برداشت آزاد از آنتونی آربلاستر؛ ایدهای برای تأمل بیشتر
☱ لیبرالیسم اصلاحطلب، که در جریان جنگ سرد شکل گرفت، رفته رفته تبدیل به یک ایدئولوژی بیمبارزه شد. به این معنا که به یک مطالبه سیاسی تغییر شکل داد که علیالاصول باید از بالا اجرا میشد، و دیگر نسخهای برای عمل از جانب توده مردم نداشت.
☱ ظاهر این راهبرد لیبرالهای متأخر، صلحطلبانه بود، ولی در واقع، آنها میدان مبارزه را به رقبا واگذار میکردند.
░▒▓ مرحله اول شکلگیری لیبرالیسم بیمبارزه: حمله به «اتوپیاگرایی»
☱ در قرن بیستم بود که لیبرالها، در تلقی خود از کلیهی اشکال اتوپیاگرایی، به مثابه پدیدهای نادرست و بالقوه ستمگرانه به محافظهکاران پیوستند.
☱ لیبرالها، «اتوپیاگرایی» چپ را منشأ فکری توتالیترینیسم و اقتدارگرایی کمونیستها قلمداد میکردند.
☱ اتوپیاگرایان، چنان سر در سودای کمال مطلوب آینده دارند که نسبت به حقوق افراد و حرمانهای واقعی اشخاص واقعی در زمان حال بیاعتنا میشوند. بسیاری از نویسندگان ضداتوپیاگرایی بیان کردهاند، ناکجاآباد این جهانی، روایتی نو از یک بینش کهن دینی است که معمولاً، «ظهورگرایی»، «هزارهگرایی» یا «بینش مسیحایی» نامیده شده است.
☱ آنچه کارل ریموند پوپر در نقد اتوپیاگرایی «کلگرایی» مینامد، شبیه به همان «یکتاگرایی» آیزایا برلین است. از دید برلین، یکتاگرایی، مبنای فلسفی لازم برای اتوپیاگرایی و توتالیترینیسم را فراهم میسازد، حال آنکه به عکس، تکثرگرایی سیاسی بر تکثرگرایی فلسفی استوار است. مارکسیسم نظریهای یکتاگرایانه تلقی میشد، و بناچار، بیش از سایر نحلههای فکری توجه انتقادی نظریهپردازان لیبرال را به خود معطوف میکرد. مارکس، جبرگرایی سرسخت قلمداد میشد، و انگار که انسانها را عروسکهای خیمهشببازی میداند که بیاراده با بندهای اقتصادی به این سو و آن سو کشیده میشوند. «ابطال»گرایی پوپر درست در مقابل این طرز فکر بود.
░▒▓ اعلام «پایان» ایدئولوژی
☱ لیبرالیسم اصلاحطلب جنگ سرد، مدعی بود که غیرایدئولوژیک و ضدایدئولوژیک است. در این تلقی، ایدئولوژی، بیشتر مجموعهای از ارزشها یا نوعی جهانبینی یا رفتار مستتر در طرز فکر مردم است تا مقولهای که آگاهانه بیان شده باشد.
☱ ایدئولوژی، ضرورت برخورد افراد با مسائل مشخص بر مبنای تشخیصهای عینی را از میان میبرد. افراد، به دلیل آنکه ایدئولوژی را میپذیرفتند، هرگونه مدرک یا تجربهای که با انگارههای از پیش پذیرفته جور در نمیآمد، مقاومت نشان میدادند. این وضوح و نظامداری، به معنای انعطافناپذیر بودن نیز بود.
☱ ایدئولوژی، صورتی از «دین دنیوی» به حساب میآمد و با قشریگری پیوند داشت، و مبانی فکری لازم برای نگرشهای سیاسی جزماندیشانه، اصولی و افراطی و مهمتر از همه توتالیتر را پدید میآورد.
☱ پذیرفته شدن تجربهگرایی سیاسی و نفی اتوپیاگرایی و ایدئولوژی از سوی لیبرالها، میان لیبرالیسم و محافظهکاری پیوندی نزدیکتر ایجاد کرد.
☱ بدین ترتیب، برای نخستین بار، عبارت «پایان ایدئولوژی» را ادوارد شیلز به کاربرد. «پایان ایدئولوژی»، هم جنبهای منفی، و هم جنبهای مثبت داشت. پایان ایدئولوژی، مدت کوتاهی پس از اعلام آن توسط شیلز، بل، لیپست، ریمون آرون و دیگران، خود، به پایان رسید.
░▒▓ تعریف مجدد دموکراسی
☱ مرحله بعدی در فرایند زدودن رادیکالیسم از لیبرالیسم، بازنگری کامل مفهوم و نظریهی دموکراسی بود.
☱ انگیزههایی که دموکراسی را تشویق میکرد به همان اندازه روشنفکری را ایجاب مینمود، سیاسی نیز بود.
☱ تغییر دادن تعریف دموکراسی، بهتر از انتقاد از واقعیت دموکراسی بود.
