برکلی ادینس؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
░▒▓ مقدمه
▬ موضوع اصلی مورد مطالعه تاریخ گذشتهای است که دارای اهمیت باشد، در این معنا میتوان افعال و اعمال افراد و نهادهایی که بر تجربه بشر و سیر تحول تمام جوامع تأثیر گذاشتهاند را واجد اهمیت تلقی کرد. تاریخ در مفهوم سنتی عمده معطوف به اقدامات حکومتها، فرمانروایان و جنگ و ستیز میان آنها بوده است؛ یعنی تاریخ سیاسی و دیپلماتیک. در یک صد سال گذشته، حوزه و دامنه علایق تاریخ گسترش یافته و تاریخ، افکار و عقاید و الگوها و تمایلات موجود در حیات اجتماعی و اقتصادی که به طور کامل بر جامعه تأثیر میگذارند یا آن را متمایز میکنند را نیز شامل شده است.
░▒▓ روش شناسی در تحقیقات تاریخی
▬ تحقیق در تاریخ و تألیف آثار مستلزم کسب تواناییها و قابلیتهای فکری منحصر به فردی است. مورخ میبایست برای نیل به حقیقت از تجربه و تحلیل به عنوان ابزاری مؤثر در کندوکاو در منابع ونیز از قدرت ترکیب و تلفیق (سنتز) برای در کنار هم قرار دادن (آگاهیهای موجود در منابع) بهره جوید تا روایتی معقول و معنادار بیافریند. مورخ به عنوان یک عالم میبایست ذهنی انتقادی داشته باشد و نیز ارزش و جایگاه منابع و طرق بهره بردن از آنها را آموخته باشد. مورخ به عنوان یک هنرمند نیازمند کسب تواناییهای ادبی و قدرت تخیل و تصور برای درک و دریافت روابط و مناسبات پیچیده و گسترده موجود در تاریخ است. مورخان بزرگ افراد بسیار متبحری بودند که میتوانستند از دانش خود در جهت مطالعه بسترها، امور تطبیقی، و درک پیچیدگیها و ارتباط درونی اطلاعات دیگر رشتهها، استفاده نمایند.
░▒▓ فلسفه تاریخ
▬ این نظر که تاریخ یک کل معناداری را تشکیل میدهد مختص اندیشه غربی از صدر مسیحیت تا قرن بیستم بوده و فصل ممیزه برداشتهای غربی از تاریخ با تفکر دوری خاور نزدیک پیش از مسیحیت، و نیز با اندیشههای غیر غربی و بخش اعظم اندیشههای یونان باستان است. نوشتجات پیامبرانه عهد عتیق، تاریخ را حرکتی جهت دار به سوی هدفی موعود میداند. دیدگاه مسیحیت قرون وسطی، که به بهترین وجه در کتاب شهر خدای سنت آگوستین آمده است، تاریخ را به مثابه نمایش رستگاری انسان تلقی میکند، اما، در تاریخ هرگز به تحقق این وعده بر نمیخوریم، بلکه تنها در ورای تاریخ است که تحقق آن را شاهدیم؛ ایدهای که بعدها در قرن بیستم، متفکران پروتستان نظیر رینولد نیبور آن را پی گرفتند. عصر روشن گری، برداشت مسیحیت از مشیت الهی را عرفی کرد، اما، گفت گو از تاریخ به منزله فرایندی در جهت رستگاری بشر ادامه یافت و به عقلانیت فزاینده تفکر انسان و حیات اجتماعی انسان انجامید. ما میتوانیم میان سه نوع بسیار متفاوت از فلسفه نظری تاریخ در قرون هجده و نوزده تمایز قایل شویم. این سه عبارتند از: پوزیتیویسم، ایدهآلیسم آلمانی و تاریخی گری یا مکتب اصالت تاریخ؛ اگر چه این اصطلاحات تا قرن نوزدهم عملاً کاربردی نداشت. نوع چهارم فلسفه نظری تاریخ، مارکسیسم است که عناصر اصلی آن مأخوذ از اندیشه پوزیتیویستی و ایدهآلیستی است.
