برداشت آزاد از آریاادیب؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ این عبارت که «سایه» در آن در معنی مجازی لطف و مرحمت و توجه ویژه به کسی است، امروزه، به هنگام احوال پرسی یا خداحافظی مورد استفاده میگیرد.
▬ «دیوژن»، سر فیلسوفان «کلبی» یا «سگی» بود، و از دنیا و علایق دنیوی پرهیز میکرد و ثروت و آداب و رسوم اجتماعی را یکسره به کناری نهاده بود. وی با پای برهنه و موی ژولیده در انظار ظاهر میشد. روزها دور از قیل و قال شهر در سکون و سکوت به تفکر و تعمق میپرداخت و شبها در آستانهی در معابد میخوابید.
▬ بی اعتنایی او به مردم تا آن اندازه بود که در روز روشن، فانوس به دست میگرفت، و به جستجوی «انسان» میپرداخت. میر خواند در روضهالصفا مینویسد: «روزی بر بلندی ایستاده بود و به آواز میگفت: ای مردمان! مردمی انبوه دور او گرد آمدند. گفت: من مردمان را خواندم نه شما را!».
▬ مولوی با نظر به این ماجرا میفرماید:
❉ دی شیخ گرد شهر همی گشت با چراغ / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
❉ گفتند یافت میشنود، جستهایم ما / گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست
▬ این بیاعتنایی به مردم، و بیملاحظگی به هنگام سخن گفتن، سبب شد تا مردم او را از شهر بیرون کردند. یکی به طعن و تمسخر از او پرسید: «دیوژن دیدی همشهریانت تو را از شهر بیرون کردند؟ پاسخ داد: چنین نیست، من آنان را در شهر گذاشتم!».
▬ دیوژن، همیشه با زبان طعن و سرزنش با مردم برخورد میکرد، و به اندازهای به مردم گوشه و کنایه میزد که امروزه، در اصطلاح فرنگیان، «دیوژنیسم» به جای «زخم زبان زدن» مصطلح است.
▬ میگویند هنگامی که اسکندر، کورینت (Corinte) زادگاه دیوژن را فتح کرد، چون آوازهی وارستگی او را شنیده بود، با شکوه و دبدبهی فراوان به دیدارش رفت. در آن هنگام، دیوژن در زیر آفتاب دراز کشیده بود، و اعتنایی به ورود اسکندر نکرد، و از جایش تکان نخورد. اسکندر، برآشفت و گفت: «مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوردی؟» دیوژن با خونسردی گفت: «شناختم، ولی، از آن جا که بندهای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم».
▬ دیوژن از اسکندر پرسید: «بالاتر از مقام تو چیست؟» اسکندر پاسخ داد: «هیچ». دیوژن، بیدرنگ گفت: «من همان «هیچ» هستم و بنا بر این، از تو بالاتر و والاترم».
▬ اسکندر سر به زیر انداخت و پس از اندکی تفکر گفت: «دیوژن! از من چیزی بخواه و بدان که هرچه بخواهی میدهم».
▬ آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان، به اسکندر که در آن لحظه میان او و آفتاب قرار گرفته بود و مانع از رسیدن نور خورشید بود، گوشهی چشمی انداخت و گفت: «سایهات را از سرم کم کن!»
▬ این سخن به اندازهای در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بیاختیار فریاد زد: «اگر اسکندر نبودم میخواستم دیوژن باشم».
▬ عبارت بالا از آن تاریخ به صورت ضربالمثل در آمده است، با این تفاوت که بسیاری از مردم روزگار که به این گونه سایهها محتاجند و کمال مطلوبشان این است که در زیر سایهی صاحبان قدرت و ثروت به سر ببرند، آن را در معنایی وارونه از آن چه که دیوژن خواسته بود به کار بردند.
مآخذ:...
هو العلیم