فیلوجامعه‌شناسی

بالاخره رئیس‌جمهور هوادار محرومان را یک روشنفکر کشت

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت آزاد از محسن خالصه دهقان؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ رئیس جمهور پسر یک کفاش بود، و زمانی که رییس‌جمهور شد، طبعاً همه‎ آقازادگان، سخت برآشفتند و آزرده و خشمگین شدند. در اولین روزی که می‎رفت تا نطق افتتاحیه‎ خود را در مجلس ارائه دهد، درست موقعی که داشت از جا برمی‎خاست تا به طرف تریبون برود، آقازاده‌ا‎ی بلند شد و گفت: «هر چند شما بر حسب تصادف پست ریاست‌جمهوری این کشور را اشغال کرده‎اید، اما، فراموش نکنید که همیشه به همراه پدرتان به منزل ما می‎آمدید تا کفش‎های خانواده‎ ما را تعمیر کنید. ... بنا بر این، هیچ گاه اصل خود را از یاد نبرید».
▬ این مرد فکر می‎کرد با این کار او را تحقیر می‎کند. رئیس جمهور گفت: «من از شما سپاسگزارم که درست پیش از ارائه اولین خطابه‎ام به مجلس ...، مرا به یاد پدرم انداختید. پدرم چنان طینت زیبایی داشت، چنان هنرمند خلاقی بود که هیچ کس قادر نبود کفش‎هایی به این زیبایی بدوزد. من خوب می‎دانم که هر کاری هم انجام دهم، هرگز نمی‎توانم آن قدر که او آفرینشگر بزرگی بود، رییس‌جمهور بزرگی باشم. من نمی‎توانم از او پیشی بگیرم. در ضمن، می‎خواهم به همه‎ شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم، اگر کفش‎های ساخت دست پدرم پاهایتان را آزار می‎دهد، من هم این هنر را زیر دست او آموخته‎ام. البته، من کفاش قابلی نیستم، اما، حداقل می‎توانم کفش‎هایتان را تعمیر کنم. کافی است به من اطلاع بدهید تا خودم شخصاً به منزلتان بیایم».

░▒▓
▬ «آبراهام لینکلن» در ۱۲ فوریه ۱۸۰۹ (هم‌زمان با چارلز داروین) در خانواده‌ای فقیر و در کلبه‌ای چوبی در مزرعه «سینکینگ اسپرینگ» به دنیا آمد. پدرش «تامس لینکلن» و مادرش «ننسی‌هانکز» نام داشت و هر دو بی‌سواد بودند. آبراهام یک خواهر بزرگ‌تر به نام سارا لینکلن داشت که در سال ۱۸۰۵ به دنیا آمد. برادر کوچک وی، تامس در اوان کودکی جان سپرد.
▬ والدین آبراهام عضو کلیسای پروتستان بودند که به دلیل رد حمایت از برده‌داری، از کلیسای بزرگ جدا شده بودند. وی از دوران کودکی برخورد زیادی با احساسات ضد برده‌داری داشت. با این وجود، هرگز به کلیسای پدر و مادرش یا کلیساهای دیگر نپیوست. در سال ۱۸۱۶، زمانی که لینکلن ۷ ساله بود، همراه با پدر و مادرش به بخش بری هند نقل مکان کرد. در این ناحیه، در کلبه‌ای چوبی و بدون در و پنجره زندگی می‌کردند که کف آن پر از علف‌های وحشی بود. رختخواب‌هایی که تشک‌های آن را با برگ خشک پر کرده بودند، یک یا دو چهار پایه، یک میز و یک کتاب مقدس، همه اثاث و دارایی آن‌ها را تشکیل می‌داد. او بعدها پی برد که این جابه‌جایی بعضا به دلیل برده‌داری و نیز به علت مشکلات اقتصادی موجود در کنتاکی صورت گرفته است. در سال ۱۸۱۸، مادرش در سن ۳۴ سالگی و بر اثر عارضه‌ای جان باخت. اندک زمانی بعد، پدر لینکلن با سارا بوش جانستون ازدواج کرد. سارا، لینکلن را مانند بچه‌های خودش بزرگ کرد و در مقایسه لینکلن با پسر واقعی خودش چنین گفت: «هر دو بچه‌های خوبی بودند، اما، اکنون، که دیگر هیچ کدام نیستند، باید بگویم که آبراهام بهترین پسری بود که در تمام عمرم دیدم» ( لینکلن، نوشته دیوید هربرت دونالد، ۱۹۹۵).
