره
• پس از قدرتنمایی «بیسابقهترین تحریمهای تاریخ»، اوضاع امروز کشور ما، شبیه و قابل قیاس با روزهای بحرانی نیروهای دینی و ملی در فرجام مشروطه، بیست سال بعد، در جولان رضا خان میرپنج میشود. در آن وقت، عوامل بیرونی کمک کردند تا پس از بیست سال تجربه مشروطه، کشور به سمت استعمار و استبداد برود.
• چگونه میتوان از این روند منفی جلوگیری کرد، و به کشور کمک کرد تا روند صعود تاریخی خود را استمرار بخشد؟
• دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، طبق معمول، تأملات درخشانی در این موضوع دارند:
░▒▓ سرايندگان رهايي ايران
▬ آمدن شهریور بیست و رفتن رضاشاه، حرف کسان تازهای را پیش آورد و کتابهای تازهای را وارد صحنه کرد؛ از آن جمله بودند چهار شاعر مطرود، یعنی، اشرفالدین نسیم شمال، عارف، عشقی و فرخی یزدی. چون پرده کنار رفته بود، آثار اینان دوباره در معرض کنجکاوی مردم قرار گرفت، و من نیز طبیعتاً نسبت به همه آنچه بوی منع از آن آمده بود، علاقه نشان میدادم.
▬ از این دست نوشته هرچه میآمد میخریدم، و اگر نبود به امانت میگرفتم و میخواندم. بدین گونه بود که با این چند شاعر آشنا شدم، و هم اکنون، نیز پس از سالهای سال، برای تجدید خاطره، از نو دیوان آنها را برابر رو دارم. اگر در اینجا از آنها یاد میکنم، برای آن است که شعرهای آنان چکیده سرگذشت زمان است، و زمان که آنان در آن زندگی میکردند، یکی از دورانهای پرخروش تاریخ ایران بود که ما در دنباله آن میزییم.
▬ در این دوران، برخورد تمدن اروپایی با ایران به نمود آمده است. مشروطه، نتیجه این برخورد بود، ولی، مشروطه گرهی که مورد انتظار مردم بود، نگشود و در بر همان پاشنه به چرخیدن ماند. مشکل کار آن بود که مقداری بیداری و توقع ایجاد گشت، بیآنکه پاسخ قانعکنندهای به این بیداری و توقع داده شود، و از این روست که در فاصله استقرار مشروطه و حکومت رضاشاه که قریب بیست سال میشود (این دوران بیست ساله گرانبار از حوادث خطیر بوده است، چون طغیان محمدعلی میرزا و دوران استبداد صغیر (۱۳۲۶ ۱۳۲۷ ه. ق)، جنگ بینالملل اول (۱۹۱۴ ۱۹۱۸ هـ. ش.)، انقلاب اکتبر روسیه (۱۹۱۷ م.)، قرارداد وثوقالدوله (۱۹۱۹م.). قیام کلنل محمدتقی خان پسیان در مشهد (۱۳۳۹ هـ. ق.) کودتای سوم اسفند (۱۲۹۹هـ. ش.) که بر اثر آن سید ضیاءالدین به نخستوزیری و سرانجام، خلع قاجار و زمامداری پهلوی (آذر ۱۳۰۴ شمسی)، ما با پرشکوهترین و تلخترین ادبیات زبان خود روبرو هستیم. قلمها مانند اسفند بر سر آتشاند؛ امید و نومیدی و نهیب و غریو و ناله در هم میجوشند.
▬ عامه مردم در تغییر نظام حکومتی طالب عدالت بودند. از جنبههای فنی حکومت پارلمانی مطلع نبودند و به آن هم کاری نداشتند. آنچه از فقیر و غنی و بیسواد و باسواد خواهانش بودند، مرجع و ملجأی برای رسیدگی به گرفتاریها و برای تأمین عدالت بود، و به همین سبب وقتی مردم میگفتند «مشروطیت» منظورشان عدالتخانه بود، و باز به همین سبب مجلس شورای ملی را «عدل مظفر» نام نهادند. اگر روشنبینان کشور و قلمزنها طلب آزادی میکردند، برای آن بود که عدالت، بیآزادی امکان تحقق ندارد، و تنها در سایه خفقان بوده است که حکومتها توانستهاند خودکامگی عنان گسیخته خود را به راه ببرند. اختناق، حکم شراب داشته است در این حکایت معروف: شبی شیطان بر جوانی ظاهر شد و گفت که یکی از این سه کار را باید بکنی: یا پدر خود را بکشی، یا با مادر خود زنا کنی، یا شراب بنوشی. جوان در سادگی جوانی خود شراب را برگزید که به نظرش از دو کار دیگر آسانتر میآمد. چون خورد مست شد، هم با مادر خود زنا کرد، و هم پدر را کشت.
