حمید جعفری/ از شرق
░▒▓ آمار
▬ اردیبهشتماه سال جاری بود که مدیرکل سلامت روان وزارت بهداشت، عباسعلی ناصحی، از نتایج تحقیق و پژوهشی درباره شیوع بیماریهای روانی در کشور خبر داد.
▬ آمار و ارقامی که «ناصحی» اعلام کرد مربوط به سال ۱۳۸۴ بود که تحت عنوان «سند ارتقای سلامت روان ایرانیان» قرار است بعد از تدوین منتشر شود.
▬ این آمار، به گفته مدیر کل سلامت روان وزارت بهداشت، حکایت از آن داشت که «در سال ۸۴ شیوع بیماریهای روانی در کشور ۲۱درصد است، یعنی ۲۱درصد مردم طی عمر خود به یکی از انواع بیماریهای روانی خفیف تا شدید مبتلا میشوند».
▬ کهنگی آمار، تا حدی است که حتی تحقیق جدیدتری هم که در سال ۱۳۸۸ در مورد شیوع بیماریهای روانی در تهران توسط شهرداری تهران انجام شد باز هم نتوانست به حل این مسأله که «چه تعدادی از مردان و زنان در ایران به بیماریهای روانی مبتلا هستند و نیاز به بستری در یک آسایشگاه دارند»، کمکی کند.
▬ باز هم به گفته ناصحی، در سال ۱۳۸۸، شیوع بیماریهای روانی در تهران از متوسط کشور بالاتر است، و حدود ۳۴ درصد مردم این شهر به یکی از انواع بیماریها و اختلالات روانی مبتلا هستند.
▬ در میان ایرانیها، شیوع بیماریهایی مانند افسردگی و اضطراب، روانپریشی، دوقطبی (شیدایی) و اسکیزوفرنی رایج است. با این حال، هنوز آمار شیوع اختلالات روانی در کشور مشخص نشده است، و طرح آمارگیری کشوری از این بیماریها که قرار بود تا آخر سال ۹۰ به اتمام برسد، تمام نشده و احتمالاً، به گفته ناصحی، تا پایان امسال نتایج آن مشخص میشود.
░▒▓ وقایعنگاری سه روز زندگی در کلینیک بیماران روانی
▬ ما سه نفر بودیم. «مجتبی» ۵۰ ساله، «سروش» ۴۰ ساله، و من.
▬ «مجتبی» کارشناس ملک بود. اما، الآن میگوید عضو اداره امنیت اطلاعات امریکا «پنتاگون» است. روز اول «مجتبی» استقبال ویژهای از من کردکه شاید به خاطر سیگاری بود که به همراه داشتم.
▬ پدر «سروش» بازاری است، و «سروش» هم با پدرش کار میکند. هر لحظه که چشم باز میکند میپرسد امروز چه روزی از هفته است.
▬ ما سه نفر در یک اتاق بودیم. در اتاقی دیگر «علی»، مرد ۶۳ سالهای که مکانیک بوده است، میگوید: «غریبه شبها روی تخت من ادرار میکند، چارهای هم ندارم تحمل میکنم».
▬ کمی آنطرفتر دو نفر در یک اتاق هستند. «پوریا» مهندس مکانیک ۳۰ ساله و «صدرا» ۳۶ساله. با «پوریا» هنگام بازی پینگپنگ آشنا شدم. «پوریا» میگوید: «چهرهات برایم آشنا است».
▬ قبل از اینکه از دانشکده فنی اخراج شوم یک ترم به تحصیل در رشته روانشناسی پرداختم. یکی از همان روزها استادی که نامش را به خاطر ندارم برای بررسی میدانی، مرا به یک بیمارستان روانپزشکی در جنوب تهران معرفی کرد. از چند خوان عبور کردم تا به تجمع بیماران روانی رسیدم. در همین حین، مرد میانسالی دست به سویم دراز کرد، سلام داد و گفت؛ «چهرهات چقدر آشناست، کی بستری میشوی؟». وقتی «پوریا» گفت: «چهرهات برایم آشنا است» درست یاد آن روز افتادم.