░▒▓ پوزیتیویسم
▬ و حس گرایی جان لاک بود به امکان ارائه علمی درباره جامعه به گونهای که روشها و تعمیمهای آن همانند علوم طبیعی باشد و قوانین تکامل تاریخی را قاعدهمند کند عقیده داشت. پوزیتیویسم آن گونه که توسط اگوست کنت گسترش یافت بر این عقیده بود که تمام حیطههای دانش بشری رفته رفته مرحله تفکر الهیات مابعدالطبیعی و پس از آن متافیزیک نظری را پشت سر گذاشته و به مرحله دانش تجری «اثباتی» یا علمی میرسند. علاوه بر آن، پوزیتیویسم بر آن بود که پیشرفت دانش این نکته را آشکار خواهد ساخت که واقعیت تابع قوانین علمی تکامل بوده و ظهور علم جامعه، یعنی آخرین قلمرو شناخت یا دانش که باید اثباتی باشد پایه و اساسی برای سامان علمی جامعه انسانی فراهم خواهد ساخت. متفکرانی با آرمانهای سیاسی گوناگون نظیر مارکی دو کندرسه، کنت و هربرت اسپنسر بر این امر توافق داشتند که این تکامل نه تنها در پیشرفت فنی و مادی، بلکه در آزادی بشر از خرد ستیزهای تاریخ بویژه جنگ نیز میتواند، خود را نشان دهد.
░▒▓ ایدهآلیسم آلمانی
▬ ایدهآلیسم آلمانی و تاریخی گری در مقابل، پوزیتیویسم، با صراحت تمام قلمرو علوم فرهنگی و تاریخ را از علوم طبیعی جدا میکرد. ایدهآلیسم آلمانی که برجستهترین نمایندگانش کانت، فیخته و هگل بود، تاریخ را به منزله فرایندی میدید که در آن انسان و نهادهای اجتماعی به طور فزایندهای با عقلانیت سازگاری مییابد. هگل فرایند تاریخ را مطابق با منطق میدانست، اما، منطق نزد هگل یک فرایند فکری انتزاعی صرف نبود، بلکه یک جنبش یا ایده مطلق (absolute Idea) خود را از اندیشه انتزاعی صرف، به واقعیتی عینی که در نهادهای انسانی تجلی پیدا کرده است مبدل میسازد. هگل با کانت در این زمینه هم عقیده بود که فرایند فوق مطابق کنشها و افعال برنامهریزی شده انسان واقع نمیشود، بلکه به واسطه تضادها و تناقضات ذاتی موجود در جامعه صورت میگیرد. هگل قائل به وجود نوعی تنش یا تصادم دیالکتیکی میان آن چه که واقعاً موجود است با آن چه عقلا میبایست موجود باشد، بود. از دید او عقلانیت ناقص نهادهای موجود باعث نفی آنها و ظهور نهادهای جدید خواهد شد و این نهادها هر چند معرف مرتبه عالی تری از عقلانیت هستند، اما، در این مرحله نیز نقصان عقلانیت به نوبه خود باعث نفی نهادهای جدید خواهد شد.
░▒▓ مارکسیسم
▬ و فردریک انگلس با رد ایدهآلیسم هگل، به مفهوم دیالکتیک هگلی معنای انقلابی بخشیدند. مارکس در نوشتههای اولیه خود در دهه هزار و هشتصد و چهل بر این امر تأکید میورزید که انسان را میبایستی به عنوان موجودی اجتماعی نگریست که پیوسته در محیط طبیعی و اجتماعی خود تغییراتی ایجاد میکند. از دید مارکس، همانند هگل، کلید تحول تاریخی در کشمکش دیالکتیکی قرار دارد که به واسطه از خود بیگانگی انسان از «اصل» یا «انسانیت» خود به وجود آمده است. نزد مارکس، از خود بیگانگی عمدتاً معطوف به قلمرو افکار و اندیشهها نمیشود، بلکه به عمل انسانی، و بویژه به اقتصاد معطوف است. ماتریالیسم دیالکتیک موجود در نوشتههای متأخر مارکس و انگلس به علم گرایی پوزیتیویسم قرن نوزده نزدیکتر شد. آنها تلاش کردند تا پیشرفت اجتماعی را در قالبهای ماتریالیستی تبیین کنند، همانند تغییرات قانونمندی که از تناقض بین «زیربنای » اقتصادی جامعه (نیروهای مولد) و «روبنای» شرایط مالکیت، نهادهای سیاسی - اجتماعی، و ایدئولوژی ناشی میشود. این تغییرات به فرجامی انسانی منتهی خواهند شد؛ یعنی تحقق جامعه بی طبقهای که در آن «تکامل آزادانه هر فرد مبنای تکامل آزادانه همگان خواهد بود».
