برداشت از دکتر کریم مجتهدی
▬ کسانی که افکار فیلسوفی را مورد مطالعه و بررسی قرار میدهند، حتی، آنهایی که به جد از هر نوع سهل انگاری خودداری میکنند، گاهی دچار این توهم میشوند که کافی است افکار آن فیلسوف را تحت نظام واحد و عبارات معینی درآورند تا از موضع واقعی او آگاه گردند. کلاً ذهن انسان نظام ساز است، ولی، این گرایش در فلسفه بیش از فعالیتهای دیگر فرهنگی انسان به چشم میخورد، چه نزد خود فیلسوف و چه نزد کسی که افکار او را بررسی میکند. ولی، به هر طریق ضمناً باید دانست که هیچ نظام معتبر فکری، هیچگاه به نحو دفعی به وجود نمیآید و علف هرزی نیست که یک روزه بروید و به یکباره بتوان تکلیف آن را روشن کرد، بلکه در کش و قوس رشد تدریجی آن و در بررسی جنبههای مختلف آن است که احتمالاً، میتوان با آن آشنایی دقیقتری پیدا کرد، حتی، اگر نتوان کل آن را تحت یک ضابطه و یک عبارت واحد درآورد.
░▒▓ ملاکهای تشخیص اصالت یک نظام فلسفی
▬ به هر طریق، یکی از ملاکهای تشخیص اصالت یک نظام فلسفی اولاً، وجود ریشههای عمیقی است که آن را به سنتهای معتبر فکری گذشته متصل میسازد و در ثانی وجود تحرک و توانمندی در مراحل اولیه ان است که مقدمات شکلگیری آن را فراهم و رشد و حیات واقعی آن را تضمین مینماید. فکر به حرکت خود زنده است و جهت واقعی این حرکت را در شرایط تکوینی آن آسانتر میتوان فهمید و از این لحاظ مطالعه و بررسی نفس آن فلسفه است. یک فلسفه را فقط به اجزا و عناصر متشکله آن نمیتوان شناخت، مگر اینکه تحول تدریجی و درونی آن را در نظر گرفت و نشان داد که چگونه و بر اساس کدام ضرورت عقلی این اجزا و عناصر در جهت پیدایش کل آن نظام تکوین پیدا کرده و نهایتاً با یکدیگر هماهنگ و موزون گردیده است. البته، هر نظام فلسفی مراحل تکوینی خود را به نحوی در دل خود حفظ میکند و به همین سبب هر نوع تفسیر و تحلیل جدیدی از آن گویی نوعی تعمق در ریشههای گذشته آن است و همچنین، سعی در گشودن ابعاد ناشناخته آتی آن. از طرف دیگر، معلوم است که یک تفکر اصیل هیچگاه هر آنچه بالقوه در خود دارد در نظامی که بعداً بر اساس آن فعلیت مییابد به سهولت بروز نمیدهد، به همین دلیل گاهی آنچه به نحو رسمی و با روش متداول تدریس میشود ممکن است از حد درسهای رسمی دانشگاهی و حوزهای فراتر نرود، و به ناچار برای بهرهمندی واقعی از یک تفکر اصیل فلسفی و فهم حیات ریشهای آن حداقل باید در محل و موضع جانگیری آن به تأمل و تعمق پرداخت تا به درک معنای صحیحتری از آن نائل آمد.
▬ با توجه به آنچه گفته شد، و با مطالبی که احتمالاً، در ضمن این مقاله روشن خواهد گردید، لازم به یادآوری است که تتبعات الهیاتی هگل در دوره جوانی از اهمیت خاصی برخوردار است و متخصصان بزرگ فلسفه غرب در عصر ما بیش از پیش درباره این موضوع به مطالعه و تحقیق پرداختهاند. گروهی از آنها با نشان دادن قرابت این تتبعات با افکار کییِرکگارد فیلسوف قیام ظهوری دانمارکی، خواستهاند، حتی، بگویند که هگل در افکار بعدی خود تا حدودی از خط مشی اولیهاش منحرف شده است (نظر ژان وال استاد فرانسوی) و گروه دیگر بر عکس، ریشههای اصلی کتاب پدیدارشناسی روح را در همین نوشتههای دوره جوانی او یافتهاند (نظر ژان هیپولیت استاد دیگر فرانسوی).
