برداشت آزاد از tahoordanesh؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ فریدریش ویلهلم نیچه (Friedrich Wilhelm Nietzsche, 1844-1900)، یکی از پرنفوذترین متفکران دویست سال اخیر بوده است. نفوذ او کمابیش در همه جا (از ادبیات و هنر گرفته تا فلسفه و سیاست و اخلاق) به چشم میخورد و میتوان گفت اندیشه غربی، و در پنجاه سال اخیر اندیشه در سراسر جهان متمدن، به نحوی از آنجا متأثر از او بوده است.
░▒▓ دورههای تأثیرات نیچه
▬ به طور کلی، در یکصد و چند سالی که از مرگ نیچه میگذرد، تأثیر او را میتوان به چهار دوره تقسیم کرد: (۱) از ابتدای قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانی دوم در (۲) ۱۹۳۹ دوره جنگ جهانی دوم؛ (۳) از پایان جنگ جهانی دوم تا اواخر دهه ۱۹۶۰؛ و (۴) از دهه ۱۹۷۰ تا امروز.
░▒▓ ۱. تأثیر نیچه طی جنگ جهانی دوم
▬ در دوره جنگ جهانی دوم به علت سوء استفاده رژیم هیتلری از بعضی مفاهیم در نیچه درخدمت نظریههای توتالیتاریستی و نژادپرستانه، نوعی بدبینی و سکوت نسبی درباره او بویژه در جهان انگلیسی زبان به وجود آمد، اما، به استثنای آن دوره، در سراسر نیمه اول قرن بیستم چیرگی نیچه بر حیات روشنفکری اروپا عموماً جنبه ادبی داشت. کسانی مانند گابریله، دانونتسیو و اشتفان گئورگه او را به مقام پیامبری رساندند، و تأثیر او همه جا در ادبیات اروپا، ازتوماس مان گرفته تا سمبولیست های روس و استریندبرگ و ییتز و روبرت موزیل و هرمان هسه و برناردشا و حتی در آهنگسازانی مانند مالر و دلیوس و ریشارد اشتراوس، دیده میشد. تنها بحثهای مهم فلسفی درباره نیچه در پنجاه سال اول قرن بیستم در کارهای کارل یاسپرس و ماکس شلر صورت گرفت و نیز در درس گفتارهای هایدگر انتشار یافت.
▬ یاسپرس معتقد بود که نیچه احیانا آخرین فرد از فیلسوفان بزرگ گذشته است، و او وکی یرکه گور باید دو نمونه اعلای متفکرانی محسوب شوند که با گرایش فلسفی غرب که میخواهد هر چیز غیرعقلانی را به دایره عقلانیت ببرد، به مبارزه برخاستهاند، و با این ادعا که پایه معرفت انسانی چیزی بجز تعبیر و تفسیر نیست، در واقع، از عصر احترام مطلق به عقلانیت وحقیقت مستقل از بشر با یک پرش بزرگ گذر کردهاند.
▬ اما به نظر هایدگر، اصل بنیادی در فلسفه نیچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوع دیگری در نوشتههای او فرع بر آن است. ولی برای پی بردن به اندیشه اساسی و نانوشته نیچه، باید اراده معطوف به قدرت را با اصل تکرار ابدی که ضد آشتیناپذیر آن است، با هم درنظر بگیریم. به عقیده هایدگر، اراده معطوف به قدرت در چارچوب مصطلحات سنتی فلسفه همان ماهیت است، و بازگشت یا تکرار ابدی مساوی با وجود؛ یا، به اعتبار دیگر و بنا به مصطلحات کانت، اراده معطوف به قدرت، شی ء فی نفسه یا «نومن» است، وتکرار ابدی، پدیدار یا «فنومن"؛ و باز به تعبیر خود هایدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است، و تکرار ابدی، کثرات موجودات در عالم محسوس. هایدگر معتقد بود که نیچه با وحدت دادن این دو مفهوم به یکدیگر، به جوهر مدرنیته رسیده و برای نخستین بار حق آن را به کمال ادا کرده است. به عقیده او، نیچه پروژه متافیزیک فلسفه غرب را که با افلاطون آغاز شده بود به پایان میرساند و بی معنایی آن را آشکار میکند و به جای چیرگی بر نیهیلیسم، در چنبره آن گرفتار میشود.
