سعید نجیبا
▬ قبل از فردیناند دو سوسور، زبانشناسی با نحوهی تحول زبان در طول زمان سر و کار داشت. در این هنگام کار زبانشناسان این بود که دریابند که واژههای یک زبان به طور تاریخی به چه مدلولهایی اشاره دارند. به این ترتیب، معنای هر واژه با مدلول آن پر میشد. در قرون هجدهم و نوزدهم دو نوع نظریهی عمده دربارهی معنی وجود داشت که هر دو بر آن بودند که کلمات و واژهها به جای آرا و عقاید از پیش موجود قرار میگیرند که در قالب واژهها «بازنمایی» میشوند؛ نظریه دیگر مدعی است که معانی از آراء و عقاید کلیای نشأت میگیرند که توسط هر گوینده در قالب واژهها و شکل فردی معین «بیان» میشوند. زبانشناسی سوسوری با این استدلال که معانی از زبان صادر میشوند و مقدم بر آن نبوده و پیش از زبان وجود مستقل و خارجی ندارند، در واقع، نوعی عزیمت و جابجایی اساسی از نظریههای پیشین درباره معنی به شمار میرود. در مقابل، زبانشناسی سوسوری با اصرار بر این نکته که معانی در زبانهای مختلف باهم فرق میکنند، به رد هر دو نظریه برخاست.
▬ سوسور، برای اثبات برداشت تفاوتی خود در مقابل، برداشت تاریخی استدلال میکند که در واقع، معانی واژهها در زبان با مدلولی خارج از آنها پر نمیشود تا نشان دهد که دال بر چه هست، بلکه یک واژه از انبوهی از تفاوتها مشحون است که همواره نشان میدهد که چه نیست. امکانات موجود برای معانی در هر زبان توسط چیزی مثبت (ایجابی) تعیین نمیشوند، بلکه تنها بر اساس روابط منفی (سلبی) آنها با یکدیگر مشخص میشوند. معنی واژهها از ساختهای زبان ناشی میشود، نه چیزهایی که واژهها به آن اشاره میکنند. ما ممکن است سادهاندیشانه گمان کنیم که معنی واژه درخت، چیز پربرگی است که این اصطلاح به آن اشاره میکند، اما، به نظر سوسور چنین نیست. ما میتوانیم این مطلب را با توجه به این واقعیت درک نماییم که واژههای زیادی در زبان وجود دارد که به هیچ چیزی اشاره نمیکنند مانند «و»، «با» و…. به علاوه، واژههای کاملاً معنیداری وجود دارند که به چیزهای افسانهای اشاره میکنند که به هیچ وجه در واقعیت وجود ندارند. اگر معنی یک واژه از چیزی که به آن اشاره میکند ناشی نمیشود، از کجا برمیخیزد؟ پاسخ سوسور این است که معنی به وسیله تفاوتهای بین مفاهیم وابسته به هم ایجاد میشود که قواعد یک زبان آنها را به رسمیت میشناسد. معنی واژه «درخت» از این واقعیت ناشی میشود که ما «درخت» را از «بوته»، «درختچه» و «جنگل» و انبوهی از واژههایی که معانی مشابه، اما، مجزا دارند تمیز میدهیم. معانی از درون و در داخل زبان ایجاد میشوند، نه به وسیله اشیاء جهان خارج که به واسطهی معانی به آنها اشاره میکنیم. پس، نشانه چیزی است که در غیاب چیزهای دیگر، موجود تصوری از آن در ذهن میشود و ارتباط را ممکن میسازد. اصوات یا تصاویر و ایماژهای نوشتاری و معانی هر زبان تنها در جریان روابط آنها با یکدیگر وجود دارند؛ و به یک نظام روابط تعلق دارند؛ نه اصوات و نه معانی واژهها و کلمات هیچ کدام پیش از نظام مذکور وجود خارجی ندارد، بلکه از نظام نشأت میگیرند. سوسور برای نشان دادن این نکته که معانی پیش از نظام یک زبان خاص وجود ندارند، توجه خود را به مسأله تنوع و گونهگونی زبانها معطوف ساخت: «اگر واژهها و کلمات به جای مفاهیم از قبل موجود قرار میگرفتند، در آن صورت جملگی میبایست دارای معادلهای دقیق و مناسبی برای آنها وجود داشته باشد، ولی، چنین نیست». برای نمونه، واژه فرانسوی mutton دقیقاً معادل واژه انگلیسی sheep نیست؛ زیرا، در زبان انگلیسی دو واژه داریم: mutton (گوشت گوسفند)، و sheep (نوع گوسفند)؛ در حالی که در زبان فرانسه تنها یک واژه برای این دو مفهوم وجود دارد. در برخی زبانها «گفتن عبارت «نشستن در آفتاب» [sit in the aun] میسر نیست، زیرا، در آن زبانها چنین امکانی وضع نشده است».