▬ تحصیلات رسمی او احتمالاً، فقط ۱۸ ماه آموزش، آن هم به وسیله معلمان غیر رسمی بوده است. در واقع، او خود آموخته بود، هر کتابی که می‌توانست، قرض می‌گرفت و می‌خواند. بر انجیل، آثار ویلیام شکسپیر، تاریخ انگلستان و تاریخ امریکا کاملاً مسلط بود و خود شیوه‌ای بسیار ساده برای سخن گفتن برگزید که حضار را - که به سخنان پرطمطراق عادت کرده بودند - متحیر می‌ساخت. روزی کتابی کهنه و موش خورده از شرح زندگی واشنگتن به دست آورد، آن را با دقت فراوان خواند و شیفته آن شد.
▬ در ۱۸ سالگی، در دکانی کوچک مشغول به کار شد. در ۱۵مایلی خانه‌اش، دادگاه‌هایی در فصول معینی از سال تشکیل می‌گردید. لینکلن گه‌گاه صبح زود خود را به آن‌جا می‌رسانید و پس از آن‌که تمام روز خود را به شنیدن سخنان قاضیان و دادستان و متهمان می‌گذراند، شامگاهان به خانه باز می‌گشت. او کتاب « قانون اساسی تجدید نظر شده ایالت ایندیانا» را نیز برای مطالعه به عاریه گرفت. مدتی نیز به کمک برادر ناتنی خود، کشتی بی‌بادبان مسطح می‌ساخت و چون با دقت فراوان این کار را به انجام رسانید، صاحب کار، تصدی یک کارخانه و هم‌چنین، دکان بزرگی در نیوسالم را به او واگذار کرد. لینکلن با مشتریان رفتار خوبی داشت. یک‌بار از یک مشتری اشتباهاً حدود ۶ سنت اضافه گرفته بود، شب هنگام دو سه مایل راه رفت تا مبلغ مزبور را به مشتری پس، بدهد.
▬ لینکلن که در خانواده‌ای فقیر پا به دنیا گذاشت، در تمام طول زندگی‌اش با ناکامی مواجه شد. او در هشت دوره انتخابات شکست خورد و دو بار در کار تجارت ناکام ماند و به درهم ریختگی روانی دچار شد. بارها امکان داشت که از همه چیز دست بشوید و تسلیم شود، اما، چنین نکرد و بزرگ‌ترین رییس‌جمهور در تاریخ امریکا شد. لینکلن قهرمان بود و هیچ گاه اسیر یاس و ناامیدی نشد. وی در سال ۱۸۶۰ و در سن ۵۱ سالگی به ریاست‌جمهوری انتخاب شد و در سال ۱۸۶۵، در آغاز دومین دوره ریاست‌جمهوری خود به قتل رسید وی در این مورد بیان کرد:
▬ « راهی خسته‌کننده و لغزنده بود، یک پایم لغزید و به پای دیگرم خورد تا آن را هم از راه رفتن باز دارد، ولی، من به خود آمدم و گفتم این صرفاً لغزشی است، نه از پا افتادن».
▬ آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود و زمانی که رییس‌جمهور شد، طبعاً همه‎ اشراف زادگان سخت برآشفتند و آزرده و خشمگین شدند.