░▒▓ ۲. تأثیر نیچه بعد از جنگ جهانی دوم
▬ از ۱۹۴۵ یعنی پایان جنگ جهانی دوم به بعد، کم کم برخلاف گذشته مسائل فلسفی در نیچه مورد توجه عمومی قرار گرفت. این جریان بزودی از امریکا به ایتالیا و فرانسه و آلمان سرایت کرد و سرآغازی شد برای کشف دوباره و بعدها بازآفرینی نیچه در آثار فیلسوفان معاصر فرانسوی که شاید بتوان گفت اساساً نیچه جدیدی به مذاق خود اختراع کردند. در دوران بعد از جنگ جهانی دوم بیشتر دلمشغولیها به نیچه در واقع، به منزله واکنش مستقیم یا غیر مستقیم به تفسیر هایدگر از نیچه بود. تلاش والتر کافمن نیچه شناس بزرگ در این دوره این بود که در دهه ۱۹۵۰ نیچه شناسی را به مسیری جدیدی هدایت کرد. او میخواست به جهانیان نشان دهد که ظهور نیچه فی حد ذاته یک رویداد عمده تاریخی است و اندیشههای او باید نه تنها خاطر یک ملت یا فقط خاطر فیلسوفان، بلکه خاطر جمیع آدمیان را در همه جا به خود مشغول کند. به عقیده او، اراده معطوف به قدرت که هسته مرکزی فلسفه نیچه است، اصلی غیرسیاسی و هدف آن چیرگی شخصی و وجودی بر خود و استعلا از خویشتن است. تصویری که کافمن بدین گونه رسم کرد، پر تأثیرترین تصویر نیچه در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ از کار درآمد.
░▒▓ ۳. تأثیر نیچه در تفکر فرانسه
▬ اما آنچه «نیچه جدید» نامیده میشود عمدتاً از آثار نویسندگان فرانسوی سر برآورد. غالباحتی به این «نیچه جدید»، «نیچه فرانسوی» گفته میشود. کتاب مهم هایدگر درباره نیچه به فرانسه ترجمه شد، و بسیاری از آثار فرانسویان را میتوان در واقع، ردیه هایی بر تفسیر هایدگردانست و پافشاری بر خصلت استعاری نوشتههای نیچه، اما، شاید مهمترین نکته درباره نیچه جدید این باشد که برخلاف کافمن که نیچه را میراث دار عصر روشنگری در قرن هجدهم معرفی کرده بود، فرانسویانی مانند ژرژ باتای، ژیل دولوز، دریدا، فوکو، و لیوتار در بیست سال گذشته در اساس منکر این امر بودهاند. متفکران عصر روشنگری معتقد بودند که ایدههای درست به عمل درست می انجامند.