▬ برای آنکه ببینیم وضع ایران در آستانه مشروطیت چگونه بوده است فقط به یک واقعه اشاره کنیم. در سال ۱۳۲۴، یعنی، درست همان سالی که فرمان مشروطه صادر شد، در قوچان حاصل بد بود و دولت از مردم مالیات میخواست. عدهای ناچار شده بودند که دختران خود را به ترکمانان بفروشند تا بتوانند بدهی دولت را بپردازند. مرحوم طباطبایی بر سر منبر گفته بود که قوچانیها سیصد دختر خود را به ترکمانها فروختهاند. بعضی از این دخترها را در حال خواب از مادرهایشان جدا کرده بودند. شعر تصنیفوار مؤثری در سال ۱۳۲۵ در روزنامه «صوراسرافیل» انتشار یافت که زبان حال دختران قوچان بود:
بزرگان جملگی مست غرورند خدا کسی فکر ما نیست
رعیت بیسواد و گنگ و کورند خدا کسی فکر ما نیست
هفده و هجده و نوزده و بیست
ای خدا کسی فکر ما نیست
گر از کوی وطن مهجور ماندیم خدا کسی فکر ما نیست
وگر از هجر او رنجور ماندیم خدا کسی فکر ما نیست
نپنداری ز عشقش دور ماندیم خدا کسی فکر ما نیست
هفده و هجده و نوزده و بیست
ای خدا کسی فکر ما نیست
مگر مردان ما را خواب برده خدا کسی فکر ما نیست
غیوران وطن را آب برده خدا کسی فکر ما نیست
که اغیار آب از احباب برده خدا کسی فکر ما نیست
هفده و هجده و نوزده و بیست
ای خدا کسی فکر ما نیست
▬ مرحوم ناظمالاسلام در کتاب خود «بیداری ایرانیان» نوشته است که رعایا دختران سه ساله خود را به پنج هزار یا یک تومان میفروختند که پول آن را برای مالیات بدهند. از مأمور حکومت تنها خواهششان آن بود که آنها را در حال خواب ببرند! ادبیات این دوره شرح یک چنین ماجراهایی است. در همین دوره است که عدهای از نویسندگان و خطیبان، چون صوراسرافیل و ملکالمتکلمین و سید جمال واعظ، جان خود را بر سر صراحت بیان خود مینهند و از پس، آنها شاعران شهید گونه میآیند.
▬ ما اینان را نباید از یاد ببریم؛ زیرا، سخنگوی خودرو و جوشان مردم زمان خود هستند. بعد از آنها دیگر هرگز زبانی به خلوص و برهنگی زبان این شاعران نیافتهایم. متأسفانه همه آنها قربانی این خلوص شدند که در طغیان خشم، دستخوش افراط و تندگویی بود، و ایران هرچند افراط را میپسندد، در عین حال، پس از چندی آن را مجازات میکند، پس از آنکه عذاب آن را چشیده است!
▬ این عده کم و بیش مسائل مشترکی را به بیان آوردهاند که پس از رفتن آنها باز هم لاینحل ماند، برای آنکه دست روی موضعهای اساسی درد گذاشته بودند. مرحوم یحیی آرینپور که «حدیث آزادی» را در مسیر معینی قول داشته است، و از این رو، به زمان و مکان توجه کافی ندارد، در کتاب خود نوشته است: «نه عشقی و نه عارف، دموکرات پابرجایی نبودند و هیچ یک از آنان دورنمای روشنی از سیاستهای دنیا در مدنظر نداشتند. هر دو گوینده به اهمیت قاطع و بیچون و چرای «فرد» مؤمن بودند و انقلابخواهی آنها غالباً بیبرنامه و هدف بود. میهنپرستی مفرط آنان گاهی منجر به اندیشه واهی ایجاد ایران بزرگ میشود» (از صبا تا نیما، ج ۲ / ص ۳۸۱). از عبارتهای «بیبرنامه و هدف»، «اندیشه واهی ایجاد ایران بزرگ» خوب بر میآید که چه گناهی را متوجه این افراد میدانسته است.
