برداشت از فردریک کاپلستون؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ یکی از جنبههای مهم در ایدهآلیسم آلمانی رابطه آن با جنبش رمانتیک در آلمان است. ایدهآلیسم آلمانی را فلسفه جنبش رمانتیسم شمردن، سخنی است ناسزاوار، زیرا، از این گفته پیش از هر چیز چنین برمی آید که گویا نفوذی یکسویه از رمانتیسم در ایدهآلیسم آلمانی وجود دارد. یعنی، باید گفت که از این وصف چنین برمی آید که سیستمهای بزرگ ایدهآلیست چیزی نیستند جز زبان ایدئولوژیک روح رمانتیک. حال آنکه، فلسفههای فیخته و شلینگ براستی در برخی از رمانتیکها بسیار اثر نهادهاند و دیگر آنکه، فیلسوفان برجسته ایدهآلیست با رمانتیکها کمابیش رابطههای گوناگون داشتهاند. در واقع، میتوانیم گفت که شلینگ زبان گویای روح جنبش رمانتیک شد. حال آنکه فیخته زبان به خرده گیریهای تند از رمانتیکها گشود، اگر چه برخی از اندیشههای وی الهام بخش ایشان شده بود، اما، هگل با برخی از جنبههای رمانتیسم اندکی بر سر لطف بود. سه دیگر آنکه، جای گفت و گو است که آیا عنوان «فلسفه رمانتیسم» را میباید بر ایدههایی نهاد که رمانتیکهایی همچون فریدریش اشلگل (۱۷۷۲- ۱۸۲۹) و نووالیس (۱۷۷۲-۱۸۰۱) پروراندهاند یا بر سیستمهای بزرگ ایدهآلیستی. در عین حال، میان جنبشهای ایدهآلیست و رمانتیک بیگمان گونهای پیوند معنوی وجود داشته است. روح رمانتیک بدین معنا، در واقع، نوعی نگرش به زندگی و جهان بود نه یک فلسفه سیستماتیک. چه بسا بتوان اصطلاحات رودولف کارناپ را در این باب وام گرفت و گفت که [فلسفه رمانتیک] نوعی «احساس از زندگی» یا «دیدگاه نسبت به زندگی» است. و به خوبی میتوان فهمید که چرا هگل میان باریک اندیشی سیستماتیک فلسفی و سخن سراییهای رمانتیکها فرق بسیار مینهاد، اما، هنگامی که به صحنه [اندیشه] آلمان در نخستین بهره سده نوزدهم واپس مینگریم میان این دو همان اندازه پیوند میبینیم که جدایی. سرانجام، آنکه، ایدهآلیسم متافیزیکی و رمانتیسم کمابیش پدیدههای فرهنگی همزمان بودند و جز این چشم نمیتوان داشت که میان آنها نوعی پیوند معنوی بنیادین وجود داشته باشد.
░▒▓ ویژگیهای خاص رمانتیکها
▬ دادن تعریفی از روح رمانتیک چه دشوار است، اما، میتوان برخی ویژگیهای خاص برای آن برشمرد، برای مثال، در برابر تکیهای که جنبش روشنگری بر فهم علمی، تحلیلی، و سنجشگرانه میکرد، رمانتیکها بر قدرت تخیل خلاق و نقش احساس و بینش تکیه میکردند.