░▒▓ تاریخ گرایی
▬ تاریخ گرایی یا مکتب اصالت تاریخ، در مقابل، پوزیتیویسم و ایدهآلیسم آلمانی، دربردارنده مفهوم (note) ضد نظری برجستهای است. یوهان گاتفرید فن هردر در کتاب «اندیشههایی درباره فلسفه تاریخ بشر» اندیشه سیر تک خطی در تاریخ را رد میکند. از دید هردر تکامل هر ملتی مطابق با اصول تحول درونی همان ملت میباشد؛ اصولی که در روحیه یگانه و منحصر به فرد همان ملت تجسم مییابد و خود را در ادبیات، هنر، مذهب و نهادهای اجتماعی نشان میدهد. هدف و غایت بشر تحقق انسانیت خود است، اما، این هدف خود را در پیشرفت به سوی غایت و سرانجامی ظاهر نمیسازد، بلکه تاریخ خود را در تکامل استعدادها و تواناییهای ذاتی و طبیعی موجود در نبوغ هر ملتی متحقق میسازد. با این وجود، این امر به طور ضمنی اشاره به این دارد که تاریخ فرایندی عقلانی و معنادار میباشد. طبق دیدگاه ویلهلم فون هومبولت هر یک از تفردها اعم از اشخاص یا جوامع که تاریخ را میسازد، تبارز عینی ایدهای واحد به شمار میرود. لئوپولد فن رانکه بنیان گذار تحقیقات تاریخی نوین معتقد است که هر ملت (state) معرف یک «ذات و حقیقت معنوی» و یک «اندیشه الهی» است.
▬ مفروضات روش شناختی تاریخ گرایی از سوی شماری از مورخان و نظریهپردازان اجتماعی قرن نوزده و بیست نظیر یوهان گوستاو درویزن ویلهلم دیلتای، ارنست ترولش و فردریک ماینکه شرح و بسط داده شد. آنها استدلال میکردند که چون علوم فرهنگی و تاریخ به اراده و نیات میپردازند، از لحاظ روش اساساً با علوم طبیعی متفاوت اند. اولی در جست جوی فهم و درک شهودی یک پدیده واحد است، در حالی که دومی در پی تعمیم بخشیهای تبیینی از شباهت موجود در رفتار است. هر گونه تلاش برای فرو کاستن تاریخ به یک قالب یا الگو، به منظور به کار بستن مفاهیم و تعمیمها برای افراد تاریخی، در واقع، تخلف و نقض واقعیت موجود است. مورخ باید به گونهای شهودی درباره واقعیت تاریخی به تأمل بپردازد تا گذشته را احیا نموده و به تجربه مجدد در آورد. فرایند فهم و درک، فرایندی است ذهنی که در یک بستر تاریخی رخ میدهد و نه تنها متضمن تواناییها و استعدادهای عقلانی ناظر تاریخی است، بلکه متضمن شخصیت کلی وی در درک شخصیت کلی یا روح موضوع مورد مطالعه تاریخی او است. تمام شناختها و ارزشها جریانی فرهنگی هستند. این دیدگاه میبایست به ذهنیت باوری اخلاقی و معرفت شناختی منتهی شود، اما، در این جا یک بحث نظری در ارتباط با نظریه تاریخ گرایی کلاسیک مطرح میشود. و آن این که: فهم تاریخی امکانپذیر است، زیرا، مورخ و موضوع مورد مطالعه وی هر دو بخشی از فرایندی هستند که پایه و اساس آن در اراده خداوند، یا از دید نویسندگان متأخر نظیر دیلتای، در «جریان زندگی » است.