▬ این چند شاعر هر چه بودند، آیینه زمان خود بودند و سخنگوی یک مشت مردم دلسوخته آشفته کارد به استخوان رسیده. در شعرهای اینان مضامین انسانی، که از قدیم تا امروز، از سراسر شرق تا افریقا، بیانگر ابتلای مردم بوده است، به کار رفته، نه اندیشههای حزبی و سندیکایی که هنوز در ایران شکل نگرفته بود، و زمانی هم که گرفت، دیدیم که به چه صورتی در آمد. اکنون، بیاییم بر سر توضیح کوتاهی بر سر هر یک از اینان.
░▒▓ عارف
▬ طی صد سال اخیر اگر یک نفر را بخواهیم نام ببریم که عنوان «شاعر ملی» به او بپردازد، آن ابوالقاسم عارف قزوینی است. عارف شاعر خوبی نیست، زبان را درست نمیداند، اندیشهای که شعر را به عمق ببرد ندارد، در ترکیب کلمات سهل انگار است؛ ولی، شور و نالهای در سخن اوست، چون نوای مرغی زخمی، که شعر او را در اعماق روح مینشاند. گذشته از این، مجموع شخصیت عارف به دنبال شعرش راه میافتد و خواننده را سایهوار دنبال میکند، و در این رهسپری، ما در مییابیم که با دردمندترین سراینده آزادی ایران همراه هستیم. مقدمهای که بر دیوان خود راجع به بخشی از زندگی خویش نوشته، باز نثر خوبی نیست، ولی، همان دلنشینی را دارد که شعرش. در خلال آن به نکتههایی بر میخوریم که نظیرش را هیچ یک از گویندگان معاصرش به بیان نیاوردهاند.
▬ عارف بیپروا هر چه را که میاندیشد، بر قلم میآورد (یا لااقل قسمتی از هر چه را که میاندیشد)، و این بر اثر عکسالعملی است که محیط سنگدل و ریا کار و آشفته کشورش در او ایجاد کرده است. وی آن گونه که روش ایرانی و خاص طبایع پرشور است، از غلو در امان نیست، ولی، غلوهای او یک هسته واقعیت در بر دارد.
▬ دوران خود را «ننگینترین دورههای زندگی بشر» وصف میکند. این دوره انتقالی از کهنگی به تجدد سطحی همه نشانههای انحطاط را در خود دارد، و عیبهای جامعه ایرانی در محیطی که عارف با آن سر و کار دارد، به اوج بروز خود میرسند. عارف یکی از کسانی است که قربانی استعداد خود میشوند. نوعی جرثومه تخریبی در آنهاست که از همان آغاز آنان را به جانب تلخ کردن زندگی خود میراند، و چه بر حسب اتفاق، چه به قصد، اغلب در معرض حوادثی قرار میگیرند که باید به فاجعه یا ناکامی ختم گردد.
▬ با کسانی که دوست میشود و دل به آنها میبندد، یا کشته میشوند، یا خودکشی میکنند، یا حداقل به مرگ تدریجی میافتند، مانند خود او. دوست دوره جوانیش «مرتضی خان» و «عبدالرضا خان» هر دو خود را میکشند. دوست دیگرش «حسن خان» به جرم وطندوستی، به دار آویخته میگردد. از همه بدتر اتفاق خراسان است یعنی، قتل «کلنل محمد تقی خان پسیان» که عارف هرگز از زیر بار آن کم راست نمیکند. در عشقهایش نیز پشت سر هم شکست میخورد و خود او نیز طالب این شکست است. دختری قزوینی را دوست میدارد که او را به او نمیدهند. پدر دختر میگوید: «من تابوت دختر خود را هم به دوش یک جوان ولگرد لوطی نخواهم گذاشت! » دختر دیگری که او به او و او به او دل میبندد، به طرزی دلخراش نابود میشود. عارف به هر دری میزند، درها مانند قلعه طلسم شده، به رویش چفت میشوند. وی به تمام معنی نمونه یک انسان سرگشته است، مانند «هلندی آواره»، قهرمان اپرای «واگنر»، که تنها عشق و فداکاری یک معشوق میتواند او را از آوارگی ابدیاش نجات دهد و آن را هم به دست نمیآورد.