▬ نزد ایشان نبوغ هنرمندانه جای «فیلسوف روشنگری» را گرفته بود، اما، تأکیدی که بر تخیل آفریننده و نبوغ هنرمندانه میشد بخشی بود از تاکیدی که ایشان به طور کلی، بر رشد آزادانه و کامل شخصیت انسانی میکردند و بر نیروهای آفریننده انسان و بر برخورداری از ثروتی که حاصل تجربههای ممکن بشری بود. به عبارت دیگر، [رمانتیکها] تکیه را بر اصالت هر فرد انسانی گذاشته بودند نه بر آنچه تمامی مردمان در آن هم بهرهاند. و این تکیه بر شخصیت خلاق انسانی گهگاه با گرایشی به سوی اصالت بخشیدن به اخلاقی که از درون ذهن فرد برآمده، همراه بود. بدین معنا که گرایشی بود به ناچیز شمردن قانونها یا قاعدههای جهانشمول اخلاقی به سود رشد آزادانه شخصی بر حسب ارزشهایی که در شخصیت فردی او ریشه دارند و با آن دمسازند. مرادم آن نیست که رمانتیکها هیچ عنایتی به اخلاقیات و ارزشهای اخلاقی نداشتند؛ بلکه، برای مثال، نزد ف. اشلگل، گرایشی بدان وجود داشت که فرد میباید به جای پیروی از قانونهای جهان روایی که عقل عملی غیر شخصی فرمان میدهد، آزادانه به دنبال آرمان اخلاقی خویش (به دنبال دستیابی به «ایده» خویش) برود.
░▒▓ تأثیر فیخته بر رمانتیکها
▬ برخی از رمانتیکها در گسترش ایدههای خویش در باب شخصیت آفریننده از اندیشههای نخستین فیخته انگیزش و الهام یافتند. این بدان معنا نیست که بهرهگیری ایشان از اندیشههای فیخته همواره با نیت فیلسوف همساز بوده است. برای روشن کردن این نکته مثالی لازم است. فیخته در کار دگرگون کردن فلسفه کانت به یک ایدهآلیسم ناب، «من برین» را- که [ذات] آن را کار و کوشش بیپایان میدانست- همچون اصل آفریننده غایی در کار آورد. و در جریان استنتاج یا بازسازی آگاهی ایده تخیل زایا را فراوان به کار گرفت. نووالیس به این ایدهها چسبید و اندیشه فیخته را دریچهای برای دیدار شگفتیهای نفس آفریننده شمرد، اما، یک دستکاری مهم نیز در آن کرد. سروکار فیخته با شرح وضعی بود که در آن، بر پایه اصول ایدهآلیستی، ذهن کرانمند خود را در جهانی از اشیاء مییابد که به او فراداده شده است و از راههای گوناگون، از جمله از راه احساس، بر او اثر میگذارد. بنا بر این، وی عرصه رخداد کار و کوشش تخیل زایا را، هنگامی که این تخیل شیء را همچون چیزی اثربخش در نفس محدود فرا مینهاد، در زیر ساحت آگاهی قرار داد. فیلسوف با باریک اندیشی برین خویش میتواند از اینکه چنین کار و کوششی رخ میدهد، آگاه شود، اما، نه وی و نه هیچکس دیگر نمیتواند از آن، آن چنان که رخ میدهد آگاه شود. زیرا، فرا نهادن شیء منطقاً بر هر گونه هشیاری یا آگاهی پیشی دارد. اراده نفس محدود در کار و کوشش تخیل زایا به هیچ وجه امکان دخالت ندارد. و، اما، نووالیس دخالت اراده را در کار و کوشش تخیل زایا ممکن دانست. درست همان گونه که هنرمند اثر هنری میآفریند، انسان، نه تنها در قلمرو اخلاق، همچنین، دست کم در اساس، در قلمرو طبیعت نیز نیرویی است آفریننده. بدینسان، ایدهآلیسم برین فیخته به صورت «ایدهآلیسم جادویی» نووالیس درآمد. به عبارت دیگر، نووالیس به برخی از نظریههای فلسفی فیخته چسبید و آنها را به خدمت گزافه پردازیهای شاعرانه و رمانتیک درآور تا نفس آفریننده را بزرگ دارد.
▬ به علاوه، تکیه رمانتیکها بر نبوغ آفریننده آنان را با شلینگ نزدیکتر میکند تا با فیخته، چرا که، این شلینگ بود که بر اهمیت متافیزیکی هنر و نقش نبوغ هنرمندانه تکیه کرد نه فیخته. هنگامی که فریدریش اشلگل به زبان آورد که از جهان هنر بزرگتر جهانی نیست و این هنرمند است که ایده را در صورت محدود نشان میدهد، و هنگامی که نووالیس بر زبان آورد که شاعر همانا «جادوگر» حقیقی و مظهر مجسم قدرت آفرینندگی نفس بشری است، زبان گفتارشان با اندیشه شلینگ هم آوازتر بود تا با نگرش سخت اخلاقی فیخته.