▬ در اولین روزی که می‎رفت تا نطق افتتاحیه‎ خود را در مجلس سنا ارائه دهد، درست موقعی که داشت از جا برمی‎خاست تا به طرف تریبون برود، اشراف زاده‌ا‎ی بلند شد و گفت: «آقای لینکلن، هر چند شما بر حسب تصادف پست ریاست‌جمهوری این کشور را اشغال کرده‎اید، اما، فراموش نکنید که همیشه به همراه پدرتان به منزل ما می‎آمدید تا کفش‎های خانواده‎ ما را تعمیر کنید و در این جا خیلی از سناتورها کفش‎هایی به پا دارند که پدر شما آن‌ها را ساخته است. بنا بر این، هیچ گاه اصل خود را از یاد نبرید». این مرد فکر می‎کرد با این کار او را تحقیر می‎کند. آبراهام لینکلن گفت: « من از شما سپاسگزارم که درست پیش از ارائه اولین خطابه‎ام به مجلس سنا، مرا به یاد پدرم انداختید. پدرم چنان طینت زیبایی داشت، چنان هنرمند خلاقی بود که هیچ کس قادر نبود کفش‎هایی به این زیبایی بدوزد. من خوب می‎دانم که هر کاری هم انجام دهم، هرگز نمی‎توانم آن قدر که او آفرینشگر بزرگی بود، رییس‌جمهور بزرگی باشم. من نمی‎توانم از او پیشی بگیرم. در ضمن، می‎خواهم به همه‎ شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم، اگر کفش‎های ساخت دست پدرم پاهایتان را آزار می‎دهد، من هم این هنر را زیر دست او آموخته‎ام. البته، من کفاش قابلی نیستم، اما، حداقل می‎توانم کفش‎هایتان را تعمیر کنم. کافی است به من اطلاع بدهید تا خودم شخصاً به منزلتان بیایم».
▬ سکوتی سنگین بر فضای مجلس حکم‌فرما شد.
▬ لینکلن تلاش بسیاری برای لغو بردگی کرد و تصمیم گرفت تا برده فروشی را به طور قطع براندازد. وی در ۲۳ سپتامبر ۱۸۶۲به اعضای کابینه گفت، من با خدای خود عهد کرده‌ام که این عمل را انجام دهم و به دنبال آن، اعلامیه آزادی را صادر کرد که به موجب آن، چهار میلیون برده آزاد می‌شدند. این اقدام لینکلن، بزرگ‌ترین حادثه قرن نوزدهم به شمار می‌رود.

░▒▓
▬ آبراهام ‌لینکلن، از جمله مردانی بود که، حتی، در زمان حیاتش از شهرت و محبوبیت‌ وافری برخوردار بود. افزون بر رییس‌جمهور بودنش تلاش‌های بی‌وقفه او به منظور حل و فصل مناقشات داخلی، منجر به ظهور امریکایی متحد و مستحکم شد و اتحاد و همبستگی دولت را روز افزون کرد. ثانیاً، مجادله تاریخی او جهت بخشیدن حقوق مساوی به سپید پوستان و سیاه پوستان و از جمله دادن حق رأی به سیاه پوستان، محبوبیت و نفرت را توأمان برای او به همراه داشت.
▬ کسانی که از دیدگاه‌های‌انسانگرایانه برخوردار بودند، تحسین‌کننده او بودند و آن دسته که خواهان پیروزی و به بردگی کشیدن سیاه پوستان بودند، از اقدامات او به خشم آمدند.