▬ عجیب این است که عارف همه عوامل یک زندگی موفق را در اختیار دارد و مانند گاو نه من شیر، به همه آنها پشت پا میزند: شاعر و نویسنده است، خوش آواز است، نوازنده است، خوش خط و ربط است، برازندگی دارد. در دورانی که سخنوری و بزمآرایی میتوانسته است راه به کامیابیها ببرد، او همه آنها را تبدیل به نغمه مرگ میکند. علت آن است که عزای ایران را دارد، ایران بیپناه، له شده، ناموس باخته، شبیه به همان دختر زیبایی که به او دل بسته است، و به آسانی یک گنجشک از دست میرود.
▬ عارف یکی از طبایع سرکش زمان خود است که با هیچ یک از مرامها و رسمها و قیدها که مضر به حال مردم بداند، سرسازش ندارد. مینویسد: «گمان میکنم که از مادر آزاد زائیده شده بودم» یا «طبیعت مرا به قدری زمخت و گردن کلفت خلق کرده است که بیچاره و زبون عشق هم نشدهام»، ولی، زندگی خود را در گرو محبت میگذارد: «اسیر محبت و دوستی، که در راه این دو از همه چیز خود گذشتهام» راهی که در پیش دارد یک خطّ مستقیم است: «چیزی که همیشه خواهان آن بودم، حیثیّت و شرافت بود، نه فایده». بدبینی او نسبت به جامعه زمان خود، ناشی از تجربیّات تلخ زندگی است. مینویسد: «هوش زیاد در ایران، بدبختانه برای نداشتن محلّ استعمال، و نبودن کار، بیشتر صرف خطّ کج و تقلب و نادرستی میشود» نیز «تحصیل مال از راه شرافت در این مملکت اشکال دارد».
▬ عارف به قدری در عقاید خود صریح و مصمّم است که، حتی، به پدر خود رحم نمیکند و او را «وکیل خائن» مینامد و درست عکس وصیّتهایش را به کار میبندد. در زندگی تنها یک هدف در برابر خود دارد و آن سعادت کشورش است: «من نیز از ایّام کودکی تا هنگامی که عشق به وطن عزیز پیدا کردم که هر عشقی جز این عشق، عشق نبود عاقبت ننگی بود کمتر وقتی بوده است که بیعشق و محبّت زیست کرده... به همین سبب یک لحظه آب خوش از گلویم پایین نرفته است... و از آن میترسم که از دست این مردم کارم به انتحار بکشد! » اکنون، چند نمونه از شعرهایش را ببینیم:
لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست!
زحد گذشت تعدّی، کسی نمیپرسد حدود خانه بیخانمان ما زکجاست؟
چه شد که مجلس شورا نمیکند معلوم که خانه خانه غیر است یا که خانه ماست؟
خراب مملکت از دست دزدِ خانگی است زدست غیر چه نالیم، هر چه هست از ماست!
اگر که پرده بیفتد ز کار، میبینی به چشم، عارف و عامی در این میان رسواست
▬ مسائل روز و کلمات روزنامهای با اصطلاحات تغزّلی آمیخته شده است:
بیمارِ درد عشق و پرستارم آرزوست بهبود زان دو نرگس بیمارم آرزوست
ای دیده خون ببار، که یک ملتی به خواب رفته است و من دو دیده بیدارم آرزوست
ایران خرابتر ز دو چشم تو ای صنم اصلاح کار از تو در این کارم آرزوست
▬ و زندگی خود را در این غزل خلاصه میکند:
محیط گریه و اندوه و غصّه و محَنَم کسی که یک نفس آسودگی ندید، منم
منم که در وطن خویشتن غریبم و، زین غریبتر که هم از من غریبتر، وطنم!