░▒▓ نظریههای دوری یا چرخهای
▬ در اواخر قرن نوزده هم زمان با این که تفکر اجتماعی چشم اندازی طبیعتگرایانه یافت، عقیده به تاریخ به عنوان یک فرایند معنادار به گونهای فزاینده زیر سؤال رفت. اسوالد اشپنگلر معتقد بود که تاریخ مشتمل بر شماری از تمدنها است که هر کدام در نوع خود بی نظیر بوده و همه این تمدنها از زایش تا شکوفایی و زوال، ادوار تکاملی مشابهی را پشت سر میگذارند. او در کتاب افول غرب (۱۹۲۲- ۱۹۱۸) با عقیده خودپسندانه تفکر ایدهآلیستی و پوزیتیویستی آلمان که تمدن غرب را نقطه اوج تاریخ بشر میدانست، درافتاد و خواستار برداشتی کوپرنیکی از تاریخ گردید؛ برداشتی که مطابق آن تمدن غرب صرفاً یکی از بی شمار تمدنهای بشری به حساب میآمد و از جایگاه مساوی با سایر تمدنها برخوردار بود؛ تمدنی که در واقع، از قبل روبه افول نهاده بود. فلاسفه کلاسیک قائل به پیشرفت، جهان وطنی، صلح گرایی، انسان گرایی و رشد علم و فن آوری را به عنوان محصول و برآیند تمدن میدانستند؛ در حالی که اشپنگلر اینها را نشانههای فساد فرهنگی و پیروزی عقلانیت بی روح بر روحیه خلاق میدانست. آرنولد توینبی جبر گرایی افراطی اشپنگلر و نفی دموکراسی از جانب او را رد کرد. او در کتاب بررسی تاریخ (۱۹۵۴- ۱۹۳۴)، تاریخ را به عنوان یک فرایند مکشوف دانست که در آن هر تمدن تا زمانی به رشد و تعالی خود ادامه میدهد که بتواند فعالانه به چالشهای پیاپی پاسخ دهد، اما، اگر نتواند به گونهای موفقیت آمیز از عهده این چالشها بر آید، محکوم به «شکست» است. با وجود این توینبی در نوشتههای بعد از جنگ جهانی دوم دیگر بر این عقیده نبود که فروپاشی تمدن غرب قبلاً اتفاق افتاده است. اکنون، او بقای غرب را وابسته به توانایی آن در برخورد با چالشهای سیاسی و معنوی جنگ در عصر تکنولوژی هستهای و جوامع تودهای میدانست. وی به این نتیجه رسید که حداقل در حوزه دینی پیشرفت مداومی وجود دارد که موجب استعلای تمدن میشود.
▬ اشپنگلر و توینبی تلاش میکردند تا استدلالهای خود را بر زمینههای علمی بنا نهند، از جمله این که: اشپنگلر بر اساس قیاس بین دورههای حیات فرهنگها و ادوار حیاتی موجودات زنده بیولوژیک، و توینبی بر مبنای دادههای تجربی استدلال میکردند. با وجود این، استدلال مشابهی را که میتوان علیه پوزیتیویستها و ایدهآلیستهای آلمانی انجام داد، مبنی بر این که آنان در صدد انطباق مدارک و شواهد تجربی گزینش شده با طرح از پیش تعیین شده تاریخ بودند، علیه نظریهپردازان ادواری تاریخ نیز اقامه نمود.