☱ واقعیت قابل انتقاد دموکراسی این بود که بین طبقهی اجتماعی و بیعت سیاسی، از جمله آنچه غالباً «رفتار رأی دادن» نامیده میشود رابطهی همبستگی معنیداری وجود دارد. رأی دهندگان، غالباً تمایل دارند که مادامالعمر، با یک حزب سیاسی واحد بیعت کنند، نه آنکه در هر انتخاباتی تصمیمی مشخص و آگاهانه بگیرند. رأی دادن، تنها حق مردم بود. در عمل، مردم به احزاب رأی میدادند، نه به افراد.
☱ سرجنبانان نظریهی نخبگان در قرن بیستم معتقد بودند که دموکراسی نتوانسته است حکومت دیرینهسال اقلیت بر اکثریت را با حکومت اکثریت، بر خود جایگزین کند. جریان عمدهی نظریهپردازان لیبرال و محافظهکار دموکراسی، خط استدلال بانیان نظریهی نخبگان را به طور کلی، میپذیرفتند: دموکراسی در مدل کلاسیک آن تحققناپذیر بود.
☱ به منظور حفظ اعتبار واژهی «دموکراسی»، لازم بود تعریف جدید از آن به دست داده شود که با آنچه واقعیات غیرقابل اجتناب زندگی در جوامع پیشرفتهی صنعتی فرض میشد، سازگار گردد.
☱ ریشهی تعریف جدید، محدود کردن مفهوم دموکراسی به یک نظام حکومتی، یا، حتی، محدودتر از آن نظام انتخاب یک حکومت بود.
☱ جوزف شومپیتر، دموکراسی را «روشی سیاسی» یا «ترتیبی نهادی» میداند که دربارهی اینکه چه کسانی حکومت خواهند کرد، یا انتخاب رهبران، تصمیمگیری میکند.
☱ صاحبنظران لیبرال به پیروی از شومپیتر و بنیانگذاران نظریهی نخبگان را میپذیرند. دموکراسی نوعی نظام انتخاب حکومت بود که فرصت مشارکت را در اختیار همه قرار میداد، اما، مشارکت، چیزی چندان بیش از رأی دادن صرف نبود. مشارکت تودهای، همراه با اندیشهی حاکمیت مردم، لااقل بالقوه غیرلیبرال قلمداد میشد، و به مرداب توتالیترینیسم تعلق داشت.
☱ نظریهپردازان تجدید نظر طلب، شاید به منظور جبران تناقض در نقش ناچیزی که در فرآیند محوری سیاست به فرد واگذار کرده بودند راهحل جایگزینی پیدا کردند. این راهحل، اعمال فشار از طریق گروههای ذینفع و فشار بود. نظریهی کلاسیک گروههایی که منافع خاصی را برکنار از مصلحت عمومی دنبال میکردند را به دیدهی سوءظن مینگریست ولی لیبرالیهای اصلاحطلب تازه به دوران رسیده از گفتن چنین تعبیر شرمآوری از عمل سیاسی شرمی نداشتند.
☱ استدلال ناجور و خشنی که وجود گروههای فشار را محور دموکراسی میدانست، بر سه نقطهی قوت استوار بود. اول آنکه، مفهوم تکثرگرایی جامعه را میپذیرفت و تأیید میکرد. دوم، از آنچنان پیچیدگی جامعهشناختی برخوردار بود که فردگرایی لیبرال کلاسیک فاقد آن بود. سوم، وجود گروههای فشار را میپذیرفت و در چارچوب یک نظریهی دموکراسی جایی برای آنها یافته بود.
☱ سعی میشد که دموکراسی از مفهومی آرمانی یا انتقادی، صرفاً به توصیفی از سیاست موجود در غرب تبدیل شود.
☱ مفهوم اصلاحطلبانهی دموکراسی، حتی، در اشکال متناسبتر آن نوعی بیمحتوا کردن آرمان کلاسیک دموکراسی بود. فشارهای سیاسی و روشنفکری خواهان آن بود که نظریهی دموکراتیک در انطباق با وضع موجود غرب بازنویسی شود. تجدید حیات مارکسیسم غربی از یک سو، و بعضی اشکال محافظهکارانه از سوی دیگر، وضعی را به وجود آورده بود که در آن، جریان عمدهی لیبرالیسم رایج باید برای جلب پیروان بیشتر با سایر نحلههای فکری رقابت کند و دگرگونی شرایط، بیرحمانه ضعفهای آن را افشا کرده است.
☱ لیبرالیسم اصلاحطلب جنگ سرد، غالباً نمایندهی مرحلهای پایانی، در افول لیبرالیسم غرب است، و به همین خاطر به طور کامل در موضع تدافعی قرار گرفت، و از بنیاد، محافظهکارانه شد.
☱ لیبرالیسم اصلاحطلب، در تحلیل نهایی، به مخالفان انقلاب اجتماعی و اقتصادی و، حتی، تساوی بیشتر اگر تهدیدی برای آزادی فردی به شمار میآمد تبدیل شدند.
مآخذ:...
هو العلیم
سلام
ریشه این تفکر (لیبرالیسم اصلاحطلب) رو متوجه نشدم از کجا آمده و کی ظهور کرده؟