چو گشت محرم بیگانه خانه، به- در گور کفن به یار که نامحرم است پیرهنم
▬ ولی گاهی از بدبینی معهود به لحظههای خوشبینی میافتد:
به غیر عشق نشان از جهان نخواهد ماند بماند عشق، ولیکن جهان نخواهد ماند
بدان که مملکت داریوش و کشور جم به دست فتنه بیگانگان نخواهد ماند
بگو به عارف بیخانمانِ خانه به دوش که جز خدا و تو کس لامکان نخواهد ماند
▬ از همه مؤثّرتر شعرهایی است که در سوگ «کلنل محمد تقیخان پسیان» سروده است:
مگر چسان نکنم گریه؟ گریه کار من است کسی که باعث این کارگشته، یار من است
چو کوه غم پس، زانو به زیر سایه اشک نشسته، منظره اشک آبشار من است
تدارک سفر مرگ دید عارف و گفت در این سفر، کلنل چشم انتظار من است
▬ و سرانجام، این چند بیت درباره خود:
اندر وطن کسی که ندارد وطن، منم آن کس که هیچ کس نشود مثل من، منم
آن کس که عیش گاه جم و کیقباد وکی از بهر او شدهست چو بیتالحزن، منم
آن کس که در میانه مردم به سوءخُلق بدخُلقیش کشید سوی سوءظن منم
▬ بعضی از شعرهای او با همه سستی، دور نیست که آب به چشم بیاورد. در میان شاعران صد سال اخیر، کس دیگری را نمیشناسم که به اندازه عارف در کند و کاو گریش، به عمق زخم کهنه ایران دست یافته باشد.
░▒▓ عشقی
▬ میرزاده عشقی که در سی و یک سالگی زندگی را ترک گفت، تا اندازهای یادآور لر مونتوف شاعر روس میشود که بیش از بیست و هفت سال نزیست. تنها کوتاهی عمر وجه مشترک میان این دو نبوده، هر دو شاعرِ ناآرام بودند، و هر دو از وضع زمانه خود دلتنگ، هر دو جان بر سر گشادهزبانی خود نهادند. یک تفاوت زمانیِ نزدیک هشتاد سال میان آن دوست، و تفاوت مکانی نیز بدین سبب، لر مونتوف دردهای عمیق زندگی را در شعرهایش جا داده و عشقی بیشتر به مسائل روز پرداخته، با زبانی برافروخته و پرغیظ.
▬ عشقی مانند همه گویندگان حساس دوره جدید، سادهدل است. زود دل میبندد و زود میگسلد. در گسستن حق دارد؛ زیرا، هیچ یک از کسانی که به آنها انتظار بسته، مانند خود او قاطع و خروشان نیستند. عشقی در واقع، ترجمان روح منقلب عاصی شده ایران و تراکم و تعّدد مصائب آن است. زبانش، گردنده به دشنام و نفرین است. میخواهد همه چیز را درهم بریزد و «عید خون» برپا کند. پیشنهاد میکند که هر ساله سالی پنج روز کارگزاران مملکت را به محاکمه صحرائی بکشند، و آنها را به کیفر اعدام برسانند! گویا یقین دارد که همه آنها مستوجب این مجازات خواهند شد. آنگاه، بقیه سیصد و شصت روز را آسوده زندگی کنند. نحوه تفکر او حاکی از روحیه آنارشیستی زمان است که عادتاً بر ملتهای کارد به استخوان رسیده عارض میگردد.
▬ مضمونهایی که عشقی به کار میبرد، در دایره همان چند موضوع اصلی است که معاصران همفکرش چون عارف و فرخی یزدی و سیداشرفالدین به کار میبردند، منتها نزد او با لحنی گزندهتر؛ و این موضوعات عبارتند از: رنج کارگر و دهقان، فاصله طبقاتی هولناک، ظلم و فساد دیوانیان، عقبماندگی کشور در مقایسه با کشورهای پیشرفته، رواج جهل و خرافه، و بیحسی مردم، که در مجموع، میتوان آنها را «گناهکاران بیگناه» خواند.
▬ سرانجام، عشقی به علت سرکشی، بیحد و زبان تلخ خود، در خون خویش در غلتید. بسیار حیف شد، زیرا، اگر مانده بود، گذشت عمر او را پختهتر میکرد؛ اما، از سوی دیگر، راهی جز آن نبود، که دوران صد ساله اخیر، احتیاج به قربانی بسیار داشته است!