▬ به لحاظ تاریخی شاید بتوان گفت مهمترین نقطه عطف در نیچه شناسی، وقایع دوران ساز سال ۱۹۶۸ و شورش دانشجویان در فرانسه بود. ژیل دولوز در ۱۹۷۳ نوشت «اگر بپرسید چه بر سر نیچه آمده است، پاسخ میدهم به جوانانی رجوع کنید که امروز نیچه میخوانند. آنچه جوانان اکنون، در نیچه کشف میکنند غیر از آن چیزی است که نسل من کشف میکرد. میپرسید آهنگسازان و نقاشان و فیلمسازان جوان چرا خاطرشان به نیچه مشغول است؟ جواب ساده است. نسل دهه ۱۹۶۰ مشاهده کرد که نیچه همان پیامبر ضدفرهنگی است که میجسته است، و شالوده فکری دلهره و اضطراب و نیهیلیسم را باید در او بجوید. «
▬ به طور کلی در تفکر فلسفی در فرانسه بعد از جنگ جهانی دوم، سه مرحله پیاپی میتوان تمیز داد. نخست اگزیستانسیالیسم که در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ عمدتاً در کارهای سارتر و مرلو پونتی جلوه کند و ملهم از هوسرل و هایدگر و، سپس از مارکس است. که به آن «ازدواج پدیدارشناسی و مارکسیسم» لقب دادهاند. سرچشمه الهام مرحله دوم، یعنی ساختارگرایی، در اوایل دهه ۱۹۶۰ به ظهور رسید کارهای زبانشناس سوئیسی فردینان دو سوسور است. ساختارگرایانی مانند کلود لوی استروس و ژاک لاکان و لویی آلتوسر که به شدت به پدیدارشناسی و جایگاه ممتاز فاعلیت یا سوبژکتیویته در آن بی اعتماد بودند، هر یک به ترتیب در انسان شناسی و روانکاوی و اقتصاد سیاسی به روشهای سوسور روی آوردند. اقبال ساختارگرایان به فروید و مارکس با نظریات هایدگر درباره نیچه جمع شد و صحنه را برای مرحله سوم در اندیشه فرانسویان یعنی پساساختارگرایی آماده کرد.
░▒ تأثیر نیچه بر ساختارگرایی و پست مدرنیسم
▬ باید هشدار داد که اصطلاح پساساختارگرایی در اینجا، صرفاً به لحاظ تاریخی به کار میرود (یعنی آنچه پس از ساختارگرایی آمد) و از این جهت در ترجیح به «ساختارشکنی» از آن استفاده میشود که نامی است برای سبک تحلیلی و فلسفی فقط یکی از فیلسوفان پساساختارگرا، یعنی ژاک دریدا، و همچنین، در ترجیح به «پست مدرنیسم» که در حوزه فلسفه صورت سیاسی شده پساساختارگرایی است. جمع کردن اندیشه معاصر فرانسوی تحت یک"جنبش» به تنهایی خالی از بعضی خطرها نیست و خود متفکران فرانسوی از اینگونه استراتژیهای تجمیعی پرهیز دارند. ولی اگر بتوان یک وجه جامع برای آنان ذکر کرد، مسلما آن وجه جامع نیچه است، هر چند البته، رویکرد به او در متفکرانی مانند دریدا، دولوز، فوکو، ایریگاره و لیوتار صورتهای گوناگون به خود میگیرد.
▬ رویکرد به نیچه همچنین، مهمترین وجه افتراق پساختارگرایان فرانسوی از ساختارگرایان و اگزیستانسیالیستهای پیشین است. ولی خود این رویکرد در اندیشه دو گروه از پساساختارگرایان به شکل عمده در میآید: اول کسانی که فلسفه نیچه در آنان موضوع تفسیر و تأویل است و مفاهیم عمده در نیچه - از قبیل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدی و نیهیلیسم و ابرانسان - را با روشهای سنتی پژوهشی مورد تفسیر قرار میدهند. گروه دوم کسانی هستند که از نیچه برای پروراندن نظریات فلسفی خودشان استفاده میکنند. از مهمترین کسان در این گروه از میشل فوکوو ژاک دریدا میتوان نام برد.