░▒▓ نوشتههای الهیاتی دوره جوانی هگل
▬ منظور از نوشتههای الهیاتی دوره جوانی هگل، قسمتی از آثاری است که او درباره مسیح و مسائل مربوط به مسیحیت، حدوداً بین بیست و سه تا بیست و نه سالگی به رشته تحریر درآورده است. قسمتی از آنها احتمالاً، به تاریخ ۱۷۹۳ در اشتوتگارت یا شاید در برن تهیه شده و قسمت دیگر به سال ۱۷۹۵ و بعد در سالهای ۹۹-۱۷۹۸ میلادی در فرانکفورت به رشته تحریر درآمده است. کلاً این نوشتهها بسیار پراکنده است و بعضی از آنها هنوز شکل قطعی و اصلی خود را نیافته است، ولی، به نحو متداول و به ترتیب آنها را با عناوین «دین ملی و مسیحیت» (۱۷۹۳) و «زندگانی مسیح» و «وضع دین مسیحی» (۹۶-۱۷۹۵) و بالاخره «روح مسیحیت و سرنوشت آن» (۹۹- ۱۷۹۸) طبقهبندی میکنند. این آثار در حیات هگل به چاپ نرسیده است و اولین بار متن آلمانی آنها حدوداً بعد از صد و اندی سال جمع آوری و به چاپ رسیده است.
░▒▓ سنت کاتولیک یا پروتستان
▬ حال، با توجه به کل نوشتههای الهیاتی هگل جوان، این سؤال را میتوان مطرح ساخت که موضع او نهایتاً به کدام یک از سنتهای مسیحی نزدیکتر است؟ به سنت لاتینی – رومی (کاتولیک) یا به سنت آلمانی – لوتری (پروتستان)؟ البته، ظاهراً، از لحاظی شق ثانی جواب سؤال ماست، ولی، در این باره تا حدودی هم محتاط باید بود و برای فهم درست به ناچار باید توضیح بیشتری داد و مسأله را دقیقتر تحلیل کرد.
░▒▓ مبانی اصطلاحات لوتری
▬ اصلاحات لوتری، در قرن پانزدهم (۱۵۴۵-۱۴۸۴) میلادی فرهنگ آلمانی را از فرهنگهای لاتینی دور ساخت. در شهر بیآل آشنایی با نحله «اصالت تسمیه» او را نسبت به هر نوع فلسفه و الهیات عقلی اعم از ارسطویی یا طوماسی بدبین کرد. به نظر او کلیسا حق ندارد میان کلام خداوند یعنی، کتاب و نفس مؤمن واسطهای قرار دهد، حتی، اگر این واسطه امری عقلانی باشد. لوتر با «انسان مداری» نوع یونانی و لاتینی و با ادعای جهانی بودن آن نیز مخالف بود، و به عقل انسانی و به امکان اینکه این عقل احتمالاً، رستگاری انسان را فراهم میآورد اعتماد نداشت. به نظر او انسان ذاتاً و عمیقاً گنهکار است و عقل آلوده او نه فقط گناه را کاهش نمیدهد، بلکه احتمالاً، به علت ایجاد غرور و تکبر انحراف او را نیز به شدت افزایش میدهد. او بر اساس نحله «اصالت تسمیه» و در جهت مخالف انسان مداری (اومانیسم) نوع یونانی و لاتینی، عقل را به عنوان روشنایی طبیعی و وسیله آگاهی فرد قبول ندارد؛ زیرا، به نظر او این همان عقلی است که طی قرون الهیات متداول مسیحیان رومی را به وجود آورده و عملاً موجب دوری آنها از خداوند شده است. لوتر با صراحت گفته است «هر آنچه در عقل است (منظور عقل انسانی است) خطاست».