▬ سوسور چنین برداشتی از معناداری را منحصر به زبانشناسی نمیکند و داعیهی تعمیم آن به تمام حوزهی معنا را دارد. تنها اصوات (سخن گفتن) یا علایم روی کاغذ نیستند که میتوانند معنی بیافرینند. هر چیزی را که ما بتوانیم به طور منظم تمیز بدهیم، میتوانیم برای ساختن معانی به کار بریم. سوسور مطالعهی معانی غیرزبانی را نشانهشناسی (Semiology) نامید. نشانهشناسی سوسور علم پژوهش نظامهای دلالت معنایی است و زبان، نظامی از نشانههاست که عقاید را بیان میکند. نشانهشناسی بسیار از زبانشناسی ساختاری گستردهتر است؛ زیرا، گذشته از زبان، نظامهای نشانهای و نمادین دیگر مانند واگویههای چهرهای، زبان جسمانی، متون ادبی و در واقع، همه صورتهای ارتباطات را در بر میگیرد. مطالعات نشانهشناختی میتوانند در مورد بسیاری از جنبههای گوناگون فرهنگ انسانی انجام شود. اشتروس ادعا میکند که ذهن انسان به نحوی ساخته شده است که کل جهان را در چهارچوب تفاوتها شناسایی میکند. این به آن معنا بود که هر چیزی که به ادراک انسانی درمیآید و برای انسان معنادار است، در یک معناشناسی تفاوتی است که برای انسانها معنادار میشود.
▬ معناشناسی تفاوتی سوسور بالمآل ناشی از تمایز وی میان ساخت درزمانی (در طول زمان=ساخت تاریخی) و ساخت همزمانی (در یک زمان=یک لحظه از حرکت یک ساختار) در عین ترجیح بعد همزمانی است. سوسور مانند دورکیم در جامعهشناسی این نظر را مطرح کرد که با دنبال کردن تاریخ یک پدیده نمیتوانیم بفهمیم آن پدیده چگونه کار میکند. درست همان طور که یک جامعه را با بررسی مناسبات میان بخشهای مختلف آن درک میکنیم، لازم است مناسبات میان بخشهای مختلف زبان را بررسی نماییم. پس، در درجهی اول سوسور در پی تعقیب حسب و نسب واژهها و معناشناسی آنها در همان متن فعلی و موجود است. هر واژه بسته به متنی که هر لحظه در آن قرار دارد، معنای خاصی را متحمل میشود. این عملاً به آن معناست که هر واژه برای هر فرد در هر لحظه معنای ویژهای در بردارد که قابل مقایسه با معانی دیگر نیست. گو اینکه سوسور تمایلی به آن ندارد تا با این نتیجهگیری از دستگاه نظریاش به ورطهی نسبیتگرایی مهارگسیختهای فرو افتد. به همین دلیل سوسور بر جنبه (قراردادی) بودن نشانه تأکید میورزد و میگوید نشانه در هر زبانی بر قراردادی استوار است که از رابطه ماهوی بین دال و مدلول برنمیخیزد، بلکه مناسباتشان فقط نسبت نشانهشناختی است. از همین رو معتقد بود که هر پدیده را بایستی اساساً در مناسبتش با مجموعه پدیدارهایی که خود بخشی از آنهاست بررسی کرد (روش ساختارگرایی). از نظر سوسور مهمترین خصوصیت نشانه، اختیاری بودن آن است و نشانه بر اساس قرارداد به شاخص پیام تبدیل میشود. یعنی، تمامی عناصر زبان میتوانند چیز دیگری جز آنچه هستند باشند؛ برای مثال، «بله» همان طور که معرف صحت و قبول چیزی است میتواند معرف «نفی» هم باشد.