▬ اینک خلاصه آنچه عشقی میگوید: «ایدهآل» یکی از معروفترین شعرهای اوست که در آن با سه موضوع برخورد میکند: فساد زندگی شهری و شهریها، فساد طبقه اعیان، فساد دستگاه دیوانی. شروع منظومه بدین گونه است:
عزیز عشقی، دشتی، تو خوب حال مرا شناختی و از آن خوبتر، خیال مرا
تو بهتر از خود من دانی ایدهآل مرا تمام مایه بدبختی و ملال مرا
▬ ولی جدائیای که بعد میان نوع زندگی دشتی و نوع زندگی عشقی پیش آمد، نشان داد که شخص مناسبی را برای درد دل انتخاب نکرده بود. خود عشقی هم بعد متوجه موضوع شد که نظرش را در باره او تغییر داد. در شعرهائی که تحت عنوان «ماستمالی» سرود، گفت:
ز دشت «ناریه»، «دشتی» به انتخاب «هوارد» وکیل ملت و ذوالمجدوالمعالی شد
زاکل شیر شتر، سوسمار و موش دو پا به فکر شغل وزارت، پی تعالی شد
▬ که در آن اشاره به آمدن دشتی از عراق است و مداخله «هوارد»، کنسول انگلیس در امر انتخابات. شعر «ایدهآل» با همه نپختگی، خالی از لطافت نیست و در آن کوشش برای دست یافت به تازگی در آن محسوس است. بعضی از وصفها زیباست:
اوائل گل سرخ است و انتهای بهار نشستهام سرسنگی کنار یک دیوار
جوار دره دربند و دام کهسار فضای شمران اندک ز قرب مغرب تار
هنوز بد اثر از روز، بر فراز اوین
▬ و پدر پیر، مرگ دخترش را اینگونه بیان میکند:
به زیر خاک سیهفام، مریمای مریم چه خوب خفتهای آرام، مریمای مریم
برستی از غم ایام، مریمای مریم بخواب دختر ناکام، مریمای مریم
بخواب تا ابد ای دختر اندر این بستر
▬ آنگاه پیرمرد شرح بدبختیهای خود را میدهد، چنان مالامال از کینه است که پیشبینی هراس آوری در کلام اوست:
بشد، سپس، سخنانی از آن دهان بیرون که دیدم آینه سرزمین افریدون
شود سراسر، یک قطعه آتش خونین
تمام مملکت آن روز زیر و رو گردد که قهر ملت با ظلم روبرو گردد..
بسیط خاک ز خون پلیدشان رنگین
▬ «ایدهآل» در همان ناهمواری خود، یک تابلو زنده است و حاکی از نفرت عمیق گوینده آن به دستگاه حاکمه، و سرانجام، شعر با این بیتها پایان مییابد:
عجب مداراگر شاعری جنون دارد به دل همیشه تقاضای «عید خون» دارد
چگونه شرح دهم ایدهآل خود به از این
▬ عشقی عزادار وضع موجود است، همه جا مرگ و اضمحلال میبیند. با مشاهده بینوایان روستایی و شهری دندانهایش از خشم به هم میخورد. در نمایشنامه «کفن سیاه» که پس از دیدن ویرانههای مداین سروده است، نومیدی عمیق خود را از زبان «خسرودخت» که در عزای مُلک، کفن سیاه بر تن دارد، چنین بیان میکند:
این طلسم است نه یک زمره ز آبادانی این طلسمی است که در دهر ندارد ثانی
به طلسم است در آن، روز و شب ایرانی جامه من کن این دعوی من برهانی
▬ یکی از منظومههای مهم عشقی «جمهوری نامه» است که هنگام طرح مسأله جمهوریت در مجلس چهارم که میخواست سردار سپه را به جای احمدشاه بنشاند، سروده است. در این منظومه همه کسانی را که در این ماجرا دست داشتند، با زبانی زنده وصف کرده است. برگردان آن، مصراع نومیدانه «دریغ از راه دور و رنج بسیار» است، و در آغاز آن با لحنی تلخ میگوید:
ترقی اندر این کشور محال است که در این مملکت قحطالرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است بر این مخلوق آزادی وبال است
دریغ از راه دور و رنج بسیار
▬ و در غزل بسیار موثر «درد وطن» بر سر همین لحن نومیدانه باز میگردد:
ز اظهار درد، درد مداوا نمیشود شیرین دهان به گفتن حلوا نمیشود
درمان نما نه درد، که با پا زمین زدن این بستری ز بستر خود پا نمیشود
میدانم ار که سر خط آزادگی ما با خون نشد نگاشته، خوانا نمیشود