▬ به نظر او، این خطا به درون انسان نیز رسوخ پیدا میکند و چون انسان فاقد عقل سالم است، در نتیجه، اراده او هم مختل میشود؛ و باز چون به اراده خود نیز دل نمیتواند ببندد، عملاً از امکان اختیار صحیح محروم میماند، پس، به لحاظی و با کمی تسامح میتوان اشعریت لوتر را مطرح کرد. از طرف دیگر، به نظر لوتر انسان فقط بر اساس وحی و کتاب خداوند میتواند رستگار گردد. ایمان استعدادی است که از عقل ناشی نمیشود؛ به کمک عقل شاید بتوان فقط معنای ظاهری کتاب مقدس را فهمید، ولی، از طریق آن نمیتوان به ایمان واقعی رسید. ایمان هیچ رابطهای با طبیعت انسان ندارد و فقط نتیجه لطف و عنایت خداوند است و از ناحیه او به انسان داده میشود؛ بدین جهت انسان من حیث هو انسان هیچ رابطهای با خداوند نمیتواند داشته باشد. البته، در ایمان نوعی حالت ارادی هم دیده میشود، ولی، این حالت ارادی به معنای دینی کلمه صرفاً انفعالی و پذیرنده است؛ نوعی رضا و تسلیم است و از این لحاظ رابطه انسان با خداوند صرفاً جنبه فردی پیدا میکند. اگر گفتههای لوتر را خوب تحلیل کنیم خواهیم دید که در نظر او راجع به فرد انسان نوعی تضاد دیده میشود؛ زیرا، از یک طرف فرد من حیث هو فرد هیچ قدرت شخصی و امکان واقعی برای رسیدن به ایمان و در نتیجه، میل و رغبت به رستگاری ندارد، و از طرف دیگر، باز فقط بر اساس حیات درونی و تجربه عاطفی خود اوست که ایمان به لطف خداوند میتواند امکان شکوفایی بیابد. این مطلب را در الهیات پروتستان میتوان به تضاد درونی «فرد» تعبیر کرد، چه فرد از لحاظی چیزی نیست، ولی، از لحاظی دیگر فقط در حیات درونی و باطنی اوست که میتوان امید به رستگاری داشت.
░▒▓ افول فلسفه و رواج تفکر عرفانی در آلمان
▬ تعلیمات لوتر، امکانات تفحص عقلی و فلسفی را عملاً محدود کرد. به همین دلیل موقعی که در ایتالیا و در فرانسه و انگلستان، تألیفهای بسیار عمیق و با ارزشی در الهیات مسیحی و «انسان مداری» به وجود میآمده است و واقعاً بعضی از آنها شاهکارهایی از تفکر انسانیاند، در آلمان به مدت بیش از دو قرن فعالیت فلسفی بیرونق باقی ماند. در واقع، از نیمه دوم قرن هفدهم و در قرن هجدهم میلادی است که با لایبنیتس و ولف در آلمان فلسفه نزد پروتستانها رواج مییابد.
▬ در عوض، از آنجا که در تعلیمات لوتر به جنبه حیات درونی و «موضوعیت» انسان توجه زیادی میشد، عرفا و متصوفه در آلمان نه تنها میدان وسیعتری داشتند، بلکه تا حدودی رواج عام نیز یافته بودند؛ که از معروفترین آنها میتوان از والنتین ویگل و خاصه یاکوب بویمه نام برد.