▬ پس، نکتهی مهم در کار سوسور این است که هر چیز معناداری که موضوع شناسایی سوژهی انسانی قرار میگیرد در متن خاصی و در زمان ویژهای معنای خاصی دارد که منطقاً قابل مقایسه با معنایی در متن و شرایط دیگری نیست. نکته اینجاست که بسیاری از گزارههای موجود در کتاب سوسور زبان را به منزله نظامی مرکب از روابط نفیی (سلبی) بدون شرایط، عبارات و اصطلاحات اثباتی (ایجابی) توصیف میکنند، اما، اگر کلیه احتمالات موجود، سیال و آزاد باشند، در آن صورت ارتباط و مفاهمهای صورت نخواهد گرفت. کتاب «درسهایی در زبانشناسی عمومی» سوسور در حل این معضل، آشکارا دچار تناقض میشود، و از همه مهمتر تأکید دارد که در زبان «اصطلاحات و تعابیر مثبت» وجود دارد. کتاب سوسور خود علائم و نشانهها را به عنوان اصطلاحات مثبت مینگرد و مدعی است که در علائم و نشانههای یک زبان، هر صورت در پیوند با یک معنی قرار دارد. احتمالات یا امکانات گسسته یا باز و آزاد در چارچوب علائم و نشانهها محکم میگردند و از طریق مخالفت با دیگر علائم و نشانهها و توسط موارد متضاد تعیین و تعریف میگردند (نظیر حضور/ غیاب، سیاه/ سفید، خوب/بد، زشت/زیبا و امثالهم). به این ترتیب، کتاب «درسهایی در زبانشناسی عمومی»، مفهوم اولیه نظام باز و آزاد را جایگزین مفهوم ساختار بستهی متضادها نمود.
▬ رهایی و مهارگسیختگی معنا در چنین تلقیای و مآلاً نسبیتگرایی متنی زمانی آنچنانکه باید، مورد توجه سوسور قرار نگرفت (به ویژه با طرح موضوع قراردادی بودن نشانهها) و به ویژه توسط پساساختگرایان به رهبری دریدا نشان داده شد که به انهدام معنا منجر میگردد. محدودیتهای ساختگرایی در دهه 1970 و پس از شکست جنبشهای 1968 و پیامدهای ریشهای آن در طرز فکر چپ فرانسوی آشکار شد و افراد زیادی از جمله دریدا، نقد محکمی بر آن وارد کردند. آنچه بعدها توسط دریدا مورد توجه ویژه قرار گرفت، تفاوتی بودن کامل و رادیکال معنا بود. دریدا نشان داد که اگر معنا از خلال تفاوتها برخیزد، هیچگاه معنای درستی که واژهای بتواند به آن دلالت کند وجود نخواهد داشت، چرا که، زنجیرهی تفاوتها میتواند تا بینهایت تداوم یابد. دریدا سخن نیمهتمام سوسور در مورد تفاوتها را خاتمه داد و به نهایت رساند. اگر معنای «درخت» را نه از مدلول محتوای آن، بلکه از مجموعهای از تفاوتهایی که با «بوته»، «کوه»، «رودخانه» و… دارد حاصل میکنیم، برای فهم ساختاری مدلول یک دال با انبوهی از تفاوتهای نامتناهی مواجهیم. دریدا برای نشان دادن این ادراک خاص و لایتناهی از تفاوت از واژهی «تفاووت» بهره میبرد. منظور دریدا از بهکارگیری واژهی «تفاووت» آن است که تأکید کند، زبان بافتهای از تفاوتها و افتراقات و تأخیرها (تأخیر در افادهی معنا در اثر احالهی مکرر معنا به تفاوتهای هرچه بیشتر) است. از این جهت معنای هر واژه تابع تفاوتها و مغایرت آن با واژههای دیگر است. درک یک معنی به گونهای اجتنابناپذیر ما را به کل نظام معانی و به کاربردهای گذشته و حال یک واژه یا اصطلاح میکشاند. بنا بر این، «بازی تفاوتها اجازه نمیدهد که عنصر سادهای… وجود داشته باشد که در خود و نسبت به خود حاضر باشد» و بتوان آن را به عنوان معنی یک واژه مشخص ساخت.