░▒▓ طبیعت از نگاه رمانتیکها و شیلینگ
▬ تکیه بر نفس آفریننده، البته، یکی از جنبههای رمانتیم بود و جنبه مهم دیگر آن برداشت رمانتیکها از طبیعت بود. رمانتیکها به جای آنکه طبیعت را به سادگی سیستمی مکانیکی بینگارند، چنان که ناگزیر باشند (به مانند دکارتیان) انسان و طبیعت را سخت رویاروی هم قرار دهند، طبیعت را تمامیت زنده اندامواری (ارگانیکی) میدیدند که به گونهای با روح هم پیوند است و جامه زیبایی و راز به تن دارد. و برخی از ایشان همدلی نمایانی با اسپینوزا نشان دادند، یعنی، با اسپینوزایی که رنگ رمانتیسم به خود گرفته بود.
▬ این دید از طبیعت، یعنی، نگریستن بدان همچون کلیتی انداموار (ارگانیک) و همپیوند با روح، باز وجهی دیگر از پیوند رمانتیکها با شلینگ است. برداشت فیلسوف از طبیعت فرودست انسان همچون روحی خوابناک و از روح انسانی همچون آلتی برای آگاهی طبیعت از خویش، طنینی یکسره رمانتیک دارد. این نکته مهمی است که هولدرلین شاعر (۱۷۷۰- ۱۸۴۳) هنگامی که با شلینگ در توبینگن همدرس بود، با وی دوست بود و دید شاعر از طبیعت همچون یک کل زنده فراگیر، میباید در فیلسوف اثر نهاده باشد و فلسفه طبیعت شلینگ نیز به جای خود در برخی از رمانتیکها اثر قوی انگیزنده داشته است، اما، فیخته طبیعت را جز میدان و ابزاری برای فعالیت آزادانه اخلاقی نمیدانست و از هر کوششی برای بخشیدن صفات خدایی به طبیعت سخت بیزار بود. از این وجه دیدی وی ضد رمانتیک بود.
░▒▓ پیوستگی تاریخ، فرهنگ و روح نزد رمانتیکها و فلاسفه ایدهآلیسم
▬ و، اما، چسبیدن رمانتیکها به طبیعت و آن را کلیت زنده انداموار انگاشتن، بدان معنا نیست که آنان تکیه را یکسره بر طبیعت نهاده بودند و انسان را، به اصطلاح، به فراموشی سپرده بودند. آنان همچنین، بر شخصیت آزاد آفریننده تکیه میکردند. طبیعت در روح انسان است که به کمال خویش میرسد. از این رو، اندیشه رمانتیک درباره طبیعت با درکی روشن از پیوستگی سیر تاریخ و فرهنگ و اهمیت دورههای فرهنگی گذشته برای بر شکفتن تواناییهای نهفته روح انسانی، هم عنان میتوانست بود، و هم عنان بود. برای مثال، هولدرلین شور و شوق را داشت، اما، اینجا باید به بیداری دوباره دلبستگی به قرون وسطا نظری خاص افکند. انسان دوران روشنگری قرون وسطا را آن شام سیاهی میدانست که پگاه رنسانس و ظهور بعدی «فیلسوفان روشنگری» را در پی داشته است، اما، در چشم نووالیس، قرون وسطا نماینده آرمان یگانگی انداموار دین و فرهنگ است، اگر چه نه به کمال؛ آرمانی که میباید دوباره بازیافت. به علاوه، رمانتیکها سخت دلبسته ایده «روح ملی» و نمودهای این روح، مانند زبان، بودند و از این جنبه ایشان پیرو اندیشه هر در و دیگر پیشینیان خویش بودند.