▬ دریدا در آثار متعدد از نیچه به عنوان نقطه عطف یا سکوی پرشی استفاده میکند برای دست و پنجه نرم کردن با قرائت هایدگر از نیچه و اصولا با کل فلسفه هایدگر، یا برای بحث درباره جنبه سیاسی تفسیر و تأویل. در آثار فوکو، شخصیت محوری بدون شک نیچه است و سراسر نوشتههای او مشحون از حضور نیچه است. در ۱۹۷۱، فوکو مقالهای نوشت به نام «نیچه، تبارشناسی، تاریخ» که بسیارمعروف شد. به عقیده او، تاریخ رویدادها را از چشم انداز غایت و فرجام لحاظ میکند و معنای آن را پیشاپیش میداند. ولی تبارشناسی متوجه تصادفی بودن رویدادها و بخت و صدفه خارج از هر گونه غایت متصور از پیش است. سر و کار تبارشناسی با «برخاستن» و «منشأ گرفتن» و"زایش» است، به معنای منشأ اخلاق یا زهد و ریاضت یا عدالت یا کیفر و پاداش. فوکو میگوید اینگونه تحلیل تبارشناختی در نیچه - بویژه در تبارشناسی اخلاق - نشان میدهد که هیچ راز یاذات خارج از ظرف زمان در پس، چیزها پنهان نیست. تنها راز این است که ذاتی وجود ندارد و اگرهم داشته باشد تکه تکه از چیزهای بیگانه با آن درست شده است. به عقیده فوکو، تبارشناسی نیچه به ما امکان میدهد که به اتفاقات و خطاها و ارزیابیهای نادر پی ببریم که منشأ امور و ارزشهای هنوز موجود بودهاند. به این ترتیب، متوجه میشویم که آنچه میپنداشتیم مقدس و غیرقابل تعرض و مصون از چون و چراست؛ در واقع، محصول رویدادهایی یکسره تصادفی بوده است.
░▒ رابطه نیچه و مارکسیسم
▬ یکی از بزرگترین نظریهپردازان مارکسیست گئورگ لوکاچ، همت فراوان صرف کوبیدن نیچه کرد، و در کتاب معروفش انهدام عقل که در ۱۹۵۲ به چاپ رسید، آثار نیچه را مجادلهای مستمر علیه مارکسیسم و سوسیالیسم معرفی و محکوم کرد. لوکاچ معتقد بود والتر کافمن اشتباه کرده که نیچه را به هگل و عصر روشنگری ربط داده است، زیرا، نیچه منکر عقل و معرفت عینی است و فقط میتواند نزد پستترین غریزههای بهیمی و وحشیانه آدمی مقبول بیفتد، و کل فلسفه او پوچ و پوسیده و دروغ است. کسانی که مارکسیسم راحامل یقین علمی میدانستند این گفتهها را به گوش جان میشنیدند، ولی تردیدها از دهه ۱۹۶۰آغاز شد و پس از فروپاشی شوروی، در دهه ۱۹۹۰، بازنده این بازی لوکاچ از آب در آمد نه نیچه.
░▒ و آخر...
▬ نیچه، مسلما ویرانگر است، و همیشه میتواند نشان دهد که عقاید شما درست نیست. او ایمان مردم را به درستی عقایدشان متزلزل میکند، و میگوید درست یعنی آنچه برای شما درست است. و یقینا کسی که بگوید عقل معیار حق و حقیقت نیست، پایه اخلاق را به لرزه در میآورد. بنا بر این، اگر نگاهی به پیرامونتان بیندازید و احساس کنید که زمین زیر پایتان میلرزد، بهتر است همچنین، نظری هم به نیچه بیفکنید که در عصر جدید شاید مهمترین «گسل»ی است که منشأ آن زلزله بوده است!
مآخذ:...
هو العلیم
با توجه به آثار نیچه، او را باید دشمن درجه یک انسانیت دانست و فلسفه او جز برای لمپنیسم مدرن کارکردی ندارد.حتی به سختی می توان آثار و زبان او را فلسفی تلقی کرد. ستایش نیچه از خشونت مستقیم است و با محرومان سر ستیز دارد. او منکر انسان در معنی یک وجود اندیشنده است. نیچه در ایران محبوب است چون ما ایرانیان ... هستیم. چگونه ممکن است او را اینگونه تفسیر کرد.آیا سرخوردگی ما ایراتیان او را که ،تندترین لفاظیها علیه عقل و خرد و آزادی ارائه داده ، توجیه میکند؟