کم گو که کاوه کیست؟ تو خود فکر خود نما با نام مرده، مملکت احیا نمیشود
ضایع مساز رنج و دوای خود ای طبیب دردی است درد ما که مداوا نمیشود
▬ در غزل «بیاعتنائی به فلک» وضع اجتماعی و روانی خود را بیان کرده است:
کشتی ما فتاده به گردابای خدا یک ناخدا که تا بردش برکناره نیست
بیچاره نیستم من و در فکر چارهام بیچاره آن کسی است که در فکر چاره نیست
من طفل انقلابم و جز در دهان من پستان خون دایه این گاهواره نیست
من عاشقم، گواه من این قلب چاک چاک دردست من جز این سند پاره پاره نیست
▬ سرانجام، چون مجلس چهارم رأی به خلع قاجار و استقرار سلطنت پهلوی داد، این مستزاد معروف را سرود:
این مجلس چارم به خدا ننگ بشر بود دیدی چه خبر بود؟
هر کار که کردند، ضرر روی ضرر بود دیدی چه خبر بود؟
گفتند که بوده ست عدالتگه ساسان آن روز که ایران
سرتا به سرش مملکت علم و هنر بود دیدی چه خبر بود؟
من در غم این، کز چه عدالتگه کشور شد دزد گه آخر
زین نکته غم اندر دل من بیحد و مر بود دیدی چه خبر بود؟
هرگز یکی از این وکلا زنده نبودی پاینده نبودی
این جامعه زنده نما، زنده اگر بود دیدی چه خبر بود؟
وانگه شدی از بیخ و بن، این «عدل مظفر» با خاک برابر
حتی نه به تاریخ از آن نقش صور بود دیدی چه خبر بود؟
تنها نه همین کاخ سزاوار خرابی است این حرف حسابی است
ای کاش که سرتاسر ری زیر و زبر بود دیدی چه خبر بود؟
▬ عشقی همه عوامل یک شاعر برجسته را در خود دارد، منهای پختگی و سواد. او نیز پیر و نوع شعر روزنامهای است که باب شده است. با عجله کلمات را دنبال هم میگذارد و به تأثیر سیاسی شعر بیشتر معتقد است، تا تأثیر ادبی پایدار. چون شعرش مورد استقبال مردم است، اعتمادی به خود یافته و فرصت بهتر کردنش را ندارد. نماینده فکر آشوب زده زمان است که از فرط تب و تاب به زودی از نفس میافتد. روزگار پرتلاطمی که از بعد از مشروطه آغاز شده است، مانند گربه که یکی از پنج بچه خود را میخورد، استعدادهای سرشار را میپرورد و، سپس، له میکند. عشقی یکی از آنهاست. یکی از آن شمع دو سر سوز است که شعله تند میافکنند و زود نابود میشوند.
░▒▓ فرخی یزدی
▬ زمانی که من هنوز نوآموز دبستانی بودم، داستان فرخی یزدی را میشنیدم که بر سر زبانها بود. میگفتند که چگونه به مناسبت شعری که در مدح آزادی گفته بود، ضیغمالدوله بختیاری حاکم یزد داد دهانش را بدوزند، و او همان گونه با دهان دوخته بر دیوار زندان نوشته بود:
به زندان نگردد اگر عمر طی من و ضیغم الدوله و ملک ری
▬ آن گاه از شاعری و شهامت او حکایتها گفته میشد. این تصور از فرخی در ذهن من بود تا آن که شهریور بیست آمد و انتشار کتابهای ممنوع آزاد گشت و از جمله دیوان فرخی در دسترس مردم قرار گرفت. همان زمان شعرهای فرخی را خواندم که به نظرم نه خوب آمد و نه بد. این روزها باز مروری بر آنها داشتم. به نظرم از شعر عشقی و عارف و، حتی، نسیم شمال گیرایی کمتری دارد، ولی، از لحاظ سیاسی و اجتماعی به همان درجه از اهمیت است. فرخی خود با زجری که طی عمر کشید و زندگی پرتحرک دلیرانهای که داشت، باید قدرش به عنوان یک رهرو راه آزادی ایران محفوظ بماند. تنوع شعرهای فرخی از همگنانش کمتر است. او غزلسرا و رباعی سراست و بیش از دیگران شعر را وسیله بیان مقصود سیاسی خود میداند، از این رو، سبک روزنامهنگاری را با صنعت لفظی همراه میکند.
▬ فرخی سوسیالیست مآب است و آرزوی استقرار حکومت کارگری از شعرهای او پیداست. با این حال، به هیچ وجه نمیشود گفت که شعر سوسیالیستی میسراید.