▬ شرکت فیلسوفان ایدهآلیست در این برداشت «رمانتیک» از پیوستگی تاریخ و سیر کمالی آن نابجا نبود، زیرا، تاریخ برای آنان حاصل کار یک ایده روحانی در درازنای زمان و خود یک غایت بود. هر یک از ایدهآلیستها بزرگ فلسفه تاریخی از آن خویش داشت که فلسفه تاریخ هگل از همه نامبردارتر است. از آن جا که فیخته به بیعت پیش از هر چیز همچون ابزاری برای فعالیتی اخلاقی مینگریست، ناگزیر تأکید بیشتری بر روح انسانی میکرد و نیز بر تاریخ همچون جنبشی به سوی واقعیت بخشیدن به یک نظم آرمانی اخلاقی در جهان. در فلسفه دین شلینگ، تاریخ داستان با گشت به سوی خدا از بشریت هبوط کرده، انسان دورانها کانون راستین وجود خویش است. نزد هگل اگر چه دیالکتیک روحهای ملی نقشی عمده دارد، اما، این دیالکتیک همراه است با تأکید بر نقشی که به اصطلاح مردان تاریخ جهانی بازی میکنند. و جنبش تاریخ بر روی هم جنبشی است به سوی واقعیت پذیرفتن آزادی. روح بر روی هم، میتوانیم گفت که ایدهآلیستها بزرگ، عصر خویش را زمانهای میدانستند که در آن روح انسانی از سترگی کار و کوشش خویش در تاریخ و از معنا و جهت فرایند کل تاریخ آگاه شده است.
░▒▓ وابستگی رمانتیکها و فلاسفه ایدهآلیست به وجود مطلق
▬ بالاترین ویژگی رمانتیسم چه بسا احساس آن نسبت به «وجود» بیکران و اشتیاقش برای دستیابی به آن باشد. رمانتیسم، ایدههای طبیعت و تاریخ بشری را با این برداشت به هم پیوند داد که طبیعت و تاریخ نمودهایی از یک زندگانی بیکران، یعنی، همچون جنبههایی از نوعی شعر خداییاند. بدینسان، مفهوم زندگانی بیکران همچون عاملی یگانگی بخش به خدمت جهان نگری رمانتیک درآمد. دلبستگی رمانتیکها به ایده «روح ملی» چه بسا در نخستین نگاه با تکیه آنان بر گسترش آزادانه شخصیت فردی ناسازگار بنماید، اما، در واقع، هیچ ناسازگاری عمده میان آنها نیست. زیرا، کلیت بیکران، بر روی هم، همچون زندگانی بیکرانی انگاشته میشود که خود را در موجودات کرانمند و از راه آنها نمایان میکند، نه آنکه آنها را نیست گرداند یا به ابزارهای مکانیکی صرف فرو کاهد. و روحهای ملی نیز نمودهایی از همان زندگانی بیکرانند، یعنی، کلیتهای نسبیی که برای گسترش کامل خویش نیازمند آنند که شخصیتهای فردی آزادانه زبان گویای آنها شوند، شخصیتهایی که، به اصطلاح، بردارهای این روحها باشند. و همین نکته را درباره دولت میتوان گفت که تجسم سیاسی روح ملت انگاشته میشود.
▬ متفکر رمانتیک گرایش بدان دارد که کلیت بیکران را از دیده زیباشناسی بنگرد، یعنی، همچون تمامیت اندامواری که انسان خود را با آن یکی احساس میکند و وسیله دریافت این یگانگی بیشتر شهود و احساس است تا اندیشه مفهومی. زیرا، گرایش اندیشه مفهومی بدانست که حدود و مرزهای معینی را استوار و پایدار کند، حال آنکه گرایش رمانتیسم به نحو کردن حدود و مرزها و سپردن آنها به دست جریان بیکران زندگانی است. به عبارت دیگر، احساس دلبستگی رمانتیک نسبت به «هستی» بیکران چه بسا خالی از احساس دلبستگی به «هستی» بیحد و مرز نباشد. و این ویژگی را میتوان در گرایش به درهم آمیختن مرز میان «هستی» بیکران و کرانمند دید، هم چنان که در گرایش به درهم آمیختن مرز میان فلسفه و شعر یا، در حوزه هنرها، به درهم آمیختن هنرها.