▬ بعد از این قضایا لینکلن چندین نامه دریافت کرد که در آن‌ها مستقیماً به کشته یا دزدیده شدن تهدید شده بود. او به خوبی توسط گروه بازرسی خود در جریان توطئه‌هایی که جهت کشتن او به عمل می‌آمد، قرار می‌گرفت؛ اما، آیا او دستور هیچ گونه‌ تحقیق و جست و جویی را می‌داد. خیر، چنین نبود. او در جواب محافظان خود که او را اخطار به هوشیاری بیشتر درملاقات‌های‌عمومی می‌کردند با لبخندی کنایه‌آمیز می‌گفت: اگر سرنوشت این باشد که به این شکل ‌بمیرم، کسی می‌تواند نجاتم دهد؟
▬ بوث (Booh) از کم طاقت‌ترین مخالفان لینکلن بود. او به همراه چهار تن از همدستان خود انگیزه مفرطی برای کشتن‌ لینکلن داشتند تا با این اقدام ریشه‌های اتحاد را در بین ایالت‌های در حال ‌انقلاب بخشکانند. بوث با استقرار واسطه‌هایی در کاخ سفید در جریان اهم فعالیت‌ها و مراودات لینکلن قرار می‌گرفت. کارآگاهانش‌ به او اطلاع دادند که رییس‌جمهور روز چهاردهم آوریل ۱۹۶۵ به همراه بانوی اول امریکا -مری لینکلن-جهت تماشای نمایش «پسر عموی امریکاییان» قصد رفتن به تئاتر فورد را دارند. این بهترین فرصت برای بوث بود. او به خوبی با تئاتر آشنا بود و این فرصتی طلایی برای او محسوب می‌شد تا اهداف خود را تحقق بخشد. آری او قصد کشتن مردی را داشت که بی‌پروایی‌اش در نادیده انگاشتن ‌و خرد کردن سنت‌های دیرینه امریکا منجر به ایجاد مساوات در بین وحشی‌ها شد. بوث به همدستان خود می‌گفت: «لینکلن را خودم خواهم کشت و هدف بعدی من ژنرال گرانت خواهد بود، کسی که تحت فرمان او نیروهای متحده ارتش ‌انقلابی جنوب را شکست داد. اگر دیگر همدستان لینکلن در صحنه حضور داشتند، کشتن آن‌ها وظیفه شما خواهد بود».
▬ روز چهاردهم آوریل کل کشور غرق در جشن جمعه خوب (Good Friday) بود؛ اما، بوث و همدستانش با در نظر گرفتن جزئی‌ترین نکته‌ها در تکاپوی تحقق هدف خود بودند. بوث اطمینان داشت ‌که با این اقدام، تحسین آن دسته ‌از سفید پوستانی را که طرفدار برده داری بودند، برخواهد انگیخت و به یک شخصیت فنا‌ناپذیر که احتمالاً، در تاریخ از او به عنوان یک آزادی‌خواه یاد می‌کنند، تبدیل خواهد شد.
▬ جشن و پای‌کوبی به غروب خود نزدیک شد. چهاردهم آوریل روزی زیبا، با شکوه و دل‌انگیز بود. برای مری‌ تاد لینکلن (Mary Todd Lincoln) روزی بهشتی به حساب می‌آمد؛ چرا که، دیگر لینکلن از تمامی نگرانی‌ها و هیجانات جنگ داخلی آسوده شده بود. لینکلن و همسرش تصمیم گرفته بودند بعد از اتمام دوره ریاست‌جمهوری، تعطیلاتی طولانی را در اروپا سپری کنند. مری در انتظار زمانی بود که آبراهام مجدداً در شیکاگو یا گرین فیلد به حرفه خود یعنی، وکالت ‌مشغول شود. مری آینده را روشن و پر بار می‌دید؛ اما، آن‌چه اکنون، او را بیشتر خوشحال می‌ساخت رفتن به تئاتر بود. مدت‌ها بود که آن دو در کنار هم به تئاتر نیامده بودند. سال‌های خونین جنگ داخلی مملو از تردید و اضطراب بود. حالا که طوفان فروکش کرده بود زندگی به نظر لطیف و با طراوت می‌آمد. شاید مری نمی‌دانست که این منحوس‌ترین شب زندگی او خواهد بود. اگرچه برای رییس‌جمهور روزی عادی همانند دیگر روزهای کاری او بود. مردم دسته دسته برای تبریک پیروزی‌های او در جنگ‌های داخلی به خدمت می‌رسیدند. لینکلن و مشاورانش تصمیمات مهمی را جهت اعمال توافق‌های مسالمت‌آمیز و اعمال خیر در مناطق جنگ زده گرفته بودند. شب آن روز وقتی مری قرارشان در تئاتر را به یادش انداخت لینکلن خیلی خسته بود. استراحت در منزل را به رفتن به تئاتر ترجیح می‌داد، اما، به خاطر خوشحالی همسرش عازم رفتن شد. می‌دانست که همراهی با مری در رفتن به تئاتر بسیار او را خوشحال خواهد کرد؛ بنا بر این، به رغم بی‌میلی‌اش با خوش‌رویی او را همراهی کرد. از طرفی بوث جهت تحقق بخشیدن به هدفش اسب‌های خود را زین کرده بود. او نقشه کشیده بود که بعد از کشتن لینکلن با سریع‌ترین وسایل ممکن از قلمرو واشنگتن دی سی‌ وارد ایالات جنوبی شود. او و همدستانش مطمئن بودند که جای امنی در جنوب پیدا خواهند کرد؛ چرا که، جنوب برای آن‌ها و افرادی از این قبیل بهترین مکان فعالیت بود.