▬ «صدرا» راه میرود و با خود حرف میزند، گاهی هم سر خود را به جایی، دری، دیوارییا میزی میکوبد. مهاجر غیرقانونی بود. از وقتی به ایران بازمیگردد، حال و احوالش اینچنین است.
▬ چسبیده به اتاق «صدرا» و «پوریا»، «کاظم» بستری است. ۳۰ ساله است و مهندس کامپیوتر. از اتاقش بیرون میآید، نیمنگاهی به تلویزیون میاندازد و دوباره به اتاقش بازمیگردد.
▬ روبهروی این اتاق، دو نفر هستند. «شهاب» که فوق لیسانس مهندسی صنایع دارد. بالای سرش دیکشنری تخصصی آکسفورد گذاشته. چنان روان میخواند که انگار روزنامه میخواند. «رضا» لیسانس اقتصاد دارد، عاشق حسابدار شرکتش شده است و دوره افسردگی شیدایی را سپری میکند و دایم منتظر است تا خانم حسابدار به ملاقاتش بیاید.
▬ «احمد»، ۳۰ ساله نجار است. میگوید: «دیدم نجاری شغل خوبی نیست، اینجا بیاییم مددکار شوم».
░▒
▬ داستایوفسکی در دفتر خاطرات یک نویسنده مینویسد: «برای آنکه از عقل سلیم خود مطمئن شویم، راه چاره آن نیست که همسایهمان را محبوس کنیم». حالا در یک بیمارستان روانپزشکی محبوس شدهام! اینجا طبقات متعددی دارد. چند بخش متعلق به مردان و یک ساختمان مجزا در سوی دیگر محوطه بیمارستان که متعلق به زنان است. اتاقهای دو، سه و چهار تخته بخشهای این بیمارستان روانپزشکی را تشکیل دادهاند. لباس فرم بیماران آبی رنگ است.
▬ همراه داشتن اشیای نوکتیز، چاقو و اشیای قیمتی و موبایل برای بیماران ممنوع است.
▬ زمانی که مقدمات بستریام در آسایشگاه فراهم شد، موعد غذای شب رسید. کباب کوبیده به همراه سه گوجه کبابی و دو کف دست نان سنگک که از کمترین کیفیت برخوردار بود.
▬ فهرست غذایی بیماران را قرمهسبزی، قیمه، جوجه کباب، همین کباب کوبیده و.. . تشکیل میدهد. البته، برخی بیماران هم به دستور پزشک معالج از غذای دیگری استفاده میکنند.
▬ داروها در سه وعده صبح و ظهر و شب در اتاق پرستاری بخش به بیماران داده میشود.
▬ پرستاران، از بیماران میخواهند با لیوان آب خود به اتاق مراجعه کنند، و بعد از اینکه قرصها را تحویل گرفتند و خوردند، دهان و زیر زبان بیماران را چک میکنند.
▬ روز اول به شب نزدیک میشود، فضا برایم بسیار عجیب است. تصور رایج نسبت به بیماران یک بیمارستان روانپزشکی بسیار متفاوتتر از آن چیزی است که در اینجا میبینم. افرادی آرام، بیآزار.
▬ دیگر از تصور رایج و باستانی که بیماران روانی را با غل و زنجیر و لباسهایی که بیمار را کتبسته میکند خبری نیست.
▬ از تصور عامیانه برخورد خشن پرستاران هم خبری نیست. رفتار و منش پرستاران هم برایم جذاب است. با آرامش تمام و ملایمت با بیماران برخورد میکنند. آرامبخشی که شبها برای من تجویز شده، باعث شده صبحها برای صبحانه گیج و منگ باشم و گاهی از صرف صبحانه محروم شوم. معمولاً، «مجتبی» ترتیب این وعده غذایی من را میدهد.
