برداشت آزاد از جرج مککارتی؛ ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ یکی از غامضترین جنبههای فهم و تفسیر فکر کارل مارکس، تحلیل معرفتشناختی و روششناختی کار اوست. ایدههای او در مورد روش، در نظم حیرتانگیز سراسر آثار بیترتیبش به چشم میآید؛ کارهایی نظیر «نقدی بر فلسفهی حق هگل» (۱۸۴۳)؛ «نقد دیالکتیک هگلی و فلسفهی عام» (۱۸۴۴)؛ «همکاری در نقد فلسفه قانون هگل: یک درآمد» (۱۸۴۴)؛ «فقر فلسفه» (۱۸۴۷)؛ «درآمدی بر گروندریسه» (۱۸۵۷)؛ بخش ۱/ فصل ۴ سرمایه (۱۸۶۷)؛ و «نکتههایی در مورد آدولف واگنر» (۱۸۷۹-۸۰).
▬ برخی از مفسران مارکس، استدلال کردهاند که مارکس، پوزیتویستی بود که دنبال تأسیس قوانین اجتماعی تکامل، با همان ضرورت و جامعیت قوانین نیوتن بود. مارکس، در یک الگوی تکنوکرات و جبرگرایانه، علم و نیروهای تولید، قوانین تاریخ، و فروپاشی اقتصادی را بیان میکرد، مدیریت عقلانی فعالیتهای اقتصادی را فراهم میآورد، تکامل اجتماعی را تسریع میکرد، و سبب تخریب دولت میشد. آگاهی طبقاتی، مشارکت سیاسی و تأمل دموکراتیک، با عقلانیت صوری و سازمان معرفت تکنولوژیک که مستلزم تخریب دولت دموکراتیک است، محو میشوند. عقل، به علم تکنیکی ([techne: τέχνη [tékʰnɛː) فرو کاسته میشود که در نتیجه آن، سیاست، در مواجهه با مدیریت تکنولوژیک و برنامهریزی عقلانی، به امری بیربط تبدیل میشود.
▬ ولی عمق نگرش مارکس، «دیالکتیک» را ایجاب میکند. مارکس، علم را قانون فراگیر ناظر بر همه دورههای تاریخی نمیدانست بلکه روش علمی خود محصول یک فرآیند تاریخی و حیات در زمینه مدرنیت است. در واقع، خود روش هم تابع زمان و زمانه و پوستاندازیهای مکرر است. دیدگاه خود او دربارهی علم، روش ایدئالیسم (دیالکتیک) و ماتریالیسم را با یکدیگر ترکیب میکند. او ساختارها و ایدئولوژیهای انضمامی سرمایهداری مدرن (مادیگرایی)، ذاتِ آن و انقلاب پدیدارشناختی (ایدئالیسم هگلی) و پویایی تاریخی درونی و بسط نهادی آن (غایتشناسی ارسطویی) را به طور انتقادی و ریشهای بررسی میکند. صدالبته، پس از این سیر تاریخی، و رسیدن به «اکنون»، این تلفیق سنتهای مختلف، در پژوهشگرانی به تبلور و تحقق رسیده است که با اصطلاحاتی نظیر قوانین تاریخی، صورتهای غایتشناختی، ذات نمودها و ساختارهای زیربنایی به روش او ارجاع میدهند.
▬ روش دیالکتیکی مارکس با وامگیری از نظریهی ارسطو در باب فیزیک و منطق هگل، منحصربهفرد و بسیار پیچیده است، وقتی که ساختار ارگانیک و ظهور ضروری نهادها در جامعه را برجسته میسازد.
▬ قطعاً همانطور که ارسطو، فیزیک را به عنوان عرصهی آشکار سازی پتانسیل ذاتی طبیعت دید، و هگل علم را به عنوان «صورت معقول» (Begriff) در متن و زمینه خودجوش تاریخ و طبیعت مینگریست که به سوی روح مطلق گسیل میشود. مارکس، معتقد است که مطالعهی مدرنیت، مستلزم بررسی آشکار شدن «صورت معقول» در متن و زمینه خودجوش تاریخ و طبیعت است؛ در واقع، پیدا کردن وضع فعلی مدرنیت، باید در خلال تتبع تاریخی و دیالکتیکی که آن را شکوفا کرده است تحقق یابد، و به نحو قاطعی تابع زمان و تاریخ است. بر این اساس، او منطق ذاتی مدرنیت را ریشهیابی میکند که از مبادلهی پایاپای ساده و مبادلهی محلی در جامعهی دورهی هلنی باستان تا تولید سرمایهداری در خانوادههای مدرن رسیده است. منطق و ساختار «مدرنیت به مثابه سرمایهداری» انباشت ثروت است. ثروت، از ارزش یک کالای خاص فاصله گرفته و به سوی بازتولید درونی و مستقل از کار ارزش و مالکیت خصوصی در قالب منافع تجاری، علایق بانکی و تولید صنعتی تغییر میکند. برای فهم صورت معقول مدرنیت، یک سیر تاریخی لازم است تا ما را به این نتیجه برساند که سرمایهداری انباشت غیرطبیعی ثروت است.
مآخذ:...
هو العلیم