▬ سوسور برای گریز از این نسبیتگرایی تام سعی داشت تا با استناد به زیرساختها این مسأله را حل کند، اما، دریدا بر آن میشود که ما نمیتوانیم در جست و جوی مبنایی برای زبان خود در ساختار دنیای واقعی باشیم، زیرا، خود این جهان «محصول» تفاوتهاست، و این در حالیست که ما آنچنانکه هایدگر نشان داده است تنها در متن زبان به… حیات یا وجود دسترسی داریم؛ پس، مقدم بر زبان هیچ اصل اولی و بنیادینی وجود ندارد. دریدا اقدام نظری در جهت نشان دادن انهدام معنای تفاوتی را پروژهی ساختزدایی مینامد. دریدا اصطلاح ساختزدایی را از هایدگر اقتباس کرده است و به آن ابعاد جدیدی بخشیده است. ساختزدایی فرآیندی است برای نشان دادن اینکه چگونه پیامهای آشکار و صریح مؤلف یک متن یا خالق یک اثر در نتیجهی دیگر جنبههای عرضهی آن تضعیف و محو میشود و در نهایت پیام اصلی مؤلف یک اثر تحتالشعاع جنبههای فرعی آن قرار میگیرد. هدف از استدلال ساختزدایانه آن است که نشان دهیم هر مفهوم همواره از مفهوم وسیعتری مشتق و متفاوت شده است. دریدا تصور وجود ساختارهای اساسی و تعیینکننده برای گفتمان را مورد حمله قرار میدهد. دریدا با دیدگاههای لوی اشتروس نیز به ویژه از آن رو مخالف است که به عقیدهی وی میتوان اسطوره را به ساختارهای عام تقلیل داد، زیرا، این امر مستلزم وجود اسطورهای اولیه و اساسی است. این در حالیست که دریدا، از آنجا که معنای هر اصلی را حاصل تفاوتها میداند، نمیتواند اصلی را اولیه تلقی کند. دریدا در «ساخت و نشانه و بازی در گفتار علوم انسانی» نشان میدهد که تلاش برای تحقیق در ساخت، نیازمند توانایی جدا شدن و خارج شدن از آن است. انگار که آدمی میتواند از فرهنگی خارج شود تا با دیدی خنثی به آن فرهنگ بنگرد؛ او میگوید: از آنجا که آدمی هیچ گاه از فرهنگ فراتر نمیرود و نمیتواند از خارج آن را بررسی کند، و هیچ راه گریزی از ساخت وجود ندارد، و هیچ وضعیت طبیعی وجود ندارد که فارغ از تأثیرات ساختی باشد، پس، هیچگونه آزمون عینی از ساخت نمیتواند وجود داشته باشد. پس، قرائت و تفسیر ساختهای فرهنگی را نمیتوان به صورت جامع و کامل به مدلهای علمی دقیق برگرداند و سرانجام، آنکه اگر ساخت را نتوان جدا کرد و آزمود، پس، ساختگرایی به منزله روش، محکوم به فناست. از نظر دریدا، ما به جای ساختگرایی بایستی کنش متقابل «تفاوتها» در بین متون را باز شناسیم؛ معنای اصلی نقد ساختزدایانه تمایزگذاری و آزمون کردن است. یعنی، نقد ساختزدایانه مفروضاتی را که تکیهگاه مکاتب فکری هستند به آزمون میگذارد تا در مورد حقایق بدیهی که آن مکاتب بر آن استوارند به بررسی بپردازد و در نهایت پوچی درونی آنها را در اثر کثرت روابط عیان سازد. ساختزدایی بیش از آنکه در صدد راهی برای گشودن نوعی فهم باشد، در پی کشف و افشای اصول نیازموده و بررسی نشدهای است که موجب ساخته شدن مدلهای مذکور و