░▒▓ تأثیرپذیری هگل از انکار لوتری و دین پروتستان
▬ با توجه به آنچه راجع به افکار و موضع لوتر گذشت، باید قبول کرد که نتایج حاصله از نوشتههای الهیاتی هگل جوان نه فقط در اغلب موارد با آنها منافات ندارد، بلکه در ضمن با افکار بعضی از عرفای آلمانی که دنباله رو همین سنت بودهاند، حدوداً مطابقت دارد. بر اساس نوشتههای الهیاتی دوره جوانی هگل، همانند گفتههای لوتر و پیروان او، باز فرد باید از فردیت خود فراتر رود و آنچه این فراروی را برای او ممکن میسازد صرفاً عشق به خداوند است. همانطوری که قبلاً گفته شد این عشق یک قانون نیست و به معنایی هیچ چیز تحکمی در آن دیده نمیشود، این عشق نوعی احساس و عاطفه و نحوی زندگی است که بدون اینکه «فردیت» را عملاً کاملاً رفع کند، حیات کلی و غیرفردی را برای فرد میسر میسازد. عشق به خداوند، که یک نیروی عظیم درونی و باطنی است و حاکی از تضاد عمیق درونی نزد فرد است، او را از خود بیخود کرده به ورای خود میبرد. مثال کامل و احتمالاً، مطلق این حالت را شاید بتوان در خود مسیح دید که در واقع، از عشق خداوند میمیرد تا حیات جاودانی یابد، البته، چنین عملی به سادگی انجام نمیگیرد و همراه با مشقت و رنج است؛ مصیبت وارد بر مسیح را نیز به این ترتیب، میتوان فهمید و توجیه کرد، که این هم باز با دین پروتستان منافات ندارد. ولی، با توجه به اینکه اختلاف اصلی پروتستانها با کاتولیکها بر سر مسأله کلیسا خاصه نوع رومی آن است، برای فهمیدن موضع اصلی هگل باید افکار او را در این مورد هم تحلیل کرد و نظر شخصی او را دانست.
░▒▓ موضع کاتولیکها و پروتستانها درباره رابطه کلیسا و دولت
▬ کلاً پروتستانها، اعتقاد دارند که در قرون وسطی مسیحیان نسبت به کلیسای نامرئی غافل بودهاند و کاتولیکها امروز نیز در این غفلت به سر میبرند. البته، مسأله بسیار پیچیدهتر از آن است که در وهله اول به نظر میرسد، زیرا، – بنا به نظر پروتستانها – اگر کلیسا برای مسیحی بودن صرفاً باید نامرئی باشد و نباید هیچ جنبه خاکی و قشری در آن باشد، پس، رابطه آن با دولتی که بر مسیحیان حکومت میکند چگونه باید باشد؟ مسأله برای کاتولیکها آسانتر قابل حل است، زیرا، میتوان گفت هر دولتی باید تابع و مجری قوانین کلیسای رسمی باشد که از لحاظ زمانی و از لحاظ شرف نسبت بدان تقدم دارد، ولی، پیدا کردن راه حل از نظرگاه پروتستانها مشکلتر است، چون کلیسای واقعی باید صرفاً درونی و نامرئی باشد، پس، در این جهان خاکی کلیسا به معنای واقعی نمیتواند تحقق یابد و تکلیف دولتی که باید تابع آن گردد معلوم نمیشود. هگل به همین دلیل به معنایی قائل به نوعی دیالکتیک عشق شده است؛ البته، او فقط دیالکتیک را در متون الهیاتی دوره جوانی به کار نبرده است، ولی، از اصطلاح تضاد استفاده کرده است. این تضاد درونی عشق در درون کلیسا نیز، که باید نهادی برای تجمع مؤمنان باشد، به نحوی انعکاس دارد و به رابطه میان کلیسا و دولت هم تسری مییابد، یعنی، رابطه کلیسا و دولت نیز جنبه دیالکتیکی پیدا میکند. به نظر هگل فقط در تاریخ و سیر آن است که میتوان از حرکت تقابلی میان آن دو صحبتی به میان آورد و به یک وضع جدید مجامع رسید. یعنی، کلیسا و دولت برخلاف نظر کاتولیکها ذاتاً مجزا هستند و نوعی تقابل درونی میان آن دو وجود دارد، ولی، از طرف دیگر، چون در واقع، زندگی درونی فرد کاملاً نمیتواند از زندگی جمعی اجتماعی جدا باشد، تأثیر متقابل آن دو به هر طریق وجود دارد؛ در نتیجه، رابطه دولت و کلیسا عملاً رابطه خاصی است و نفی و اثبات میان آنها در تاریخ ادامه مییابد.