▬ در روز دوم، شیفت پرستاری تغییر میکند.
▬ خدمات درمانی از رأس ساعت هشت صبح آغاز میشود.
▬ زندگی تحت تأثیر آرامبخش و داروهای تجویزی به زندگی با نظم آهنی تغییر شکل میدهد. هیچ بیماری هم اعتراضی به این وضعیت ندارد.
▬ صبحانه تخم مرغ آبپز به همراه کره و دو کف دست نان سنگک بود.
▬ «سروش» به محض اینکه بیدار میشود، میپرسد امروز چند شنبه است.
▬ برای «مجتبی» هم از طرف «پنتاگون»، سفارت سوییس در تهران سیگار و بیسکوییت آوردهاند.
▬ تخممرغها را به «مجتبی» دادم.
▬ فهرست غذایی صبحانه را همین تخممرغ و نان و پنیر و گردو و مربا تشکیل میدهند.
▬ بیشترین دغدغه بیماران در اینجا را ساعت استفاده از تلفن و برای سیگاریها، بسته پُر سیگار تشکیل میدهد، و البته، شوک عصبی.
▬ روز دوم را با نهار «قیمه»، و بعد، روز را با تماشای تلویزیون به شب رساندیم.
▬ «پوریا» درباره شوک عصبی میگوید: «در مدت ۱۰ روزی که اینجا بودم، سه بار شوک عصبی به من دادهاند. خوبه، حالم بهتر میشود. معمولاً، ساعت شش صبح این اتفاق میافتد. اگر صبحی بیدار شدی و روزهای هفته، اسمها و.. . را به خاطر نیاوردی، مطمئن باش شش صبح برای شوک تو را بیدار کردند. یکبار بعد از شوک اثر داروی بیهوشی را از دست داده بودم و حال بدی داشتم».
▬ صدای شادی و آواز زنانی در حیاط بیمارستان پخش میشود که همزمان است با وعده غذایی «جوجه کباب» به همراه دو کف دست نان سنگک برای شب. زنان در آنسوی حیاط بیمارستان در ساختمانی روبهروی ساختمان ما بستری هستند.
▬ حیاط بیمارستان پر از درخت چنار است، دید مناسبی وجود ندارد. تنها صدایشان میرسد و این لحظهای است که همه مردان میخندند. بعد از شام و صرف دارو، آمد و شد پزشک به اتاق ما زیاد بود. دایم وضعیت جسمانی «سروش» در حال بررسی بود. کمی مضطرب بود و میگفت فردا قرار است مرخص شود!
▬ ساعت خاموشی بود. «سروش» بیخواب بود، و «مجتبی» هم با کاغذهایی که از من گرفته بود، ناگهان چراغ اتاق را روشن و شروع به نوشتن کرد. مینویسد و بلند میخواند: «۹۰درصد دارایی من باید صَرف برقراری نظم و صلح نوین جهانی شود. همچنین، بررسی پرونده ۱۱ سپتامبر و فاجعههای شاتل و معرفی عاملان این اتفاقها به دادگاههای بینالمللی». بعد رو به من کرد و به تفسیر تئوری بیگ بنگ پرداخت!
▬ «سروش» هم نشسته بود و سیگار میکشید و میگفت: «فردا مرخص میشوم».
▬ دکتر سر رسید و گفت اگر کسی خوابش نمیبرد، خوابآور به او بدهم!
▬ روز سوم، «مجتبی» برای صبحانه بیدارم کرد. «سروش» خواب بود. بیدار شد و طبق معمول پرسید امروز چند شنبه است؟ بعد پرسید دیشب تا کجا رفتیم «حمید»؟
▬ «مجتبی» در حالی که صبحانه میخورد میگفت؛ «شوک! شوک دادن بهش».