حد و مرزهای آنها میشود. دریدا همچنین، مدعی است که در حقیقت، معنا (خواه در زبان نوشتاری خواه گفتاری) هرگز مفرد یا ثابت نیست، بلکه پیوسته در حال تکثیر و تغییر یا لغزیدن است. یعنی، وی به بیثباتی معنای متن حکم میکند و میگوید معنا همیشه در موقعیتی ناسازگار و در حال تغییر است. از این رو، به نظر دریدا متون، واقعاً دربارهی چیزی هستند که به نظر نمیرسد درباره آنها باشند. او در جست و جوی نکات ضعف یا گسستهایی است که در آنجا تفاوتی را که متون پنهان میکنند آشکار میشود. علاوه بر این دریدا تأکید میکند که معنا هرگز کامل نیست و هرگز به طور کامل درک نمیشود، بلکه همیشه از دسترس ما خارج است و به تعویق میافتد یا درنگ میکند. هر واژهای به وسیله واژه دیگر تعریف میشود، که این واژه به نوبه خود به وسیله واژه یا جملهای دیگری تعریف میشود، در نتیجه، ما هرگز نمیتوانیم به درک کامل معانی مستقل دست یابیم. پال دومِین منتقد امریکایی طرفدار ساختزدایی در این خصوص میگوید: «خواندن (به معنای برداشت و تفسیر خاصی از متن) همواره نادرست خواندن (برداشت نادرست از متن) است». بنا بر این، متون از هر نوعی که باشند نمیتوانند در یک معنای معین دانش ثابت نگه داشته شوند، لذا، در برگیرنده معنای مطلق، ثابت و قطعی نیستند.
▬ دریدا خواهان آن است که وقوع ارتباط فرض گرفته نشود و پذیرفته شود که تا وقوع ارتباط فرسنگها فاصله است. دریدا در کتاب «دربارهی نوشتارشناسی» استدلال کرد که آوامحوری یا مرکزیت صدا با اولویت قایل شدن و اهتمام بیش از حد به حضور شخص گوینده یا متکلم و سخنران در مقابل، نویسنده و نگارنده یا مؤلف سبب تضعیف پیامهای متن میگردد. در نقد ادبی نیز منظور از ساختزدایی استراتژی قرائت است؛ دریدا قرائت ساختزدایانه را قرائتی توصیف میکند که کار را از یک سلسله مراتب فلسفی آغاز میکند که در آن دو قطب در مقابل، هم قرار میگیرند و با حوزه یا لایهای از ذهن، بخشی از نظام گسترده نیروهایی متعارض را تشکیل میدهد. در الگوی نخست، ضمیر ناخودآگاه، نظام فرعی پویایی است که سابقههای غریزی بازنمایی را در بر میگیرد. این سائقهها در پی راه یافتن به ضمیر آگاه و بالفعل شدن هستند، اما، صرفاً در لفافه و به اصطلاح در اشکال مصالحهآمیز موفق به انجام این کار میشوند. زیرا، این سائقهها در چارچوب رفتار متمدنانه و بهنجار جای نمیگیرد. این سائقهها یا امیال، سخت میکوشند تا هر چه زودتر تخلیه شوند و به پیامد این امر اعتنایی ندارند. پیشفرض و مقدمه این بحث وجود ارتباطی مستقیم بین متن و نویسنده است. آوامحوری با فرض بر اینکه حضور مؤلف سبب ایجاد نقطهی ثابتی از معنی و نیت میشود که توسط مخاطب او به عنوان پیششرط رابطه ادراک میشود، گفتار را بر نوشتار مقدم میدارد. این آوامحوری آشکارا مبتنی بر دوگانگی مهم سوژه/ابژه است که از نظر دریدا موهوم و زاید است.