▬ آبراهام لینکلن و مری در اتاق ویژه بودند. مری با احتیاط بیشتر در زاویه‌ای قرار گرفت که لینکلن کاملاً مسلط بر پرده باشد، اما، در معرض دید عموم قرار نگیرد. با وجود این، دو تن از بازیگران او را شناختند و با احترام عرض ادب نمودند. لینکلن‌ و همسرش از مکالمات طنزآمیز و توأم با شوخی نمایش لذت می‌بردند، اما، با شروع پرده سوم مری متوجه شد که‌ لینکلن در حال لرزیدن است، روپوش‌(بارانی)خود را به لینکلن داد و برای این‌که او را گرم‌ کند کنار او نشست. ناگهان اتاقکی که لینکلن و همسرش در آن قرار داشتند با غرش رعدآسایی همانند منفجر شدن یک بمب به ارتعاش‌ درآمد. مری وحشت زده نگاهی به شوهرش انداخت و از دیدن چهره بی‌حرکت، چشمان بی‌احساس و بدن بی‌روح او مات و مبهوت شد و فریاد کشید. چند لحظه بعد مری سرگرد رات بن را که همراه‌آنها بود با غریبه‌ای چاقو به دست در حال کشمکش دید. در یک آن مری چهره آن مرد را به یاد آورد و این‌که او را در جایی دیده است، اما، چه وقت و کجا نمی‌توانست به یاد آورد. قاتل از اتاق خارج شد و فرار کرد. مری با چشمانی گریان رفتن او را نظاره می‌کرد.
▬ نام این قاتل بوث بود، بازیگری که یک ساعت و نیم قبل از ورود لینکلن خود را به تئاتر رسانده بود. او دقیقاً می‌دانست که رییس‌جمهور کجا خواهد نشست. بوث سوراخی در در ورودی اتاق ایجاد کرد تا از آن‌جا حرکات رییس‌جمهور و همراهانش را زیر نظر داشته باشد. او احتیاط‌های بیشتری را نیز به عمل آورد. برای اجتناب از هرگونه مزاحمتی به هنگام شلیک کردن، حدود پنج سانتی متر از گچ دیوار لژ را کند و تکه چوبی در آن‌جا قرار داد. در بین چهار مراقب لینکلن، پارکر (parker) جلوی در ورودی قرار داشت؛ اما، متأسفانه او مردی غیر مسؤول و الکلی بود. اگر او مردی‌مسؤولیت‌پذیر و گوش به زنگ می‌بود شاید لینکلن را از کشته شدن نجات می‌داد. اگر سه محافظ دیگر رییس‌جمهور هوشیار و وظیفه‌شناس بودند شاید قضایا به نحو دیگری جلوه ‌می‌کرد؛ اما، این‌گونه نشد. بوث نه تنها موفق به کشتن لینکلن شد،  صحنه نیز گریخت. بوث‌بازیگری‌سرشناس بود و کسانی که با تئاتر آشنا بودند او را به خوبی‌می‌شناختند برای این‌که‌شناسایی نشود تغییر چهره داد. فرم موهای خود را عوض کرد و ریش و سبیل گذاشت. قبل از رفتن به تئاتر غذای‌زیادی خورد و حسابی نوشید. شناختن او بسیار مشکل بود. بوث‌مخفیانه وارد اتاقک شد. صحنه طنزآمیز نمایش در حال اجرا شدن‌بود. صدای خنده حضار و رییس‌جمهور به گوش می‌رسید. هیچ کس، حتی، محافظین لینکلن نیز متوجه ورود بوث نشدند. او در حالی که به طرف لینکلن نشانه رفته بود نمایش و اشعار ویرجینیا «سینک سمپر تایردیس»را زمزمه کرد، اما، لینکلن آن را نشنید، چرا که، فورا بعد از برخورد گلوله بیهوش شد. تمامی ۲۵۰۰ تماشاچی حاضر صدای شلیک را شنیدند، اما، چون‌ تیراندازی قسمتی از صحنه نمایش را تشکیل می‌داد نفهمیدند که صدا از کدام طرف بود. گمان کردند صدا از طرف صحنه است. بوث‌برای این‌که کسی به او شک نکند دقیقاً زمان شلیک را با شلیک روی‌صحنه منطبق کرده بود.