▬ البته، بخشی از این کار مسأله دیدن پیوندها و درآمیختن انواع تجربههای بشری بود. بدینسان، ف. اشلگل فلسفه را همپیوند دین شمرد، زیرا، که سروکار هر دو با بیکران است و نیز از این جهت که هرگونه رابطه انسان با بیکران مربوط به دین است. در واقع، هنر نیز خصلتی دینی دارد، چرا که، هنرمند خلاق بیکران را در کرانمند به صورت زیبایی میبیند. در عین حال، بیزاری رمانتیکها از حد و مرز و شکل روشن سبب شد که گوته آن سخن نامی را بر زبان آورد که: کلاسیک سالم است و رمانتیک بیمارگونه. از این رو برخی از رمانتیکها در خود این نیاز را احساس کردند که به رویاهای مه آلود و بینشهای خویش از زندگی و واقعیت میباید شکلی روشن بدهند و میان شوق به بیکران و بیان آزادانه شخصیت فردی یا به رسمیت فردی با به رسمیت شناختن حدود معین، پیوندی بزنند. و برخی از نمایندگان جنبش، مانند ف. اشلگل، مذهب کاتولیک را بر آورنده این نیاز دانستند.
▬ احساس دلبستگی به بیکران زمینهای مشترک میان رمانتیسم و ایدهآلیسم است. ایده مطلق بیکران، که همان زندگانی بیکران انگاشته میشود، در فلسفه پسین فیخته پدیدار میشود، و در فلسفههای شلینگ، شلایرماخر، و هگل، مطلق موضوع اصل است. افزون بر آن، میتوان گفت که گرایش ایدهآلیستها آلمانی به آنست که بیکران را نه همچون چیزی نهاده رویاروی کرانمند، بلکه همچون زندگانی با کار و کوشش بیکرانی بینگارند که خود را در کرانمند و از راه آن فرامینمید. بویژه گل کوشش باریک بینانهای میکند تا میان کرانمند و بیکران پیوندی برقرار کند و آن دو را به هم نزدیک کند بی آن که بیکران را با کرانمند یکی کند یا آنکه کرانمند را غیر واقعی یا وهمی بینگارد و طرد کند. کلیت از راه نمودهای ویژه خویش و در آنها، میزید، خواه پای کلیت بیکران در میان باشد، یعنی، مطلق، خواه کلیتی نسبی بمانند دولت.
░▒▓ تفاوت نگرش رمانتیکها و فلاسفه ایدهآلیست
▬ بدینسان وجود پیوند معنوی میان جنبشهای رمانتیک و ایدهآلیست جای گفت و گو ندارد و از راههای گوناگون، میتوانیم میان نگرش او با اندیشههای ف. اشلگل – که در بند پیشین بدان اشاره کردیم- نوعی پیوند بیابیم. در عین حال، لازم است که بر یک تفاوت مهم میان «اندیشههای» فیلسوفان بزرگ ایدهآلیست و رمانتیکها تکیه کنیم، به عنوان نمونه،:
▬ فریدریش اشلگل فلسفه و شعر را همگون شمرد و در این اندیشه بود که باید با هم یکی شوند به نظر او، فلسفه اندیشی پیش از هر چیز عبارتست از بینشهای شهودی، نه استدلال قیاسی یا برهان آوری. زیرا، که هر دلیلی دلیل بر چیزی است و فرا چنگ آوردن شهودی امری که میباید اثبات شود بر هر استدلالی پیشی دارد، چرا که، استدلال امری است پسین. به گفته اشلگل، لایبنیتس [چیزی را] اعلام میکرد و ولف برای آن دلیل میآورد، و گویا مقصودش از این اشاره طعنهای به ولف بوده باشد. به علاوه، سر و کار فلسفه با عالم است، یعنی، با تمامیت، و تمامیت را ثبات نمیتوان کرد، بلکه به شهود میتوان دریافت. نیز آن را وصف نمیتوان کرد آنگونه که یک شیء جزئی و روابط آن با دیگر اشیاء جزئی را میتوان وصف کرد. تمامیت را میتوان به یک معنا نمودار کرد یا نشان داد، هم چنان که در شعر میکنیم، اما، سخن گفتن از چند و چون آن از توان ما بیرون است. بنا بر این، فیلسوف دست اندر کار کوشش برای گفتن چیزی است که ناگفتنی است، و به همین دلیل فیلسوف حقیقی به ریش فلسفه و فیلسوف میخندد.