░▒▓ پیشینه فلسفه هگل در تتبعات الهیاتی او
▬ حال، اگر با به یاد آوردن آنچه در ابتدا به عنوان مقدمه گفته شد از لحاظ دیگری در نوشتههای الهیاتی دوره جوانی هگل تعمق کنیم و سعی نکنیم آنها را فقط در شکل و هیأت موجودشان بفهمیم، بلکه بر اساس آثار معتبر بعدی او مثل پدیدارشناسی روح یا کتاب منطق آنها را مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم، خواهیم دید که برخلاف نظر ژان وال و در جهت گفتههای ژان هیپولیت – که به هر دو قبلاً اشاره کردیم – در این نوشتهها بعضی از مطالب اصلی تفکر و روش منطقیای که او بعداً بیان کرده است بالقوه وجود دارد. از این لحاظ به یقین میتوان ادعا کرد علاوه بر بعضی از مطالبی که هگل بدون شک از سنت لوتر و عرفان آلمانی الهام گرفته است، در این نوشتهها مطالب بسیار مهم دیگری نیز میتوان یافت که برخلاف سنت پروتستان کاملاً جنبه عقلی و منطقی دارد و بنا بر این، بیشتر فلسفی است تا کلامی. در عشق فقط فرد به ورای فرد اعتلا نمییابد، بلکه در واقع، امر جزئی است که به کلی میرسد و نوعی ارتقاع حاصل میشود که با اصول اساسی عقل و منطق مطابقت دارد.
▬ به دیگر سخن، منظور این است که آنچه میبایستی فقط درباره حیات مسیح و روح مسیح صادق باشد در آثار دیگر هگل تعمیم پیدا کرده است، و تقابل و تضادی که در درون عشق انسان برای رسیدن به خداوند وجود دارد به صورت یک ضابطه و اصل کلی عقلی درآمده است، و این اصل نه فقط درباره دین انسان و تاریخ آن صادق دانسته شده است، بلکه در واقع، قابل اطلاق به کل جریان عالم هستی و به عنوان منطق درونی آن تلقی شده است. هگل در مورد دین به بحث در حد اعتقاد اکتفا نمیکند و به نحوی قائل به ابعاد هستیشناسی برای اعتقاد میشود و به معنایی الهیات را صرفاً معقول و آن را مبدل به هستیشناسی میکند، یعنی، تأمل در امور نقلی را در واقع، به تأملی درباره کل عالم هستی تبدیل میکند. در اینجا نه فقط فلسفه در خدمت الهیات و تابعی از امور منقول نیست، بلکه بر عکس، امر منقول است که نشاندهنده جهت عقلی کل عالم هستی است. فاجعه زندگانی مسیح و رنج و مصیبت او بیانی است از ذات و باطن عالم هستی و وسیلهای است برای رهایی و رستگاری بنی آدم. بر اساس همین نظرگاه است که هر امر متناهی نسبت به امر نامتناهی سنجیده میشود و معنای خود را از این طریق کسب مینماید. نفس عقل نیز بر همین اساس است که از فاهمه فاصله میگیرد و ابعاد اصیل و واقعی خود را به دست میآورد.
▬ بدون شک، با تأمل در نوشتههای الهیاتی دوره جوانی هگل کلیدی هم برای فهم کل افکار بعدی او میتوان به دست آورد، تا حدی که شاید بتوان کل فلسفه هگل را صرفاً نوعی تفکر دینی و الهیاتی دانست که بر اساس نوعی خداشناسی و معرفهالله شکل گرفته است، به نحوی که، حتی، به زندگانی مسیح و به مصیبت او جنبه مفهومی و صورت عقلی داده شده است. شاید، حتی، بتوان گفت که آنچه هگل بعداً روح نامیده، همان عشق است که به صورت مفهومی و عقلی درآمده و بر اساس منطقی که از ذات آن ناشی میشود در حرکت درونی خود لحاظ شده است. منظور اینکه نه تنها آثار بعدی هگل از لحاظ فلسفی الزاماً در جهت نفی نوشتههای الهیاتی دوره جوانیاش نیست، بلکه این نوشتهها به خوبی ریشههای عمیق الهیاتی و دینی فکر هگل را نیز نمایان میسازد، خواه خود او به نحو رسمی و ظاهری متدین بوده باشد یا نه.
مأخذ: tahoordanesh.com
هو العلیم