▬ منظور اصرار دریدا به «نوشتار» در این است که واژهها بر اساس معنی تفاوتی خود در متن رنگ میگیرند و با طور طبیعی و نه قراردادی با آن پیوند برقرار میکنند. واژهها بر اساس پیشاارتباطهایی که در یک مکالمهی رودررو به اشتباه فرض گرفته میشود، معنادار نمیشوند. هم گفتار یا کلام، و هم نوشتار موارد و نمونههایی از «مفهوم گستردهتر و کلیتر نوشتار» هستند. دریدا بر این تأکید دارد که خواننده به اندازهی مؤلف، خالق اثر است. این رویکرد امکان نامحدود و بیپایان تفسیر و بازتفسیری را در مقابل، ما میگشاید که در آن معنا به نحوی فزاینده رو به عقبنشینی است. این رویکرد دریدا آشکارا تأثر او از رویکرد هرمنوتیک هستیشناختی هایدگری و گادامری را نشان میدهد. رولان بارت «مرگ مؤلف» را اعلام میکند؛ مرگ مؤلف با آزادی و رهایی خواننده همراه است؛ با مرگ مؤلف خواننده دیگر خود را محدود به تخیلات و افسانههای صدای واحد مؤلف در تسلط بر متن خود، نمیداند. بارت در مقابل، ایدهی تلقی از مؤلف به عنوان منشأ خلق معنا، معتقد به واقعیت زبانی مؤلف است، که تنها در زبان آفریده میشود و بر کثرت هرگونه متن کلام تأکید میورزد. دریدا همنوا با بارت و هایدگر کار را دنبال میکند؛ از نظر او خود یا سوژه در قالب کارکرد یا به عنوان «وظیفه» یا «تابعی» از «زبان» ثبت میشود و نقش میبندد؛ زیرا، من تنها از طریق صحبت کردن و تکلم است که اصولاً میتوانم یک «خود» به حساب آیم. مخالفت دریدا با این نظر که «ما صاحب زبانی هستیم که با آن تکلم میکنیم، به آن خو کردهایم، با آن به سر میبریم و در آن ساکن هستیم»، بیانگر این ابرام اوست که از نظر او ما نباید خود را صاحب زبان، بلکه باید وجود خودمان را در زیر سایهی زبان بدانیم. این نکته همچنین، عقیدهی منتقدان رمانتیک عصر روشنگری نظیر هردر نیز بود که به زعم آنان بدترین وجه «عقل معطوف به سوژه» این ادعا بود که زبانی که در آن ساکن هستیم، چیزی است که میتوانیم از آن بازگردیم و به ارزیابی و بررسی آن بنشینیم. در واقع، به یک معنا باید مالک و صاحب زبان خود باشیم.
▬ ژاک دریدا بر آن است که معنا به هیچ روی از خلال رابطه با چیزی خارج از زبان به وجود نمیآید؛ مطلقاً هیچ چیز غیر از آنچه در خلال زبان پدید میآید وجود ندارد که بتوانیم با استفاده از آن معنا را تضمین کنیم. بر اساس معناشناسی تفاوتی سوسور، معنا در رابطهی میان واژگان، یعنی، تفاوت میان آنها نهفته است و «فرآیند دلالت» مشخص کردن این تفاوتهاست. پس، هیچ نشانه، گزاره یا گفتمانی معنای ثابتی ندارد، چرا که، معنای آن همواره وابسته به رابطهاش با سایر گزارهها یا گفتمانهاست. این نقطهی ظفر و اوج، و در عین حال، نقطهی بنبستی است که دریدا به آن میرسد. در واقع، این موضوع شفافیت حداکثر ضعف تئوریک نهفته در معناشناسی تفاوتی است. مهمترین اقدام دریدا تعارف نکردن با این ضعف تئوریک و بیان آشکار آن است، اما، اگر به راستی اینچنین باشد و «هیچ نشانه، گزاره یا گفتمانی معنای ثابتی نداشته باشد»، مبنای معنا و از آن گذشته صدق نظریهی دریدا چگونه خواهد بود؟ چه کسی به درستی این نظریه را خواهد فهمید و اثبات آن را خواهد پذیرفت. به نظر میرسد که رویکرد دریدا به همان نسبت که روشنکنندهی ابعاد نافرجام نشانهشناسی را عیان میکند، به همان میزان ضرورت تجدید نظر ریشهای در این معناشناسی را نیز گوشزد میکند.