▬ و، اما، چون از اشلگل رمانتیک به هگل، که هوادار ایدهآلیسم مطلق بود، روی آوریم، در او پافشاری سختی بر اندیشه مفهومی سیستماتیک مییابیم و طرد جدی هر گونه کششی به سوی عزم و احساس عارفانه. هگل براستی با کلیت، با مطلق، سروکار دارد، اما، سروکار او با اندیشیدن به آنست، یعنی، با بیان زندگانی بیکران و رابطه آن با کرانمند در [قالب] اندیشه مفهومی. درست است که او به تفسیر هنر، از جمله به تفسیر شعر، میپردازد و آن را دارای همان جستار- مایهی میداند که جستار- مایه فلسفه است، یعنی، روح مطلق، اما، همچنان بر ناهمگونی صورت آن دو تأکید میکند و نگاهداشت این ناهمگونی را امری اساسی میداند. فلسفه و شعر جدا از همند و نباید آنها را درهم آمیخت.
░▒▓ سخن پایانی
▬ باری، مراد این نیست که بخواهیم وجود پیوند معنوی میان ایدهآلیسم متافیزیکی و رمانتیسم را انکار کنیم. هم اکنون، دلیل آوردیم که چنین پیوندی وجود دارد. بلکه مراد آنست که، در کل، فیلسوفان ایدهآلیست با اندیشه سیستماتیک سروکار داشتند، حال آنکه گرایش رمانتیکها به تکیه بر نقش شهود و احساس بود و در آمیختن شعر و فلسفه. بیگمان، شلینگ و شلایرماخر به روح رمانتیک نزدیکتر بودند تا فیخته با هگل. درست است که فیخته یک شهود عقلی بنیادی از من ناب یا مطلق را فرضی بدیهی میگرفت، اما، آن را نوعی بینش خاص عارفانه نمیانگاشت، بلکه معنای آن نزد او دریافت شهودی کرد و کاری بود که خود را به ذهن باریک اندیش مینمایاند. آنچه برای این کار ضروری است نه نوعی توان عارفانه یا شاعرانه، بلکه باریک اندیشی برینی است که در اصل راه آن به روی همه گشوده است. فیخته در حملهای که به رمانتیکها میکرد بر آن بود که فلسفه وی، اگر چه جویای این شهود عقلی بنیادی از من همچون کرد و کار است، اما، این امر مطلبی است مربوط به اندیشه منطقی که علم از آن به دست میآید، یعنی، دانش یقینی. فلسفه دانش دانشها است، یعنی، علم بنیادین و کوششی نیست برای گفتن آنچه ناگفتنی است. در مورد هگل نیز بیگمان درست است که ما، حتی در دیالکتیک او نیز برخی ویژگیهای رمانتیک مییابیم؛ اما، این نکته نفی این واقعیت نیست که وی کار فلسفه ر از سخن سراییهای پررمز یا نغمه سراییهای شاعرانه یا کشف و شهودهای عارفانه جدا میدانست، بلکه فلسفه در نظر وی اندیشه منطقی سیستمی است که درباره جستار- مایه خویش [به شیوه ] مفهومی میاندیشد و نگرش به آن را ساده میکند. کار فیلسوف فهم حقیقت است و فهماندن آن به دیگران نه آموزش اخلاقی یا رساندن معنا با به کار بردن خیال پردازیهای شاعرانه.
مآخذ:...
هو العلیم