░▒▓ گرایشهای جدید
▬ تا قرن بیستم بسیاری از نظریهپردازان نه صرفاً معنامندی فرایند تاریخی، بلکه حتی نفس امکان شناخت تاریخی عینی را نیز زیر سؤال بردند. فیلسوف نوکانتی، هاینرش ریکرت معتقد بود که شناخت تاریخی، ضمن آن که ضرورتاً امر اختیاری ذهنی نیست، همواره نوعی ساخت ذهن ذهنیت پردازی های ما نسبت به گذشته است، نه بازسازی عملی گذشته. فیلسوف ایتالیایی، بندیتو کروچه تاریخ را به مثابه باز آفرینی تجربه گذشته در ذهن مورخ توصیف میکرد، و مورخ و فیلسوف انگلیسی، رابین جورج کالینگوود حتی فراتر از این رفت و چنین استدلال کرد که هدف خاص مورخ آن است که افکار عاملان تاریخ را در ذهن خود مجسم و زنده کند. بروز این تحولات در اندیشه تاریخی بویژه در دنیای انگلیسی زبان باعث تغییر فلسفه نظری تاریخ به فلسفه انتقادی تاریخ، یعنی تحلیل معضلات دانش تاریخی شد. به این ترتیب، بود که از اواسط قرن بیستم، ذهن بسیاری از فیلسوفان معطوف به مسایلی از این دست شد: الف) تبیین در تاریخ (کارل گوستاو همپل، کارل پوپر، ویلیام دری، مایکل اسکرایون، ب) مسأله عینیت در دانش و شناخت تاریخی (ارنست نیگل، آرتور، ریمون آرون) اگر چه فلسفه انتقادی تاریخ در واقع، هیچ تفاوتی از فلسفه علم یا معرفت شناسی (نظریه شناخت) ندارد، با این حال، مسایل مربوط به روش، شناخت، واقعیت و ارزش که از جمله علایق اصلی فلسفه نظری تاریخ است نیز در آن مطرح میشود. در حقیقت، فلسفه انتقادی تاریخ، فلسفه نظری تاریخ را وادار میسازد تا پیش فرضهای نظری خود را مورد باز بینی مجدد قرار دهد.
▬ با وجود این، نه عقیده به جهت دار بودن تاریخ از بین رفته و نه این برداشت پوزیتیویستی که جهت مذکور در تشکیلات عقلانی حیات نهفته است، زایل شده است. از دید جامعه شناس آلمانی، ماکس وبر، این فرایند عقلانی شدن در کل تاریخ غرب نفوذ کرده است، به این صورت که در سطح فکری، به اسطوره زدایی مداوم و علمی شدن تمام جهان بینیها، و در سطح نهادی، به عقلانی شدن یا دیوان سالاری فزاینده در راستای کارآمدی انجامیده است، اما، این تحول معرف هیچ گونه پیشرفت اخلاقی نبوده است. حال عقل نه به عنوان کلید هنجارها، بلکه به مثابه یک ابزار تحلیلی تلقی میشود و همان طور که اشپنگلر نیز گفته است، پیوندهای ما قبل عقلانی، جامعه را نابود میسازد. بنا به نظر یکی دیگر از جامعهشناسان آلمانی، کارل مانهایم، عقلانی شدن کارکردی زندگی مدرن، به رهایی رو به تزاید نیروهای غیر عقلانی منجر میشود. این دیدگاه بدبینانه نسبت به تاریخ در مجادله فروید که تمدن را اساساً در نزاع با طبیعت غریزی انسان میدانست نیز منعکس است. تمدن تمایل انسان را برای کسب لذت سرکوب میکند، اما، نفس سرکوب نیروهای مخرب غریزه مرگ که تهدیدکننده است را شدت میبخشد.
▬ متفکران نوفرویدی نظیر نورمن براون و هربرت مارکوزه که تحت تأثیر اندیشههای مارکس جوان بودند، به بیگانگی کامل انسان در یک جامعه بیش از پیش صنعتی اشاره میکردند و درباره امکان تحقق تمدن غیر سرکوبگر اندیشه و تأمل میکردند، اما، آنها برخلاف مارکس، بر این عقیده نبودند که در یک جامعه از نظر فنی پیشرفته، با ابزار پیچیده سلطه آن، تناقضات موجود در جامعه مستقر، نیروهای تاریخی آزادی بخشی را خواهد آفرید که موجب تحول آن خواهند شد. دیگران نظیر متفکر فرانسوی، ریمون آرون، کمتر بدبین بودند. آنها گسترش تمدن صنعتی غرب را که عقلانی شدن سازمان اجتماعی را در پی داشت برای کل جهان در نظر میگرفتند. این امر از سوی متفکران پوزیتیویست قرن نوزده پیش بینی شده بود، اما، متفکران جدید، بر خلاف آنان، امکان کنار گذاشتن بقایای عدم عقلانیت از حوزه سیاسی را زیر سؤال میبردند.
مأخذ:tahoordanesh.com
هو العلیم