▬ مضمونهای عمده شعر او همانهاست که نسیم و عشقی و عارف و بهار به کار بردهاند؛ یعنی، فقدان آزادی، شیوع ظلم و تبعیض، استیلای سرمایهداری و جهل مردم. فرّخی بیش از هر چیز از آزادی حرف میزند. فیالمثل:
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی دست خود زجان شستم از برای آزادی
در محیط طوفانزای ماهرانه در جنگ است ناخدای استبداد با خدای آزادی
فرّخی زجان و دل میکند در این محفل دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
▬ نیز این غزل:
رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد یا آنکه زجانبازی اندیشه نباید کرد
در سایه استبداد پژمرده شد آزادی این گلبن نورس را بی ریشه نباید کرد
▬ و این غزل که آن را در زندان قصر سروده است:
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد؟ مگر روزی که از این بند غم آزاد میگردد
زآزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا پس از مشروطه، با افزار استبداد میگردد
دلم از این خرابیها بود خوش زانکه میدانم خرابی چون که از حد بگذرد، آباد میگردد
زبیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش علمدار و علم چون کاوه حدّاد میگردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زانرو که بنیان جفا و جور، بیبنیاد میگردد
▬ و سرانجام، این غزل معروف که زمانی که در «دربند» تحت نظر بوده است، سروده:
ای که پرسی تا به کی در بندِ در بندیم ما تا که آزادی بود در بند، دربندیم ما
خوار و زار و بیکس و بیخانمان و در بدر با وجود این همه غم شاد و خرسندیم ما
مادرِ ایران نشد از مرد زائیدن عقیم آن زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما
▬ این غزل که مربوط به سرمایهدار و دهقان است، گویا اشارهاش به احمدشاه باشد:
سرپرست ما که مینوشد سبک رطل گران را میکند پامالِ شهوت دسترنج دیگران را
پیکر عریان دهقان را در ایران یاد نارد آن که در پاریس بوید روی سیمین پیکران را
شد سیه روز جهان از لکّه سرمایهداری باید از خون شست یکسر باختر تا خاوران را
▬ و ظلم- بیداد میکند:
این کشور ویرانه که ایران بودش نام از ظلم، یکی خانه آباد ندارد
دلها همه گردیده خراب از غم و اندوه جز بوم در این بوم، دل شاد ندارد
▬ و همه بدبختی از دشمن خانگی است:
بدبختی ما تنها از خارجه چون نبود هر شکوه که ما داریم از داخله باید کرد
با جامه مستحفظ در قافله دزدانند این راهزنان را طرد از قافله باید کرد
اهریمن استبداد، آزادی ما را کشت نه صبر و سکون جایز، نه حوصله باید کرد
▬ و عیب اصلی را از بیحسی مردم میداند:
این همه از بیحسی ما بود کافسردهایم مردگان زنده، بلکه زندگان مردهایم
▬ و نیز: شقاوت پیشهای خونریز چون ضحّاک میخواهم! تا جهل حاکم است رهائی نخواهد بود:
تا نشود جهل ما به علم مبدّل پیش ملل بندگی ماست مسجّل
توده ما فاقد حقوق سیاسی است تا نشود جهل ما به علم مبدّل
فیالمثل آن آهنی که اهل اروپا ساخته ماشین از آن و توپ و مسلسل
در کف ما چون فتاد، از عدم عِلم با همه زحمت کنیم انبر و منقل
▬ رباعیهای فرخی از غزلهایش سستتراند، و اگر رنگ روز از آنها برداشته شود، چیز چندانی در آنها باقی نمیماند. تعجب میکنیم که میبینیم مضامین این شاعران چه راه درازی طی کرده، بیآنکه از نَفَس بیفتد. دردهایی که آنها سرایندهشان بودند، میبایست طی هفتاد سال، گاه خاموش و گاه خروشان، پخته شود، تا سرانجام، به انفجار برسد. مانند «مرغ حق»، غریو آوردند و کسی نشنید. تنها صحنههای سیرک و نمایش تغییر کرد. آن قدر نشنیدند تا پنبههائی که در گوش بود، به گلولههای سربی تبدیل گردید. ارزش شاعری و استحکام اندیشه سیاسی این عدّه ولو کم باشد، از آنجا که آنان سخنگوی بغض فرو خورده ایرانی قرار گرفتند، باید حقّشان شناخته بماند.
مأخذ: اطلاعات سیاسی-اقتصادی
هو العلیم