▬ در رویکردی مشابه دیدگاه دریدا، مری بناپارت و نورمن هالند از پیشکسوتان نقد روانکاوی مدرن هستند. منتهی مری بناپارت بر خلاف هالند، که به مسأله خواننده و متن میپرداخت و رابطه بین این دو را بر حسب خیالپردازیهای «نهاد» و دفاع «خود» میدید، اهمیت محوری برای متن قائل نبود، بلکه در عوض، ضمیر ناخودآگاه را بسیار مهم میدانست. البته، هالند بعدها در جدیدترین نظریاتی که اظهار کرده بود میکوشید تا نوعی توازن بین خواننده و متن به وجود آورد. او همت خود را به رابطهای معطوف کرده بود که بیشتر از هر رابطه دیگری در فرایند متون ادبی مورد مسامحه قرار گرفته بود. هالند به جای متن، خواننده را مایه قوام گرفتن معنا میداند. به گفته او، خواننده با مضامین هویتیاش به متن میاندیشد و لذا، خواندن متن، در درجه اول نوعی باز آفرینی هویت است.
▬ برجستهترین صاحبنظر این رویکرد، ژاک لَکا [ʒak lakɑ̃] (تلفظ نادرست لَکان یا لکان، در ایران متداول شده است. در تلفظ اسامی، باید به تلفظ زبان اصلی وفادار بود) است، که در پرتو نظریههای ساختگرایی و پساساختگرایی تفسیر جدیدی از فرویدیسم ارائه کرده است. لَکا، با استفاده از چهارچوب مفاهیم سوسوری دال و مدلول در توضیح این مطلب که معانی چگونه دستخوش تغییر میشوند یا جایگاه دال در زنجیره شکلگیری معنا چگونه تغییر میکند، میگوید: از قرار معلوم، یک دال متفاوت میتواند برای اشاره به یک مدلول ظاهراً، یکسان با مدلول دال دیگر استفاده شود. او در واقع، به خروج دال از آن زنجیره سنتی شکلگیری معنا، یعنی، خروج دال از حوزهای که مدلول از آن انتخاب شده است، اشاره میکند؛ به عبارت دیگر، زبان به چیزی بیرون از خودش دلالت ندارد.
▬ از دیدگاه روانکاوی لکایی، هیچ راهی برای نیل به «ناخودآگاه» وجود ندارد، جز از طریق گفتگوی بین روانکاو و بیمار؛ گفتگوی که انواع مختلف مخدوشسازیها، جانشینسازیها و جابجاییهای زبانی ویژگی شاخص سرشت انتقالی آن محسوب میشوند. لَکا معتقد است، اگر روانکاوی را در برابر معیارهای اندیشه حقیقتجوی روشنگری مسؤول و پاسخگو بدانیم، در اشتباه خواهیم بود. از سوی دیگر، به اعتقاد لَکا، منبع تغذیهکنندهی حقیقت از این دیدگاه همانا ابهام محض متن فرویدی است، و نه حقیقتی که قادر به بیان آن در قالب تعابیر «عقلانی گفتمانی» نباشیم. به همین دلیل آثار لَکا برای کسانی که به منظور کشف پیچیدگیهای زبانی و معنایی آثار فروید به آنها رجوع میکنند، دشواریهای سبکی و آشفتگیهای معنایی تازهای فراهم میسازند.
مآخذ:...
هو العلیم