▬ سرگرد رات بن (Roth bone) به مجرد شنیدن صدای تیر برای‌دستگیری بوث به سمت او حمله‌ور شد. بوث فورا چاقویی از جیب‌خود بیرون آورد و بازوی چپ رات بن را زخمی کرد و از فاصله‌سه‌چهار متری خود را روی صحنه انداخت. با افتادن روی صحنه گیر کرد، اما، با وجود تمامی موانع موفق به فرار شد. سوار اسب خود شد و بدون هیچ مزاحمتی به سرعت از واشنگتن دور شد. تلاش و سر و صدای مردم برای دستگیری بوث نتیجه نداد. غریو «بگیرید، بوث را بگیرید» در سالن طنین افکن شد. مردم با این تصور که مدیر و دیگر بازیگران تئاتر در این توطئه سهیم بوده‌اند سعی کردند که آن‌جا را به آتش بکشند، اما، پلیس با دخالت خود این‌تئاتر تاریخ ساز را نجات داد؛ اما، آیا مسؤولان می‌توانستند شعله‌های‌خشم و نفرت طرفداران بی‌شمار لینکلن را نیز که از اعماق قلبشان‌در حال جوشیدن بود خاموش کنند.
▬ مدت‌ها قبل از این یک زن کولی مرگ ننگین و شرم آوری را برای بوث پیش‌بینی کرده بود. با خواندن کف دست او گفته بود: «با خفت و خواری خواهی مرد». این پیشگویی درست از آب در آمد. بوث بعد از کشتن لینکلن تصور می‌کرد که افتخاری نصیب او خواهد شد و در تاریخ امریکا به عنوان چهره‌ای فنا‌ناپذیر شناخته خواهد شد، اما، اکنون، بزرگ‌ترین تبهکار امریکا شده بود. حتی، دشمنان لینکلن‌نیز به صف دوستان او پیوستند و پاداشی معادل ۰۰۰/۵۰ دلار جهت‌دستگیری قاتل فراری در نظر گرفته شد. در جایی دیگر هزاران تن از حامیان خشمگین لینکلن دست به آشوب و اختناق زدند. جیمز گارفیلد (James Garfield) یکی از رهبران محلی در کنترل جمعیت خشمگین نقش بسزایی داشت. متعاقباً گارفیلد بیستمین رییس‌جمهور امریکا شد. کسی که خودش‌نیز قربانی توطئه قاتلی نیمه دیوانه شد.
▬ بعد از ۱۱ شبانه روز تلاش مستمر، پلیس موفق به ردیابی بوث‌شد. او در بین بوته‌ها خود را پنهان کرده بود. پلیس با به آتش کشیدن‌بوته‌ها او را مجبور به بیرون آمدن کرد و فورا با ضرب گلوله از پای‌درآورد. حتی، بعد از این‌که مرگ خیره خیره به او می‌نگریست، بوث‌همانند یک بازیگر کارآمد می‌گفت: «من لینکلن را برای خود امریکا کشتم، متاسفم از این‌که قربانی من هیچ دستاوردی را برای این کشور به ارمغان نیاورد »
مآخذ:...
هو العلیم

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.